یکشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۱

الان دو سه ساله كه تو خونه ما سي دي گوش ميديم. يعني از وقتي كه داداش ناصر اين كامپيوتر رو خريد. تا قبل از اون ما موسيقي رو با كاست گوش ميداديم. بابا يه ضبط قديمي داره كه پنجاه كيلو وزنشه. از اين راديو ضبط گنده ها كه فكر نميكنم ديگه هيچ جاي دنيا شبیه اش باشه. راديوش آنتن داره و خيلي هم قويه.
از وقتي كه اين كامپيوتر اومد تو خونه ما ديگه نوار كاست گوش نميديم. مگه اينكه تو ماشين نوار گوش كنيم. اما داداش ناصر يه نوار داره كه من خيلي دوستش دارم. يه نوار قديمي از خواننده هاي مختلفه. يه آهنگ تو اين نوار هست كه آخرين آهنگ قسمت A نواره. فكر ميكنم خواننده اين آهنگ خانم ليلا فروهر باشه. اين آهنگ يه هو نصفه تموم ميشه. يعني نوار ما تموم ميشه و آهنگ نصفه توش ضبط شده. شعرش رو من نصفه حفظم. اينطوريه.
يه روزي وقتي كه كوه قهوه أي
چشماشو به روي دنيا باز ميكرد
وقتي كه شب سياه
صبح خاكستري رو صدا ميكرد
وقتي كه روز خودشو تو رگ شب رها ميكرد
يه مسافر غريب دل به دريا زد و از جاده گذشت
شهر تنهايي رو زير پا گذاشت
همه پنجره هاي بسته رو
به روي روشنايي روزها گذاشت
رفت و رفت تا كه رسيد به شهر عشق
اما ديد كه آدما سنگي شدن
همه رنگين كمونها اسير بي رنگي شدن.
تن سپرد و جون سپرد و جان سپرد
اما هيچكي به سراغش نيومد
هر چي خوبي كرد جوابش بدي بود
هيچ دلي با خوبي آشنا نبود
ديگه اون مسافر شهر بدي
دل نداشت تا كه به دريا بزنه…

همين. اينجاي نوار كه ميرسه يهو قطع ميشه.
من هيچوقت نفهميدم بقيه اين داستان چي ميشه. اون مسافره با این همه آدم بی عاطفه چکار کرد؟ تونست علاقه اونها رو جلب کنه؟ یا همینطور یخ موندن؟ هيچوقت ديگه اين آهنگ کاملش به دستم نرسيد.
همين پنجشنبه داداش ناصر يه كيف سي دي آورد كه توش چهل تا سي دي ام پي تري بود. خودش ميگه همه آهنگهاي ايراني توش هست. انگار از يكي از رفيقاش همه رو يه جا خريده. من روز جمعه رفتم سراغ اون سي دي كه روش نوشته بود ليلا فروهر.
نشستم همه آهنگها رو گوش دادم. اما اين آهنگ توش نبود. بعد فكر كردم شايد اين برچسبهايي كه روي سي دي زده درست نباشه و اگه من همه چهل تا سي دي رو بگردم بتونم اين آهنگ رو پيدا كنم.
چهل تا سي دي چهارده ساعته ميشه پونصد و شصت ساعت يعني يه چيزي نزديك سي روز بدون استراحت.
بعد فكر كردم يه عالم قصه تو دنيا هست كه من آخرش رو نميدونم. حتي اولش رو هم نميدونم. نه قصه تو كتابها. همين داستان دوستانمون. مثلا شما فكر كنين همين الان اگه ديگه یه وبلاگی بدون خبر دیگه ننويسه چي ميشه؟
همش ما فكر ميكنيم كه نويسنده اون وبلاگ چي شده. هزار جا فكرمون ميره. مريض شده؟ داداش ناصرش فهميده ديگه نميذاره بنويسه؟. ورشكست شده كامپيوترش رو فروخته؟. بهش فحش دادن نوشتن رو ول كرده؟ دستش شكسته نميتونه تايپ كنه.؟ …
يا مثلا فكرش رو بكنين شما چقدر پدر و مادرتونو ميشناسين؟ اصلا ميدونين اونا وقتي بچه بودن چطور زندگي كردن؟ با كي بازي ميكردن؟. رفيق پسر يا دختر داشتن يا نه؟. اونطور كه شما فكر ميكنين هميشه آدمهاي خوبي بودن؟ ما حتي بچه گي خودمون يادمون نيست وقتي مامانمون ميگه تو بچه كه بودي خيلي لجباز بودي فقط از دستشون لجمون ميگيره. راست ميگن؟ اونوقت كه شير خواره بوديم چطور روز و شبمون رو ميگذرونديم؟
يا اصلا اين كتابهايي كه خوندين فكر ميكنين اينها كاملا"؟ مثلا فكر كنين كتاب پيمان دانيل استيل يا كتاب بر باد رفته كامله؟ ما اسكارلت رو از وقتي ميشناسيم كه بين سه تا آقا نشسته از قبل از اون هيچي نميدونيم. رت باتلر رو هم اصلا نميدونيم بچه گيش رو چطور گذرونده. حتي آخر داستان ما نميدونيم رت باتلر كجا رفت؟ اسكارلت چكار كرد.؟ باز هم بچه دار شد؟ الان داره چكار ميكنه؟ رت باتلر رفت زن گرفت؟ خودشو كشت؟
يا مثلا همين كره زمين. از يه طرف ميگن ما نسل ميمونيم از يه طرف ميگن ما نسل ادم حوا هستيم. كدومش درسته؟ راست راستي كره زمين داره نابود ميشه؟ اينهمه بمب اتمي بالاخره منفجر ميشه؟ اگه نميشه براي چي ميسازنش؟ آمريكا هميشه اينطور ابر قدرت ميمونه؟ ایران همیشه اینطور بدبخت میمونه؟
چند روز پيش راديو ميگفت كه ژاپنيها يه كهكشان كشف كردن كه با ما هزار ميليارد سال نوري فاصله داره. حالا تو اون كهكشان هم أدم هست؟ الان اونها هم وبلاگ دارن؟ اينها هم يه كشور دارن كه مردمش حق ندارن با جنس مخالف دوست بشن؟ حق ندارن نوار گوش كنن؟ چطوري حرف ميزنن؟ قیافه اشون چطوره؟ مثل ميمون ميمونن؟ هنوز اينترنت رو كشف كردن؟ ژاپنيهاي اونا هم يه كهكشان كه كهكشان ما باشه كشف كردن كه با اونا يه ميليارد سال نوري فاصله داره؟
من هر چي فكر ميكنم ميبنم يه ميليون داستان نصفه و نيمه دور و بر ما ريخته كه حالا اگه يه دونه اش رو تا آخر ندونستم مگه طوري ميشه؟

چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۱

بچه که بودم عادت داشتم شبها مامانم برام قصه بگه که خوابم ببره. اين عادت پسنديده رو تا شش سالگي با خودم داشتم. وقتي شش سالم شد خاله ام شفق رو به دنيا آورد ( شفق خواهر همون شهره است که امسال دانشگاه آزاد قبول شد)
خاله بعد از زايمان دچار مسموميت شد و حالش اينقدر بد بود که تو بيمارستان بستري شد چون تو تهران هيچکس رو نداشتن مامان من شبها ميرفت بيمارستان پيشش ميموند. اولين شبي که مامان رفت پيش اون حسابي پيش محبوبه سفارش کرد که من رو چطور بخوابونه.
قصه اي که مامان برام تعريف ميکرد داستان يه خاله سوسکه بود که يه روز از مامانش اجازه ميگيره که از خونه اشون بره بيرون که ممه بخوره ببه بخوره بازي کنه و زود برگرده.
مامانش بهش اجازه ميده که بره ممه بخوره ببه بخوره بازي بکنه و زود برگرده خونه. سر راه به آقا خرگوشه برميخوره و آقا خرگوشه ازش ميپرسه کجا ميري و اون هم براش توضيح ميده و آقا خرگوشه ميگه من هم باهات ميام و بعد به خاله سنجابه برميخورن و اون هم از مامانش اجازه ميگيره که با اينها بره و بعد ميرن ممه ميخورن ببه ميخورن بازي ميکنن و موقع برگشتن سر راهشون يه گرگ گنده و زشت مياد و ميخواد اينها رو بخور و يکي از اينها فرار ميکنه و يه کلک سوار ميکنه و با کمک هم گرگه رو ميکشن و صحيح و سالم برميگردن خونه.
اون وقتها تمام اضطراب من اين بود که بالاخره اينها سالم برميگردن خونه يا نه. شش سال اين قصه رو مامانم برام اينقدر به آرامي ميگفت که حداقل نيم ساعت تعريفش طول بکشه و بعد وقتي خيالم راحت ميشد که همه سالم به خونه برگشتن و گرگ بد و بدجنس مرده ميخوابيدم.
محبوبه اصلا توجيه نشده بود که چه قصه اي بايد برام تعريف کنه همينطوري مامان براش گفته بود يه قصه بگو که من خوابم ببره. اون هم برداشت يه قصه اي برام تعريف کرد که من اصلا الان يادم نيست اما وقتی قصه اش تموم شد به قول خودش ديد چشمانی من اندازه يه دوتومنی گنده بازه و اصلا هم خوابم نگرفته. از قصه اش اصلا خوشم نيومد. ازش خواستم که قصه خاله سوسکه رو که ميخواست بره ممه بخوره ببه بخوره بازي بکنه رو برام تعريف کنه. محبوبه گفت که يه روز يه خاله سوسکه ميخواست بره ممه بخوره ببه بخوره بازي بکنه........ بعد همينطور موند من ناچار شدم براش بقيه قصه رو بگم.
خلاصه اون شب اول من قصه رو براش تعريف کردم بعد اون براي من تعريف کرد بعد که خيال هر دومون راحت شد که همه صحيح و سالم به خونه برگشتن و گرگ بد و بدجنس مرده رفتيم خوابيديم.
اون چند روزي که مامان شبها خونه نبود با کمک محبوبه که ديگه اين قصه رو ياد گرفته بود به خير گذشت فقط روز آخر محبوبه خانم سر درد شديد گرفت. ساعت هشت رفت خوابيد و قصه گويي رو سپرد دست داداش ناصر.
داداش ناصر هم مثل محبوبه همينطوري شروع کرد که يه داستان بگه. من بهش گفتم داستان خاله سوسکه رو بگو که ميره ببه بخوره ممه بخوره بازي کنه زود برگرده. و با آقا خرگوشه آشنا ميشه و .... داداش ناصر داستان خاله سوسکه رو گفت که ميخواست ممه بخوره ببه بخوره بازي کنه زود برگرده اما وقتي ميره بيرون يه دل نه صد دل عاشق آقا خرگوشه ميشه. به آقا خرگوشه ميگه سلام مياي با هم رفيق بشيم. دوست بشيم يک دل و همزبون بشيم.
آقا خرگوشه قبول ميکنه هنوز دو دقيقه از بازی اينها نمی گذره که عاشق هم ميشن. با هم قرار ميذارن که برن يه جا زندگي کنن. ماماناشون وقتي با خبر ميشن که اينا ميخوان با هم عروسي کنن داد و بيداد راه مياندازن و اعتراض ميکنن و قبول نمی کنن. اما چون اينها يه دل نه صد دل عاشق هم شده بودند به حرف هيچکي گوش نميدن خودشون ميرن بالاي يه تپه يه خونه درست ميکنن و همون جا با هم زندگي رو شروع ميکنن.
من همون اول که داداش ناصر داستان رو شروع کرد برق از چشام پريد. اولش ميخواستم اعتراض کنم که داستان رو داره غلط غلوط تعريف می کنه. اما بعد پيش خودم گفتم بذار اول اين قصه اش تموم بشه ببينم چی شد بعد مجبورش می کنم همون قصه هميشگی رو برام تعريف کنه. دلم خواست بدونم خاله سوسکه که اين همه مدت با آقا خرگوشه دوست بود حالا که عاشق هم شدن چيکار ميکنن.
بعد داداش ناصر تعريف کرد که اينها زندگي شون رو شروع کردن و براي هم ميمردن و يه روز اگه همديگه رو نميديدن آسمون و زمين رو به هم ميدوختن و روزي هزار بار قربون صدقه هم ميرفتن ....... تا اينکه يواش يواش اختلافا شروع شد.
خاله سوسکه دوست داشت چيزاي شيرين بخوره اما آقا خرگوشه همش براش هويج مياورد. خاله سوسکه يه بار که آقا خرگوشه غلت خورده بود و افتاده بود روش و نزديک بود لهش کنه ديگه اصلا رو يه تخت با آقا خرگوشه نميخوابيد.
خاله سوسکه زياد به فکر تميزي آقا خرگوشه نبود. اما آقا خرگوشه دوست داشت زنش بياد موهاشو براش با زبونش مرتب کنه بعد بفرسدش بيرون. خاله سوسکه دوست داشت شبها بره گردش(يه وقت فکر بد نکنين ها) آقا خرگوشه ميخواست شبها يه چرت بخوابه و خلاصه هزار تا مشکل ديگه باعث شد که اينها به اين نتيجه برسن که مامان و باباشون درست ميگفتن و به درد زندگي با هم نميخورن و بهتره از هم جدا بشن.
اما چون مامان و باباشون اينها رو از خونه اخراج کرده بودن هر چی در زدند در رو براشون باز نکردن. بيچاره ها ديگه هيچ جايي رو نداشتن بخوابن. ناچار رفتن تو جنگل تو فضاي باز خوابيدن تا اينکه خلاصه گرگه اومد و جفتشون رو خورد.
واي منو ميگين همين الان هم که دارم اينها رو براتون مينويسم حالم بد شده.
از اون شب به بعد ديگه نذاشتم کسی قصه اصلی رو برام تعريف کنه.

دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۱

تو دنياي وبلاگ خبر از اين بهتر نميشد.
حالا درسته که زهره خانم هفته پيش ويزاش رو گرفته اما من همين الان با خبر شدم.
ديگه فکر نميکنم اونجا بهش تبريک بگم فايده داشته باشه. همينجا ميگم زهره جون مبارکه.

یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۱

يه سري لغت هست که معنيشون خيلي سخته. منظورم انگليسي به فارسي نيست ها منظورم فارسي به فارسيه. يه لغتهايي که اسم خاص نيستند مثل ريا- خودخواهي- عدالت.
اصلا نميشه اينها رو معني کرد. مثلا همين لغت عدالت. من خيلي در مورد اين لغت فکر کردم. عدالت چيه. شما حساب کنين صد سال قبل زنها حق راي نداشتن و اصلا اين رو ظلم حساب نميکردند. يعني اگه يه زني رو از صد سال قبل بياريم اينجا ببينه چقدر الان زنها آزادتر هستند پيش خودش فکر نميکنه چقدر در حق زنها اونوقتا ظلم ميشده؟
اگه حساب کنين تمام فيلمهايي که ما ديديم توش يه قهرماني هست که ميخواد عدالت رو جاري کنه براي همين هميشه ما طرفدار قهرمان فيلم هستيم. هميشه هم يه سري آدم بد هستند که به نفع خودشون نميخوان عدالت جاري بشه بعد بين اينها دعوا ميشه و معمولا تو فيلمها عدالت پيروزه.
اما اين بيچاره قهرمان فيلم اصلا نميدونه که عدالت معني نداره. من اگه بخوام در مورد يه بچه که بچه آخر خانواده هم هست فيلم بسازم عدالت رو اينجوري براش معني ميکنم که بزرگترين بستني ها مال اون باشه. ( بستني قيفي رو ميگم) خودم وقتي بچه بودم فکر ميکردم که من آخرين بچه خونه هستم و از همه کمتر تو عمرم بستني خوردم پس بايد بزرگترين بستني مال من باشه. بستني فروش اين رو نميدونست من هم نميتونستم براش توضيح بدم. اينطوري ميشد که هميشه فکر ميکردم به من ظلم ميشه.
بدبختي اينجاست که هيچکس معني عدالت رو نميدونه. من که اينطور فکر ميکنم. اصلا حرف از دادگاه نزنين که خودتون بهتر ميدونين اونجا چه خبره. اما حتي مردم هم نميدونن عدالت يعني چي.
اين فيلم مالنا رو نميدونم ديدين يا نه. داستان دو تا خانم فاحشه است تو ايتالياي زمان جنگ دوم که با آلمانها رفيق بودند. بعد که آلمانها شکست ميخورن مردم شهر حمله ميکنن به مالنا. چون خوشگلتر از اون يکي فاحشه بود. کتکش زدند موهاش رو کوتاه کردند و زخمي ولش کردند تو خيابون فقط به خاطر اينکه خوشگلتر از اون يکي بود. تازه اصلا تقصير مالنا نبود که اين کاره شده بود. هم کار گير نميامد هم شوهرش تو جبهه مرده بود هم گرسنه اش بود. اين عدالته؟
تو همين ايران خودمون خوندم که يه نفر چند هزار تن گوشت آلوده وارد کرده و تاحالا حداقل يه نفر از اين گوشت آلوده مرده و اونوقت دادگاه برداشته يه آقايي به نام آقا جري رو به اعدام محکوم کرده بخاطر اينکه تو يه سخنراني گفته (مردم ميمون نيستند)
جالب اينجاست که مردم هم براي اينکه ثابت کنن آقا جري درست گفته تو دانشگاه ها کلي سر و صدا کردن.
حالا من اينجا يه مثلي زدم تو رو خدا باز نگين آقا جري رو چرا با مالنا مقايسه ميکنم. خودم ميدونم مالنا خيلي مظلومتره.

شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۱

آقاي کاپيتان هادوک تو وبلاگشون نوشتند
دقت کردين به علت رفتارهای آشوبناک راستيها در ايران، گفتمان هميشه در سطح بدوی می مونه، هميشه مردم بايد بديهيات رو فرياد بزنن، مثلا ما رو لطفا نکشين، هيچ وقت از اين فراتر نمی ره ؟
امروز همزمان با خوندن اين نوشته نظر خواهي يه آقاي محترم رو تو يکي از نوشته هاي وبلاگم خوندم نوشته بودن:

به نظر من نويسنده از سن خود بسيار عقب تر نشان ميدهد- بسيار مطالب سطحي وپيش پا افتاده اي را مطرح ميكنند.من واقعا براي دنياي كوچك و تنگ شما و ساير هم فكران شما متاسفم. اش خوردن- نمك ابرود رفتن ايا بنظر شما مطالبي هستند كه ميبايستي با پيشرفته ترين تكنورژي باطلاع ديگرا رسانده شود ؟ كمي فكر كنيد- اشكال نسل جوان اين است كه با سطحي نگري به مسايل امكان رشد و فشار حكومت را براي خودشان مهيا و فراهم ميكنند.ايا تمام دنياي شما همين است روسري ! براي شما و ساير همفكران شما بي نهايت متاسف و غمگين هستم - تهران پدر 52 ساله

بعد از خوندن اين نوشته رفتم چند تا وبلاگ رو از ديد ديگه اي خوندم به جز وبلاگهاي آموزشي يعني اينها که خبرهاي کامپيوتري و ادبي و فيلم ميدن بقيه يعني بيشتر وبلاگها حرفشون شده بود عين همين حرفهايي که من اينجا مينويسم. يعني روزمرگيهامون.
من هنوز دانشجو نشدم اما اگه به فرض برم رشته فيزيک اتمي ( به نظر من اين مهمترين چيز تو دنياست) هم بخونم باز فکر نميکنم اينجا از فيزيک اتمي چيزي بنويسم. من فکر ميکنم وبلاگ درست شده براي اينکه خاطرات روزانه امونو توش بنويسيم.
حالا من يه وقتهايي توش مطالبي در مورد سياست يا عقيده خودم از دين مينويسم اما بعدش فحش ميخورم( من هيچوقت از دين بد نگفتم فقط برداشت خودم رو ازش کردم اما خيلي ها دوست دارن که اونطوري که خودشون ميخواد از دين برداشت بشه)
اما در حقيقت وقتي من ميرم تو يه وبلاگ براي اين ميرم که خاطرات روزمره اشو بخونم. در حقيقت اين آقا راست ميگه اين تکنولوژي با اين عظمت ساخته شده که ما بريم توش از اين چيزهاي بي اهميت بنويسيم.
تو شمال اگه بتونين يه عروسي سنتي گير بيارين يه خانمهايي پيري رو ميبينين که يه دونه سيني خيلي گنده برميدارن روش با کف دست ضرب ميگيرن و آهنگ قشنگي ميزنن حالا اين
وبلاگ نويسي ما درست مثل اين ميمونه که يه دونه دستگاه دي وي دي پلير هشت صد دلاري رو بردارين به جاي اينکه باهاش فيلم نگاه کنين روش ضرب بگيرين.

