یکشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۱

محبوبه رو هيچكي نشناسه من عين كف دستم ميشناسم. جدي ميگم. از امروز خانم دوباره خوشحال شدن. يعني خوشحال كه نه عادي شدن. الان نزديك دو ماه بود كه ما به جاي خواهر برج زهر مار داشتيم.
محبوبه وقتي از كسي يا چيزي ناراحته اصلا" بروز نميده. يعني اينطور كه ما بروز ميديم نميده. امكان نداره يه روز خانم بلند شن و كمتر از نيم ساعت جلوي ايينه ارايش نكنن. باور كنين اگه به جاي نيم ساعت بيست و نه دقيقه اينكارو بكنه به جاي اون يه دقيقه بايد ساعت به ساعت آينه كيفيش رو در اره و هي توش نگاه كنه. حالا نهايت يه ماتيكي هم بكشه. خب وقتي يه خانم اينطور آرايش كنه بروز هم بده كسي نميفهمه. محبوبه خيلي خوشگله حتي اگه نيم ساعت هم جلوي اينه آرايش نكنه باز خوشگله. حالا خوبه من دخترم اينقدر از اين افراط بدم مياد شوهرش بنده خدا چي ميكشيد.
صبحها كه خانم آرايش ميكنن من ناچارم از پشت سرش تو آينه يه دستي به صورتم بكشم. اون هم يه جمله قصار داره كه ميگه يه آينه جاي دو نفر نيست.
اين اينه أي كه روي ميز توالت اتاق ماست حداقل دو متر در سه متر اندازه اشه. محبوبه همه هيكلش يه چهارم اون رو هم پر نميكنه اما خوشش نمياد همزمان دو نفر بيان تو آينه. ميگه حواسم پرت ميشه. من نميدونم آقا فريدون چقدر اصرار داشت جلو اينه وايسه. اون بنده خدا به جز سبيليش چيز ديگه أي نداشت كه بخواد مرتبش كنه. البته موهاي خوبي هم داشت اما اينقدر سبيلش قشنگ بود كه اگه كچل هم بود آدم نميفهميد. يه وقت هم ديدين دليل اصلي دعوا و طلاق اين دو تا همين آينه بود. اينا تو خونه اشون همين يه آينه رو داشتن. يه دونه هم تو دستشويي بود كه افت داره ادم جز دندوناش چيزي ديگه أي رو توش نگاه كنه.
محبوبه وقتي عصبانيه فقط بلده متلك بندازه. خب من راستش از خيلي از متلكاش خوشم مياد. اما تا وقتي كه با خود من چپ نيافته. اين خانم هم راست راست راه ميره به يكي گير ميده. حالا خدا رحم كرد بچه دار نشد وگرنه اون بنده خدا معلوم نبود چي از دست اين مامان ميكشيد.
خلاصه همين ديروز صبح اخرين گيرشو قبل از شنگول شدن به من داد. سر صبحونه بهم گفت تو اين ده روز فقط خوردي و خوابيدي اصلا" لاي كتاباتو باز كردي؟ فكر نميكني سال ديگه كنكور داري؟
همينطور غرغر ميكرد ولي من يه كلمه هم جوابشو ندادم. خب درسته كه دست به كتابام نزده بودم اما اينا بيخود گير ميدن من كه هر سال شاگرد اول نشم دوم ميشم.
اين گيراي محبوبه عجيب غريبه. بدترينش درست فرداي همون روزي بود كه خواستگار محترم از طريق آذي خانم خبر داد كه فعلا" نميخوان عروسي كنن. شده بود عين برج زهر مار. من نميدونم همكاراش از دستش چي كشيدن. باز خوبيش اين بود كه تا دير وقت شب سر كار بود. حتي همين ده روز پيش گير داده بود به يزيد يه فحش حسابي بهش داد. تازه ما اهل هيات و مسجد رفتن نيستيم نميدونم اگه ميرفت هيات چيكار ميكرد.
تو كل اين ده دوازده روز تعطيلات دو روز دم پرش گرفت به بابا، يه روز به مامان، يه بار به داداش ناصر، يه بار به آذي خانم، سه بار به من بنده خدا و دو سه بار هم به يزيد و همكاراش.
اما امروز خيلي شنگول اومد سر ميز صبحونهاش رو خورد. به من گفت حالت گرفته است كه از پس فردا بايد بري كلاس؟ اينو متلك نگفت همينطوري با مهربوني گفت. به مامان گفت امروز براي خريد بيرون نرو ( مامان پاش درد ميكنه) بده اين بخره. منو ميگفت. اون ميدونه كه من از خدامه از خونه بزنم بيرون. بابا رو موقع رفتن بوسيد. به داداش ناصر لطف كردن و گفتن كه اگه فرصت كردي تماس بگير با ماشين بيا دنبالم. ( محبوبه به اين سادگي اجازه نميده كسي بره دنبالش بياردش خونه)
همين. امروز همه ما فهميديم كه دوباره حال محبوبه خوب شده. انگار يادش رفته كه يارو بهش جواب رد داده. من هنوز فكر ميكنم كه يارو فهميد محبوبه ميخواد جواب رد بده خودش پيش دستي كرد. اينطوري گند زد به ده روز عيد ما. محبوبه كه بد عنق باشه امكان نداره ما هيچ كدوممون بتونيم خوش باشيم. بعد به من ميگن دختر لوس. حالا هر چي هست من كه كلي ذوق كردم. البته در مورد ارايش فرقي نميكنه فردا هم من يا بايد قبل از اون از جا بلند شم يا بايد نيم ساعت تو رختخواب اين ور اون ور شم كه خانم كارش تموم شه. عوضش يه همكار جديد براي ظرف شستن اضافه شده. بابا دوباره هر روز ماچ ميشه. (نميدونين بابا چقدر أز اين كار ما خوشش مياد. البته خوشش مياد ما ماچش كنيم نه داداش ناصر) مامان لازم نيست بره خريد يا غذا درست كنه يا ظرف بشوره. به جاش من ميتونم اينكارو بكنم. داداش ناصر فولكسش قراضه نيست حتي اجازه دارن كه بيان دنبال خانم. من هم اگه درس نخوندم، نخوندم لااقل يه نفر كمتر ازم سين جيم ميكنه.



شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۱

سلام
حدود دو ماه قبل يه آقايي به اسم آقاي نوش آذر به من گفت كه خودت رو درگير دعواهاي وبلاگها نكن. من همون موقع حرفشو گوش دادم. موقعي بود كه بيخود با اقاي لامپ دعوام شد. بعد ديگه همينطوري بود تا همين دو سه روز پيش كه اون نوشته وبلاگ عمومي رو خوندم و عصباني شدم. حالا باز ميخوام حرف اقاي نوش آذر رو گوش كنم. من ديگه هر كي هرچي بگه بهش اعتنا نميكنم. فقط تو رو خدا فحش ندين. مرسي.
راستي يه نفر به من نامه داد كه تو چرا عكست رو تو وبلاگت نميذاري. من بهش گفتم كه من مثل ندا خانم خوشگل نيستم اگه عكسمو بذارم همين چند تا خواننده رو كه دارم از دست ميدم. ( حالا بگذريم از اين كه من اصلا" بلد نيستم عكس تو وبلاگ بذارم).
يه نفر ديگه هم نامه داد كه من بايد باور كنم تو يه خانم 17-18 ساله أي. بهش گفتم چطوري؟ گفت عكست رو برام بفرست گفتم زرنگي؟ بعد فكر ميكنم همون آقا يا يه نفر ديگه بهم گفت خودتو ثابت كنم كه من از رياضي دونا كمك گرفتم. آقا بهروز و خواهرشون ترانه كه وبلاگ بامرام مينويسن گفتن نميخواد خودتو اثبات كني. من از اين دو تا برادر و خواهر خيلي خوشم اومد.
همين. من الان بگم هر كي بهم نامه بده كه خودتو اثبات كن و عكس بده و اين حرفها بهش ميگم بره خودش رياضي بخونه من همين هندسه رو هم بازور قبول شدم.
يه چيز ديگه بگم و امروز بس كنم. ديروز يكي از رفيقاي داداش ناصر با خانمش اومده بود خونه امون عيد ديدني. اقا مازيار هر سال عيد ديدني اينجا ميامد. از وقتي كه مجرد بود تا حالا كه يه بچه سه ساله لوس و خوشگل داره. خانمش معلمه ديروز ميگفت كه چهار شنبه و پنجشنبه مدارس تعطيله. من نميدونم از خودش ميگفت يا راديو شنيده شده بود، تو رو خدا شما اگه چيزي ميدونين به من هم بگين، بيخود چهارشنبه پنجشنبه نرم مدرسه خدا رو خوش نمياد. مرسي.



چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۱

خيلي جالبه. من دو ماهه که منتظر بودم که اين روزا برسه که جز من و مامان کسي خونه نباشه هرچي دلم ميخواد اينجا بنويسم.
الان ميبينم اصلا حوصله ندارم بنويسم.
فکر ميکنم حتما بايد زور بالا سرم باشه که من بتونم بنويسم

یکشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۱

من فكر ميكردم اين غصه أي كه اين يارو روضه خونه تو دلم گذاشته بود باقي ميمونه اصلا" نموندش. اهل هييت و مسجد هم نيستم كه برم روضه گوش كنم تجديد غصه بشه. عوضش وقتي نشستم اين وبلاگ عمومي رو خوندم حسابي عصباني شدم. اول فكر كردم أين غصه است بعد ديدم نه عصبانيته كه خيلي با غصه فرق ميكنه. الان تمام بدنم داره ميلرزه.
من دوست ندارم بعد از اون دعواي الكي با آقاي لامپ كسي رو از دست خودم عصباني كنم به جز اين آقاي وبلاگ نويس عمومي رو.
ايشون به من ميگه كه من بلد نيستم أي ميل تو تمپلتم درست كنم. من نميدونم كي اين حرف رو زدم. ايشون مثل اينكه با دختر خاله اشون تلفني صحبت ميكنن حريف اون نميشه اينجا به من متلكشو مياندازن. من از همون روز اولي كه وبلاگم رو درست كردم كانتر و ايميل رو هم روش گذاشتم. از يكي از خانمهاي وبلاگ نويس طرز اين كارو ياد گرفتم كه اينجا نميگم چون به ايشون هيچ ربطي نداره.
طرز لينك گذاشتن رو هم تازگي زهره خانم به من ياد دادن كه من فرصت نكردم هنوز اينكارو بكنم.
تازه من از يه رياضي دون خواستم بهم كمك كنه خودمو اثبات كنم كجا از يه آدم الدنگ كمك خواستم؟ ايشون كجاي پيازن؟( ببخشيد ايشون خودشون به خودشون ميگن الدنگ من اينقدر بد دهن نيستم)
آره آقا جون من شصت سال دارم چهار تا از دندونام ريخته همه موهام هم سفيد شده، اما شما چه حقي داري كه بگي من دروغگوام؟
يه جاي ديگه همين اقا به من گفته مسخره.
من فقط دوست دارم بهش بگم مسخره خودتي.

آخيش حالا راحت شدم. حالا هر چي دلت ميخواد پشت سرم بگو چون ديگه اين يكي وبلاگ رو هم نميخونم.




شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۱

امروز صبح كه از خواب بيدار شدم شنيدم از بيرون يه صدايي مياد. من و محبوبه تو يه اتاق ميخوابيم. اون سرماييه من گرمايي. اما چون اون گنده تره من ناچارم گرما رو تحمل كنم. جالبه محبوبه با اينكه پنجره رو ميبنده باز چله تابستون يه پتو ميندازه روش كه من از تماشاش تب ميكنم. من خيلي دوست دارم همه طول سال پنجره اتاقو باز بذارم. اون خوشش نمياد. صبح ساعت هشت بود كه رفتم پنجره رو باز كردم.
تو اكباتان هميشه دم عيد دو نفر هستند كه ميان با نقاره و طبل آهنگ شاد ميزنن. من از اونها خيلي خوشم مياد. خيلي قشنگ ميزنن. از همين آهنگاي سنتي ميزنن. از اين آهنگا كه تا پارسال تو تلويزيون روزاي عيد ميزدند اما امسال تا حالا كه صداشو نشنيدم. من خوشم مياد برم يه پولي بهشون بدم. موقعي كه بهشون پول ميدادي اصلا" آهنگ رو قطع نميكردن. انگار نه انگار بهشون پول دادي. كارشونو ادامه ميدادن. امسال از اينا خبري نيست. به جاش يه پيرمرد آواز خيلي غمگيني ميخوند. آواز كه نبود بيشتر روضه بود. با اينكه صداش خوب به من ميرسيد اما نميفهميدم چي ميگه. هيچكي نميفهمه، مطمئنم از خودش هم بپرسين چي ميخونه نميدونه. همينطور با يه لحن غمگين يه چيزي ميخوند. اينقدر پيرمرده رو نگاه كردم تا اومد دم ورودي. دو دقيقه نشد كه صداي زنگ در خونه اومد.
فهميدم پيرمرده است كه زنگ زده. من گوله كردم طرف آيفن. بابا و مامان بيدار بودن تو آشپزخونه صبحانه ميخوردن. اينا روزاي تعطيل كاري به كار ما ندارن. معمولا" ما خودمون ساعت هشت پا ميشيم اما امروز كه تا ساعت نه هيچكي پا نشد اونا هم بيدارمون نكردن. ميدونن خوابيده ما كم آزارتر از بيدارمونه. از تو آيفن گوش دادم داشت اختصاصي براي ساكنان بلوك ميخوند. از تو آيفن صداي متلك مردم رو ميشنيدم. چند نفر هم گفتن كيه كيه و بعد قطع كردن. پيرمرده هنوز داشت ميخوند صداش خوب ميومد اينقدر گوش دادم تا تموم شد. فكر ميكنم پنج دقيقه أي خوند. تموم دلمو پر از غم كرد.
من امسال به خاطر اينكه براي محرم ناراحت نبودم خيلي وجدان درد داشتم.
حالا اين اقا تموم دلمو پر از غم كرده، خدا بهش ثواب بده ما كه بهش پولي بابت اين خدمات نداديم. فقط خدا كنه اين غم تا دوشنبه عصر عاشورا تو دلم باقي بمونه.

