پنجشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۰

ديروز تو ميدون انقلاب اصلا" ماشين نبود. يه عالمه مردم ريخته بودن تو خيابون منتظر تاكسي بودن. شانسي يه هو يه ماشين هيلمن جلو پام ترمز كرد. توش چهار تا مسافر بود. فقط جلو جا داشت منم نشستم جلو بغل يه آقا پسر. سه تا خانم عقب بودن كه دو تاشون چادري بودن. اون يكي پيره به راننده گفت:" چرا اين خانمو سوار كردي بغل اين آقا پسر؟" راننده گفت:" نبايد اينكارو ميكردم؟" پيره زنه گفت:" دو تا نا محرم بغل هم نشوندي درست نيست." راننده گفت:" من كه مجبورش نكردم خودش سوار شد."
داشتن درباره من حرف ميزدن. من خوشم مياد درباره من حرف بزنن اما اينطوري نه. بهش گفتم "خانم اينجا يه عالمه وقته كه من منتظر ماشين بودم" پيره زنه هم خيلي شيك به من گفت "من با شما حرف نميزنم."
من هم ساكت شدم. بعد خيلي منطقي ثابت كرد كه نبايد منو سوار ميكرد بغل يه آقا پسر نامحرم. اون همه آقا تو خيابون بودن يكي از اونا رو سوار ميكرد. اين آقا پسري كه بغل من نشسته بود برگشت بهش گفت:" شايد اصلا" اين خانم ارمني باشه براش نامحرمي مهم نباشه؟" وا خاك عالم حالا ديگه دينم هم داشت عوض ميشد. من باز هيچي نگفتم اما همون پيرزنه براي اون آقا پسر هم ثابت كرد كه حتي براي ارمنيها هم نامحرمي مهمه. وقتي راننده هم گفت كه حالا امروز خيابون پر مسافره روزاي ديگه كه مسافر كمه من كه نميتونم خالي برم مسافر بمونه رو زمين باز هم ثابت كرد كه بايد خالي بره، چون اينجور پولها اصلا" بركت نداره.
پولي كه من به راننده دادم بركت نداره؟ اين ديگه خيلي جالب بود. شايد راست ميگفت. من اين پولو از مامان و بابا و داداش ناصر ميگيرم. پول تو جيبيه. اگه بركت داشت كه اينقدر سريع تموم نميشد.
ديروز يه سر رفتم ميدون انقلاب يه چند تا كارت تبريك بخرم. من كارت تبريك به جز به شراره به كسي نميدم اما دوست دارم عيدا برم يه چند تا كارت تبريك بخرم. تو اين اكباتان كه فقط يه كتابفروشي ميشناسم كه ده پونزده تا كارت تبريك خيلي بي ريخت داره كه الان نزديك دو ساله عوضشون نكرده. ساعت دو رفتم كه زود برگردم اما برگشتني خوردم به ترافيك. خيلي خيابونا شلوغ بود من تا حالا اينطور خيابونا را نديده بودم. ساعت بعد از هفت بود كه رسيدم خونه. مامان كلي رو ترش كرد من هم موش شدم نشستم سر درس و مشقم. بهونه دست مامان ندادم كه دادش بره هوا. كامپيوتر رو هم اصلا" نگاش نكردم.

سه‌شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۰

از ورودي آپارتمان ما كه بياين بيرون، يه محوطه بزرگ درخت و زمين بازيه. هميشه هم اين پسراي ده دوازده ساله تا نود ساله اينجا پلاسن و فوتبال بازي ميكنن. دو قدم كه برين اونور خيابون يه بازار روزه كه خيلي شلوغه. از اين بازار روزا كه ميوه شهرداري ميفروشن. ميوه به قيمت روز. هر دفعه كه از اونجا رد ميشم يه عده از آشنا ها رو ميبينم.
از وقتي من به دنيا اومدم ما تو اين اكباتان ميشينيم. 15-16 ساله. براي همين تقريبا" همه همسايه ها رو از قيافه ميشناسم. ما فقط با خانم رضاعي همسايه بغلي رفت و آمد داريم. همون خانمي كه دخترش الان مكه است. رفته حاجي بشه. اما يه عالم بقيه همسايه ها رو همينطوري ميشناسيم. يه نفر تو طبقه سه هست كه هر سه شنبه دعاي توسل داره، انگار خانواده شهيد هستن. هر شنبه روي در يه اعلاميه ميزنن كه اين سه شنبه هم دعاي توسل هست حتما" بيايين. ما كه تا حال نرفتيم اما عيدا يه جور بازديد ميذارن. اولين صبح روز عيد. بابا هر سال ميره. پارسال ( منظورم همين يازده ماه پيشه) من و مامان هم رفتم. آپارتمانشون يه دونه از اين سه خوابه ها بود كه خيلي شبيه آپارتمان ماست اما خيلي بزرگتره. خانمها و آقايون يه جا بودن اما همه با حجاب. صاحبش ظاهرا" مرد خوبيه. از اين مذهبياي بي آزاره.
حالا من اصلا" ميخواستم يه چيز ديگه بگم. من ديروز با مهدي روبروي بازار روز قرار داشتم. ميدونم خريت كردم. هيچوقت اونجا قرار نميذاشتيم. توي همون محوطه بين بلوكها خيلي جاي بهتريه. هم نيمكت هست براي نشستن هم آدم كم رد ميشه. فقط من ناچارم يه بلوك برم پايين يا بالا كه كسي منو نشناسه. شما اگه اومده باشين اكباتان ميدونين كه هر بلوك با بلوك بعدي دو سه كيلومتر فاصله داره.
ديروز خانم رضاعي منو تو بازار روز ديد. با مهدي ديد. نميشه گفت كه نديد يا مثلا" عوضي گرفته. نه، اون منو خوب ميشناسه.
من امروز از وقتي از مدرسه اومدم منتظر بودم كه مامان يه چيزي بهم بگه. تا حالا كه نگفته. من مامانو ميشناسم اگه با خبر شده باشه نه ميذاره نه برميداره بهم ميگه اين پسره نره خر كيه كه باهاش ميري بيرون. باور كنين عين همين جمله رو ميگه. براي همينه من امروز مثل موش شده بودم. از اولي كه اومدم خونه خودم سفره رو چيدم. خودم ظرفها رو شستم. البته ظرفها كم بود چون فقط من و مامان نهار خونه هستيم. حالا هم كه ساعت شيش عصره دلم داره عين سيرو سركه ميجوشه كه يه وقت اين خانم رضاعي نياد بهش يه چيزي بگه. مامان خودش از رفتار من بو برده كه يه خبراييه. من اصلا" بلد نيستم يه چيزو پنهان نگه دارم.
حالا اگه يه وقت ديدين من يه مدت ننوشتم بدونين كه خانم رضاعي به مامان گفته اونم كبابم كرده.

دوشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۰

از من ميپرسند كه چطور توي يخچال ميخندي؟ وا، اين كه كاري نداره برين در يخچال رو باز كنين. شيشه ها رو به هم بزنين كه سرو صدا درست شه و با خيال راحت هر قدر كه دلتون ميخواد بخندين. فقط حواستون باشه كه يه وقت مامانتون سر نرسه مثل اوندفعه فكر كنه من به دستپختش ميخندم يه هفته باهام سرسنگين بود.






یکشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۰

ديدين بهتون گفتم دعوا ميشه. البته اصلا" به خاطر دير اومدن محبوبه دعوا نشد. سر يه چيز ديگه دعوا شد. خونه ما همينش خوبه. همش كه نبايد با يه موضوع يكنواخت دعوا شروع شه.
مامان هنوز هم تعريف ميكنه اون وقتها كه بچه بودم وقتي ميخواستن بهم دوا بدن بخورم ناچار بودن سه نفري وارد عمل شن. بابا پاهامو ميگرفت. محبوبه دستامو نگاه ميداشت و مامان زوركي دوا رو ميريخت تو حلقم. من البته اين چيزا كه اينها ميگن يادم نمياد اما كلا" هنوز هم از دوا بدم مياد. حالا حكايت شب جمعه ما بد جوري من ياد دوا خوردن خودم انداخت. داداش ناصر و مامان و بابا داشتن سعي ميكردن كه محبوبه رو راضي كنن دوباره شوهر كنه.
اين قضيه دواي زوركي خوردن تو خونه ما خيلي سابقه داره. مثلا" همين دو سال پيش درست برعكس، محبوبه يه نفري زوركي اين سه نفرو راضي كرده بود دوا بخورن. فرض كنين يه بچه بخواد به سه نفر با هم دوا بده. خلاصه خيلي خر تو خر شد.
ماجراي خواستگاري قبليش رو ميگم. آقا فريدون. محبوبه خودش با اقا فريدون آشنا شده بود. تو كوه مسير دركه. حالا از همين دركه اينقدر بدش مياد كه دو ساله پاشو اونجا نذاشته. اصلا" از كوه بدش اومده. اون دفعه هم همه مخالف بودن. اصولا" بابا و مامان من از اينكه دختر خودش بره تو خيابون شوهر پيدا كنه بدشون مياد. من كه از اين يارو دوست پسرم مهدي زياد خوشم نمياد اما اگه يه روز خواستم با دوست پسرم عروسي كنم به خونه نميگم. من حريف اينها نميشم بهشون دوا بدم بخورن. ميدونم بايد با همه اينها يه جا بجنگم. ميذارم خود پسره هر طور ميتونه درستش كنه.
تو عروسي با آقا فريدون محبوبه وقتي نتونست مامان و بابا و داداش ناصر رو راضي كنه دوا بخورن بهشون گفت كه "من ديگه تا آخر عمرم عروسي نميكنم." اولش اين حرف رو هيچكي جدي نگرفت. اينطوري قضيه آروم شد. بعد طفلك محبوبه ناچار شد بشينه هر روز سر شام اين حرفو تكرار كنه كه مامان و بابا يادشون بمونه كه اون ديگه هيچوقت تو عمرش عروسي نميكنه. بعد كه درست همون روزا يه خواستگار اومد و محبوبه از لج مامان و بابا از تو اتاقش تكون نخورد و حتي چايي هم مامان من مجبور شد براشون ببره، بابا و مامان ديدن مثل اينكه تهديد جديه. اينطوري شد كه بنده هاي خدا مجبور شدن دوا رو بخورن ديگه.
من پنجشنبه صبح كه اون يادداشت رو گذاشتم تو وبلاگم متوجه شدم كه آذي خانم دو روز پيش در حقيقت براي خواستگاري از محبوبه اومده بود. يعني استراق سمع دو سه روز پيش ما هيچ. من اصلا" نميدونم اين مامان و بابا وقتي قراره محبوبه رو شوهر بدن چرا حرف از عروسي داداش ناصر ميزدن؟ يعني شما فكر ميكنين اينها فهميده بودن من دارم گوش ميدم آدرس غلط ميدادن؟
حالا ولش كن. سر شام. مامان مرغ رسمي پخت. من نميدونم به اين پيتزاي مرغ و قارچ چرا مامان من ميگه مرغ رسمي. مرغ رسمي رو محبوبه خيلي دوست داره. همه ما خيلي دوست داريم اما محبوبه يه جور ديگه دوست داره. اون شب محبوبه شده بود مهمون ويژه. همه چيز اول براي اون بود بهترينش هم براي اون. محبوبه خودش هم بو برده بود يه خبراييه. همون اولش گفت "خب حال چي شده ما اينقدر عزيز شديم؟"
بعد مامان بهش موضوع رو گفت. ما از بعد از طلاق محبوبه يه بار ديگه تجربه دوا دادن به محبوبه رو داشتيم. همون اولي كه از شوهرش جدا شده بود حرف از يكي از خواستگاراي قبليش ميون اومد و محبوبه بد جوري ترش كرده بود. مامان تو گفتن اينجور حرفها اصلا" استاد نيست. بابا كه از اون هم بدتره. داداش ناصر هم اگه قرار ميشد بگه وسطش همچين شاخ و شونه ميكشيد همه چيزو خرابتر ميكرد. همون بايد به من ميگفتن همچين به محبوبه خبر رو ميدادم ظرف ده دقيقه بله رو بگه.
مامان تنها شگردش اينه كه بي مقدمه حرف ميزنه. براي همين يا اولش شما يه جوري غافلگير ميشين كه پس ميافتين يا يه واكنشي نشون ميدين كه اون پس بيافته.
براي همين تا گفت كه آذي خانم يه آقاي خوب رو معرفي كرده …..
محبوبه همه چيز براش جا افتاد لقمه آخرو گذاشت دهنش نوشابه اش رو خورد كه بعد اگه دعوا جدي شد و ناچار شد ميز شام رو ول كنه بره اتاقش، حسرت اينها به دلش نمونه. بعد هم گفت به آذي خانم بگو اگه بلده شوهر گير بياره يه دونه براي خودش گير بياره پير دختر شصت ساله نشه.
من از جوابهاي محبوبه خيلي خوشم مياد. وقتي ميخواد متلك بياندازه. نه داداش ناصر نه من نه مامان بابا هيچكدوم به پاش نميرسيم يه جواب مشابه بديم كه اينقدر قشنگ بشينه به دل.
براي همينه كه من همش وسط دعواي اينها خنده ام ميگيره. بعد هم دلم ميسوزه كه چرا يه دقيقه جلوي خودمو نگرفتم تا آخر دعوا بمونم ببينم ديگه چي ميگن. معمولا" همين محبوبه هم زود سنگرو ترك ميكنه. اما اينبار محبوبه سنگرو ترك نكرد نشست با سالاد بازي بازي كرد، بدون اينكه بخوره. همينطور يه دونه يه دونه بلال پخته يا نخود فرنگي از تو ظرف سالاد با چنگال برميداشت ميذاشت دهنش. انجوري انگار ميخواست بابا رو اذيت كنه. بابايي كه تو اين عمر سي ساله دخترش لااقل يه ميليون بار بهش گفته اگه ميخواي سالاد بخوري بردار بريز تو بشقابت.
طفلك بابا. هيچوقت سعي نميكنه تو دعواها دخالت كنه. همش منتظره يه جوري بشه كه ما خودمون يه جوري با هم آشتي كنيم بره پي كارش. اما امشب حتي اون هم يه نظري داد. انگار مامان قبلا" بهش گفت بود تو هم همينجور ساكت نشين. يه چيزي بگو. برگشت به محبوبه گفت:" حالا بذار بياد ببينش شايد پسر خوبي بود"
محبوبه هم جواب داد :" بياد. من كه كاري ندارم. صاحبخونه شمايين. فقط بگين كي مياد من خونه نباشم"
تازه با بابا خيلي محترمانه صحبت ميكرد. اون هم مثل من بابا رو خيلي دوست داره.
وقتي داداش ناصر داخل اينجور بحثها ميشه همه چي رو ميريزه به هم. اصلا" اگه اون يه خورده دير تر ميومد ممكن بود تا همين امروز هم اونا بحث كنن. درست و منطقي. من هم كلي ميخنديدم.
داداش ناصر گفت:" بايدم اينو بگي. كه ناچار نباشي هر وقت خواستي بري هر وقت خواستي بيايي"
من هم ميدونم اصلا" غلط غلوط حرف زد. اما باور كنين عين حرفش همين بود. من كه هر چي فكر ميكنم معنيش رو نميدونم اون فقط ميخواست يه جوري به دير اومدن محبوبه طعنه بزنه. محبوبه هم گفت پس چي؟ افسارم دست تو نيست كه هر وقت تو خواستي بيام خونه.
همين. ميگم كه داداش ناصر استاده كه بحث خراب كنه. فقط آخرش كه محبوبه ميخواست بره اتاقش گفت:" مگه خر سرمو گاز بگيره كه بخوام دوباره عروسي كنم"
من از اين يكي خيلي خوشم اومد (خر سرمو گاز بگيره.) اصلا" تا حالا اين جمله رو نشنيده بودم. خيلي بامزه بود. اگه ادامه پيدا ميكرد و يه تيكه ديگه اينجوري ميگفت مجبور ميشدم برم تو اشپزخونه يخچالو باز كنم يه فصل توش بخندم يا برم تو اتاقم سرم رو بگيرم رو بالش.
حالا من منتظرم كه يه بار پاش بيافته اين جمله رو استفاده كنم. خيلي با مزه است. فقط من نميدونم چرا محبوبه نگفت مثلا" شير سرمو گاز بگيره يا گرگ يا پلنگ. آخه خر كه گاز بگيره كاري نميكنه.

پنجشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۰

أي واي همه چي قاطي پاطي شد. من ديروز همه چيز رو اشتباه فهميدم. اصلا" موضوع خواستگاري داداش ناصر نيست. براي محبوبه يكي پيدا شده.
الان نميتونم زياد بنويسم. اما زود برميگردم.

چهارشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۰

پنجشنبه بهترين روز خداست. خيلي جالبه كه خدا بهترين روزشو چسبونده به بدترين روزش. من از پنجشنبه ها خيلي خوشم مياد. حالا نه به خاطر اينكه كلا" كلاسمون پنجشنبه ها خيلي سبكه. نه والله من از بعد از ظهر پنجشنبه ها خيلي خوشم مياد. البته پنجشنبه همش خوبه، همون اولش كه از خواب بيدار ميشي ميبيني هوا تميزتره. اتوبوسها هميشه پنجشنبه ها نيمه خالي ميان تو ايستگاه و سريع تر از روزاي ديگه ميرسوندت. بعد از ظهر هم كه از كلاس تعطيل ميشي ميبيني كه نور خورشيد از بقيه روزا شفاف تره.
بابا و داداش ناصر و محبوبه تا قبل از ساعت دو سه بعد از ظهر ميان خونه. مامان پنجشنبه ها كلاس نداره. حالا ممكنه كه يه وقت دم عيد كار باشه همشون دير بيان خونه اما معمولا" همه ساعت دو سه خونه هستن. بعد غروب بهترين ساعات پنجشنبه شروع ميشه. يا ميريم مهموني يا مهموني دعوتيم يا عروسي دعوتيم. يا تولد. اگه هيچ كدوم اينها نباشه ميريم رستوران. يا ممكنه يه فيلم خوب باشه بريم سينما. هر چند كه معمولا" بابا و مامان نميان. محبوبه هم از وقتي عروسي كرد و طلاق گرفت با ما سينما نميايد اما داستان همه فيلمها رو ميدونه
معمولا" داداش ناصر بهترين فيلمهايي رو كه اجاره ميكنه ميذاره براي آخر هفته. يعني حتي اگه بريم مهموني و ساعت دوازده شب برگرديم باز يه فيلم هست كه بايد تماشا كنيم بعد بخوابيم.
تازه هيچكدوم از اين كارها كه نباشه محبوبه با داداش ناصر دعوا ميكنه، كلي پنجشنبه امون شيك و پيك ميشه. فردا پنجشنبه است و من از الان ميگم كه باز اينها فردا با هم دعوا ميكنن. ديروز محبوبه گفت كه ممكنه شركت تا دير وقت كار باشه چهار شنبه و پنجشنبه دير اومدم نگرون نشين. داداش ناصر همچين نگاهش كرد مثل …. خيلي ببخشيد خيلي ببخشيد يه سگ درست قبل از اينكه به آدم حمله كنه چطور نگاه ميكنه.



سه‌شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۰

اخ جون داره برف مياد شما فقط دعا كنين تا فردا بباره بقيه اش با من
من امروز كلي استراق سمع كردم. مامان و بابا وقتي يه صحبت خصوصي دارن آرومتر صحبت ميكنن. وقتي داداش ناصر يا محبوبه رو ميبينن اصلا" موضوع رو عوض ميكنن. اما جلوي من فقط يواشتر حرف ميزنن.
من هم همه حرفهاشونو شنيدم. يعني همه همه كه نه اما شنيدم. آذي خانم ديروز اومده بود خواستگاري. يعني خواستگاري كه نميشه گفت. اومده بود يه خانمو براي داداش ناصر معرفي كنه. فكر ميكنم دختر خواهرشو. من ديگه زياد چيزي نشنيدم. فقط دوست دارم وقتي كه خبرو به داداش ناصر ميدن من اونجا باشم ببينم چطور داداش ناصر هوارش ميره بالا. عمرا" فكر نكنم بتونن به اون زن بدن. اما خوب يه خورده هم حقشه. تنبل خان وقتي نتونسته تا حالا يه دوست دختر براي خودش جور كنه همين ميشه كه آذي خانم مياد براش دوست دختر پيدا ميكنه.

دوشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۰

باز روي صورتم جوش زده. يه جوش گنده درست روي گونه راستم. مامان ميگه تو صورت به اين كوچيكي جوش ميزنه اين هوا. بعد هم دستش رو يه وجب باز ميكنه.
خيلي دكتر رفتم. همه جور حرفي هم شنيدم. اولاش يه سري از اين دكترا ميگفتن از خوردن شيرينيه. من به خاطر همين مدت زيادي شيريني نخوردم. عجيب اين بود كه تو اين مدت هيچ جوشي نزد. بعد يه روز همينطوري براي خودش يه جوش گنده روي پيشونيم درست شد. من هم عصباني شدم و پرهيز شيريني و شكلات رو شكستم. حالا شما هم برنگردين مثل محبوبه بگين حتي قند هم نبايد با چاي ميخوردي. مگه ميشه قند هم نخورد؟
الان زياد فرقي نميكنه شيريني بخورم يا نخورم. جوش هر وقت كه دلش بخواد مياد روي صورتم.
يه دكتر به من گفت كه اين جوشها عصبيه. اين ديگه خيلي بامزه است. من كه عصبي نيستم. من وسط دعواي داداش ناصر و محبوبه يه هو يه حرف ميشنوم همچين خنده ام ميگيره كه ناچار ميشم بدوم برم تو اتاق خواب سرمو بچسبونم به بالش صدامو كسي نشنوه. اونوقت اين دكتر ميگه تو عصبي هستي. چرا عصبي باشم. درسم تو مدرسه خيلي خوبه ( نزديكه شاگرد اول بشم) مامان و بابا و داداش ناصر و محبوبه رو هم خيلي دوست دارم. يه رفيق خوب هم دارم ( اسمش چي بود شراره؟) پول تو جيبي هم ميرسه. تازگيها با اين وبلاگ هم كه خيلي خوش به حاليم ميشه. يه عالمه دوست مكاتبه أي هم پيدا كردم.

یکشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۰

اوف امروز چقدر اين خونه شلوغه. همينطور آدم پشت آدم. عوضش من بدون اينكه كسي مزاحمم بشه نشستم اين بالا و با كامپيوتر كارم رو ميكنم. حوصله اين همه مهمون رو ندارم. حوصله درس خوندن هم ندارم. امتحانها هم نزديكه.
اول از همه دوست مامان اومد. يك خانم مسن به اسم آذي خانم. اين دوست مامان مجرده. از دوران مجردي مامان با هم رفيق بودند. خانم مسني كه به نظر من از مامان خيلي پيرتره ولي مامان ميگه همسنن. اين خانم هميشه ساعت دو بعد از ظهر مياد كه مثلا" مزاحم استراحت بابا نشه عوضش خواب بعد از ظهر مامان رو ميريزه به هم. خانم مهربونيه اما زياد با من رابطه اش خوب نيست. من يه زماني دوست داشتم همه چيزو گاز بگيرم. يه جور لذت ميبردم كه گوشت ترد دست آدم رو بذارم زير دندونم فشار بدم. هنوز هم اگه يه دست داوطلب گير بيارم اينكارو ميكنم. مامان ميگه خيلي سال پيش كه من خيلي بچه بودم يه بار دست اين خانمو يه جور گاز گرفتم كه كبود شد. من البته يادم نمياد اينكارو كرده باشم. شايد از همون روز از من بدش اومده.
طفلك خيلي هم سعي ميكنه با من مهربون باشه اما از من خوشش نمياد. من ميدونم.
بعد درست دو دقيقه بعد از رفتن آذي خانم، اين همسايه بغلي اومد. يه خانم مسنه كه دو تا دختر داره. يكيش بيست و شش هفت سالشه و انگار تو بانك كار ميكنه اون يكي هم شوهر كرده و اينجا نيست. اون دوميه كه شوهر كرده دو تا بچه داره خيلي با مزه هستن. سياه و زشت و خيلي خوردني. واي خدا من چقدر از بچه خوشم مياد. اين خانم برامون آش آورد. مثل اينكه آش پشت پا پخته براي دخترش. همون كه تو بانك كار ميكنه. رفته مكه. شما فكرشو بكنين بعد از اين بايد به يه خانم بيست شش هفت ساله بگيم حاج خانم. اونهم وقتي كه مامانش هنوز بيچاره تا مشهد بيشتر نرفته. كاش دولت يه كار ميكرد ميگفت بچه هايي كه ميخوان برن مكه اول بايد مامانشون بره.
يه دقيقه بعد از اينكه اين خانم رفت، آقاي محمدي اومد. اصلا" وقت نشد يه ناخنك به اين آش بزنم. محمدي نماينده بلوكه. با بابا كار داشت. اومد بالا نشست و دو ساعت درباره تصميمشون براي آينده آسانسور بلوك حرف زدن. جدي ميگم . شما حساب كنين يارو از ساعت شش اومده تا الان كه نزديك هشته دارن درباره آسانسور حرف ميزنن. به من البته ربط نداره به بابا هم ربط نداره همينطور ميان با بابا حرف بزنن نظرشو بدونن. بابا هيچوقت دوست نداشت كه تو اينكارا دخالت كنه اما بدش نمياد يه گوش مفت گير بياره نظر خودشو بده. ولي من همش فكر ميكنم يه آسانسور مگه چقدر فضا داره كه آدم درباره اش دو ساعت تموم حرف بزنه؟



شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۰

من امروز نميخواستم اين نوشته را كه براي خورشيد خانم نوشته بودم پست كنم. بعد فكر كردم خورشيد خانم ناراحته شايد اينو بخونه يه خورده شاد شه. من اين نوشته رو براي خورشيد خانم قبلا" نوشتم. قبل از اينكه وبلاگ آقاي لامپ رو بخونم.
به من گفتند كه بهتره با بقيه وبلاگها سر به سر نذارم و كار خودمو بكنم من هم ميخوام همينكارو بكنم.
من ديگه با هيچ كدوم از وبلاگها شوخي نميكنم. آقاي لامپ انگار از دست من عصباني شد من فقط با ايشون شوخي كردم. من امروز براشون نامه دادم گفتم كه شوخي كردم. من دوست ندارم كسي از دستم ناراحت بشه.
ببخشيد.
أي واي چي شد. تا همين دو روز پيش فقط سه نفر بودند كه فكر ميكردند من خورشيد خانم هستم. حالا شدن شصت نفر.
بابا به خدا من خورشيد خانم نيستم. اينهمه فرق بين من و خورشيد خانم هست چرا اينها متوجه نميشن؟ من امروز اينو مينويسم اما ديگه هيچوقت در اين باره نمينويسم. بذارين يه خورده هم خورشيد خانم جواب بده.
من و خورشيد خانم اين فرقها رو با هم داريم. خورشيد خانم 26 سالشه من 17 سالمه ( حالا يه خورده كمتر)
خورشيد خانم قدش دو سه متره من نصف اون هم نيستم.
خورشيد خانم داره فوق ليسانس ميگيره من دارم ديپلم ميگيرم( حالا يكي دو سال ديگه هم شد، شد)
خورشيد خانم مامانش مهمونداره، من مامانم معلمه.
خورشيد خانم باباش بازنشسته است. من هم بابام بازنشسته است اما باز ميره سر كار. تازه باباي من بازنشسته ارتشيه.
خورشيد خانم بابا و مامانش با هم زياد بحث ميكننن، خونه ما داداش ناصر و محبوبه زياد بحث ميكنن.
خورشيد خانم داداش نداره فقط يه خواهر زاده داره من يه پسر دايي مامان زاده دارم كه خيلي نازه.
خورشيد خانم به ورزش شنا علاقه داره من هم دارم. عوضش من تو عمرم اسكي نرفتم اون خيلي رفته. در عوض من كاراته بلدم اون بلد نيست.
خورشيد خانم زبانش خوبه من هم زبانم خوبه اما نه به خوبي اون. من پاييز ترم هشت كانون بودم. اين ترم نرفتم كلاس چون خيلي هشت آ سخت بود. ميگن هشت ب سخت تره. اما بهار حتما" ميرم چون ممكنه راست راستي بريم كانادا.
خورشيد خانم هر روز سيگار ميكشه من نميكشم. يه بار كه كشيدم دهنم اينقدر بد مزه شد كه ناچار شدم گلاب قرقره كنم. ديگه هم سيگار نميكشم.
خورشيد خانم دوست پسر داره من هم دارم اما شما فرض كنين ندارم.
خورشيد خانم ميره سر كار، من پول تو جيبي از برادر و بابام ميگيرم.
خورشيد خانم درست و حسابي روي صندلي ميشينه، من يه طور ميشينم كه همش مامانم ميگم هيچ جونوري اينطوري رو صندلي ميشينه كه تو نشستي.
خورشيد خانم روزاي تعطيل هم ميتونه به اينترنت وصل شه و مطلب تو وبلاگ بنويسه من نميتونم. حتي پنجشنبه هم فقط تا ساعت دو سه بعد از ظهر ميتونم برم سراغ كامپيوتر، بعدش هر ساعت ممكنه داداش ناصر سر برسه.
بابا اينهمه فرق بين من و خورشيد خانم هست ديگه مونده من اسم راست راستي خودمو بگم و اين وبلاگ رو تعطيل كنم تا شما باورتون بشه؟


پنجشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۰

ديروز اينهمه وراجي در مورد مزاياي دروغگويي و معايب راستگويي كردم كه يه چيز بگم يادم رفت. يعني اصلا" بحث منحرف شد.
من روز دومي كه وبلاگمو نوشتم براي 10-15 نفر نامه دادم كه برن وبلاگمو بخونن. هيچكس جواب نامه امو نداد به جز ندا خانم. يعني نه مريم خانم، نه مرجان جون، نه خورشيد خانم. اها راستي لامپ هم تو بلاگش نامه امو عوض كرد و مسخره اش كرد. من اون موقع كه متن نامه امو تو وبلاگش ديدم خيلي لجم گرفت. همون وقت خواستم يه جواب براش بنويسم كه نشد. الان يادم نيست چطور شد. شايد اينترنتم قطع شد. خلاصه فرداش هم ديگه جوابشو ندادم اما همون موقع خيلي فكر كردم يه جواب درست بهش بدم آخرش اين به نظرم بهترين اومد كه

مرد گنده برو با هم قد خودت شوخي كن.

همين. آخيش راحت شدم. همش ميخواستم اينو بهش بگم. حالا شما نگين كه زشته آدم نامه خصوصي رو تو صفحه عمومي بنويسه. به اون بگين كه از اولش اون شروع كرد.
راستي اگه بهم نامه هم بده من كه نميخونم. مدتيه كه وبلاگش رو هم نميخونم.
حالا من اصلا" ميخوام يه چيز ديگه بگم هي حرف تو حرف مياد.
يه هفته پيش يه نفر به من نامه داد كه تو خورشيد خانمي. من همون وقت بهشون گفتم كه من خورشيد خانم نيستم. اما پريروز كه دوباره دو نفر ديگه نامه دادن و باز گفتن كه تو خورشيد خانمي من خيلي شك كردم.
من خورشيد خانم نيستم. من همون روز يه نامه به خورشيد خانم دادم كه جوابم رو نداد نامه اش رو الان اينجا مينويسم. فقط اينو بگم كه الان دو سه هفته است من براش نامه دارم. اما جوابي نگرفتم. حتي تازه گي كه صفحه وبلاگش رو عوض كرده اسم منو ننوشته اون بغل صفحه اش جزو وبلاگهاي مورد علاقه اش. شايد از اين وبلاگ و از من خوشش نمياد نخواسته جواب بده. شايد هم اصلا" نامه من دستش نرسيده كه جوابمو بده. شايد هنوز كامپيوترش راست راستي خرابه نتونسته جواب بده. شايد هم براي اينكه آدم خودش به خودش نامه نميده كه جوابش رو هم بده!

سلام خورشيد جون
من دخترك شيطان هستم.
خيلي وقته كه نوشته هاي شما رو ميخونم. تو همسايگي ما يه خانم هست كه خيلي قد بلنده. خيلي وقتها با مامانش ميبينمش. من هميشه فكر ميكنم شما اون هستين. ما تو فاز…… ميشينيم اگه شما همون خانم هستين بايد ما رو بشناسين.
ما پر سر و صداترين خانواده اونجا هستيم. اگه بعضي وقتها صداي داد و فرياد از خونه ما ميشنويد ناراحت نشو.
ما همه همديگر رو دوست داريم.
راستي سه هفته قبل من شما رو ديدم كه ميرفتين بيرون.
آرايش كرده بودي خيلي خوشگل شده بودي.
شايد من رو يادت باشه جلوي آسانسور سلامت كردم.
راستش يه خورده هم از شما ميترسم.
حتي اگه شما اون خانم نيستين باز من دوست دارم فكر كنم خورشيد خانم اون خانمه.
مرسي



چهارشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۰

من همش دارم فكر ميكنم كه دروغ چيه؟ راست كدومه؟ كدومش اخلاقيه كدومش نيست؟ من حق دارم كه به شما دروغ بگم؟ اصلا" كي حق داره دروغ بگه؟
اگه محبوبه همين دو هفته پيش يه كلام دروغ ميگفت كه تو ترافيك گير كرده دير اومده، اصلا" اين دعوا پيش نميامد. حالا فوقش يه كم بابا و داداش ناصر اخم ميكردند تموم ميشد ميرفت پي كارش.
مامان تا همين دو سال پيش به من ميگفت دختر شيطون. يعني از هر ده باري كه منو صدا ميكرد نه بار اينطوري صدا ميكرد. فقط وقتي اسم واقعي منو صدا ميكرد كه ميخواست دعوام كنه. بابا هنوز هم به من ميگه دخترم يا نانازي( ببخشيد) بابا معمولا" با من دعوا نميكنه. هر كاري هم كه بكنم به روش نمياره. غرغرها سر من از طرف داداش ناصره يا مامان. داداش ناصر معمولا" منو دختري يا خانمي صدا ميكنه (واي من چقدر اسم دارم) حالا خودم اومدم به شما اسم قديمي رو كه ديگه كسي منو با اون اسم صدا نميكنه گذاشتم. اين دروغه؟
حالا اگه از اولش ميامدم به شما راست ميگفتم بعد يكي ميمومد به داداش ناصر ميگفت خواهرت وبلاگ داره هر چي ميخواد توش مينويسه اون هم هيچكار نميكرد اين كامپيوتر رو ميبست، بهتر بود؟
اصلا" راست راستي نجات تو صدقه؟ ( صدقه نخونين يه وقت)
من كه گيج شدم. محبوبه اينروزها ديگه ياد گرفته دروغ بگه. اولا" ديگه سر ميز شام از همكاراش حرف نميزنه. اصلا" حرف نميزنه. همينطور مياد مثل مجسمه يه سلام ميكنه و شامشو ميخوره و بعضي وقتها ظرف ميشوره بعضي وقتها هم ميذاره من بشورم، خودش ميره بالا. حتي ديگه با تلفن همراه هم حرف نميزنه. انگار همه حرفهاش رو قبلش تو اداره ميزنه.
ديروز اومده بود ميگفت كه ميخواد براي مهاجرت اقدام كنه. داداش ناصر گفت زحمت نكش كانادا ديگه مهاجر قبول نميكنه.
اينها همش از دو هفته قبل به اين طرف دارن به هم متلك مياندازن.
محبوبه زود تمومش كرد. من از متلكهاي محبوبه بيشتر خوشم مياد. فقط يه كلام گفت:" همين منتظر بودن كار تو تموم شه بعد درو ببندن"
كار مهاجرت داداش ناصر تموم نشده. داداش ناصر ليسانس زبانه. دو سه ساله كه براي مهاجرت اقدام كرده و هيچ خبري هنوز نشده. به ما هم نميگه كارش به كجا كشيده.
بعد داداش ناصر كلي مدرك محبوبه رو به رخش كشيد اما اون ديگه لام تا كام حرف نزد. محبوبه مهندس الكترونيكه. يعني فوق ديپلمه ما به همه گفتيم مهندسه.
مامان ميگفت اگه شما دو تا ميخواين از اين مملكت برين يه كار كنين ما هم بياييم اينجا نمونيم.
همين ديگه مونده بريم كانادا، اونجا داداش ناصر و محبوبه با هم دعوا كنن.




سه‌شنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۰

قبلا" فقط روزاي جمعه براي من دلگير بود، حالا همه روزاي تعطيل دلگير شده. ديروز داداش ناصر از تو خونه تكون نخورد. نشست از صبح فيلم نگاه كرد تا غروب. بعد از ظهر كه خوابيد من هزار بار دل دل كردم بيام سراغ كامپيوتر ترسيدم. اگه اين كامپيوتر نبود شايد تعطيلي ها بهتر ميگذشت.
شراره يه زنگ هم نزد. اونا تلفن ندارن. من نميتونم بهش زنگ بزنم.
اين كافه نتها هم كه ميگن ساعتي دو هزار تومن. من وقتي خودمون كامپيوتر داريم چرا بايد اينهمه پول بدم؟ يه روز ديرتر ميام مينويسم.
تازه من تو خونه عادت دارم چهار زانو بشينم بنويسم. تو كافه نت كه نميشه چهار زانو نشست.
اين صندلي ما يه نشيمن داره درازيش دو سه متره. من كه توش ميشينم زانوم به لبه اش نميرسه. اگه بيام جلو زانوم برسه اونوقت پشتم به پشتيش نميرسه. براي همينه كه من چهار زانو روش ميشينم. الان ديگه عادت كردم كه چهارزانو رو صندلي بشينم. مامان چند بار كه منو اينطوري ديده ميگه دختر خجالت بكش يكي ببينه چي ميگه؟
كي ببينه؟ كامپيوتر ما طبقه دومه. تا يكي زنگ در آپارتمان رو بزنه درست ميشينم. چند بار سعي كردم درست و حسابي اين پشت بشينم ديدم نميشه. يعني اصلا" نميتونستم بنويسم.
خلاصه شما با يه آدم طرفين كه حتي بلد نيست پشت كامپيوتر درست بشينه.
اگه يه روز خواستين براي خونه اتون صندلي كامپيوتر بخرين و يه خواهر كوچكتر دارين كه ممكنه ازش استفاده كنه، حواستون باشه مارك رام رايانه نخرين كه خيلي مزخرفه. به درد آدماي سه متر به بالا ميخوره.


شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۰

خيلي خوش گذشت خيلي خوش گذشت خيلي خوش گذشت
جاي همه تون خالي بود.
البته اصلا" مهماني جشن تولد نبود كه رفتيم. يه مهموني بود با شركت خودمون.
محبوبه نيومد. داداش ناصر هم تا ساعت هفت كه ما از خونه راه افتاديم پيداش نبود. وقتي رفتيم خونه دايي مسعود و ديديم كه ما اولين نفر هستيم كه رسيديم كلي تعجب كرديم بعد كه فهميديم اصلا" جشن تولدي در كار نبوده تو ذوقم خورد. مخصوصا" با اين كادويي كه خريده بوديم و من دست گرفته بودم و گذاشته بودمش روي بوفه. تولد نيما يكشنبه گذشته بود كه انگار جشن تولد هم گرفته بودن و امشب فقط ما براي شام دعوت شديم. مامان ديگه به دايي مسعود نگفت كه پس چرا تو تلفن گفتي جشن تولد؟ من فكر كردم شايد مامان از خودش در آورده جشن تولد كه ما سه نفرو بتونه ببره. اما بيرون كه اومديم كلي غرو غر ميكرد كه مرتيكه خودش گفت جشن تولد.
خب براي همين اولش من خيلي تو ذوقم خورد. اصلا" حوصله اين بابا مامانها رو ندارم كه ميشنن از مملكت حرف ميزنن. همينجور دمق نشستم تا نيما را كشف كردم.
شما نميدونين چه بچه نازنينيه. يه پسر دو ساله كه موقع راه رفتن يه كم هم لق لق ميزنه خصوصا" وقتي كه ميدوه.
اولش از ديدن ما خجالت كشيد بعد يواش يواش اومد جلو. من بغلش كردم اصلا" دوست نداره تو بغل بمونه. دست منو گرفت برد تو اتاقش. نميدونين چقدر حيرت كردم كه ديدم عين همون ارگي كه من براش خريده بودم تو اتاقش بود. انگار همين سه روز پيش از يكي ديگه از فاميلا هديه گرفته بودش. منو بگو كه فكر ميكردم بهترين هديه رو كه ميشد براش خريدم. نيما عاشق ارگش بود. منظورم البته اون ارگيه كه من نخريده بودم. ولي چيزي كه تو اين بچه خيلي جالب بود اين بود كه فعلها رو اشتباه ميگفت براي همين وقتي با شيشه چاي خورد و يه مقدار ريخت روي لباسش خيس كرد گفت: خيس كردي، خيس كردي. تمام جملات رو هم دوبار ميگفت.
يه كم هم بدجنس بود. چون يه تكه كاغذ برداشت آورد و گفت. چش چش د آبرو. وقتي ديد من نميفهمم دوباره گفت ميداد ميداد.
من يه دونه خودكار كه هميشه تو كيفم هست بهش دادم. جلوي من برداشت روي كاغذ چند تا خط كشيد و بعد قبل از اينكه متوجه بشم رفت روي ديوار خط كشيدن.
حريره ، مادرش وقتي اينو ديد گفت نيما چكار ميكني. بعد بلافاصله نيما از ديوار فاصله گرفت و گفت خط كشيدي خط كشيدي.
من كه كلي خنديدم. تمام كارهايي كه خودش انجام ميداد را به ما نسبت ميداد.
زياد اذيت كردن تو كارش نبود. يه كم جدي بود و به اين راحتي نميخنديد. حتي با بعضي شوخيهايي كه من يادمه بقيه بچه ريسه ميرن فقط جدي نگاه ميكرد و حتي يه لبخند نميزد.
عاشق موسيقي هم هست و از اين يارو بلك كت و سندي خوشش مياد. اگه بدونين چه طور با آهنگ ياله ياله سندي ميرقصيد.
خلاصه ديشب حسابي بچه شده بودم. اون ارگي رو هم كه خريده بوديم تا وقتي ما اونجا بوديم باز نكردن. چقدر هم خوب شد كه باز نكردن.
حريره زن دايي مسعود خيلي مهربونه. انگار شوهرش رو هم خيلي دوست داره. تو تمام رفتارش محبت بود البته كلا" زن مهربونيه. خيلي راحت با فاميلاي شوهرش جوش ميخوره. فقط من نميدونم كه خبر داره يه وقتي شوهرش خواستگار مامان بود؟
اگر هم بدونه تا حالا كه اصلا" به روي مامان نياورده.
اين دايي مسعود يه كتابخونه داره كه گذاشته روبروي بوفه تو هال. فقط سه رديف كتاب توش هست. اما چيزي كه هست هر بار كه ما ميريم خونه اشون قسمت اعظم اين كتابها عوض ميشه. فكر ميكنم بعد از اينكه كتابها رو ميخونه ردشون ميكنه و يه سري ديگه ميخره. البته دايي مسعود كارش در همين مورده. فكر ميكنم چاپخونه يا كتابفروشي داره.
من يكي از چيزهايي كه تو اين خونه دوست دارم اينه كه يه سر به اين كتابها بزنم. فقط ديروز هر كتابي كه من دست ميزدم نيما ميومد از دستم ميگرفت وسطش را باز ميكرد و ميگفت بخونه بخونه.
فرق نميكرد چه كتابي را برداري حتي اگه دو تا كتاب برميداشتي يكي را به او ميدادي ميامد سراغ اوني كه دست شما بود و ميگفت بخونه بخونه.
حريره به من گفت كه نيما دوست داره براش كتاب بخونن. فقط بدبختي اين بود كه خود آ‌قا نيما تعيين ميكرد از كجاي كتاب بخونم. اينطوري شد كه من ديروز سه چهار تا كتاب رو از صفحه پنجاه تا چند برگ خوندم. راستي دنبال كتاب خانواده سانچز هم گشتم تو كتابخونه اش نبود. يه نفر به من اين كتابو معرفي كرده.
موقع رفتن ما نيما هم اومد دم در. كفش هايش رو از جا كفشي خارج كرد و مرتب ميگفت. "دد بريم دد بريم."
بابا مامانش جلوشو گرفتن. آخرين چيزي كه يادمه صداي گريه اش بود. وقتي فكر ميكنم كه بچه هديه اش رو باز كنه ببينه عين همون ارگيه كه يكي ديگه تو خونه داره لابد ميگه هديه خريدي هديه خريدي، گند زدي.



چهارشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۰

فردا شب شام خونه پسر دايي مامان دعوتيم. تولد دو ساله گي پسرشه. فكر نميكنم خوش بگذره. از اين جلساتي كه بابا و مامانها خوششون مياد. مامان تازه ديشب به ما گفت كه تلفن كرده و ما رو دعوت كرده. محبوبه از همون اول گفت كه نمياد. داداش ناصر هم گفت كه فكر نميكنه بياد. من حق انتخاب ندارم. بايد برم.
اين پسر دايي مامان هم داستاني داره. الان چهل و چهار سالشه و همين چهار سال پيش عروسي كرد. ما براي عروسيش رفتيم. انگار عروسي يه پيرمرد برين.
مامان بارها براي ما گفته بود كه اين پسر دايي اش خواستگارش بوده. همون سي سال پيش كه عروسي كرده بود خواستگارش بود. باباي مامان قبول نميكنه كه دخترشو به يه نفر تو فاميل بده. انگار يه جورايي بابا از اين پسر دايي خوشش نمياد براي همينه. من فقط همين الان داشتم فكر ميكردم مامان سي سال پيش يه دختر نوزده بيست ساله بود در حالي كه پسردايي اش اونموقع چهارده سال بيشتر نداشت.
يعني يه پسر چهارده ساله عاشق يه خانم بيست ساله شده بود؟
مامان هميشه به شوخي ميگفت كه پسر دايي مسعود اينقدر به اون علاقه داشت كه ديگه نميتونست با هيچ كس ديگه عروسي كنه. اين حرفو تا قبل از عروسي پسر دايي صد بار شنيده بودم. انگار مامان يه جورايي خوشش ميومد كه اين حرفش راست باشه. اين حرف به نظر من خيلي بي منطقه. همين مامان خودش ميگه كه مردا خيلي بي معرفتند و اصلا" علاقه أي به زناشون ندارن و فقط ما زنها هستيم كه خيلي خريم و براي مردامون ميميريم.!
من كه زياد از اين چيزا سر در نميارم. پسر دايي مسعود كه ما بهش ميگيم دايي مسعود و از الان به بعد ميخوام دايي مسعود صداش كنم تو همين اكباتان ميشينه.
مامان من با اينكه الان نزديك پنجاه سالشه هنوز قشنگه. به نظر من كه خيلي قشنگه. يه كم چروك دور چشمش هست و يه خط عميق كنار دهنش همونجا كه ميخنده. يه خورده هم چاق شده. اما چون قد بلنده وقتي مانتو ميپوشه اصلا" كسي متوجه نميشه كه چاقه و شكم داره. خيليها به من ميگن كه تو به مادرت رفتي. نميدونم چرا اين حرف را ميزنند من ريزه هستم و به وزنم به زور چهل و شش كيلوائه. صورتم بر خلاف مامان گرده. قدم هم به زحمت تا زير سينه اش ميرسه.
بابا براي مدتها با دايي مسعود رابطه نداشت. ميگفت چه معني داره با يه پسره مجرد. هميشه اون صدا ميكرد پسره. پسره.
لغت پسره منو هميشه ياد دايي مسعود مياندازه حتي اگه يه نفر تو خيابون به بچه ي سه چهار ساله اش بگه.
از بعد از عروسي دايي مسعود چند بار خونه اشون رفتيم. آخرين بار همين امسال عيد بود. اسم پسرش نيماست. اونوقت سينه خيز ميرفت و خيلي بامزه بود.
ما به جز يكي از خاله هام با هيچكدوم از فاميلاي مامان رفت و آمد نداريم. براي همين با هيچكدوم از پسرا و دختراي هم سن خودم تو اين مهموني آشنا نيستم. ميخوام يه جوري با محبوبه صحبت كنم شايد راضي شه بياد. وگرنه بايد تنهايي حرص بخورم.
يه چيز ديگه بگم و تموم كنم. تموم اين اسمهايي كه اينجا نوشتم دروغه. يعني اسم واقعيشون نيست. من هر بار كه يه دروع اين تو مينويسم وجدانم درد ميگيره. ( اين لغت وجدان درد رو داداش ناصر هميشه استفاده ميكنه) اما تصميم گرفتم بعد از اين ديگه هيچوقت بهتون نگم دارم اسامي دروغ مينويسم. فكر ميكنين يا يه دختر دروغگو طرفين.