(آدرس نوشته اون آقای محترم اينجاست



چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۱

الان گزارش مربوط به قرار خانمها رو در وبلاگ خورشيد خانم خوندم. من هنوز نميدونم حيف شد که نتونستم برم اونجا يا نه اصلا حيف نشد؟ خيلي دوست دارم اين دوستاني رو که خورشيد خانم اسم برده بود ميديدم.
سه شنبه امتحان ميان ترم داشتم اما اگر هم امتحان نداشتم باز معلوم نبود بتونم برم.
من فکر ميکنم که تا وقتي خودم رو پشت اين اسم دخترک شيطان قايم کردم خيلي راحت ميتونم حرفم رو بزنم. منظورم اينه که اگه شما منو از نزديک ميشناختين ميفهميدين که من هم خيلي کم حرفم هم اصلا اينقدر پر رو نيستم که در هر موردي نظر بدم.
يا مثل اينجا که يه حرفهايي ميزنم که بعد خيلي ها شاکي ميشن که به مملکت يا به دين توهين کردي رو در رو هم بتونم از اين حرفها بزنم.
وقتي با دوستام هستم همين که يه نفر حرف ميزنه و من وسط حرفاش يه جمله ميگم بعد هزار بار پشيمون ميشم که چرا اين جمله رو گفتم شايد بهش بر بخوره. شايد يه جور ديگه برداشت کنه.
اصلا منظورم هم خانواده خودم نيست تو خانواده خودم بيشترين مقدار حرف رو در طول روز ميزنم اونا ديگه به من عادت کردن منظورم دوستاي بيرونمه.
حالا که وبلاگ مينويسم همين حس رو دارم من ميدونم اگه با خورشيد خانم يا مريم گلي يا خانم گل يا خيلي هاي ديگه از نزديک آشنا بشم بعد که ميخوام اينجا وبلاگ بنويسم يهو صورت اين دوستان جلوم مياد و جلوي خودم رو ميگيرم که هر چي دلم ميخواد ننويسم.
شايد اشتباه ميکنم اما فکر ميکنم ديدن اين دوستان همان و تعطيلي اين وبلاگ همان.
من فکر ميکنم خيلي از وبلاگها که اولش خيلي قشنگ و با قدرت مينوشتن و بعد يواش يواش با بقيه دوستان قرار گذاشتن بدون اينکه خودشون متوجه بشن کيفيت مطالبشون اومد پايين دچار همين مشکل شدن. حتي يه جورايي فکر ميکنم ندا خانم اگه از اول عکسش رو نميذاشت تو وبلاگش و خودش رو کامل معرفي نميکرد (‌يعني با اسم مستعار معرفي ميکرد) و ايران هم به ديدن هيچيک از وبلاگ نويسها نميومد الان وبلاگش سالم و سر پا داشت ادامه پيدا ميکرد.
ايندفعه که گذشت اما اگه باز هم قرار وبلاگي بذارن و من موقع درسهام نباشه و عهد کنم که به ديدنشون برم شايد اول بيام اينجا با همه خداحافظي کنم بعد برم به ديدن اونهايي که خيلي دوست دارم ببينمشون.
اگه يه روز سه چهار تا انار شيرين و آبدار دون کردين و بعد هول شدين که حاصل زحمت خودتون رو فقط خودتون بخورين و بعد معلوم نيست براي چي بيست وچهار ساعت سکسکه اومد سراغتون زياد ناراحت نشين
برين فيلم (MM8) رو گير بيارين بشينين تماشا. حواستون باشه اگه بچه آخر خانواده باشين ناچارين وسط اين فيلم برين هفت هشت باري براي بقيه افراد خانواده چاي بيارين اما عيب نداره. فکر ميکنم به ديدن فيلمش بيارزه. همچين اعصابي ازتون خراب ميکنه که وبا هم داشته باشين يادتون ميره سکسکه که جاي خود داره.
اين سکسکه عجب چيز جالبيه. الان نزديک بيست و چهار ساعته که دارم سکسکه ميکنم هر دو ساعت ده دقيقه به من استراحت ميده و باز مياد سراغم. حالا باز خدا رو شکر زياد شديد نيست يه وقت يه سکسکه ميکردم تمام هيکلم تکون ميخوره الان اگه تو اتوبوس باشم در اثر سکسکه همچين آروم ميخورم به بغل دستي که روزي صد بار ميگم خدا رو شکر تو اين مملکت تو اتوبوسها آقايون و خانومها جدا هستن.
يه چيز خيلي جالبه. به محض اينکه ميخوابم سکسکه قطع ميشه. يعني بايد بخوابم ها نه اينکه دراز بکشم. البته خودم مطمئن نيستم شايد هم چون خواب هستم اصلا حاليم نميشه که دارم سکسکه ميکنم.
اما از ديروز تا حالا حسابي منو ترسوندن. اولش مامان ساعت شش وقتي اومد بالا و ديد من درست دو ساعته دارم سکسکه ميکنم رفت بيرون و بعد اومد گفت اين عروسکهات رو انداختم تو شوتينگ. خجالت بکش دختر با اين سنت عروسک بازي ميکني. همچين سکسکه ام قطع شد که انگار هيچوقت نبود اما مامان من اصلا بلد نيست دروغ بگه دو دقيقه بعد که همه چي رو با خنده برام توضيح داد سکسکه برگشت سر جاش.
بعد ساعت هشت شب که هنوز سکسکه من قطع نشد نميدونم چطوري به داداش ناصر آموزش داد که با هيجان اومد تو خونه و گفت ديدين چطور شد؟ پتروشيمي بوشهر رو زدن.
بعد داداش ناصر يه نگاه به من کرد ديد من هنوز سکسکه ميکنم دوباره گفت ميخوان تهرون رو هم بزنن. دو روز فرصت دادن.
سکسکه قطع شد. همه نفس راحت کشيدن. همچين نيم ساعتي درست استراحت کرديم بعد ديگه اصلا يادشون رفت درباره اتفاق به اين مهمي صحبت کنن سکسکه خودش دوباره برگشت.
شب يادم نيست چطور شد اما من تا صبح راحت خوابيدم بعد قبل از اينکه برم مدرسه تمام روشها رو امتحان کردم. هفت قلپ آب خوردم دوباره هفت قلوپ ديگه آب خوردم بعد تو يه کيسه پلاستيکي دم و بازدم کردم. رو يه پا لي لي رفتم معلق زدم. شونزده تا خرما خوردم و پشتش يه ليوان آب رو يه نفس سر کشيدم. تو کلاس معلممون که ديد سکسکه من قطع نميشه يهو برگشت گفت بگو ببينم تو بودي اينکار رو کردي؟
همينطوري اين حرف رو زد. خيلي خوب بود. سکسکه قطع شد اما زنگ بعد معلم بعدي هر کار کرد نتونست يه ذره اين سکسکه رو کم کنه.
اين يکي معلممون خيلي مهربونه اصلا بلد نيست عصباني بشم من بهش توضيح دادم که بيدي نيستم که از يه اخم ساده و کوچولو بترسم براي همين سعي نکنه سنگين تره.
همين دو دقيقه پيش محبوبه زنگ زده داشتيم با هم صحبت ميکرديم چهار کلمه که حرف زد گفت تو چرا اينطوري جواب ميدي مگه نوبرشو آوردي با سکسکه کردن. چرا مثل حواس پرتها حرف ميزني.
وقتي براش توضيح دادم که سکسکه که مياد تمام فکرم منحرف ميشه و حواسم ميره سر سکسکه بعدي که کي ميرسه فکر کرد شوخي ميکنم فقط با خنده گفت گوشي رو بده مامان.
من الان داشتم فکر ميکردم شايد اينها دارن با هم توطئه ميکنن که همچين اصلي اصولي منو بترسونن که تا ده سال ديگه سکسکه سراغم نياد اما خودم که ديگه به کل قطع اميد کردم فقط اگه الان خبر بيارن که تو تهرون بمب اتم ترکوندن ممکنه يه مدت کوچولو اين سکسکه قطع بشه.

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۱

اي واي
من يه جوري حسي دارم که اگه اتفاق ناجوري بخواد بيافته اونوقت يه جور استرسي ميگيردم که فقط خودم متوجه اون ميشم. از صبح اين استرس منو کشته.صد بار تا حالا اينجور استرس داشتم بعد يه خبر بد شنيدم يا يه بلايي سر خودم اومده.
اولش که ميخواستم برم مدرسه فکر کردم شايد يه کتاب درسي واجب رو جا گذاشتم. دم آسانسور همه کيفم رو زير و رو کردم حتي برگشتم يه دو تا کتاب که اصلا لازم نبود براي اطمينان گذاشتم تو کيفم. بعد فکر کردم شايد يه سي دي چيزي رفته تو کيفم ما هم که شانس نداريم امروز ميان کيفمون رو ميگردن کار ميده دستم. تو کيفم رو دوباره گشتم هيچي نبود اما براي اطمينان مداد باربي رو گذاشتم خونه بمونه. باز هم استرسم کم نشد.
بعد فکر کردم شايد اتوبوس دير مياد دير به مدرسه ميرسم که البته اصلا مهم نيست صد بار دير رسيدم اما از بد شانسي اتوبوس هم سر وقت رسيد تازه پنج تا اتوبوس با هم تو ايستگاه رسيدند. بعد فکر کردم حتما موقع پياده شدن از اتوبوس پاهام گير ميکنه با مغز ميخورم زمين ضربه مغزي ميشم. همچين آروم و با احتياط پياده شدم که انگار عروس ميبرن.
بعد تو کلاس هم آروم نشستم اصلا داوطلب نشدم هيچ درسي رو جواب بدم با بچه ها زياد بحث نکردم که يه وقت دعوامون نشه بزنم يکي رو ناکار کنم سر از زندون در بيارم. روزه اصلا نخوردم.( يعني جلوي چشم مردم نخوردم)‌ حتي ته خودکار رو هم تو دهنم نکردم (‌واي اونوقتها که بعضي روزا روزه ميگرفتم چقدر ناراحت ميشدم که بي حواس خودکار ميکردم تو دهنم. فکر ميکردم روزه ام باطل شد)
حتي خودم رو سرحال و شنگول نشون ندادم که يه وقت برادران سپاه و بسيج فکر نکنن من روزه خوردم الان هم شنگولم.
رسيدم خونه ديدم اين استرس من يه ذره هم کم نشد.
جون به لب شدم تا مامان رسيد خونه. حالش خوب بود سر حال هم بود بعد زنگ زدم به محبوبه و داداش ناصر هيچ بهونه اي که نداشتم. اصلا من تا حالا تو عمرشون يه بار هم سر کار بهشون زنگ نزده بودم. اما امروز زنگ زدم ببينم حالشون خوبه. حال جفتشون خوب بود اما انگار شک کردن که من قاطي کردم.
بابا خودش زنگ زد. حالش خوب بود.
واي ديگه داشتم ديونه ميشدم. الان نتونستم يه کلمه درس بخونم گفتم بيام اينجا يه کم وبلاگ بنويسم شايد اين استرس براي اينه که وبلاگم دير شده.

شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۱

دو روز پيش اين فيلم روز استقلال رو ديدم.
نميدونم اين فيلم رو ديدين يا نه. فضايي ها به زمين حمله ميکنند و آمريکا هر چي موشک ميفرسته به طرف سفينه اشون اثر نميذاره تا اينکه يه نفر هکر رو پيدا ميکنن با لب تابش ميره سيستم کامپيوتري اونها رو هک ميکنه و سيستم امنيتي سفينه اشون رو از بين ميبره و بعد هم با يه موشک ميزنن پدر صاحب سفينه رو در ميارن.
الان دو روزه دارم فکر ميکنم اين مريخيها اگه اينقدر احمقند که از سيستم عامل ويندوز استفاده ميکردن چطور تونستن تا اينجا خودشونو برسونن؟

چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۱

نميدونم تا حالا اين بيمارهاي الزايمر رو ديدين يا نه. تازه تو يه مقاله ميخوندم که اگه شما يه روز از اتاقتون برين بيرون که يه ليوان آب بخورين و بعد که به آشپزخونه رسيدين اصلا يادتون بره براي چي از اتاقتون خارج شدين و اومدين آشپزخونه ميتونه نشونه ابتدايي بيماري الزايمر باشه. البته اگه از اين نشونه ها تو خودتون ديدين زياد ناراحت نشين چون هم اين بيماري هنوز درمان نداره هم اينکه به احتمال زياد چند دقيقه ديگه اصلا يادتون ميره چه بيماري اي دارين.
امروز اولين روز ماه رمضون من مثل هر روز بلند شدم صبحونه ام رو خوردم و تازه اون جرعه آخر چاي رو که ميخوردم ياد اومد که امروز ماه رمضونه. اما مثل هر سال اصلا وجدانم درد نگرفت.
ما يه معلم ديني داشتيم که همش ميگفت اولين گناه رو که انجام بدين يه نقطه سياه تو قلبتون درست ميشه بعد که هر بار بيشتر گناه بکنين اين نقطه ها بيشتر ميشه تا يه وقتي که ديگه تمام قلبتون سياه ميشه و ديگه اونوقت هيچکي نميتونه براتون کاري بکنه. راست ميرين جهنم. حتي نور افکن هم نميتونه اونجا رو روشن کنه.
امروز از صبح همش دارم به اين قصه معلممون و اينکه چرا من اصلا وجدانم براي اينکه روزه خوردم درد نگرفت فکر ميکنم.
خب تا پارسال هر بار که اين موقع ميشد درست قبل از اينکه روزه ام رو بخورم اولش يه توجيهي براي خودم درست ميکردم بعد روزه رو ميخوردم. اين توجيه رو آماده ميکردم که اون دنيا اگه ازم پرسيدن چرا روزه خوردي جواب داشته باشم. مثلا يه روز بهونه ام اين بود که امروز درسم خيلي سنگينه يه روز بهونه ام اين بود که امتحان دارم. يه روز مثلا ميگفتم معده ام درد ميکنه خدا خودش گفته که نبايد به خودتون سختي بدين. ما خانمها که پنج شش روز در ماه هم بهونه لازم نداريم. اينطوري يه جوري يه ماه رمضون رو روزه ميخورديم اين وجدان درد لعنتی رو هم يه جوری خفه اش ميکرديم. يعني اصلا مطمئنم بودم که اگه بهشت هم نرم براي روزه خوري نيست.
اما درستش که فکر ميکنم رابطه من با خدا يا رابطه من با جهنم و بهشت فقط به نازکي همين فراموشيه. يعني ما هر کاري که ميکنيم يه توجيهي براش درست ميکنيم و اين توجيه براي خودمون صد در صد درسته. اگه درست نباشه که انجامش نميديم بعد هم مطمئنيم که ميريم بهشت چون کار درست انجام داديم.
خب شما فکرش رو بکنين تو روز رستاخيز درست اون موقع که خدا ازتون ميپرسه چرا روزه خوردي اينهمه دلايلي که طي اين سالها درست ميکردين يادتون بره يا اصلا الزايمر بشين نتونين جوابشو بدين. خدا که ظالم نيست ميفرستدتون بهشت.

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۱

من نميدونم اگه يه روز يه جنس قيمتي مفت گيرمون بياد بايد باهاش چکار ميکنيم. منظورم هديه نيست ها هديه رو کسي بهتون داده که دوستتون داره. شما هم به خاطر اون قدر اين هديه رو ميدونين. حتي منظورم دزدي هم نيست چون هر چي باشه دزد براي به دست اوردن اون مال دزدي زحمت کشيده و بالاخره ميدونه چکار بايد باهاش بکنه. منظورم همينجوري يه چيز مفته. مخصوصا اگه از دشمنتون به دستتون برسه که ديگه نور علي نوره.
فکر ميکنم اگه حکمش رو بپرسين بهتون بگن ازش استفاده کن اما يه جوري استفاده کن که ظرف کوتاهترين مدت ممکنه به درد آشغالي هم نخوره.
اين داداش ناصر ما زياد آروم رانندگي نميکنه. خب ماشين خودشه خيلي هم دوستش داره مرتب هم خرجش ميکنه براي اينکه هر جور دلش خواست رانندگي کنه. ممکنه سرعت ماشينش بيشتر از ۱۲۰ تا نره اما تو خيابونهاي شلوغ امکان نداره به اين راحتي بتونين مثل اون ويراژ بدين و راه بگيرين.
ديروز به چشم خودم ديدم که پوزش خورده شد. رفته بوديم وزرا من و محبوبه ميخواستيم از يه مغازه اونجا چند تا لباس بخريم. يه خورده بالاتر از ميدون وليعصر يهو ديدم يه آقايي با محاسن و ريش زياد سوار يه پژو ۴۰۵ از يه فضاي يه متري همچين راه گرفت رفت جلو که من مطمئنم اگه تو اون يه تيکه جا يه نفس عميق ميکشيد ميماليد به ماشينهاي بغلي. بعد که چراغ قرمز شد عين برق راه افتاد داداش ناصر و من کنجکاو شديم ببينيم کيه که اينطور رانندگي ميکنه. اونهم تو تهرون غروب يه روز کاري که خيابونها غلغله است. داداش ناصر خيلي سعي کرد مثل اون ويراژ بده نتونست. بنده خدا خيلي جاها از ترس اينکه نمالن بهش آروم ميکرد. ماشن پژو هم هي دورتر و دورتر شد اما چون مسير اون آقا هم وزرا بود بالاخره بهش رسيديم. موقعي رسيديم که صاحبش پارک کرده بود و داشت پياده ميشد. يه آخوند بود که حتي عباش رو هم موقع رانندگي تنش نکرده بود. موقعي که ما به وزرا رسيديم داشت عباش رو تنش ميکرد. باور کنين حتي ماشينش رو قفل هم نکرد. البته اونجور که ايشون رانندگي ميکرد هر کي اين ماشين رو بدزده فقط يه آشغال دزديده.
من هر جور فکر ميکنم اين آقا چطور به اين ماشين رسيده عقلم به جايي نرسيد. مگر اينکه از دشمنش گرفته باشه. چون امکان نداره کسي پول همچين ماشيني بده و بعد اينطور رانندگي کنه.
خب مثل اينکه اون يارو هکره بلاخره دست از لوس بازيش برداشت. اين صفحه دوباره به روز شد. يه نگاه به عکساش بياندازين. مثلا اين عکس رو نگاه کنين ببينين بنده خدا خانمه با اون دستاي قشنگش چطور افتاده تو چاله.
البته از الان بهتون بگم اگه سرعت اينترنتتون کمه يه خورده مشکله که بتونين اين عکسها رو ببينين.

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۱

اگه فقط فکر رفتن از ايران تو سر يه نفر جدي بشه اونوقت ناخوداگاه به اين فکر هم ميافته که يه سري کارهايي رو که همش ميانداخته عقب حتما انجام بده. قبل از اينکه از ايران خارج بشيم و ديگه فرصت به اين راحتي پيدا نشه.
مثلا يکي از جاهايي که آرزو دارم قبل از خروج از ايران ببينم اصفهانه. ميدونم که حتي بيست درصد هم احتمال گرفتن ويزا نيست اما اين رو هم ميدونم که اگه ويزا درست شه اونوقت ديگه وقت براي اينجور کارها نيست.
در مورد اصفهان من از هم مظلومترم. هم داداش ناصر اين شهر رو ديده هم محبوبه بعد از عروسيش سه روز رفت اين شهر بابا و مامان هم شصت سال پيش يه سفر به اونجا کردن. همشون هم ميگن خيلي شهر قشنگيه همچين از اين شهر تعريف ميکنن انگار ميخوان دهن من رو اب بياندازن. يه بار شهريور پارسال قرار شد بريم اصفهان اما دو روز قبل از سفر به ما خبر دادن که يه سمينار تو اصفهان در مورد ايرانگردي و جهانگردي هست که تمام هتلها رو پر کرده اينطوري شد که رفتيم شمال.
حالا ديدن اصفهان و همدان يه طرف يه سري کارها هم هست که اينجا تو اين خونه بايد انجام بدم و هي امروز فردا ميکنم
فقط اين زبان رو جدي گرفتم چون بدون مدرک امکان ويزا گرفتن زير صفره. باز ميگن بدون حرف زور آدم کارش رو انجام ميده!
مثلا الان مدتيه که هر چي فيلم خوب که اجاره ميکنيم و من فرصت نميکنم ببينم يواشکي رايت ميکنم. تا حالا فکر ميکنم يه پنجاه تا فيلمي شده. به محض اينکه امتحانهام تموم شه بايد يه ماه فقط بشينم اين فيلمها رو ببينم.
يا تبديل اين فيلمهاي خانوادگيمون به سي دي که به داداش ناصر گفتم خودم اين کار رو ميکنم و دوازده تا فيلم سه ساعته رو رديف کردم رو قفسه و منتظرم که فرصت کنم
تازه هيچ کاري نداره ها فقط بايد ويديو رو وصل کنم به کامپيوتر و روي برنامه اش دکمه رکورد رو بزنم و بعد از هفتاد دقيقه بيام خاموشش کنم. همين.
از اين حرفها گذشته دارم يه ليست کوچولو از وسايلي شخصي ام که ميخوام با خودم ببرم تهيه ميکنم. عکس و همين فيلمهاي خانوادگي رو نميگم اينها همش نيم کيلو هم نميشه مثل اينکه هر مسافر حق داره بيست کيلو بار با خودش ببره . اونوقت وقتي ميخواي بين اين همه خرت و پرت که اينجا ريخته بيست کيلو انتخاب کني خيلي سخته. تازه اگه وزن لباسها و وسايل ضروري رو حساب کنيم ديگه اصلا جا نميمونه. اما من دارم ليستم رو تهيه ميکنم تقريبا هيچوقت هم ازش چيزي کم نميکنم فقط دارم به اين ليست اضافه ميکنم.
اما روز جمعه گذشت که ما رفتيم نمک آبرود يه چيزي ديدم که مطمئنم اين يکي هم بايد به کارهايي که قبل از رفتن از ايران انجام بدم اضافه شد.
نمک آبرود زياد شلوغ نبود ما سه تا بليط گرفتم که بريم بالا (‌مامان و بابا نيامدند ميگن از ارتفاع حالمون به هم ميخوره)
تو بين آدمهايي که اومده بودن يه هفت هشت نفر جوون هم بودند که يه سري کارهاشون خيلي عجيب بود مثلا يه آقايي که همراشون بود دوربين فيلمبرداري مخصوص تلويزيون رو آورده بود ازش به جاي هندي کم استفاده ميکرد. از اين دوربينها که فيلم وي اچ اس درسته ميخوره بهش. و يه متر طول داره و پنجاه کيلو وزن. هي هم خسته ميشد ميداد به دست دوستش. يه خانمي همراشون بود که شلوار و مانتو قرمز خيلي تندي پوشيده بود. حالا درسته که ديگه يه مقدار کمتر به اين جور لباسها گير ميدن اما باز هم پوشيدن اين جور لباسها جرات ميخواد.
وقتي رسيديم اون بالا يه محوطه بزرگي بود که پر از درخت بود و اگه يه کم جلو ميرفتي به يه سرازيري ميرسيدي که ديگه جنگل خدا بود و ميشد هر جا که دلت خواست بري و هر کار دلت خواست بکني.
ما سه تا آش خريديم(‌از الان بهتون بگم اگه رفتين اونجا و آش مفتي هم بهتون دادن نگيرين. از ما گفتن)‌ و يه قاشق خورديم و بقيه رو ريختيم تو سطل آشغال. اونجا بعد ديدم که اين خانمي که گفتم مانتو قرمز پوشيده بود به رفيقش که دوربين دستش بود گفت يه خورده از من فيلم بگير به اون يکي رفيقش هم گفت که عکسش رو بياندازه بعد هم دست کرد روسريش رو از سر برداشت همچين با حوصله موهاش رو مرتب کرد و جلوي دو تا دوربين فيگورگرفت.
فکر ميکنم سه چهار تا عکس و پنج دقيقه فيلم حاصل اين کارش بود.
اونجا از بسيجي و اين حرفها خبري نبود هيچ کس هم از مردم عادي هوس امر به معروف به سرش نزده بود. فکر نميکنم حتي هيچ کدوم از آدمهايي که اين صحنه رو ديدن نظر منفي نسبت به اين خانم و کارش داشته باشن. ما سه نفر که نداشتيم تازه خيلي هم از شجاعتش خوشمون اومد.
حالا از اون موقع به بعد افتاده تو سرم که قبل از خروج از ايران حتما يه دونه عکس بي حجابي تو ايران بگيرم. منظور داخل خونه نيست ها. ميخوام برم تو فضاي باز بگيرم. اولش فکر کردم برم محوطه اکباتان بعد ديدم اينجا که کاري نداره. اينجا هم نه بسيجي هست نه کميته و از اين حرفها. حالا به سرم زده برم دربند اينکارو بکنم. يا مثلا تو خيابون وليعصر بالاي ونک نزديک پارک ملت دم غروب که خيابون خلوته.
نميدونم اسم اين چيه. مطمئنما هنر نيست. ابتکار هم نيست چون قبل از من حداقل يه نفر ديگه اينکارو کرده. شجاعت هم نيست چون شما نميدونين من چقدر ترسو ام. خودم که فکر ميکنم يه جور دهن کجيه به اينهاست.

چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۱

تو عروسي با خبر شدم که زهرا خانم مرد. اون موقع زياد ناراحت نشدم وسط جشن و آواز محبوبه اين خبر رو به من داد. جو جوري نبود که آدم ناراحت بشه اما الان که دارم اين رو اينجا مينويسم نميدونم چرا اينقدر حالم گرفته است.
يعني اون خانم شکم گنده چاقي که اينطور بي سر و صدا بين آشپزخونه و سالن خونه اشون تو قم رفت و آمد ميکرد و چاي و ميوه و غذا مياورد مرد؟
.زهرا خانم گنده ترين شکم دنيا رو داشت. شکمش اينقدر بزرگ بود که من همش اونوقتها فکر ميکردم موقع تولد تنها بچه اشون نيلوفر يه دونه جفت دوقلو تو شکمش جا مونده و همينطور بزرگ شده و هر روز هم بزرگتر ميشه. نيلوفر همون اوايل تولدش مرد.
ميگفتن که زهرا خانم چهل روز پيش مرده. يک ماه تو اي سي يو بستري بود و اونوقت ما اصلا خبر نداشتيم.
الان شش سالي ميشه که ما با آقاي حبيبي و خانمش رفت و آمد رو قطع کرديم.
بابا اين رابطه رو قطع کرد الان که من فکر ميکنم ميبينم به خاطر وجدان درد اينکار رو کرد اما اونوقتها دليل بابا رو قبول کرده بوديم که همش به مامان ميگفت پسر عمه ات يه جوري با ما رفتار ميکنه انگار ما کمونيستيم.
ما اوايل با بابا شوخي ميکرديم که تو آخر باعث شدي اين بنده خدا ديونه بشه اما بعد که ديديم شوخی های ما جدی جدی روی بابا اثر گذاشته و از اين بابت ناراحته ديگه از اين شوخيها باهاش نکرديم. حتي روز عروسي که محبوبه به من خبر داد که زهرا خانم مرد ميخواستم برم پيش بابا بهش بگم اينقدر آقای حبيبی ديونه بازی در آورد که بنده خدا زنش از دستش دق کرد و مرد اما بعد فکر کردم اگه اين حرف رو به بابا بزنم بدجوري به هم ميريزمش.
ما هميشه به شوخی به بابا ميگفتيم که شما تنها کسی هستين که با دو ضربه موفق شدي يک بنده خدا رو ديونه کني.
آقاي حبيبي يکي از فاميلهاي مادرم ميشه که نسبتشون رو اينجا نمينويسم چون مثل من گيج ميشين.
اقاي حبيبي عين حبيبي معاون رييس جمهوره. قيافه اش رو ميگم. هيچ مو نميزنه با ايشون. يه آقاي پيرمرد آروم مو سفيد که هميشه يه تبسم به لب داره که خودتون ميفهمين لبخند نيست داره ادا در مياره.
آقاي حبيبي تو قم ساکن بودن. تا همين شش سال پيش ما حداقل سالي دوبار ميرفتيم خونه اشون. شب جمعه ميرفتيم شام و خواب اونجا ميمونديم و فرداش برميگشتيم. اونها هم هر وقت ميامدند اينجا دو سه روز ميموندند.
اقاي حبيبي خيلي به مطالعه علاقه داشت. هميشه آخرين کتابي رو که خونده بود براي بابا خلاصه گويي ميکرد. فقط در يک زمينه مطالعه ميکرد. دين اسلام. اولين بار خونه آقاي حبيبي بود که از دهان خودشون شنيدم که چرا موسيقي حرامه. اون موقع از اين جور اطلاعاتی که ايشون مفت مفت در اختيار ما ميگذاشتن کلی کيف ميکردم. مثلا ميگفت که موسيقي برای اين حرومه چون به خاطر اختلالاتي که در سيستم عصبي درست ميکنه باعث ميشه عمر آدم کوتاه بشه. ايشون ميگفت که برای همينه که همه موسيقي دانها قبل از پنجاه سالگي مردن به جز بتهون که شصت سال عمر کرد. اون هم به خاطر اين که کر بود. ميدونم تمام اين جملات دروغه. اما بنده خدا تقصير نداشت اينطوري تو کتابها نوشته بودن. فکر ميکنم وسط حرفهاش ناچار ميشد پنجاه باري از جاش بلند بشه بره براي اثبات حرفاش از قفسه کتاب بياره. بعد وقتي حرفاش تموم ميشد ميديدين که پنجاه تا کتاب جلوش رديف شده.
من همين پارسال که سي دي موسيقي کلاسيک رو ميديدم ديدم که همه موسيقي دانها عمرشون بيشتر از نود ساله فقط بتهون قبل از نود سالگي مرد. اون هم احتمالا به خاطر اينکه بنده خدا کر بود.
تمام صحبتهايي که تو خونه اينها ميشد در همين مورد حقانيت دين اسلام بود اما وقتي ميامدند خونه ما اصلا از اين بحثها نميشد. احتمالا به خاطر اينکه سوادش همراهش نبود. وقتی ميامدند خونه ما اصلا حرفهاشون خيلي مسخره ميشد. آقاي حبيبي از سياست هيچي نميفهميد.
بعد درست نميدونم چطور شد که يه روز درباره اثبات وجود خدا با بابا بحثشون شد. بحث که نه چون تو خونه آقاي حبيبي خودشون متکلم وحده بودند بقيه فقط گوش ميدادن. خودش حرف رو کشوند به اثبات وجود خدا اينجا بابا ضربه اول رو بهش زد.
از اينجا به بعد تقصير باباست. حالا شما فکر نکنين براي اينکه يه چيزي گفته باشه اين حرف رو زد ميتونست اصلا حرف نزنه. همون بله- صحيح- عجب رو بگه. تازه من الان که دارم اينجا اينها رو ميگم کلی طرفدار بابام هستم.
بابا يه کلام ازش پرسيد که کدوم دانشمندا خدا رو اثبات کردن؟
اين بيچاره مثل مرغ پرکنده شد. همچين بال بال زد. تته پته کرد آخرش گفت من الان درست حضور ذهن ندارم حتما بعد بهتون ميگم.
تا حالا تمام بحث آقای حبيبی در مورد حقانيت ديني بود که اصلا نياز به اثبات وجود خدا نداشت.
دفعه بعد که رفتيم خونه اشون تمام سواد خداشناسيش رو رو کرد.
اين جملاتي که ايشون گفت بعدها صد بار برای مسخره بازی توسط محبوبه و داداش ناصر تکرار شد وگرنه امکان نداشت من با اين جزييات يادم بمونه
آقاي حبيبي گفتند که( شالاخوف روسي وقتي که موفق شد اولين سلول رو تو ازمايشگاه بسازه به زبون خودش گفت که من از همين روش ميتونم خدا رو اثبات کنم. شالاخوف روس بود اما به خدا اعتقاد داشت
نيوتن انگليسي وقتي سومين قانونش رو اختراع کرد گفت من به سه روش ميتونم خدا رو اثبات کنم
ماکس پلانک وقتي موفق شد نور رو به دوازده رنگ بشکونه گفت من به دوازده روش ميتونم خدا رو اثبات کنم.
انيشتن وقتي موفق شد از يه ذره اتم يک ميليون کيلو کالري انرژي بگيره گفت که من به يک ميليون روش ميتونم خدا رو اثبات کنم. )
اونروز فقط اسم دانشمند بود که رديف کرد و گفت که هر کدوم به چند روش ميتونن خدا رو اثبات کنن.
بعد آخرش بابا بهش گفت ببينم تو اين کتابها هيچ کدوم از اين روشهايي رو که گفتين برای نمونه ننوشته بود؟
اين ضربه آخر بود درست دو هفته بعد بود که به ما گفتن که آقاي حبيبي در مورد وجود خدا يه حرفهايي می زنه که تاچار شدند ببرندش تو تيمارستان بستري کنندش.
بيمارستان تو تهرون بود من باهاشون برای عيادت نرفتم ميگفتن بچه اونجا راه نميدن. اما انگار تيمارستانش خيلي نزديک همين اکباتان بود.
همون وقتي که بابا از عيادت اون برگشت خونه بدجوري اخماش تو هم بود. با مامان رفته بود. ما اونوقتها حواسمون نبود بابا چقدر احساس وجدان درد ميکنه همش باهاش شوخی ميکرديم. بابا مرتب می گفت اين بنده خدا که نميتونه به کسي آزار برسونه حالا چرا بردنش اسايشگاه تو همون خونه يه سه ماه استراحت ميکرد خوب ميشد.
البته آقای حبيبی دو هفته بيشتر آسايشگاه نموند بعد رفت خونه يه سال مرخصي از محل کارش گرفت و موند خونه و قرار شد تو اين يه سال کتاب نخونه.
ما يه ماه ديگه همگي براي عيادتش رفتيم قم. اينبار بر خلاف هميشه که خودش با اون پيژامه گنده اش ميامد در رو باز ميکرد و اون لبخند مصنوعي رو ميذاشت رو لبش زهرا خانم اومد در رو باز کرد.
آقاي حبيبي نشسته بود تو سالن . نشسته بود. دراز نکشيده بود. پس حالش زياد بد نبود.
آخرين نفري که بهش سلام کرد من بودم جوابم رو داد و همينطور ذل زده به من. مستقيم نگاه ميکرد. من اونوقتها يادمه هر وقت کسي بهم زل ميزد سرم رو ميانداختم از خجالت ميانداختم پايين. بعد ديگه اصلا يادم رفته بود که داره به من نگاه ميکنه. وقتی سرم رو بردم بالا به نظرم رسيد دو ساعته اي ميشد که همينطور داشت به من نگاه ميکرد.
وقتي بابا بهش گفت حالتون الحمداله بهتره؟ نگاهش رفت رو بابا گفت مرسي و همينطور به اون ذل زد.
درست بعد از اينکه زهرا خانم چاي رو آورد و گذاشت جلومون و دوباره رفت تو آشپزخونه. به بابا يواش گفت:من روش اثبات خدا رو ياد گرفتم.
بابا گفت خب حالا اين موضوع رو ولش کن...
پريد وسط حرفش گفت: ميدونستي که به تعداد آدمها ميشه خدا رو اثبات کرد؟ هر کس يه روش مخصوص خودش برای اثبات خدا داره؟ ميدونستی هر کدوم از ما وظيفه داريم بگرديم اين روش رو پيدا کنيم؟
بابا بنده خدا همينطور مونده بود چي بگه اقاي حبيبي گفت. من روش اثبات خودم رو براشون گفتم فکر کردن ديونه شدم. شما ميدونين اشعه گاما چيه؟
هيچکي نميدونست فقط اسمش رو شنيده بوديم
گفت :دانشمنداي روسيه يه گلدون هزار ساله از زير خاک پيدا کردن بهش هزار دوز اشعه گاما تابيدند ميدونين چي شد؟ کوزه شروع کرد به خوندن.
واي الان که اينو رو اينجا مينويسم يه جوري دارم ميشم. اون موقع مامان به من گفته بود که اين بنده خدا يه خورده قاطي کرده. بعد که اين حرف رو زد من همش فکر کردم الان يهو با چاقو ميپره به ما حمله ميکنه. اينکه يه کوزه آواز بخونه شايد الان عادي باشه اما اون موقع هنوز ام پي تري اختراع نشده بود. تازه شما تا حالا شنيدين که کوزه ام پي تري داشته باشه؟
آقای حبيبی گفت که اشعه گاما باعث شد که کوزه اطلاعات مربوط به هزار سال پيش رو بيرون بريزه. هزار سال پيش يه خانمي داشت آواز ميخوند و اين کوزه رو ميساخت براي همين اين آواز توي خاک کوزه محبوس شد بعد که اشعه گاما بهش زدند اين آواز آزاد شد و الان نوارش هم تو موزه محفوظه.
من شاهدم که اين بنده خدا همه اين حرفها رو از روی کتاب ميزد کتابش رو هم به ما نشون داد از اين کتابهای نازکی که تو قم برای اثبات وجود خدا تند تند چاپ ميکنن. اگه قرار بود کسی بره ديونه خونه نويسنده اون کتاب بود نه اين بنده خدا.
اون موقع براي من وقتي اين توضيحات رو داد خيلي طبيعي بود خب اشعه زدن يه چيزي صداش در اومده مثل اين فيلمهاي تخيلي.
بعد آقاي حبيبي دوباره گفت: ميدونين بعد دانشمندا چيکار کردن؟ برداشتن چهل ميليارد دوز اشعه تابيدند به همون کوزه. اين بزرگترين واقعه علمی تاريخ جهانه. چهل ميليارد دوز براي اينکه کوزه بره به چهل ميليارد سال قبل. اون زمان که هنوز هيچي نبود . يعني قبل از بيگ بنگ.
ما اون موقع هيچ کدوم نمی دونستيم بيگ بنگ چيه الانش هم درست نميدونيم.
بابا همينطور بيشتر عصبي ميشد به آقاي حبيبي گفت چايتون يخ نکنه. آقاي حبيبي يه نگاهي به چايش انداخت بعد گفت ميدونين دانشمندا چي شنيدن؟
من همينجا اعلام ميکنم که بابا بنده خدا تمام سعي اش رو ميکرد که اصلا داخل اين بحث نشه. فقط اينجا بايد يه چيز درست و حسابی ميگفت که بحث منحرف بشه. اگه نتونست بحث رو منحرف کنه باز هم تقصير اون نبود. نميشد که مهمون به صاحبخونه بگه ميوه بيارم خدمتتون بخورين؟ از زهرا خانم هم بعد از اينکه چاي رو آورد خبري نبود. بعد وقتی بابا نتونست هيچی پيدا کنه که بگه آقاي حبيبي گفت اين مسئله الان مدرکش تو موزه محفوظه. شاهد اين موضوع فقط يه دانشمند نبود بيست ودو نفر دانشمند تو اون جلسه بودند همه اونهايي که تو اون لحظه تاريخي تابش چهل ميليارد دوز اشعه گاما به کوزه اونجا بودن شاهد بودند که اولين صدايي که شنيدن صداي کشيده شدن کبريت بود.
بلافاصله بعد از اون صداي قويترين انفجاري که بشر تا حالا شنيده به گوش رسيد. بيگ بنگ
شما فکر ميکنين کي بود که کبريت رو کشيد که انفجار بيگ بنگ رو باعث شد؟
واي بابا ديگه کبود شده بود. آقاي حبيبي فقط به پايين نگاه ميکرد به زير دستش. انگار خجالت ميکشيد بگه کی بود که کبريت رو کشيد.
ديگه اصلا حرفي نزديم وقتي زهرا خانم ميوه آورد درست دو دقيقه بعد ما خداحافظي کرديم و رفتيم.
اون وقت آخرين باري بود که به خونه اينها رفتيم.

سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۱

اه درست وقتي که خبر خودکشي يه نفر رو ميشنوي و اينهمه زحمت ميکشي به قول خودت يه چيز بامزه بنويسي اين جو رو خراب کني ميبيني پايين مامان فيلم دوران کولي رو گذاشته. درست همون صحنه که زن حامله مرد. ديشب تا اونجا ديده بود. موسيقي اين فيلم هم اينقدر اون لحن غمناکش رو کش ميده تا اشکت رو در بياره.
تازه اگه اين موسيقي دستتون نيست بردارين همون اهنگي رو که اقاي نجفيان از روي موسيقي اين فيلم ساخته و خونده گوش کنين اينجوري شروع ميشه

عجب رسميه رسم زمونه
قصه برگ و باد خزونه
ميرن ادمها از اونها فقط
خاطره هاشون به جا ميمونه.
کجاست اون کوچه چي شد اون خونه
آدمهاش کجان خدا ميدونه
بوته ياس بابا جون پژمرد
گوشه باغچه توي گلدونه
عطرش پيچيده تا هفت تا خونه
خودش کجاهاست خدا ميدونه
ميرن ادمها از اونها فقط
خاطره هاشون به جا ميمونه.
تسبيح و مهر بي بي جون هنوز
گوشه طاقچه توي ايونه
خودش کجاهاست خدا ميدونه
خودش کجاهاست خدا ميدونه
ميرن ادمها از اونها فقط
خاطره هاشون به جا ميمونه.
پرسيد زيرلب يکي با حسرت
که از ما بعدها
چي يادگاري
به جا ميمونه
خدا ميدونه.
خدا ميدونه.

اگه اثر نکرد نسخه آقاي نجفيان با اون صداي نکره اش رو ول کنين. خانم شکيلا با صداي قشنگتري خوندن.
اگه باز هم اثر نکرد خيلي سنگدلين.
ما ناچار شديم شب بريم يه هتل اجاره کنيم. خونه داماد جا نداشت يه آپارتمان تو يه مجتمع مسکوني توي نوشهر نرسيده به چلندر اجاره کرديم اگه اشتباه نکنم يه شب ۴۵ هزار تومن شد. صاحب اونجا ميگفت تو روزاي تعطيل و تابستون شبي ۹۰ هزار تومن هم اجاره ميگيرن.
يه آپارتمان دو خوابه بود با همه امکانات رفاهي همه چيزش هم تميز و مرتب بود.
يه محوطه عالي داشت که يه رودخونه کوچولو از وسطش رد ميشد.
داخل واحدها تلويزيون بود و به جز کانالهاي ايراني سه تا کانال ماهواره اي هم به تلويزيون وصل بود. جام جم يک جام جم دو و سحر
من چند بار تا حالا چشمم به اين کانالها افتاده بود اما همينطوري گذري نگاه ميکرد تا حالا ننشسته بودم درست حسابي تماشاش بکنم. اين دو روز تعطيل چون هيچ کانالي برنامه نداشت قسمت شد که يه خورده از اينها تماشا کنم.
اينجا ميگن که بيشتر برنامه هاي داخل ايران تقليد از برنامه هاي خارجه. حتي يه مسابقه هست که من خودم نمونه خارجيش رو تو ماهواره ديدم اينجا خيلي بي ريخت اجرا شده اسمش الان يادم نيست سيب و کمان يا يه همچين چيزي.
اما ديگه تقليد کردن از برنامه تلويزيونهاي ايراني مقیم خارج خيلي زور داره. اين بيچاره ها که هيچي ندارن همش يه دونه مجريه که مياد ميشينه جلوي دوربين يه تلفن هم بغلش ميذارن هي مردم زنگ ميزنن قربون صدقه هم ميرن. مرتب هم ميگن ما پول نداريم به ما کمک کنين.
حالا جام جم ايران عين همين برنامه رو گذاشته بود. يه آقايي به اسم نجفيان آورده بودند آقاي کاووسي هم مهمونشون بود بعد مردم زنگ ميزدن قربون صدقه هم ميرفتن.
آقاي نجفيان که خيلي با مزه صحبت ميکرد. ميگفت گل من الهي قربونت برم الهي فدات بشم حالت خوبه. شامتو خوردي? اي قربون اقا بارک الله بگو ببينم چي دوست داري گل من؟
بعد اون نفري که پشت خط بود حرفش رو ميزد. جالب بود که آقاي نجفيان اصلا تکراري قربون صدقه نميرفت هميشه يه چيز جديد داشت که بگه. فقط اين اصطلاح گل من رو تکرار ميکرد.
يه بار هم يه نفر بهش گفت نميشه مدت برنامه اتونو بيشتر کنين
آقاي نجفيان گفت: فدات بشم گل من چشم همين امشب به لاريجاني زنگ ميزنم ميگم روزي ۴۸ ساعت براتون برنامه بذاره. کار ديگه نداري عسلم؟
يه کانال ديگه هم برداشته بود از برنامه تلويزيون پارس کپي زده بود. همون برنامه که آهنگهای انتخابی برای مردم پخش ميکنه. يه خانمي رو آورده بودن کنار يه ميز راست واستاده بود. اين يکي زياد قربون صدقه نميرفت همچين يه خورده خشن شده بود. ميگفت مردم صلحشور خارج از کشور اينهمه از ما فيلم روز خواستين نشونتون داديم يادتون رفته بي معرفتها. همين ماه پيش بود که فيلم هيوا رو نشونتون داديم دو ماه قبل هم که ناصرالدين شاه اکتور سينما نشونتون داديم ديروز پريروز هم هور در آتش نشون داديم ديگه چي ميخوايين اينقدر غر ميزنين؟
بعد گفت يه خبر خوش براتون دارم ميخواييم فيلم مرد عوضي رو نشونتون بديم به يه تيکه از اين فيلم توجه کنين
بعد يه خورده از فيلم رو نشون دادن و آخرش هم گفت هنوز معلوم نيست اين فيلم رو کي نشونتون بديم اما الهي که کوفتتون بشه.
آخه اين که نميشه.
ما تا حالا ناراحت بوديم که چرا بقيه قهر ميکنن يا ديگه نمينويسن اونوقت امروز با خبر شدم که يه نفر خودکشي کرد.
بابا اگه دلتون خواست وبلاگتون رو ول کنين ديگه ننويسن اما چرا خودتون رو ميکشين؟
الان هنوز درست و حسابي يه سال نشده که شهر به اين کوچيکي دو تا تلفات داده.
خدا کنه اگه اون دنيا بهشت و جهنمي هست خدا اينقدر که آخوندا ميگن درباره خودکشي سختگير نباشه.

دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۱

من هنوز نمیدونم کی خوبه که آدم قهر کنه و تا کی باید این قهر رو ادامه بده.
بعضی وقتها که قهر کردن این دوستان وبلاگی رو میبینم به خودم میگم اگه یه روز قهر کردی همچین قهر کن که دیگه برنگردی بعد میبینم اینطوری فقط انگار با خودم قهر میکنم. الان آقای خر مگس برگشته. من که خیلی خوشحال شدم. جدی میگم ها خوشحال شدم. این پسرها هم اصلا بلد نیستند قهر بکنن حسابی اش رو بگیرین دخترها هم بلد نیستن خورشیدخانم رو نگاه کنین همش دوهفته بیشتر قهر نکرد یا دیگه اونی که خیلی همت داشت پینک فلویدیش بود که سه ماه قهر کرد
اما خدا رو شکر اینها قهرشون زیاد طول نکشید. برای ناز کردن همینقدر بسه. فقط یه نفرهست که قهر کرده و بد جوری منو میترسونه.
آقای قاسمی رو نمیگم ایشون مثل اینکه تو یه جای دیگه مطلب مینویسن اسم سایتشون هست دوات. البته من که تا حالا این جا نرفتم اما آقا شایان میگفت خیلی سایت خوبیه. من ندا خانم رو میگم.
الان دیگه دو ماه بیشتره که رفته. دلم براش تنگ شده. نمیدونم تا کی میخواد کارش رو ادامه بده. اونوقت که در مورد خر مگس یا آقای شبح وقتی که گفتند که دیگه وبلاگ نمینویسند اون چیزها رو نوشتم انگار ته دلم میدونستم اینها یه روز برمیگردند. بقیه وقتی خداحافظی میکنن انگار یه جایی توی یه تیکه از نوشته اشون اشاره میکنن که بابا شوخی میکنم همین روزها برمیگردم اما ندا خانم نه. از طرز خداحافظی کردنش اصلا خوشم نیومد.
میترسم هیچوقت برنگرده.

یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۱

سلام
ما روز جمعه برگشتيم اما شب دير وقت بود که رسيديم تهرون بعد صبح گيج و ويج بلند شدم برم مدرسه عصر هم اومدم مثل سنگ خوابيدم تا وقتي که همه از سر کار اومدن
تازه من به خودم ميگفتم که يه چرت ميزنم بعد ميام سراغ وبلاگ.
رفتيم چالوس. چطور بگم جاتون خالي وقتي که حتي يه قطره بارون هم نيومد؟ من رو بگو که دلم رو خوش کرده بودم يه شکم سير بارون ميبينم.
داماد چالوسي بود براي همين عروسي هم تو چالوس برقرار شد خيلي جالبه که اينجا تو تهرون همه دلشون ميخواد يه باغ گير بيارن عروسيشون رو اون تو بگيرن اونوقت تو چالوس که اينهمه باغ هست عروسي رو تو باشگاه گرفتن.
اين باشگاهي که عروسي توش بود يه سالن بزرگ بود که دو قسمتش کرده بودند که زنها و مردها همديگر رو نبينن و يه پارکينگ خيلي بزرگ داشت و يه عالمه تاب و سرسره براي بازي بچه ها هيچ چيزيش به باشگاه تهرون شبيه نبود جز غذاش که خيلي آشغال بود.
تو پارک حسابي با بچه ها بازي کردم. نيما حسابي بزرگ شده نميدونين چه عسلي شده. ديگه درست و حسابي حرف ميزنه همه چي رو اينقدر بامزه ميگه که من همش فکر ميکردم به جاس شام بشينيم نيما رو بخورم.
همين. عروسي که اصلا جالب نبود فقط اينو بگم که دختراي چالوس خيلي با مد روز جلو ميرن. مثل اينکه داشتن موبايل اينجا خيلي شخصيت مياره. تقريبا دست همشون يه دونه بود. لباساشون هم خيلي به روز بود. اصلا قابل مقايسه با شهر بابا نيست که يه شهر سوت و کور کشاورزيه. اصلا ميتونين اينو از ماشينهايي که تو خيابون ميرفت متوجه بشين. من که نتيجه گرفتم توريسم از کشاورزي خيلي پولسازتره. اين نتيجه گيري رو هم داداش ناصر اصلا يادم نداده خودم به اين نتيجه رسيدم.
اينجا کميته و بسيج همش کشکه. بلافاصله بعد از شام يهو همه چي قاطي پاطي شد. زنها و مردها قاطي شدن و ميرقصيدن. تقريبا رقص همشون هم خيلي بد بود. افتضاح بود.
(‌يکي نيست بگه رقص خودت خيلي خوبه؟)


من الان دارم يه خورده هر وقت فرصت پيدا ميکنم کتاب آيين نامه رانندگي ميخونم. ۱۴ دي قانونا ميتونم برم امتحان بدم اما فکر ميکنم تا بعد از کلاسها فرصت نکنم برم رانندگي ياد بگيرم حالا اينها رو گفتم که درمورد تابلوهاي کنار جاده يه چيز بگم.
تا حالا به اين تابلوها دقت نکرده بودم. وقتي که معني اش رو بفهمي انگار با شما حرف ميزنن انگار يه عده بچه تو مدرسه هستن که يهو زبونشون رو ميفهمي اما ديدين تو اين جور صحبتها يهو بعضي ها انگار فقط بلدن چرت و پرت بگن.؟
حالا فکر نکنين منظور به اين تابلوهاي سبحان الله و اتقو الله هست ها. نه اينها که هيچ اما يه تابلوهايي تو همين جاده چسبوند که آدم هاج و واج ميمونه براي چيه؟
مثلا قبل از اينکه داخل تونل بشين يه تابلو گذاشتن روش نوشته بعد از داخل شدن به تونل چراغها را روشن کنين. خب آدم حسابي اين گفتن داره؟‌ هر آدم عاقلي که داخل تونل بشه ميبينه که تاريکه چراغش رو روشن ميکنه. اما در عوض وقتي از تونل بيرون مياين برگردين يه نگاه به عقب بکنين ببينين نصف ماشينها يادشون ميره چراغهاشون رو خاموش کنن اينها بهتر نبود به جاي اون تابلو بعد از خروج از تونل يه تابلو ميذاشتن که تونل تموم شد چراغها رو خاموش کنين.؟
اما از همه اين تابلوها با مزه تر يه نوشته بود که چند جا کنار رودخونه کرج گذاشته بودن و روش نوشته بودن بستر رودخانه متعلق به عموم مردم است.
فقط ننوشته بود چطور از بين اينهمه باغ که هم صاحب داشتن و هم سگ رد بشيم بريم وسط بستر رودخونه. اصلا بستر رودخونه به چه درد ما ميخوره. هيچکي ميره اون وسط بشينه صبحونه بخوره؟
اون آقايي که اين تابلو رو اختراع کرده خوشش مياد بريم جلوي در خونه اش يه تابلو بزنيم بنويسم کره مريخ متعلق به شما و خانواده شماست؟

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۱

اين فاميلهاي خانواده ما يه خوبي که دارند اينه که همه چي رو از هم پنهون ميکنن. يعني يهو ميبيني که بهتون زنگ ميزنن که يه ساعت ديگه خودتون رو برسونين شمال عروسيه.
اصلا براي من تعجب نداره اگه يه روز بهم زنگ بزنن بگن فردا عموي ششمم ميخواد عروسي بکنه(من همش پنج تا عمو دارم) شايد هم راست راستي يه عمو ششمي داشته باشم. اينها استاد پنهان کاري هستند.
حالا اينبار رحم کردند يکشنبه به ما خبر دادن. عروسی دختر عمومه که همسن منه. قبلا عقد کرده بود حالا عروسیشه.
شرايط هم يه جوريه که نميشه نرفت اين عروسيها تنها جاييه که ما اعلام ميکنيم هنوز با هم فاميل هستيم. حتي عيد هم نميتونه فاميليت ما رو ثابت کنه.
من هنوز براي رفتن تصميم نگرفتم مامان ميگه الان که اول سال تحصيليه حالا يه روز غيبت که کاري نميکنه. جالبه که الان دو ماه از شروع کلاسها گذشته و مامان من هنوز براش اول مدرسه است
از يه طرف هم امکان نداره بذارند من تنها تو خونه بمونم از طرف ديگه نيست که من خيلي از درسام خوشم مياد از خدا خواسته آماده شدم که برم شمال.
اما با همه اين احوال آماده شدن خيلي سخت بود. نميدونين ديروز آرايشگاه چه خبري بود غلط نکنم نصف مردم ايران همين دو سه روزه عروسي دارند.
لباس هم که طبق معمول ندارم يعني يه چيز درست و حسابي براي عروسي ندارم هواي شمال بارونيه. من هم برداشتم اون باروني شيکه رو که پارسال تو نمايشگاه خريده بودم دادم به محبوبه. حالا دوباره برداشتمش پوشيدمش محبوبه هم به روش نياورد شايد يادش رفته شايد هم داره به من رشوه ميده. هرچي باشه قراره با هم بريم خارج.
ما چهارشنبه عصر ميريم شمال تا جمعه عصر. شيشصد تا کار نصفه هم بايد انجام بدم
ببخشيد اگه تا شنبه اينجا سر نميزنم

شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۱


هفته قبل فيلم قيصر رو ديديم. خيلي قشنگ بود. داستان يه آقاي لاتي بود که وقتي فهميد که برادرش رو کشتن و به خواهرش تجاوز کردند اومد زد همه رو کشت يکي يکي پدرشون رو در آورد
اين آمريکاييها برداشتن قيصر رو فيلمش کردن اسمش رو گذاشتن کارتر رو بگيرين
توش به جاي بهروز وثوقي راکي بازي ميکنه تو اين فيلم هم زدن برادر راکي رو کشتن و به دختر برادرش تجاوز کردن و راکي مياد ميزنه پدر يکي يکي شون رو در مياره.






چهارشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۱

امروز صبح آقا رضا رو تو آسانسور ديدم. پير شده بنده خدا. حالا داداش ناصر ميگه که قيافه اش نشون ميده خيلی راضيه اما حسابي پير شده. مخصوصا که من تو اين چند ساله اصلا سه چهار بار بيشتر نديده بودمش.
منو شناخت با من سلام و عليک کرد آستين پيراهن دست چپش از ارنج تا خورده بود و با يه سنجاق قشنگ چسبيده بود به بازوش.
آقا رضا با باباش تو مغازه اش کار ميکنه در حقيقت کاسبه و هيچوقت اين وقت صبح از خونه بيرون نمياد. از اين بابت خدا رو شکر کردم. کي حوصله داشت هر روز با اين آقا تا دم ايستگاه اتوبوس همراه بشه. حالا نميگم که نگاهش هيز بود. شايد من اشتباه ميکنم شايد هم دارم مثل اين دختر خانماي وسواسي ميشم.
از يه طرف هم دلم براش ميسوزه. فکر ميکنم نزديک چهل سال رو داره و به جز اين ديگه هيچي نداره. البته آزاديش رو هم دوباره به دست آورد. بالاخره تونست طلاق زنش رو بگيره.
من خانمم. شايد درست نباشه از يه خانم اينجا بدگويي بکنم اما هر جور که حساب ميکنم زن آقا رضا براي خودش عفريته اي بود.
ببينم شما تا حالا از اين آدمهايي که عاشق جنگ هستن به تورتون خورده؟ از اينهايي که تمام لذت زندگيشون جنگيدنه اگه بخوان تو صلح و آرامش زندگي کنن ظرف دو هفته دق ميکنن ميميرند. يه چيزی مثل صدام خونگی مثلا.
ما تو فاميلمون يه دونه از اينها داريم زن عمومه( اون عمو کتابخونه رو نميگم ها)
زن آقا رضا هم به قول مامان همه چيزش به زن عموم رفته انگار خدا اينها رو از يه ژن با يه کيفيت نا مرغوب آفريده.
آقا رضا ده دوازده سال پيش با زنش آشنا شد. اون موقع مثل اينکه ما با عراق در حال جنگ بوديم خانم آقا رضا ( ايران خانم ) پرستار يه بيمارستان بود سنش هم از آقا رضا حداقل ده سال بيشتر بود اون موقع آقا رضا از اين جونهاي بيست دو سه ساله بود که اولين خانمي رو که جلوي روش ديد عاشقش شد.
بعد يه روز که دوران موشک بارون هم تو تهرون بوده گرفتنشون. يه بسيجي افتخار اين عمل رو داشت که دو نفر رو که در زماني که مردم داشتند شرافتمندانه تو جبهه خون ميدادن با همديگه رفيق شده بودند بگيره.
اون موقع مثل اينکه همه مردم تهرون رو خالي کرده بودند. براي همين شناسايي اينجور افراد کار راحتي بود.
بردنشون کميته. بعد هم زنگ زدند به خونه پدر و مادر هر دو طرف که شناسنامه بچه هاتون رو بيارين آزادشون کنيم. حالا کاري نداريم که مامان ايران خانم رو به اين راحتي نتونستن پيدا کنن و اين دو تا بنده خدا ناچار شدن سه روز تو زندون بمونن.
بعد هم اين دو تا رو با هم عقد کردند. روز عقد فقط پدر و مادر دو طرف بودند و رييس دادگاهي که حکم داده بود اينها بايد عقد بشن خودش خطبه عقد رو خوند. براي اينکه به محض اينکه بيرون رفتند داماد طلاقش نده قرار شد يک پاي داماد مهريه باشه. مثل اينکه قبلا موردهاي پولداري بوده که داماد کل مهريه رو يه جا نقد ميداده و اينطور آخوندها متوجه شدند که در حقيقت با اين روش فقط دارند به يه سري خانمها پول کلون ميرسونن براي همين قرار شد که مهريه اين جور عقدها بشه يه دست يا يه پای داماد که به اين سادگي نشه طلاق داد.
من البته فکر ميکنم اين حرف شايعه است حتي وقتي تو فيلم آواز قو هم اين حرف رو يکي از زندونيا زد باز هم فکر می کنم چرت و پرت ميگن.
اخه شما حساب کنين يه پا به چه درد ايران خانم ميخوره؟ بايد کلي پول بده يه شيشه گنده بخره يه عالم هم الکل بخره پا رو بياندازه توش هر روز نگاهش کنه که چي بشه؟ خيلی اثر هنريه؟
آخونده وقتی که خوندن خطبه عقد تموم شد به هر دو طرف گفت که من ميدونم شما تو زندگي خوشبخت ميشن من سيدم دستم سبکه تا حالا هر کي رو عقد کردم خوشبخت شده من اينجا مورد داشتم خانم فاحشه رو به عقد يه آقا متشخص در آوردم الان دارن با هم زندگي ميکنن و بچه دارند و هر روز براي هم ميميرند و از اين حرفها.
بعد اينها اومدن اينجا عروسي گرفتن. زياد عروسي پر سر و صدايي نبود ما هم دعوت شديم اما اگه از من بپرسين هيچي از اين عروسي يادم نيست. فقط يادمه وسطش خوابم اومد مامان و من برگشتيم خونه.
بعد تموم مشکلها شروع شد. براي يه مدت نسبتا طولاني ايران خانم اومد تو اکباتان با مادر و پدر شوهرش يه جا زندگي کرد.
مامان ميگه از همون روز اولي که اينها اومدن اينجا دعوا هم شروع شد. محبوبه ميگه نه از يه هفته بعدش شروع شد. الان هيچکي دقيق نميدونه چه مدت اينها تو صلح و صفا زندگي ميکردند اما کلا تيپ ايران خانم اينطوري بود که نميتونست يه هفته تو آرامش زندگي کنه. اينطوری زندگي خودش کوفتش ميشد. از اين لحاظ فکر ميکنم حق با محبوبه باشه.
من نميخوام از دعوايي که با ما کرده بود حرفي بزنم اونوقت شما فکر ميکنين که من به نمايندگي از خانواده امون با اين خانم مشکل دارم در حالي که اصلا اينطور نيست. مسئله اينه: يه وقتي که اين خانم با خانواده خودش به طور موقت در صلح به سر ميبرد اولين کسي رو که دم دستش ديد پريد بهش. مامان من تو عمرش فکر ميکنم فقط دو بار دعواش شده يه بارش با اين خانم بود. يه بار همين پريروز با من. جالب اينجاست که اين دعوا باعث شد رابطه ما با محمد آقا (پدر آقا رضا ) کلي بهتر بشه.
خلاصه آقا رضا و خانمش حدود ده سال پيش از اين جا رفتند. اولش يه خونه اجاره کردند بعد هم که وضع آقا رضا بهتر شد يه خونه خريد و فقط ماهي يه بار ميامدند اينجا سهميه دعواشون رو ميکردند و ميرفتند.
ايران خانم صداي قوي اي داشت وقتي وسط دعوا اون موقع که داشت مغلوبه ميشد داد ميزد هيبتش همه رو ميگرفت حتي اگه تو تموم ورزشهاي رزمي يه کمربند مشکي داشته باشيد و براي بار دويستمي باشه که اين صدا رو شنيده باشين باز هم رنگتون ميپره.
اصلا دعواي محبوبه و داداش ناصر اون وقت که يه خورده صداشون ميرفت بالا پيش اينها بچه بازي محسوب ميشد.
ديگه حدود دو سه سالي ميشد که ما اصلا ايران خانم رو اينجا نديديم. انگار به کل رابطه رو با بابا و مامان آقا رضا قطع کرده بودند. ايران خانم بچه دار نميشد نميتونست بچه دار بشه. خيلي ببخشيد خيلي ببخشيد مادر آقا رضا هميشه در تعريف عروسش ميگفت:" ما اولش فکر ميکرديم اين خانم خره حالا فهميديم قاطره."
دو ماه قبل بود که يه روز دادش ناصر گفت که آقا رضا رو ديده بعد از سالها خوشحال و خندان بود و اينقدر از زندگي راضي بود که اصلا وضع دستش براش مهم نبوده و با خوشحالي به داداش ناصر گفت که بالاخره تونست طلاقش رو از زنش بگيره.
با اينکه اينها همسايه بغلي ما هستند اما من از وقتي که طلاق گرفته تا حالا نديده بودمش. تا امروز صبح.
من نميدونم چطوري تونسته اون خانم رو راضي کنه که طلاقش بده.
شما حساب کنين يه خانمی که يه شوهر نسبتا پولدار داره و دوازده سال يه سرگرمی عالی برای خودش داشته يعنی يه خانواده پر جمعيت که می تونسته هر روز با يکيشون بجنگه و اگه افراد خانواده کم مياورد ميتونست با همسايه ها بجنگه بايد خر مخشو گاز گرفته باشه که به اين راحتی طلاق بده.
هيچکي درست نميدونه دست آقا رضا چي شده. من که روم نشد ازش بپرسم داداش ناصر هم ازش نپرسيد به شوخي به ما ميگفت که خوشحالي آقا رضا براي اين بود که به جاي يه پاي کامل دست چپش رو به جای مهريه داد اون هم از آرنج به پايين.
اما خانواده اش به همه گفتن که تو اتوبان تهران- قم ماشينشون چپ کرده. اون موقع آقا رضا دستش روي لبه پنجره ماشين بوده که ماشين رو دستش چپ کرده بعد هم چون دستش له شده ناچار شدن قطعش کنن. بعد هم ايران خانم چون دوست نداشته شوهر ناقص داشته باشه طلاقش داده.
اينطوری همه چيز حرفشون ظاهرا درسته. به جز قيافه آقا رضا که نشون ميده خيلي از زندگيش راضيه.
خيلي.

دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۱

امروز باز هم يه خداحافظي ديگه خوندم.
آقايي که وبلاگ خر مگس رو مينوشت خداحافظي کرد.
ميدونين رفتن خر مگس براي من درست مثل صحنه رقصيدن اون خانم روي خرده شيشه ها تو فيلم شعله ميمونه. هم آدم از رقصش خوشش مياد هم ناراحته که اون بنده خدا پاهاش داشت تيکه تيکه ميشد.
الان که اين آقا رفت هم من ناراحتم که ايشون رفت هم خوشحالم که يه نفر که به نظر خيلي ها وبلاگش از وبلاگ من بهتر بود خداحافظي کرد.
باور کنين من اصلا حسود نيستم.
تابستون پارسال که من رفتم کلاس کاراته آخر تابستون يه روز سن سي ( استادمون)‌ ما تازه کارها رو ( که تقريبا همه کلاس بوديم)‌ جمع کرد و گفت شما الان سه ماهه که اين ورزش رو ميکنين و ديگه معتاد شدين و امکان نداره بتونين اين ورزش رو ترک کنين چون بدنتون تو اين مدت عادت کرده يه سري کششها روش انجام بشه و اگه ورزش نکنين شبها راحت نميخوابين و آب بيني اتون راه ميافته و جلوي چشمتون سياهي ميره و سرتون گيج ميره و ...خلاصه معتاد شدين.
بچه ها ميگفت سن سي اين حرف رو براي اين ميزنه که ما در طول مدرسه هم بيايم ورزش و باشگاه تعطيل نشه و از اين حرفها .البته اين حرف استاد فقط روي من و يه نفر ديگه اثر گذاشت همه بچه ها به محض اينکه مدارس باز شد کاراته رو ول کردن. من هم در طول پارسال نصف و نيمه ميرفتم تا الان که چهل و پنج روزه به کل ولش کردم.
تو اين چهل و پنج روزه که اين ورزش رو ول کردم اصلا آب از بيني ام راه نيافتاده سرم گيج نميره جلو چشمم سياهي نميره و شبها هم راحت راحت ميخوابم.
اينها رو براي اين گفتم که اگه يه وقت يکي به آقاي خرمگس دروغکي گفت که تو ديگه معتاد به نوشتن شدي و اگه ننويسي سرت گيج ميره و آب از بيني ات راه ميافته و جلوي چشمت سياهي مياد و شبها راحت نميتوني بخوابي اصلا باور نکنه.

شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۱

من يه عمو دارم که قبلا يه چيز در موردش نوشتم اما پابليشش نکردم. اين عموي من الان تو خونه پدربزرگم تو شمال زندگي ميکني. کشاورزه و پنج تا بچه داره که کوچيکش يه دختره همسن منه. فقط دو تا دختراش عروسي کردن و سه تا پسراش هنوز تو خونه باباشون هستن.
عمو عاشق کتابه. من که بهتون ميگم عاشق کتابه شما ممکنه درست متوجه حرف من نشين. مگر اينکه از نزديک ببينيدش بعد بفهمين. اولا اين عموي من وضع مالي زياد خوبي نداره. تمام درآمدش مزرعه اشه که حتي غذاي خانواده اش رو جواب نميده. هر سه پسراش تو آژانس کار ميکنند يکيشون تو آژانس وانت اون دو تا تو آژانس تاکسي تلفني. اگه پسراش نبودن که اصلا خرج اينها نمي چرخيد. الان سالهاست که عموي من کتاب نميخره. همينطور از اينجا و اونجا گير مياره ميخونه. هر بار که بابا شمال ميره يه کتاب براش به هديه ميخره. نميدونين اين عموي من چشاش چه برقي ميزنه وقتي کتاب رو از بابا ميگيره.
كتاب رو هم يه جوري ميخونه كه يه واو ازش جا نيافته.
اونوقت تو اين تير ماه که ما شمال بوديم متوجه شدم که عمو روزنامه خون هم شده. قبلا اينقدر اهل روزنامه نبود. الان شايد ديگه چون کتاب خيلي گرون شده رفته سراغ روزنامه. هر روز صبح ساعت ده با ماشين ميرفت شهر يه همشهري ميخريد و با يه ماشين ديگه برميگشت. روزي دويست تومن پول تاکسي ميداد که يه روزنامه پنجاه تومني بخره.
من اونموقع حساب ميکردم که عمو اگه به روزنامه فروشه بسپره که روزنامه رو براش نگه داره هر هفته يکشنبه بازار که ميره شهر ازش بخره کلي تو پول تاکسي صرفه جويي ميشه اما روم نميشد اين رو به عموم بگم. اون اصلا بلد نيست حساب و کتاب پولي رو نگه داره.
شهريور ماه يعني درست يه ماه قبل عمو زنگ زد خونه ما. من اون موقع خونه بودم گوشي رو برداشتم گفت بابا هست گفتم نه گفت داداش ناصر چي؟ از شانسش داداش ناصر خونه بود گوشی رو دادم بهش.
طفلک عمو از داداش ناصر روزنامه ميخواست.
انگار از يه ماه قبل حمل و پخش روزنامه همشهري تو شهرستان ممنوع شده. عمو اولش با اينکه همشهری تو شهرشون ممنوع بود يه جوري از روزنامه فروشي سهميه اش رو دريافت ميکرد اما سه چهار روز بعد از تصويب اين قانون به روزنامه فروشه اخطار دادن که اگه يه بار ديگه جنس قاچاق بفروشي جوازت باطله.
اينطوري شد که عمو که تا حالا تو عمرش نه خونه ما اومده نه به جز يکبار که بابابزرگ حالش خراب شده بود اينجا زنگ زده بهمون زنگ زد.
تو خونه ما به جز من و مامان همه روزنامه ميخرند. آخر شب که بياييد خونه ما هم روزنامه همشهري هست هم ايران هم جام جم و حيات.
دادش ناصر از بعد از تلفن عمو همه روزنامه های همشهري رو جمع ميکرد تا همين پنجشنبه که شد يه تپه روزنامه. ساعت دو که اومد خونه همه روزنامه ها رو برداشت دورش يه نخ پيچيد و برداشت که بره پستخونه . درست دم در به بابا برخورد.
بابا بهش گفت کجا ميري؟
دادش ناصر گفت ميرم اينا رو پست کنم الان ميام.
اين باباي ما معلوم نيست کي شوخي ميکنه کي جديه. اما اينبار با لحن خيلي جدي گفت اينطوري ميخواي روزنامه ممنوع رو بفرستي شهرستان؟ اگه همه قاچاقچيا عقل تو رو داشتن ترياک رو با پست ميفرستادن به مقصد اينهمه دردسر نميکشيدن.
داداش ناصر برگشت. يه کاغذ قهوه اي رسم برداشت (از همون کاغذا که يه وقتي باهاش بادبادک درست ميکردند ودويست ساله يه عالمه اش تو خونه ما هست) دور تا دور روزنامه پيچيد و چسب زد. روزنامه ها شد يه بسته گنده قهوه اي.
بعد رفت پستخونه.
بعد از ناهار گوشي رو برداشت زنگ زد به يکي از رفيقاش بهش گفت فلاني من کلي خلاف کار شدم
بعد براش توضيح داد که چطور جنس قاچاق به شهرستان با پست فرستاده. من نميدونم رفيقش پشت تلفن چي بهش گفت که رنگش پريد قطع کرد فوري زنگ زد به حميد .
حميد يه رفيقشه که تو دانشگاه حقوق خونده و الان تو يه شرکت دارويي کار ميکنه.
حميد پشت تلفن براش توضيح داد که وقتي يه قانوني تصويب ميشه همه مردم ملزم هستند که اون رو رعايت کنن اگه اينجا درست نيروی انتظامی دنبال اجرای قانون رو بگيره حتي روزنامه همشهري تو ماشين مسافرايي که از تهران خارج ميشن حکم قاچاق داره و قاچاقچی هم که حکمش معلومه بايد از سه ماه تا بيست سال بره زندان. فرستادن روزنامه با پست که جرمش بدتره چون از عوامل دولتي براي قاچاق استفاده کرده. تازه وقتي قاضي محترم تشخيص ميده که خوندن اين روزنامه براي مردم يه ناحيه مضره اگه مردم اون ناحيه بخوان همچنان بر خوندن روزنامه پافشاري کنن اين کار در حقيقت حکم اشاعه منکر رو داره کسي هم که به اين مردم کمک برسونه که روزنامه بخونن مفسده و حکم مفسد هم که مشخصه. از همه اين حرفها گذشته تو اين کار عمو هم مقصره چون دقيقا از نااگاهي يه نفر سو استفاده کرده و از اون به عنوان ابزار قاچاق استفاده کرده که جرم اون هم سواست...
هيچي ديگه اگه اين حميد ميخواست ادامه بده بايد کل خانواده ما به جرم قاچاق روزنامه همشهري اعدام ميشدن.
داداش ناصر همه اين حرفها رو سر ميز شام به ما گفت بعد هم به بابا گفت اگه ماه ديگه عمو زنگ زد و گفت روزنامه اين ماه چي شد بهش بگو بره يک قاچاقچي ديگه پيدا کنه.

چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۱

بعضی وقتها يه حرفهايی از يه کسايی می شنويم که اصلا قبول نداريم اما چون دوستشون داريم يه جوری برای خودمون تو جيه اش می کنيم.
برای اين مورد مثال زياد هست به قول خانم معلم امون نبينيد چه حرفی ميزنن ببينين کی اين حرف رو ميزنه.
اين حرف رو موقعی زد که يکی از بچه ها يه نقل قولی در مورد زن آورده بود و از ايشون پرسيد اين حرف رو قبول دارين؟
خانم معلممون می گفت اگه شما بدونين کی اين حرف رو زده در بست قبولش ميکنين انگار معلمموم می دونست که اين جمله رو يکی از مقدسين گفته.
خانم ما ميگفت اگه ما بخواييم با دانش ناقصمون درباره اينجور گفته ها قضاوت کنيم بعد ممکنه به خاطر اينکه دانشمون ناقصه خدای نکرده اصلا راوی اين سخن رو به خاطر همين حرفش زير سئوال ببريم بعد به کل کافر بشيم نسبت به راوی.
اين شروع شرکه.