سه‌شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۰

محبوبه دوست پسر داره حالا ديگه مطمئن شدم.
ديروز از وقتي كه اومد خونه شروع كرد با تلفن همراه گپ زدن. پچ پچ ميكرد. فكر ميكنم بيشتر از دو ساعت حرف زد. از تلفن خونه استفاده نميكرد. خودش هم تلفن يارو رو ميگرفت. من خودم اون صداي بيب تلفن وقتي كه ميخواد از حافظه بگيره رو شنيدم. اصلا" به حضور من كاري نداشت. اما خيلي آروم پچ پچ ميكرد.
منو بگو كه اينها رو ميارم اينجا مينويسم.
من نميدونم پدر و مادرها تا چه حد مجازند كه تو زندگي سكسي ما دخالت كنن؟ من الان هفده سالمه. يه آقايي رو ميشناسم كه تازه ديپلمشو گرفته. ازش خوشم مياد اما عاشقش نيستم. هر دفعه كه باهاش قرار ميذارم يه جورايي لذت ميبرم. از اينكه باهاش باشم گپ بزنم و كنارش راه برم. مهدي( اين اسم واقعيشه، ) اصلا" اهل سو استفاده نيست. تو اين دو سه ماهي كه با هم آشنا شديم حتي يه بار هم دست منو نگرفته. چند بار همينطوري دستامون به هم خورده اولش هم هر بار كه همديگه رو ميبينيم به هم دست ميديم. همش همين.
با اون جلو در مدرسه آشنا شدم. اصلا" هم دوست ندارم بگم چطور باهاش آشنا شدم. از بعضي رفتارهاي خودم تو اون روز اول آشنايي لجم ميگيره. وقتي فكرشو ميكنم حتي خجالت ميكشم. اونوقت ديگه انتظار نداشته باشين كه بيام اينجا براتون جزييات تعريف كنم.
من خيلي دوست دارم بدونم كه پدر و مادرا تا چه حد مجازن تو اين روابط دخالت كنن؟ به اونا چه ربطي داره كه من دوست دارم؟ البته من پدر و مادرمو خيلي دوست دارم الان بحث چيز ديگه است. ميخوام بدونم مگه خودشون جوون كه بودن دوست پسر نداشتن؟ حالا بر فرض گيريم كه نداشتن شايد اونموقع جو اينطوري بوده الان همه چيز عوض شده.
مامان خيلي حساسه كه من با شراره تو خونه تنها نباشم. من اولش نميفهميدم براي چي اينقدر اصرار داره كه من قبل از اون به خونه نرسم مامان معلمه و ما تقريبا" با هم ميرسيم خونه.
اما هميشه به من ميگه كه اگه اومدي خونه من نبودم حق نداري با شراره بري بالا. حتي وقتي كه با اون ميام خونه همش مياد به اتاقم به يه بهونه أي سر ميزنه. معلم پرورشي ما ميگه كه خدا بيشتر از رابطه زنا از رابطه همجنس بازها بدش مياد. امكان نداره اونا رو ببخشه. تو اون دنيا تا ابد بايد برن بغل هيتلرو چنگيز بخوابن و از اين حرفها.
همه انگار دوست دارن تو ماجراي سكس ما دخالت كنن. حتي اين سوپر محل وقتي ميخواي بري نوار بخري يه جوري نگاه ميكنه انگار من يه جنده ام.
اه ببخشيد من يه خورده باز عصبي شدم.
ببخشيد ببخشيد ببخشيد.
من دوست ندارم بي ادبانه حرف بزنم اما اين حقيقته. همه ميخوان تو زندگي آدم دخالت كنن. همه به خودشون اين حقو ميدن كه از خصوصي ترين چيزاي ادم بپرسن.
به كسي چه ربطي داره كه من دوست پسر دارم يا نه. اگه دوست داشته باشم باهاش بخوابم به كسي چه؟ اينكه با شراره تو خونه تنها ميشم يا نميشم به مامان چه ربطي داره؟ مامان من اينقدر ساده است كه فكر ميكنه با همين سر وقت اومدن ميتونه ما رو كنترل كنه. حتي اون اگه خونه دار هم بود باز نميتونست. هزار بهونه دارم براي بيرون رفتن از خونه. مگه الان با مهدي كي قرار ميذارم؟
بابا به خدا محبوبه حق داره. يه دختر سي ساله ( حالا يه خورده بيشتر يا كمتر) دوست داره يه رفيق براي خودش بگيره. محبوبه كه بيوه است مشكل باكره گي هم نداره.
اوه اوه من امروز چقدر دريده مينويسم. اين خيلي بده كه هيچ كدوم از دوستام نميدونن من وبلاگ دارم اگه فقط يه نفر فقط يه نفر از دوستام بدونه كه من اين چيزها رو مينويسم….. تو رو خدا اگه شما كه اين مطلب رو ميخونين منو ميشناسين بهم بگين كه يه خورده با ادب تر بنويسم. اصلا" برم از اب و هوا بنويسم نه اينجور چيزايي بي ادبي. اونوقت من از لامپ ايراد ميگرفتم.


یکشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۰

هميشه بعد از دعوا تو خونه ما يه آرامشي مياد كه من خيلي دوستش دارم. يه جور تو خود رفتن. هركي به كار خودش مشغول. اينطوري ديگه كسي به كار كس ديگه كار نداره.
محبوبه طفلك اون شب خيلي اذيت شد. تموم مدتي كه داداش ناصر داد و بيداد ميكرد رفته بود تو اتاق خودمون و بيرون نيومد (اتاق من و محبوبه مشتركه) من يه دوبار به يه بهونه أي رفتم تو ديدم كه داره گريه ميكنه. سيگار هم دستش بود اما پك نميزد همينطور براي خودش دود ميكرد. تا ساعت يك و نيم كه خوابم بود اون داشت سيگار دود ميكرد.
جمعه براي صبحانه نيومد. داداش ناصر هم رفته بود كوه يا چه ميدونم كجا. بابا و مامان ساعت هشت اينقدر سرو صدا كردن كه بيدار شدم. حالا باز خوبه آپارتمان ما دوبلكسه.
ما سه نفري صبحانه خورديم و بعد من براي درس خوندن رفتم اتاقم.
جمعه بدترين روز خداست. اگه يه روز شوهر كردم تمام روزاي هفته باهاش كاري ندارم به جز جمعه ها. بد جوري اين جمعه دلگيره. اينجا حالا برعكس شده. تمام روزاي هفته براي يه ليوان آب خوردن بايد حساب پس بدي حالا كه جمعه شده همه رفتن تو لاك. نه تلويزيون برنامه درست وحسابي داره نه اين يارو فيلميه يه فيلم درست و حسابي آورده. نه جرات ميكردم از ترس داداش ناصر برم سراغ كامپيوتر. نه درس داشتم، نه كتاب دانيل استيل نخونده دارم. نه يه كتاب خوب ميشناسم. نه شراره اجازه داره روزاي تعطيل از خونه خارج بشه.
اه حالم به هم خورد از اين جمعه أي كه گذشت.

شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۰

شب جمعه محبوبه با داداش ناصر دعواشون شد. هيچ كس نفهميد اصلا" دعوا چطور شروع شد. چند دقيقه بعد از شام وقتي كه محبوبه رفت بالا كه سيگار بعد از شامش رو بكشه دعوا شروع شد. ( هيچكس نميدونه كه محبوبه سيگار ميكشه يعني همه ميدونيم اما به روش نمياريم) داداش ناصر اصلا" نيومد شام بخوره. ما شام رو تو سالن پايين ميخوريم بغل آشپزخونه. محبوبه امروز دير برگشت خونه. هميشه بين هفت تا هشت شب ميومد خونه. اگه هم يه وقتي تاخير داشت اونقدر كم بود كه براي همه ما قابل قبول بود كه تو ترافيك مونده يا تو شركت يه خورده بيشتر كار داشته دير راه افتاده. شب جمعه بعد از ساعت نه و نيم اومد. بابا به كلي شاكي شده بود. اما هيچ نميگفت. ميدونست اگه چيزي بگه بدتر داداش ناصرو تحريك ميكنه. فقط در تمام مدتي كه محبوبه دير كرده بود بيخودي از برنامه تلويزيون ايراد ميگرفت. محبوبه يه خورده مونده بود به ساعت ده اومد. همه ما تا اونموقع گشنه مونده بوديم. مامان چند بار به من گفت اگه ميخواي برو شامت رو بردار بخور من قبول نكردم. ديگه دوست ندارم منو مثل يه بچه ببينن. درسته كه مثل اونا حرص نميخوردم اما كاش ميشد يه جورايي من هم حرص ميخوردم كه باورشون بشه بزرگ شدم. بيشتر دوست داشتم اين فيلم تلويزيون رو ببينم كه بابا با عصبانيت خاموشش كرده بود و من دوست نداشتم رو حرفش حرف بزنم و دوباره روشنش كنم.
داداش ناصر مرتب تو دعوا ميگفت كه من شيكم يارو رو سفره ميكنم. غلط ميكنه كه تا اينجا رسونده ات. اين بيشترين قافيه أي بود كه تو دعوا تكرار ميكرد. "شيكم سفره ميكنم."
تقصير خودشون بود محبوبه اصلا" به نظر من گناه نداشت. محبوبه داخل كه شد، بابا گفت تا حالا كجا بودي اون هم خيلي راحت گفت كه تو شركت كار پيش اومد موندم بعد داداش ناصر در اومد كه فكر نكردي كه اين وقت شب براي يه دختر خطرناكه بياد خونه تك و تنها؟ محبوبه هم جواب داد تنها نبودم آقاي …. نفهميدم اسم كي رو گفت يعني يادم نمونده اما گفت كه آقاي فلاني منو تا اينجا رسوندن بعد داداش ناصر نعره زد كه من شيكم سفره ميكنم
داداش ناصر اهل اينكارا نيست. بنده خدا خيلي آرومه. اما حالا خيلي غيرتي شده. همون موقع كه محبوبه طلاق گرفته بود مرتب ميگفت كه ننگ يه زن بيوه بدتر از هر چيزيه. اين جمله را به شكل مختلف همه گفتن بابا، مامان، و داداش ناصر.
محبوبه فقط شش ماه با شوهرش زندگي كرد. شوهري كه خودش تو خيابون پيدا كرده بود. بعد گفت كه معتاده اما ما هيچ وقت اثري از اعتياد توش نديديم. اما ما هم به همه گفتيم كه يارو معتاد بود. فرهاد دست بزن نداشت يه خورده لات بود اما زنها رو نميزد. با من هم هميشه خوب بود. تو اين شش ماه چند بار بيشتر خونه ما نيومدن. رفته بودن تهران پارس ساكن شده بودند كه اينقدر دور بود كه بايد دو ساعت ميرفتيم تا ميرسيديم خونه اشون.
اوف امروز زياد نوشتم، زياد و پراكنده. ببخشيد اگه نميتونين از اين حرفها چيزي بفهمين. كاش به خيلي از وبلاگ نويسها نامه نميدادم كه بيان وبلاگ من رو بخونن. اونوقت ميتونستم فقط براي دل خودم بنويسم.
من حالم خوب نيست. وقتي كه اينها با هم دعوا ميكنن من حالم بد ميشه. يه جور دلهره ميگيريدم كه ببخشيد باعث ازدياد ادرار ميشه. اشتهام هم به كل كور ميشه. باز خدايي بود كه دعواشون بعد از شام شروع شد. شب جمعه خيلي گشنه ام بود. داد و بيدادشون تموم ساختمونو پر كرده بود. من مطمئنم كه تا ته راهرو صداشون ميرفت.
همسايه ها درمورد ما چي فكر ميكنن؟ اينو هميشه مامان هم ميگه. انگار يه جورايي نگران ازدواج منه. كه نكنه يه وقت موقع تحقيقات همسايه ها بگن اين خانواده هميشه با هم جنگ دارن. يا عوضين. مخصوصا" اينكه محبوبه طلاق گرفته.
ما با هم جنگ نداريم. حتي با اينكه داداش ناصر اكيد ممنوع كرده كه من از اينترنت استفاده نكنم باز اگه بفهمه من تو سايتها گردش كردم چيزي نميگه. مطمئنم كه چيزي نميگه. فوقش يه خورده اخم ميكنه. يا براي ورود به كامپيوتر كلمه عبور ميذاره. اگه مطمئن بودم نصف اون دعوايي كه ديروز با محبوبه كرد با من ميكنه غلط ميكردم بيام اين چيزها رو اينجا بنويسم.
فقط وقتي كه محبوبه دير مياد خونه شاكي ميشه. از وقتي كه محبوبه بيوه شده شاكي ميشه. قبلش خيلي ميشد كه محبوبه دير ميومد خونه و هيچ كس اينقدر باهاش بد رفتار نميكرد.
بابا همون اول دعوا رفت اتاقش درو بست. ميدونم تموم بدنش ميلرزيد. من يه بار ديگه دعواي بابا رو ديدم. وقتي كه با يه مغازه دار تو فاز سه دعواش شد. به خاطر اينكه جنس تاريخ مصرف گذشته بهش داده بودن و نميخواستن پس بگيرن. بهشون گفت شما كلاشين. بعد كه يارو مغازه داره شروع كرد به فحاشي همونطور با دهان باز موند و تماشاش كرد. تمام بدنش ميلرزيد. دستش، و پاهاش بيشتر از همه. دهانش نيمه باز مونده بود درست به اندازه أي كه يه سيگار توش جا بشه و تنها جايي از بدنش كه نميلرزيد همان فكش بود كه باز مونده بود و به فحاشي اونا نگاه ميكرد و يك كلمه هم نميگفت.
من ترسيدم كه سكته كرده باشه. اشك از چشام در اومده بود. دوست داشتم كله يارو رو بكنم. جدا" اگه زورشو داشتم اينكارو ميكردم. يارو تو سرش هيچ مو نداشت وگرنه دوست داشتم موهاشو بكنم. دوستاي مغازه داره اومدن و اونو آروم كردن و بردن عقب مغازه كه يه جور پستو بود. يه مشتري، يه خانم مسن دست بابا رو گرفت من هم اون يكي دستشو گرفتم رفتيم بيرون. تو محوطه بيشتر از ده دقيقه مونديم تا حالش جا اومد. من خيلي غصه خوردم. بابا چيزي نگفته بود. فقط گفته بود شما كلاشين. دروغ نميگفت. بعد عين مرغي كه سرشو ميبرن نشست تماشاشون كرد كه سرشو ببرن و نتونست هيچي به اون همه توهيني كه بهش كردن بگه. بعد داداش ناصر به من گفت كه مردا بيشتر از اين بدشون مياد كه جلوي يه زن اينطور خوار بشن. بابا خوار نشده بود. اصلا" با يه سري عمله حرف زدن كسر شانش بود. من هنوز بابا رو بيشتر از هر وقت ديگه دوست دارم.
ديروز هم همينطور بدنش ميلرزيد. من اينبار نديدم اما مطمئنم. رفت تو اتاق و سيگار كشيد. همون پاكت سيگاري كه بيشتر از چهار ماهه خريده و انگار براي همچين مواقعي قابل استفاده است. بابا سيگاري نيست. يعني زياد سيگاري نيست. همينجوري هر وقت كه ناراحته ميكشه. بعضي وقتها هم وقتي كه خوشحاله ميكشه. اما مصرف عمده سيگارش موقع ناراحتيشه.
مامان تو دعوا دخالت نكرد. فكر ميكنه دخالتش بايد به طرفداري از يكي باشه و اين كارو بدتر ميكنه. شايدحق داشته باشه. من هم دخالت نكردم.
اگه دخالت هم ميكردم فايده نداشت. هيچكدوم منو جدي نميگيرن. حتي محبوبه تو اتاق هم با من درد و دل نكرد. تا حالا كه نكرده. من نميفهمم كي ميخواد منو به عنوان رفيقش قبول كنه.
من هنوز نديدم داداش ناصر سيگار بكشه، نديدم دوست دختر داشته باشه يا بره تو اينترنت. اما همه اينها دليل نميشه كه از اين كاراي بد نكنه. حتي اگه هم نكنه دليل نميشه نخواد ديگرون هم مثل خودش باشن.
تازه محبوبه حتي اگه دوست پسر هم پيدا كرده باشه نميتونست شب جمعه كاري كرده باشه. پريود بود. من كه نميتونستم برم به داداش ناصر بگم اون پريوده. شايد اصلا" دعوا سر يه چيز ديگه بود. الان مدتيه كه رفتار محبوبه نشون ميده از يكي از همكاراش خوشش اومده. وقتي كه سر ميز شام زياد ازش تعريف ميكنه، معلوم ميشه. هر خنگي اينو ميفهمه. اون هم محبوبه كه سال به سال دو كلام هم حرف نميزد. فقط كاش يارو متاهل نبود.
محبوبه ديشب بيشتر از هر وقت سيگار كشيد، تا ساعت يك و نيم شب كه من بيدار بودم بيدار بود و سيگار ميكشيد. بعد من خوابم برد نفهميدم اون تا يك بيدار موند. با من يه كلام هم حرف نزد. فقط وقتي خوش خلقه با من يه چيزايي ميگه. از درس و مدرسه و اين حرفها. جواب سئوالهايي كه ميكنه براش بي تفاوته. من اينو حس ميكنم. همينطور ميپرسه كه به خواهر كوچيكش يه توجهي كرده باشه. بد جوري من هم هوس سيگار كرده بودم. اگه اون زودتر ميخوابيد حتما" يه پكي ميزدم.
( ببخشيد منظور من از ديشب همون پريشب كه شب جمعه باشه بود من جمعه ها نميتونم به اينترنت متصل شم مگر اينكه داداش ناصر بره كوه)