حالا من می خوام يه چيز ديگه بگم. ما ناخودآگاه همين کار رو در مورد کسايي که دوستشون داريم می کنيم يعنی بيشتر از اينکه ببينيم چی دارن ميگن ميبينيم کی داره اين حرف رو ميزنه بعد اگه قبولش هم نداشتيم يه جوری زير سبيلی ردش می کنيم.
من يه پسر دخترخاله مامان دارم که پسر خوبيه. اين دو روز تعطيلي يه سر اومده بود خونه امون يه کاري داشت. اين آقا الان سي سالشه مجرده و ده سال پيش که ميشد به خيلي از کشورها بدون ويزا سفر کرد کارش رو تو بانک ول کرد و رفت ژاپن براي کار کردن.
اون موقع بيست ساله بود من هفت ساله. من الان زياد جزييات سفرش يادم نيست. فقط يادمه که دو سال بيشتر تو ژاپن نموند و برگشت اومد ايران.
ديگه کارش رو تو بانک از دست داده بود رفت يه مغازه خريد و لوازم برقي فروخت و بعد از دو سال هر چي پول داشت از دست داد و رفت دانشگاه آزاد يه مدرک گرفت الان داره تو يه شرکت کار ميکنه اصلا هم حقوق خوبي بهش نميدن.
حالا اينها رو گفتم که يه چيز ديگه بگم. شنبه که اومد خونه ما ميخواست زود بره داداش ناصر اونو گرفت به حرف. انگار اين داداش ناصر ما هم ميخواد از ايران بره. شايد هم کار کاناداش درست شد صداش رو در نمياره. البته اگه اينطور باشه حق داره صداش رو فعلا در نياره. اگه مامان و بابا بفهمن اينقدر غرغر ميکنن که آدم از سفرش پشيمون بشه. به نظر محبوبه بهتره آدم اگه اقدام هم کرد بذاره اون روزاي آخر بهشون بگه. فقط بايد اولش يه بهونه بياريم که بتونيم اجازه پاسپورتمون رو از بابا بگيريم.
خلاصه داداش ناصر ازش پرسيد پشيمون نيستي که از ژاپن برگشتي؟
اين آقا محسن خيلي شوخه. من از همينش خوشش ميام اما وقتي يهو ميره تو فکر بنده خدا انگار غصه ميخوره. براي همين وقتي که داداش ناصر اين حرف رو زد رفت تو فکر بعد گفت ديگه چه فايده داره که پشيمون بشي يا نه.
دادش ناصر پرسيد اونجا از چي دلت تنگ ميشد. چرا هر وقت که دلت تنگ ميشد نمي رفتي تو خيابون بگردي يه نوشيدني بخوري با دو نفر حرف بزني دلت باز شه. چرا فکر برگشت رو انداختی تو سرت؟
محسن گفت همه اينکار ها رو ميکردم باز دلم تنگ ميموند با هر کي هم که صحبت ميکردم ايراني بود مثل خودم.
ميگفت اونجا تو اون دو سال دلم لک زده بود براي صداي اذاي مسجد که اينطور همه روز صبحها ما رو از خواب بيدار ميکنه( خونه محسن اينها بغل مسجده)
ميگفت وقتي که تو ژاپن بارون ميزد دلم لک ميزد براي گرماي چهل درجه تابستون تهران که از گرما له له بزنم خيس عرق بشم. تو خيابون گير کنم سوار اتوبوس که بشم تا دم خفه شدن از بوی گند عرق مردم برم.
ميگفت وقتي سوار ماشين ميشدم همش ميخواستم يه چاله باشه بيافتيم توش به ياد چاله هاي خيابون های تهران نه آسفالت اونجا که مثل آينه صاف بود
ميگفت اونجا که بودم همش فکر ميکردم بيام تهرون جشنواره فيلم تو اون سرمای زمستون برم ده ساعت تو صف واستم آخرش هم بهم بليط نرسه همينقدر که با يه نفر همزبون همکلام ميشدم برام بس بود.
ميگفت اونجا دوست داشتم سوار تاکسي که ميشم به جاي اين راننده هاي با ادب ژاپني با اون ماشينهاي شيکشون يه پيکان درب و داغون به تورم ميخورد که يه جاي لباسم رو پاره ميکرد و بعد که اعتراض ميکردي حسابي فحشم ميداد کرايه رو هم ازم دوبل بگيره.
ميگفت که در حسرت اين بودم که تو نوشابه ام يه تيکه سوسک باشه برم اونجا پسش بدم يه کم سر فروشنده های ژاپنی غرغر کنم.
ميگفت تا يه ايرانی از ايران ميرسيد حمله می کرديم که اگه کالباس داشت بخوريم. کالباسهای ژاپنی خيلی بد مزه بود.
ميگفت اونجا اصلا عزا و جشن و عيد مون رو از دست داده بوديم يهو به خودمون ميومديم متوجه می شديم تاسوعا و عاشورا ده روزه که گذشته. اونوقت ياد علم کشی ميافتاديم ياد دختر بازيهای تاسوعا عاشورا ياد چلو مفت -
خب حالا همه اينها رو گفت من قبول کردم. يه جوري قبول کردم گفتم اين بنده خدا تک فرزند بوده لوس بار اومده دلش براي اين همه آشغال وطني تنگ شده بود
اما آخرش يه جمله گفت که من ديگه به کل نسبت به اين فاميلمون کافر شدم. اصلا دارم اينجا به شما اعلام ميکنم اين پسر دختر خاله مامان من يه خورده قاطي داره
گفت وقتي هواي تازه اونجا رو تنفس ميکردم دلم لک زده بود براي هواي کثيف و دود آلوده تهرون. هواي اونجا ريه ام رو ميسوزوند!
ديروز تو تلويزيون گفت که نيمه اول سال از ۱۸۶ روز فقط هيجده روز هوا در حد استاندارد بود . فقط هيجده روز.
بعضی وقتها فکر ميکنم ما تمام اين حسناتی که داريم و دل اين فاميلمون براش تنگ ميشده از سرمون هم زياده.




دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۱

خيلي جالبه که آدم تو خونه اش باشه و نتونه با اينترنت وصل بشه بعد يهو ميبيني اوه اين چند روزه چه خبرها بوده.
ندا خانم رفت. حيف شد. درسته که از وقتي که من با وبلاگ آشنا شدم هر هفته حداقل يه دونه وبلاگ خوندني کشف کردم اما هيچکدوم از اين وبلاگها جاي اون يکي رو نميگيرند.
براي همين جاي ندا خانم خيلي خاليه. کاش يه روزي برگرده.
يه وبلاگ جديد هم کشف کردم که اين يکي زياد جديد نيست فقط من تازگي کشفش کردم. اسمش هست خمبرچيک.
يه دختر خانم مينويسيدش که يکي دو سال از من کوچيکتره اما خيلي قشنگتر از من مينويسه.
يه شعر عالي داره که اگه خواستين بخونين اينجا رو فشار بدين.

پنجشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۱

يه آقايی بود که من قبلا وبلاگش رو معرفی کردم همش عکس بود
خيلی عکساش قشنگ بود.
آدرسش هم اينه
الان دو هفته است که يه نفر برداشته وبلاگ ايشون رو هک کرده. ايشون نه ميتونه تو وبلاگ خودش که اسمش بود راپرتهای يوميه بنويسه نه ميتونه عکس اضافه کنه
کاش اون آقايي که اين کار رو کرده دست از لوس بازيش برداره وبلاگ ايشون رو آزاد کنه
الان دو هفته است که ما از ديدن عکسای ايشون محروم شديم.
بابا ول کن ديگه.

چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۱

اگه بهم نميگين که دچار غرور شدم ميخواستم بگم که خيلي خوشحال ميشم اگه يه گروهي اين وبلاگ رو نخونن.
فکر نميکنم هيچوقت من و اون گروه با هم کاري داشته باشيم. تنها رابطه اي که بين ما هست اينطوريه که اونا دوست ندارن ما سر به تنمون باشه ما هم همينطور.
فکر ميکنم خودشون هم فهميدن که تو اين کشور تو اقليت مطلق هستن. اما قدرت اکثريت مطلق رو دارن. اگه اونا دستشون به من و امثال من برسه حداقل ميکشنمون. ولي اگه ما دستمون بهشون برسه که زياد هم ميرسه با ترس و لرز از کنارشون رد ميشيم.
اگه اونا دستشون به ما نرسه مثل همين وبلاگ يا اونهايي که تو خارج ساکن هستن ممکنه مثل اون آقا هفته قبل همينطوري بي خودي شروع کنه به فحش دادن. فکر ميکنم ما ها هم به جاش کم به اينها فحش نميديم. تو اينترنت شرايط دعوامون تا حالا که مساوي بوده.
اما الان من ميخوام يه چيز ديگه بگم.
براي من يه سئوال پيش اومده که دو روزه نميتونم جوابشو پيدا کنم. فقط جدا دعا ميکنم اين گروهي که گفتم اين سئوالها رو نخونن يا اگه هم خوندن اونا جواب ندن. اونا راحت ميتونن براي اينجور سئوالها آدم بکشن.
قبلا هم از اين سئوالها برام پيش ميامد يه بار که از معلم تعليمات ديني تو مدرسه يه دونه از اين سئوالها رو پرسيدم بهم گفت اين سئوال رو کي بهت ياد داده. بعد هم بهم گفت اين سئوال عين کفره و تو کافري و اگه صغير نبودي حکمت مرگ بود و برو از خدا استغفار کن و از اين حرفها. من ديگه از کسي از اين سئوالها نپرسيدم. حالا باز دارم سنت شکني ميکنم.
من امروز رفتم تو يه وبلاگ مذهبي. لينکش رو اينجا نميذارم چون اينقدر تو وبلاگش چرت و پرت نوشته که اگه يه خورده ايمانتون مثل من ضعيف باشه به کل کافرتون ميکنه.
اما يکي از مطالبي که نوشته من عينا اينجا مينويسم

می گفت در خواب ديدم حضرت صاحب را پريشان و گريان و بی قرار.
عرض داشتم يا مهدی عجل ا...: از چه روست که چنينی؟
فرمودند: از آسمان می آيم و از بين ملائکه٬ که امروز روز وفات عمه ام زينب است و از پس وفاتش هر سال ملائکه مجلسی برپا کنند و بر عمه ام گريانند و خطبه کوفه اش را می خوانند و می گريند. من برای آرام کردنشان به آسمان می روم
.
الان دو روزه دارم فکر ميکنم مگه وقتي ما يه عزيزي رو از دست ميديم غصه دار نميشيم؟
مثلا وقتي يه نفر زبونم لال ميميره يا ميره خارج از کشور؟
خب حالا اين ملائک چرا اينهمه غصه دارن ميخورن؟ حضرت زينب که رفته پيش خودشون؟

یکشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۱

ديروز داداش ناصر خبر داد که افشين رفت.
نمي دونم چرا وقتي اسم اين افشين رو مياره من خنده ام ميگيره. گفت افشين رفت. اونهم امريکا. يعني اينقدر آمريکا خر تو خره؟ اينا اصلا هيچ سئوالي از يارو نميکنن؟ همينطوري بهش ويزا ميدن؟ يارو اگه دو تا جمله باهاش صحبت ميکرد امکان نداشت بهش ويزا بده.
البته همه خانواده افشين آمريکا بودن اون با مامانش اينجا بود که پارسال مامانش مرد اون هم تنها اينجا بود حالا هم رفت.
شما نميدونين اين افشين چقدر بامزه بود. تمام حرفهايي که ميزد بايد سه تا اصطلاح توش ميومد. دمت گرم- کارت درسته - ما نوکرت هم هستيم.
به قول داداش ناصر اول که با اين آقا صحبت می کنيد از اينکه اينهمه اين اصطلاحها رو استفاده می کنه حالتون بهم می خوره. بعد يواش يواش براتون عادی ميشه بعد هم يه جوری ميشه که اگه از اين حرفها نزنه تعجب ميکنين. البته امکان نداره که اين آقا بتونه بدون به کار بردن اين اصطلاحها حرف بزنه.
من همش فکر ميکنم اگه اين سه تا اصطلاح رو از اين آدم بگيريم ديگه چيزي ازش نميمونه. همين ميمونه يه آدم که لباس ميپوشه و راه ميره.
حالا ما که اينقدر خوب اين آقا رو ميشناسيم تا حالا اصلا ريختش رو هم نديديم. داداش ناصر عادت نداره رفيقهاش رو بياره خونه. همين فقط با تلفن هر وقت که زنگ زده و با داداش ناصر کار داشته باهاش حرف زدم.
گوشي رو که برميداشتيم اگه ميديديم يکي گفت - آبجي دمت گرم داداش ناصر هست؟
ميفهميديم که اونه بعد که ميگفتيم آره ميگفت: کارت درسته ميشه صداش کنين؟
بعد که ميگفتيم گوشي دستتون باشه الان مياد ميگفت. ما نوکرت هم هستيم.
من ديگه ياد گرفته بودم که يه جوري جلوي خنده ام رو بگيرم که يه وقت نشنوه بعد ميرفتم ته سالن با خيال راحت هر قدر دلم ميخواست ميخنديدم. اما اين اواخر اون هم ياد گرفته بود همه اين اصطلاحات رو تو يه جمله بگه اونوقت ديگه نميشد جلوي خنده رو گرفت.
تا صداي من رو ميشنيد که ميگفتم الو بفرماييد ميگفت:
- آبجي دمت گرم داداش ناصرت رو اگه هست صداش کن کارت درسته ما نوکرت هم هستيم.
اونوقت اگه دادش ناصر ميديد من دارم از خنده ريسه ميرم خودش ميفهميد کي پشت خطه.
حالا رفته آمريکا. ديگه به اين سادگيها نميخنديم.
ولي من همش فکر ميکنم اون بدون اين جمله ها اصلا بي معنيه. چطور ميتونه بره آمريکا و از اين حرفها نزنه؟
عشقش هم فيلمسازيه. يه فيلم کوتاه ساخته بود که ما ديديم. سر تا ته اين فيلم اگه تماشا ميکردين آدماش داشتن از اين حرفها ميزدن.
خلاصه اگه يکي دو سال ديگه ديدين از آمريکا يه فيلم اومده که آدماش ميگن
- Your job is correct
- Your breath is hot
- I am your servant too.
حواستون باشه ريشه اش از کجاست.

شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۱

در مورد پيشگويي به ما خيلي حرفا زدن. مثلا ميگن خيلي از پيشگوييها علميه خيلي هم همينطور باد هوايي ميگن شايد درست در بياد. يه سري هم از روي ستاره شناسي حرف ميزنن يا کف بيني و قهوه خوني و از اين چيزها. حتي من يکي رو ميشناسم از روي تفاله چايي پيشگويي ميکنه. فرق نميکنه تفاله چاي جهان باشه يا تي بگ. فقط يه ليوان چاي بخورين و بعد اون تفاله رو بهش بدين همه چي رو درست و راست بهتون ميگه. اگه از اين خانم بپرسين از چي تو عمرتون خيلي متنفرين بدون يه دقيقه فکر ميگه صافي چاي. من دو سه بار که امتحانش کردم هميشه وقتي ميخواسته با ‌تي بگ ‌فال بگيره اينطوري شروع ميکنه . (يه سرشته باريک ميبنيم که به زندگيتون وصله.) مطمئنم اگه اون نخه به تي بگ وصل نباشه ميگه حتما امروز روز مرگته.
من بچه که بودم يه فالبين يه چيزايي در موردم از روي کف دستم گفت که بعد شايد يه روز اينجا بنويسم اما پيشگويي اين آقاي دکتر در مورد من عجيب درست از آب در اومد.
پنجشنبه هم تب داشتم هم آب ريزش بيني هم هر از گاهي تک سرفه ميکردم که الان شده يه سرفه تمام عيار.
حالا اين از نوع پيشگويي علمي بود. آقاي دکتر سوادش خيلي زياد بود يا نبود من نميدونم. فقط الان دارم همه داروهاي رو که داده بود رو ميخورم.
من ادرس اين دکتر رو به کسي نميدم فکر ميکنه خبريه. فقط اينقدر بگم که اون همه خربوزه که من خورده بودم اگه فيل هم ميخورد الان داشت مثل بيد ميلرزيد.

چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۱

اواخر شهريور تو اکباتان ديگه همه چيز مرتبه.هوا عاليه کولرهای اکباتان هم خوب جواب می دن اگه دير بجنبی سرما هم خوردی.
الان دو روزه که گلوم درد می کنه صداش رو در نياوردم. هيچ اثری هم از سرما خوردگی تا امروز صبح تو من نبود به جز همين گلو درد که اون هم مامانم به اين سادگی نمی فهمه. امروز ديگه دويست تا عطسه زدم.( کردم؟) جالبيش اينجاست که اين همه عطسه کردم مامانم يکيش رو هم نشنيد.
ظهر هم برداشتم بعد از نهار يه خربوزه درست و حسابی خوردم بعد به مامانم گفتم می رم دکتر. اون هم فکر کرد شوخی می کنم من هم اصرار نکردم براش ثابت کنم سرما خوردم. اونوقت شب و روز بايد مرغ آب پز بخورم.
حالا اين مامانم اگه براش ثابت می شد که من سرما خوردم تا کچلم نمی کرد که برم درمانگاه ول نمی کرد. من هم خودم به زبون خوش رفتم. خيلی مسخره است که فقط برای گلو درد برم دکتر. اين دو روزه همش منتظر بودم يه دو سه جای ديگه بدنم هم درد بگيره. بابا هر دکتری باشه خجالت می کشه فقط يه دارو تو نسخه بنويسه. خودمون بلديم بيست تا امپی سيلين بخوريم خوب می شيم ديگه.
دکتر بهم گفت تب داری؟ گفتم نه. اونوقت نوشت استامينوفن. گفت: آب ريزش بينی داری؟ گفتم نه. نوشت قرص سرما خوردگی. گفت: سرفه می کنی؟ گفتم نه. نوشت اکسپکتورانت کديين. بعد نسخه رو داد دستم گفت از فردا هم سرفه ات شروع می شه هم آب ريزش بينی هم تب مياد سراغت. اين دواها رو برای همين بهت دادم. گلو دردت هم چيزی نيست يه کم آب نمک غرغره کن خوب می شه.
نسخ رو پاره کردم رفتم داروخونه بيست تا امپی سيلين گرفتم.

سه‌شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۱

ديروز اولين جلسه کلاس IELTS رو رفتم. کلاسش با مزه است اولن کلاساش يه نفره است يعنی اينجا می گن شما جلسه ای شش هزار تومن بده بعد هر چند نفر رو که دوست داشتی بردار با خودت بيار کلاس. درست مثل اينکه تاکسی تلفنی بگيری اونقوت يه نفر سوار شی يا پنج نفر هزينه اش ثابته.
بعد هم اين که اصلا نمی شه تو کلاسهای خصوصی درست و حسابی درس ياد گرفت. آدم همش خجالت می کشه انگليسی حرف بزنه. من نمی دونم چرا اينطوری می شم تو اين کلاسهای کانون که اصلا خجالت نمی کشيدم.
قرار بود محبوبه هم با من بياد اما ديروز که خانم کار داشت.
وای خيلی با مزه است آدم با خواهر بزرگش بره تو يه کلاس بشينه.

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۱

ديدين چطور شد؟
طفلک فروزان
ببينيد چطور فرصت می گذره؟
همش فکر می کردم فرصت زياده بالاخره يه روز وقت می شه باهاش قرار می ذارم می بينمش.
مثلا وقتی که من رفتم دانشگاه فرصتم بيشتر بود.
حيف شد اينطور رفت.
جمعه با مامان رفتيم خونه خاله. مامان يه هديه براي شهره خريده بود بخاطر اينكه دانشگاه قبول شده. اصرار داشت كه من هم با اون برم شهره ببينه من چقدر خوشخالم فكر نكنه حسوديم شده. هر چي من اصرار كردم كه با فولكس بريم قبول نكرد. ميگفت اگه خراب شد كي ميخواد هلش بده. با پيكان رفتيم.
خونه خاله من تو خيابون هاشميه. خيلي جاي شلوغيه. حتي اگه جمعه صبح هم بريم كه ترافيك نباشه باز تو اين خيابون يه چيز هست كه ازش خوشتون نياد شلوغي نباشه اين جوونهاي بيكاري كه هميشه سر كوچه پلاسند هستند. اونها نباشند هواي كثيف و صاحب مغازه هاي بي تربيت و بچه هاي شلوغ جوب پر آب و كثيف و خاله اخمو و دختر خاله هميشه غمگين و ....بالاخره يه چيز هست كه دلت نخواد اونجا بري.
خونه خاله من طبقه سوم يه آپارتمان قديميه. طبقه پايين مادر شوهرش و يه پسر مجردش ميشينن. طبقه دوم هم خواهر شوهرش ميشينه.
خاله ام اصلا رو مود نبود. اخماش تو هم بود. اون روز هم كه اومدن خونه امون همينطور اخماش تو هم بود. اونروز فكر ميكرديم به خاطر اينكه سالگرد عذاي يكي از اماماست اخماش تو همه. اما ديروز كه تولد حضرت علي بود. اولش فكر كرديم زياد از اومدن ما خوشحال نشدن. براي اينكه مثلا چرا همه خانواده نرفتيم اونجا. شهره از اتاقش در اومد ده دقيقه نشست بعد باز رفت تو اتاق خودش. بعد خاله وقتي چاي آورد همينطور بدون مقدمه گفت:" امسال درخت خرمالو دوازده تا ميوه داده." تا اين حرف رو زد من و مامان يخ كرديم. تو اون خونه فقط يازده نفر زندگي ميكردن.
تو حياط آپارتمان خونه خاله ما يه درخت خرمالو هست كه اگه از هر کدوم از ساکنان اين خونه بپرسين عمرش چقدره ميگن به اندازه عمر كره زمين. اينها معتفدند كه خدا كره زمين رو با اين درخت همزمان آفريده. اونها جدا به أين موضوع اعتقاد دارند. الان شايد حدود ده پونزده ساله كه فهميدن اين درخت به اندازه كره زمين عمر داره.
خانواده شوهر خاله ام يعني همين اعظم خانم كه يه پيرزن شصت-هفتاد ساله است با شوهرش بيست و پنج سال قبل اين خونه رو خريدن. اونوقتها اينجا يه خونه قديمي بوده كه دو طبقه داشته و چهار پنج تا اتاق. اونزمان كه هنوز شوهر خاله با خاله من عروسي نكرده بود اين درخت هر سال پنج تا ميوه ميداد. درست به تعداد افراد خانواده. از وقتي اونا اين خونه رو خريده بودند و پنج نفري به اونجا اسباب كشي كرده بودند اين خرمالو پنج تا ميوه ميداد براي همين اونا فكر ميكردن اين درختش از اون درختهاي پيره كه ديگه آخر عمرش محصولاتش كم شده. بعد وقتي شوهر خاله با خاله ما عروسي كرد و خاله رو برد تو اون خونه اون سال اين درخت شش تا ميوه داد. يه دونه هم سهميه خاله ما. باز هم اونا فكر كردن كه اين اتفاق عاديه و اين درخت شروع كرده به شيش تا ميوه دادن. بعد كه خاله شهره رو حامله شد يهو ميوه درخت شد هفت تا.
اينجوري شد كه اين نابغه ها شك كردن كه شايد اين درخت معجزه ميكنه.
من نميدونم اين داستان چقدرش واقعيه. اين خانواده شوهر خاله ما استادند كه از اين جور داستانها بسازند. اما خودشون ميگن كه درست پونزده سال پيش كه همه منتظر بودن درخت خرمالو هفت تا ميوه بده يهو شيش تا ميوه داد. اونا هم اونوقتها توجهي نكردن. هنوز به اين داستان خودشون زياد اعتقاد نداشتند. بعد كه پاييز همون سال باباي شوهر خاله مرد همه گوشي دستشون اومد. شوهر خاله هميشه ميگه كه اونوقت كه ديديم درخت يه دونه از ميوهاش كم شده اگه بابا رو ميبرديم دكتر شايد الان زنده بود. چون سرطان پروستات رو اگه به موقع تشخيص بدين درمان ميشه. من اما فكر ميكنم اگه اينطور ميشد و باباي شوهر خاله زنده ميموند كه باز درخت ميوه يكي كم داشت. اونوقت لابد يكي ديگه بايد ميمرد مثلا شوهر خاله؟
بعد از مردن بابای شوهر خاله اينها برداشتن خونه رو كوبيدن و سه طبقه آپارتمان دو خوابه ساختند. هر كدوم هم رفتند تو يه طبقه نشستند. همون زمان انگار حرفش بود كه اين درخت رو ببرند. اعظم خانم گفت كه اگه اين درخت رو ببرين شيرمو حرمتون ميكنم نفرينتون ميكنم و از اين حرفها. اونها هم منصرف شدن.
بعد اون سالها كه ايران با عراق ميجنگيد و رامين برادر شوهر خاله تو جبهه بود يهو باز اين درخت يه دونه ميوه كم داد. اعظم خانم كارش شد شب و روز گريه كردن. هر روز منتظر بود كه خبر مرگ پسرش رو براش بيارن. بعد هم كه رامين اومد مرخصي ديگه نذاشت بره منطقه. بيچاره رامين همش سه چهار ماه از خدمتش باقي مونده بود كه فراري شد. خاله مجبورش كرد كه هم از خدمت فرار كنه هم ديگه پاشو تو اون خونه نذاره. رامين هم رفت شهرستان تا دو سال به اون خونه برنگشت. اينقدر شهرستان موند تا باز درخت اجازه فرمودند که ايشان تشريف ببرند خونه. بعد هم كه اومد چون پايان خدمت نداشت نتونست كار پيدا كنه همش تو خونه بود مامانش رو اذيت ميكرد كار به جايي رسيد كه مامان صد بار به خودش فحش ميداد كه چرا نذاشت اون بره جبهه شهيد بشه كه حالا اينطور اذيتش نكنه. رامين هم به اون بد و بيراه ميگفت كه به خاطر يه درخت مسخره نذاشت اون بره كارت پايان خدمتشو بگيره بره سر يه كار درست و حسابي يا بره دانشگاه که اينطور عمرش حروم نشه. دو سال پيش هم كه خدمت رو ميفروختند بالاخره پايان خدمتش رو خريد اما هنوز هم نتونسته كار پيدا كنه.
بعد ديگه هيچ اتفاقي تو اون خونه نيافتاد. دختر اعظم خانم عروسي كرد و همون سال درخت يه خرمالو بيشتر آورد بعد بچه دار شد و باز درخت يه خرمالو بيشتر آورد و بعد خاله بچه دومش شيرين رو به دنيا اورد و باز درخت يه خرمالو ديگه اضافه كرد.
الان سالها بود كه درخت خرمالو يازده تا خرمالو ميداد. درست به تعداد افراد خانواده. هر سال آخر مهر برميدارن اون خرمالو ها رو ميچينن و هر نفر يه دونه سهميه خرمالو خودشو ميخوره. هيچكس هم حق نداره از خوردنش طفره بره. باز خدا رو شكر من تو همچين خونواده أي نيستم از ريخت خرمالو حالم به هم ميخوره.
اينها براي اينكه گنجشكها به ميوه ها حمله نكنن چند تا حلب روغن نزديك شاخه هاي درخت آويزون كردن و توش سنگريزه ريختن و سر طنابشو بستن به در هر بار كه در باز ميشه يه تلق و تلوق راه ميافته كه گنجشكها برند.
اما امسال همه چي عوض شد. امسال نه قراره كسي عروسي كنه و نه اينكه هيچكدوم از زنهايي كه تو اون خونه هستند باردار هستند اما درخت خرمالو دوازده تا ميوه داده.
تو اون خونه فقط يازده نفر زندگي ميكنن.
خاله بيشتر از همه داره غصه ميخوره. به مامان ميگفت من و اقدس كه ديگه بچه دار نميشيم. اوايلش كه اين ميوه دوازدهمي اون بالا اومد ما فكر كرديم خودش ميافته. هي هر روز چشممون به اون ميوه بود اما همينطور سر جاش مونده. حتي ديگه اون حلبها رو كه براي ترسوندن گنجشكها گذاشته بوديم برداشتيم كه شايد گنجشكها اين يه دون ميوه اضافه رو بخورن اما گنجشكها هم انگار ديگه خرمالو خور نيستن فقط بهش نک میزنند.
بيچاره ميخواست گريه كنه. ميگفت هر وقت اون يه دونه ميوه اضافه رو اون بالا ميبينم حالم از ديدن شهره به هم ميخوره. چون تنها كسي كه ممكنه يه بچه اضافه بياره خونه اشون شهره است.
اونها قبل از اين هم خيلي خيلي شديد مراقب شهره بودند. اما از اول اين تابستون بيچاره حتي دستشويي هم بايد گزارش بده بعد بره. ديگه هيج جا حق نداره تنها بره. حتي كلاس قران هم كه ميرفت فعلا ديگه نميره. براي همين انگار نه انگار كه شهره دانشگاه قبول شده. اصلا هيچكي تو اون خونه خوشحال نبود. ميگفت اولش باباش ميخواست اسمش رو دانشگاه ننويسه اما با اصرار همه فاميل رفته ثبت نام كرده اما اين ترم حق نداره كلاس بره. بايد همينطور تو خونه بمونه تا سال بعد ببينند چي ميشه.
من همون موقع فكر كردم اگه سال بعد هم باز اين درخت خرمالو دوازده تا ميوه دادچي؟ اگه اصلا از اين به بعد تا آخر عمرش دوازده تا ميوه داد چي؟ اولا اين ميوه اضافه رو کی می خوره؟ در ثانی شهره بايد تو خونه زنداني بشه؟ اينطوري كه نميتونه شوهر پيدا كنه. يه كار ميكنن دختر مردم بعد كه از زندان خونه آزاد شد اولين مردي رو كه ديد بپره روش. استغفراله باز من دارم بي ادب ميشم.
وقتي داشتيم برميگشتيم تو حياط كه مامان خداحافظي نيم ساعته اش رو ميكنه من خرمالوها رو خودم شمردم. دوازده تا بودند. دوازدهمي پشت يه برگ قايم شده بود و فقط نصفش بيرون بود و جاي نك گنجشكها روش انگار تصوير يه آدم رو درست كرده بود كه داشت به ريش همه ما ميخنديد.




پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۱

میخوان گربه ها رو بکشن. یه بخشنامه گذاشتن که همه گربه های تهران رو بکشن. شاید هم همه گربه های ایران رو. برای اینکه باعث هاری میشن.
من همش دارم فکرمیکنم اینها چطور میخوان گربه ها رو بکشن؟
من هر وقت که این کارتون تام و جری رو می بینم دلم به حال گربه هه میسوخت. یادتون هست موشه چه بلاهایی سرش میاورد؟
از همون زمان قدیم این موشه بلا سرش میاورد. اونوقت که شوالیه شده بود و شمشیر به دست گرفته بود و قرار بود هیچ کس سر و صدا نکنه تا پاشاه بخوابه و موشها اونهمه سر وصدا کردن که تام حسبای کتک خورد یا اونوقت که رابین هود را گرفتند و تام مراقبش بود و موشها برای اینکه کلید رو به دست بیارن دندوناش رو ریختن تا رابین هود رو آزاد کنند .
یادتون میاد اون خانم مراقب بچه که اصلا مراقب بچه نبود و تام چه بلاهایی سرش میومد تا از جون بچه مراقبت کنه و آخرش هم کلی کتک میخورد؟
یا اونوقت که عاشق شده بود و یه رقیب گردن کلفت و پولدار داشت و اونهمه هدیه برای دوست دخترش خرید و رقیبش هدیه گنده تر میخرید تا آخرش خانم گربه رفت با رقیب عروسی کردو تام میخواست خودکشی کنه.
یا اونبار که مهمون برای موشه اومده بود و میخواستند غذا بخورند و تام برای مراقبت از غذاها چقدر جونشو به خطر انداخت؟ چقدر سرخپوست بازی باهاش کردن تموم هیکلش رو آتش زدند اما باز هم نمرد.
اونوقت که رفت اسپانیا که اون موشه رو بگیره و موشه حسابی مثل ماتادورها تام رو کتک زد اما نکشتش.
یا اونهمه دعواهاش با سگه که موشه با زرنگی یه کار میکرد سگه با تام در بیافته و آخرش هم سگه معمولا پوست تام رو بدون اینکه بکشدش میکند.
یا اونبار که پسر عموی گیتاریست موشه اومد خونه اشون و تا تمام سبیل تام رو برای گیتارش نکند دست از سرش برنداشت.
حتی یه بار رفت کنار دریا و مجبور شد با یه گربه دیگه به خاطر یه خانم گربه مسابقه رقابت کنه و آخرش موشه تونست هر دو رو از میدون به در کنه.
حتی بیچاره یه بار هم پولدار شد به این شرط که با موشها مهربون باشه و جری بلایی سرش آورد که ازخیر ثروت گذشت تا حق جری رو کف دستش بذاره.
یادتون میاد وسط دعوا اون موش کوچوله با تبر زد دمش رو قطع کرد؟
یا وقتی که کابوی شده بود موشه یه کار کرد که داغ آهن بخوره به پشت اون گاوچرونه و اونهم با هفت تیر دنبالش کرد و سوراخ سوراخش کرد؟ بیچاره حتی آب هم که میخورد از سوراخش بدنش میزد بیرون.
یه بار هم اینقدر جری اونو عصبانی کرد که تمام خونه رو بمب گذاشت و منفجر کرد و خودش مرد و روحش رفت آسمون و از اونجا دید که جری داره بهش میخنده.
بعد که رفت بهشت دید که اونجا راهش نمیدن ببخاطر اینکه فکر میکردن اون با بدجنسی موشها رو اذیت میکرد. باید یه رضایت نامه از جری میگرفت.
دو بار هوس کرد جوجه و ماهی بخوره که جری یه کار کرد از دماغش در بیاد.
حالا اینها همش تو خارج بود گربه های ایران جرات اینکار ها رونداشتن. یه غذایی داشتند که شبها از توی کیسه زباله ها میخوردند. بعضی مردم هم خودشون بهشون غذا میدادن. میرفتن زیر ماشین یه جای گرم پیدا میکردن میخوابیدند. صحبها ناچار بودند زود از خواب بیدار شن وگرنه میموندند زیر ماشین.
اونجا تام همیشه خوش شانسی میاورد. تقریبا هیچوقت هم نمرد. یا یه آدم بود که هواشو داشت که نذاره بمیره یا خودش زرنگی میکرد و یه جوری از دست قاتلها درمیرفت.
تام شانس آورد که تو ایران به دنیا نیومده چون اگه هفت تا جون هم داشته باشه بالاخره میکشنش.

سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۱

درست بيرون حياط مدرسه ما يه نفر با ماژيک قرمز نوشته.
ويرانی چو از حد گذشت آبادی آغاز شود
اونوقت اونطرف همين ديوار يعنی تو حياط با ماژيک سياه نوشتن
ويرانی چو از حد گذشت ديگر از دست کسی کاری ساخته نيست.
الان دو روزه دارم فکر می کنم کدوم اينها راست می گن.
من از اينجا خيلی خوشم مياد. قبلا هم ديده بودمش فقط اوندفعه نمی دونم چرا موسيقی نداشتم.
با موسيقی خيلی جالبتره.

یکشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۱

شما اگه يه آدم مريض ببينين که ميتونين کمکش کنين چکار ميکنين؟ ولش ميکنين کنار خيابون بميره؟
همه ما در برابر آدمهاي مريض مسئوليم . مريضي اونها تقصير خودشون نيست مخصوصا مريضهاي رواني. من فکر ميکنم کل جامعه تو مريض شدن اونا يه جورايي مقصرند براي همين همه ما بايد به اينها کمک کنيم.
اون اوايل که به من بيخود فحش ميدادند همش ميخواستم بدونم براي چي فحش ميدن. منظورم اون آدمهايي نبود که از يه نوشته من ناراحت ميشدن و يه چيزي در مورد اون نوشته ميگفتن. اونا شايد حق داشتن. منظورم مثلا اين آقاييه که تو نظر خواهي قبلي (‌شماره ۳) وقتي من در مورد خانواده خودم نوشتم که قاعدتا نبايد به کسي بربخوره به من فحش ميده.
آقاي نوش آذر ميگن که فحش از کمبود منطقه. من فکر ميکنم کمبود منطق فقط وسط دعوا باعث فحش ميشه. اگه کسي همينطوري فحش بده از مريضيه. مثلا ممکنه وقتي بچه بوده جلوش همين فحشها رو بهش دادن و اگه اون جواب ميداده تو دهنش ميزدن حالا براش عقده شده که يه جا گير بياره فحش بده.
باز هم فکر ميکنم اگه اجازه نديم اينجور ادمها فحششون روبدن بعد ها کار خطرناکتري بکنن. مثلا همين فحش رو به کسي که دم دستشون هستن و زورشون بهش ميرسه بدن. فکر بکنين اين آقا اگه همچين جايي رو نداشت برميداشت ميرفت به زنش يا خواهرش يا مادرش همچين فحشي ميداد. اون بيچاره ها چه گناهي کردن.
آقاي عزيز من دوست دارم شما هرچه زودتر خوب بشين.
هر چقدر دوست داري اينجا فحش بده. خونه خودته.

شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۱

تو خونه ما يه ميز بيضي شش نفره نهار خوري هست که معمولا بابا يه سر ميز ميشينه من اون يکي سر محبوبه و داداش ناصر يه طرفش ميشينن مامان هم طرف مقابلشون.
بعد وقتي که قرار محبوبه و داداش ناصر يا مامان بحثشون بشه جاها عوض ميشه. هميشه وقتي که جاهاي اينها عوض ميشه من ميفهمم که ميخواد دعوا بشه.
سه شنبه غروب محبوبه از سرکار که اومد خونه خبر داد صبح رفته محضر و آپارتمانش رو به نام زد. بعد همون شب من ديدم که داداش ناصر ديگه پهلوي محبوبه ننشست.
الان دنيا خيلي عجيب شده. اصلا نميشه از حرکت و کارهاي يه نفر فهميد ميخواد چکار بکنه. حتي از حرف يه نفر هم نميشه فهميد منظورش دقيقا چيه. مثل خود من که يه چيز اينجا مينويسم هزار جور برداشت ميشه.
اين کارهاي محبوبه هم با کم حرفيش شده مشکل براي همه ما. اولش که اعلام کرد ميخواد خونه بخره همه ناراضي بوديم از همه بيشتر من که فکر ميکردم همه پولش رو ميده خونه ميخره ديگه نميتونيم بريم خارج. الان من يه کم خيالم راحته اما محبوبه تاحالا حتي يه کلام به مامان و بابا و داداش ناصر نگفته که خونه رو ميخواد چکار کنه. به من همون چهارشنبه گفت که خونه رو گذاشته براي رهن. چهار ميليون تومن رهن که من فکر نميکنم کسي اينهمه پول براي اون يه ذره جا بده.
اما هم چهارشنبه هم پنجشنبه همه تو خونه شده بودن برج زهر مار. انگار همين الان محبوبه ميخواد بره خونه خودش. من نميفهمم اينها که نميتونن قبول کنن که محبوبه بره تو خونه خودش که همش دو تا خيابون بالاي اکباتانه چطور ميتونن قبول کنن که بره استراليا که دو تا قاره بعد از آسياست؟
محبوبه هم به من ميگه تو هيچي نگو وقتش که بشه من کار رو درست ميکنم.
اما پنجشنبه که طبق معمول ما منتظر بوديم داداش ناصر يه فيلم بذاره نگاه کنيم ديديم آقا انگار نه انگار. من هي کانال عوض کردم مامان رفت تو آشپزخونه کارهاش رو راست و ريست کنه بابا هم همون روي مبل چرت ميزد و زير چشمي تلويزيون نگاه ميکرد.
بعد بالاخره محبوبه گفت نميخواي يه فيلم بذاري ما ببينيم؟
داداش ناصر گفت نه. بعد گفت تو که الان طاقت يه فيلم نديدن رو نداري چطور ميخواي ما رو ديگه نبيني؟
به قول مامانم وا خاک عالم اينها چه ربطي به هم دارن
من که اين دو روز همش دارم فکر ميکنم دليل اصلي که داداش ناصر دوست نداره محبوبه از خونه ما بره اينه که دلش براش تنگ ميشه.

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۱

چهار جلد دفتر جلد رنگي خارجي ۲۴۰۰ تومن.
سي دي فيلم کارتون ام پي تري (پري درياي ۱و ۲ و آناستازيا) ۱۱۰۰ تومن
سي دي ۵۰ ساعت موسيقي ايراني هزار تومن.
يه بسته جا مدادي باربي ۵۵۰۰ تومن
يه عالم بستني و هله و هوله نزديک ۲۰۰۰ تومن.
فکر ميکنم اين ليست کل خريدهاي يه هفته من از پول تو جيبي ام بود. آهان يه خورده هم پول تاکسي دادم تا برم ثبت نام کلاس يه بار هم با تاکسي رفتم ميدون ونک.
ديروز تو گويا يه خبري خوندم که يه آقايي از کارخانه نساجي خودش رو کشت. نوشته بود که اون آقا دو روز بعد از اينکه حقوقش رو گرفت رفت از رييسشون پنج هزار تومن مساعده بگيره رييسشون نداده گفته بايد بعد از پونزدهم بيايي. اون آقا فرداش ميره ميگه دو هزار تومن به من مساعده بده باز هم رييسشون گفته طبق قانون نميشه. انگار اين پول رو براي پذيرايي از مهمونشون ميخواسته که همون شب خونه اشون بودن.
بعد اون آقا رفت خودش رو کشت.
ببخشيد که من دارم اينطور سرد و بي روح اينها رو مينويسم. حق دارين اگه به من بگين بي عاطفه يا هر چيز ديگه. من ليست خريدهاي يه هفته امو اون بالا نوشتم. قبول دارم که يه آدم با عاطفه نميره از اين خريدها بکنه درحالی که مردم به پولهاي خيلی کمتر از اين نياز دارند. تقريبا هيچکدوم از ليست بالا چيزي نيست که ضروري باشه.
حالا از ديروز همش دارم فکر ميکنم که خدا اون دنيا تو روز قيامت بخاطر اين خودکشي از کي باز خواست ميکنه؟ براي اين خودکشي چه کساني بايد برند جهنم.
من فکر ميکنم خدا اگه بخواد بفرسته جهنم اول اون رييسشون رو ميفرسته که به اين آقا بيعانه نداده بود. بعد کساني که اين قانون رو تصويب کردن که تا پونزدهم برج کسي نبايد بيعانه بده ميرن جهنم. بعد همه اون کسايي رو که ايراني هستند و ميرن پارچه خارجي ميخرند و باعث ميشن که کارخونه نساجي ما اينطور ورشکسته بشه. بعد تمام کساني که از خارج پارچه وارد ميکنن. بعد تمام کساني که از اين سي دي هايي که من خريدم توليد ميکنند که باعث می شه ما تحريک بشيم بريم اينها رو بخريم. بعد تمام کساني که بر نفسشون غالب نيست و ميرن اين سي دي ها رو ميخرند؛ حتما همه کساني که اين سي دي ها رو ميفروشن هم بايد برن جهنم. بعد همه بستني فروشها و بستني سازها رو. برای اينکه يه چيزی توليد می کنند که نه به درد دنيا می خوره نه آخرت. بعد تمام کساني که تو کارخونه عروسک سازي دنيا کار ميکنند. و تمام کساني که اينها رو ميخرند. بعد تمام کساني که تو دنيا پارچه توليد ميکنند. تمام افراد کمپاني والت ديسني حتي اون دربونش بی بروبرگرد ميرن جهنم. تمام کساني که دفتر و کاغذ توليد ميکنن که اينقدر دفتراي خوشگل درست ميکنن که آدم ميبينه دلش ضعف ميره چهار تا چهارتا ميخره. راننده هاي تاکسي که اگه بخوايين عادلانه فکر کنين همشون بی سئوال و جواب ميرن جهنم.
تمام نوازنده هاي موسيقي و خواننده هاشون و شاعراشون و ضبط کننده هاي موسيقي و تمام افراد کارخانه ضبط سازي و تلويزيون سازي و کامپيوتر سازي و همه فروشنده هاي اين وسايل و همه کساني که اينها رو ميخرند. دليلشو که خودتون بهتر می دونين من چيزی نمی گم.
اين ليست خيلي طولانيه مثلا همه کسانی که بی خود ميرن مهمونی. همه زنهايي که بيخود به شوهرشون ميگن يه خورده پول بده ميوه بخريم. همه بچه هايي که از باباشون بيخود پول و غذا و لباس ميخوان. همه کشاورزا همه لباس فروشيها همه مردم دنيا.
مثلا فکر کنين اگه ما نوازنده موسيقي نداشتيم اونوقت ديگه هيچ خواننده اي نميتونست آواز بخونه. کسي مياد آواز بدون آهنگ بخره؟ بعد ديگه خود به خود نه کسي سي دي ضبط ميکرد نه کسي تکثير ميکرد نه اصلا کسي ميرفت سي دي رام اختراع کنه. نه کامپيوتري درست ميشد و من هم پولم رو بيخود نميرفتم براي يه سي دي موسيقي ۵۰ ساعته حروم کنم.
يا مثلا فکر کنين اگه کارخونه والت ديسني وجود نداشت اونوقت ديگه اصلا کارتوني ساخته نميشد که ببرند رو سي دي ضبطش کنن و بعد ام پي تري اصلا درست نميشد که فيلمهاشو سه تا سه تا فشرده کنه تو يه سي دي و بعد من بيخود برم پولم رو براي اون حروم کنم.
اگه کشاورزا نبودن اصلا ميوه اي توليد نميشد که وقتي مهمون بياد ناچار بشيم بريم کلي پول بديم بخريم بذاريم جلوشون.
خودتون هم اگه بشينين همين الان حساب کنين که اگه هر کدوم از اينها که گفتم کارشون رو درست انجام نميدادن اون بنده خدا الان زنده بود.
من ديگه نتونستم به اين ليست کسی رو اضافه کنم. يعنی ديگه کسی نموند که به اين ليست اضافه کنم. خدا وکيلی اگه يه خورده منطقی فکر کنين تو دنيا کسی نيست که به خاطر مرگ اين آقا مقصر نباشه. به جز يه قشر خيلی مظلوم. آخوندها. اين طلفکها هم خودشون آلوده هيچ کدوم از اينها که گفتم نيستن هم اينهمه به ما نصيحت ميکنن که دنبال اين چيزها نريم.

دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۱

سلام
من نميخوام که اين وبلاگ رو تعطيل کنم که.
فقط يه نفر به من گفت که مواظب خودم باشم اينقدر آدرس ندم. ايشون تو نظر خواهي پيغام گذاشته بودن و گفته بودن که يه ادم معمولي نيستن که اين حرف رو ميزنن.
من آدم ترسويي هستم. حالا که شما منو نميشناسين اينو اينجا ميگم وگرنه امکان نداشت بفهمين که من چقدر ترسو هستم. يه بار هم بهتون گفتم هر وقت ميريم شمال چون دستشويي بيرون از ساختمون تو حياطه من چقدر ميترسم که شبها برم دستشويي.
تازه وضع وبلاگ نويسي من مثل شما نيست که. من هم بايد مواظب باشم برادر و خواهرم متوجه نشن که وبلاگ مينويسم هم مواظب باشم که يه وقت دولت من رو نگيره.
تا حالا نشنيدم که هيچ کس رو که وبلاگ مينوشته گرفته باشن اما من براي احتياط ارشيوم رو پاک کردم و بعد هم به محض اينکه ببينم دارن ميگيرن اين وبلاگ رو تعطيل ميکنم.
ببخشيد که من آدم ترسويي هستم.


يه آقايي تو نظر خواهي به من گفت که (دختر لوس و بي معني به همه چيز بند کن غير از معتقدات و مقدسات مردم حاليته؟)
البته اين ترجمه اين چيزيه که ايشون گفتن اصل پيام فينگليسيه.
من نميدونم از کجاي نوشته من اينجور برداشت کردين که من به مقدسات توهين کردم؟ من که تو اون نوشته اگرم توهين کرده باشم فقط به دختر خاله ام بوده.
مگه نگفتم که خود من هم به اين سه تا امامزاده نذر کردم؟
حالا دوست دارين بگم چي نذر کردم تا باورتون بشه ؟
نذر کردم سال ديگه اين موقع ايران نباشم. حالا وقتي که ايشاالله سال ديگه از اينجا رفتم آدرسشون رو به شما هم ميدم که باورتون باشه.

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۱

الان به قول يکي از دوستان ديگه سرما خوردگي بيماري حساب نميشه. اما حالا سرما خوردگي يا هر بيماري رو که در نظر بگيرين همينطور يه دوره اي داره تا بعد که بيمار رو بکشه.
مثلا سرماخوردگي اولش سوزش گلو داره بعد گلو درد و تب و بعد اگه درمون نشه تشنج و آخرش هم مرگ.
اين وبلاگها هم که ميخوان تعطيل کنن همشون اولش يه نشونه هايي دارن. فکر ميکنم اولين نشونه اش هم پاک کردن آرشيوه. اون هم براي کسي که از نوشته هاش ميترسه. بعد يواش يواش کم مينويسن. بعد از گل و بلبل مينويسن و يه روز هم ميبينين ديگه نمينويسن.
ببينين هم آقاي هيس اينکار رو کرد هم آقاي يه جعبه شکلات هم خانم سپهري.
من هم امروز آرشيوم رو پاک کردم.

شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۱

ديروز شهره با مامانش اومدن خونه امون.
شهره دختر خاله منه همون دختر خاله ام که براتون گفتم که با حجاب مي خوابه.
دانشگاه قبول شد. رشته مديريت بازرگاني دانشگاه آزاد واحد جنوب. اين دختر خاله من از من دو سال بزرگتره. پارسال هم دانشگاه شرکت کرده بود اما قبول نشده بود.
خيلي خوشحال بود. البته شما اصلا نميتونين خوشحالي رو تو صورت اين دختر خاله ما معني کنين اما ديروز همينقدر که چشاش برق ميزد ميشد گفت خوشحاله وگرنه مثل هر روز اخماش تو هم بود و مقنعه رو کشيده بود دور تا دور صورتش. تازگي هم که ياد گرفت اون بالاي مقنعه رو دو تا لبه ميده بره تو ميشه مثل اين زنهاي عرب. مامانش همچين از دخترش تعريف ميکرد انگار جلوي چشم شصت ميليون تو کشتي مدال طلا گرفته.
من و اين دختر خاله ام زياد با هم رفيق نيستيم. من فکر ميکنم اون دختر خنگيه. اون هم فکر ميکنه من دختر لوسي هستم. البته از من بپرسين هزار تا مدرک براي خنگ بودنش دارم اما گمان نکنم اون بتونه حتي يه مدرک براي لوس بودن من بياره.
ديروز داداش ناصر همچين يهو محبتش گل کرد بهش گفت خب خدا رو شکر مزد زحمتتون رو گرفتين.
مامانش گفت اره دخترم شب و روز نداشت همش يا درس ميخوند يا نماز شب.
دختر خاله ام گفت قبول شدن من در حقيقت لطف خدا و ائمه بود.
داداش ناصر قبول کرد که اونها هم تاثير داشت اما زحمت اصلي رو خود دختر خاله من کشيده.
دختر خاله من معتقد بود که زحمت اصلي رو ائمه کشيدن و اون فقط ابزار بود.
بحث عقيدتي شد همه توش شرکت داشتيم اما حرف نميزديم نماينده ما داداش ناصر شد نماينده اونها دختر خاله ام اما بعضي وقتها مامانش هم کمکش ميکرد.
بالاخره معلوم شد که چرا اين حرف رو ميزنه. دختر خاله ما يه روش پيدا کرده براي قبول شدن تو کنکور که انگار رد خورد نداره. تو اين روش شما از سه تا از امامزاده ها با هم نذرتونو ميخواين. خاله ميگفت امکان نداره اين روش جواب نده.
برامون از معجزه هايي که اين امامزاده ها ميکنن يه مثالهايي زد که شاخ در آورديم و کلي به ايمانمون اضافه شد. مثلا يه آقايي که سرطان داشت و همه جا جوابش دادن از اين سه نفر سلامتش رو خواست و خوب شد.
يا خود خاله ام يه خانواده رو ميشناخت که دختر مريض داشتن و سه سال بود که اين دختر خانم مريض بود و روز به روز حالش بدتر ميشد و با کمک اينها حالش خوب خوب شد.
حالا شما هم برنگردين بگين اينها دليل نميشه. يه نمونه خودم بهتون عملي نشون ميدم از امروز ميخوام درس رو تعطيل کنم از اين سه تا ائمه کمک بخوام خودتون سال بعد ميبينين که چه اثر داره.
ببخشين که نميتونم اسم و مشخصاتشون رو بهتون بگم. ميترسم دست زياد بشه اونوقت به خود من نرسه.
اما باور کنين معجزه ميکنه. شما اگه ميدونستين اين دختر خاله من چقدر خنگه يکي از نمونه هاي بارز معجزه اش رو ميديدين


چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۱

سلام
يه مدته که اين صندوق پستی من نامه نمی داد نمی دونم شايد نامه نداشتم اما خودم فکر می کنم صندوق پستی خراب شده بود.
بعد که يه عالم نامه با هم اومد و من جواب دادم يه آقايي به اسم آقا رضا به من می گه چرا جواب نامه رو نمی دی؟
من جواب همه نامه ها رو می دم. اگه دستتون نمی رسه تقصير من نيست. الان هم می خوام چند تا نامه رو اينجا جواب بدم فقط برای اينکه زياد به صندوق پستی اعتماد ندارم .
چون فکر می کنم درست نباشه اسم کسی رو ببرم فقط اولين کلمه اسم و فاميل هر کس رو نوشتم.
ببخشيد

آقای گ ک
تو رو خدا همين الان برين يه ماهيتابه بذارين رو گاز. يه خورده روغن بريزين توش. فرق نمی کنه چه روغنی باشه سرخ کردنی يا عادی. الان وقت اين حرفها نيست. بعد يه دونه تخم مرغ بشکنين بذارين سه دقيقه خوب سرخ بشه بعد بخورين. حتما با نون بخورينش. فقط بجنبين تو رو خدا.
بعد اينکه کی به شما گفته بود که من طرز پخت خوراک کله گنجشکی با تخم مرغ و سيب زمينی بلدم؟ من تا حالا هر وقت کله گنجشکی خوردم اصلا توش سيب زميني نديدم که. به جز همين غذايي هم که براتون نوشتم فعلا هيچی ديگه بلد نيستم.
حتما به من نامه بدين بدونم حالتون خوبه يا نه؟ ببينم راست ميگفتين که اگه تا بيست دقيقه ديگه من دستور آشپزی براتون ننويسم از گرسنگی ميميرين؟


آقای س ش
آقای محترم من اصلا ستاره شناسی نميدونم. فقط تو مدرسه اون هم چند سال قبل خوندم که ما تو منظومه شمسی زندگی ميکنيم اما شانسی تو يه نقشه که اينجا پيدا کردم جواب سئوال شما بود.
سياره اورانوس بغل نپتونه. تو اين نقشه حتا مسيرش را هم کشيده. اگه خواستين آدرس خونه اتونو بدين مسير اورانوس رو از در خونه اتون تا اونجا براتون کروکی بکشم.
فاصله اش با نپتون هم فقط 500 متره. اين رو البته من خودم اندازه گرفتم. اينجا تو نقشه که با مقياس ده هزار تهيه شده فاصله دو تا کره پنج ميلميتر بود. بعد ضرب در ده هزار کردم شد 500 متر. اگه اشتباه ميکنم تو رو خدا به من بگين.



آقای خوشتيپ
نه



خانم غ گ
اين نامه اتون خيلی جالب بود همش جالب نبود ها اون تيکه اش رو که گفتين شما فهميدين که ما سه نفريم که اين وبلاگ رو مينويسيم جالب بود. يعني به نظر شما ما اسم اين وبلاگ رو بکنيم دختران شيطان؟ ببينم ميتونين يه مثال بزنين که کدوم نوشته ما با کدوم نوشته ما از زمين تا آسمون فرق کرده؟
مرسی
اوه راستی کدوم يکی از ما سه نفر اين حرف رو بهتون زديم؟




آقای رضا يگانه دستيار
ببخشيد اگه اسم شما رو خلاصه نکردم



آقاي پ چ
اون آدرس نيو بری پارک رو تو يلو پيج ياهو چک کردم انگار يه وقتی يه خانمی به اسم اوليويا جوئن نيوتن توش زندگی ميکرد. الان اسباب کشی کرده خاليه. خب که چی؟



آقاي ح ح
به جواب آقاي خوشتيپ مراجعه کنين.



آقاي رضا
من نامه از شما هنوز نگرفتم تو اين يکي هم که فقط به من گفتين چرا جواب نامه رو ندادم. ميشه يه بار ديگه نامه اتون رو بفرستين؟




خانم ياسمين
کفش پاشنه بلند؛ دامن صورتي که خيلي کوتاه نباشه خوش بحاليش بشه. پيراهن زرد يا ليمويي. آستين حلقه ای نباشه ها. اگه موهاتون بلنده يه دونه کش هم دورش بياندازين از اين کشهاي رنگي. قشنگ ميشه. بعد هم يادتون باشه هر وقت دوست داشتين بهش بگين مگه خودت خواهر مادر نداري؟




آقاي الف پ
خيلي ببخشيد خيلي عذر ميخوام خيلي ببخشيد
فوتينا