جمعه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۱

ديروز تنها كه شدم اومدم تو وبلاگ يه چيزي بنويسم, اما نتونستم هيچي پابليش كنم منم ولش كردم رفتم نامه ها رو خوندم.
به من ميگن بايد خودتو اثبات كني. خيلي جالبه. تو هندسه ما خيلي راحت قضيه ها رو اثبات ميكنيم. كاش يه نفر كه داره تو دانشگاه رياضي ميخونه بهم بگه آدم چطور خودشو اثبات ميكنه؟
ديدين گفتم بشمريم كم ميشه! الان پنج روز از تعطيلاتم گذشت من ديگه نميشمرم شايد ديگه كم نشه.
مامانم به من يه كتاب عيدي داد، توش يه مقدار پول هم بود كه بهتون نميگم چقدر بود. اما كتاب جالبيه هزار و يك راه براي ذله كردن پدر و مادرها. شما فكر ميكنين از هديه دادنش به من قصدي داشته؟
داداش ناصر فقط پول داد ريشش رو درست نزده بود منوكه بوسيد صورتم سوخت هنوز هم ميسوزه.
بابا هم ته ريش داره اما نميدونم چرا اون كه منو بوسيد اصلا" دردم نيومد خيلي هم خوشم اومد. بابا بهم يه گل سر هديه داد و يه مقدار پول بهتون نميگم چقدر.
محبوبه از بعد از آرايشگاه رفتنم رفتارش باهام بهتر شده. انگار من بزرگتر شدم. ديگه مثل بچه ها باهام رفتار نميكنه. يعني رفتار كه ميكنه اما كمتر. اون هم يواشكي بهم يه ماتيك داد و يه لاك به همون رنگ. خيلي شيكه . سبزه سبزه. يه مقدار هم پول داد بهتون نميگم چقدر.
من هم بهشون عيدي دادم براي مامان ……….
نه اصلا" بهتون نميگم چي بهشون عيدي دادم. چيزايي كه من خريدم اينقدر بي ارزشه كه دوست ندارم درباره اشون صبحت كنم. وقتي عيدي شونو بهشون دادم همشون كلي ازم تعريف كردن كه چه سليقه خوبي و از اين حرفها. زياد حرفشونو باور نكردم.
سال تحويل كه ميشه ما تو خونه همه همديگر رو ماچ ميكنيم. فقط دو نفر هستن كه دو نفر ديگه رو ماچ نميكنن. مامان و بابا
محبوبه و داداش ناصر.

چهارشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۰

تو وبلاگ اين آقاي هايكو يه خورده هايكو خوندم هوس كردم من هم هايكو بگم، يكي گفتم بخونين:

ضربه قاشق روي تخم مرغ
آواي حزين چلچله.
از پشت پنجره.

خب اگه بخوام توضيحش رو بدم ميگم كه وقتي شما تخم مرغ ميخورين صاحب اصليش كه مرغ باشه مياد از پشت پنجره ميبينه كه تخم مرغي كه قرار بوده جوجه بشه رو ميخورين آواز حزين سر ميده.
ميدونم كه ما تخم چلچله نميخوريم. خب من چكار كنم بنويسم آواي حزين مرغ؟ هيچ مرغي از پشت پنجره آواز ميخونه؟ اصلا" مرغ آواز حزين ميخونه؟

سه‌شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۰

الان دومين روز تعطيلي مدارسه. فعلا" كه صبحها فقط من و مامان خونه هستيم. فردا فكر ميكنم داداش ناصر بايد بره سر كار محبوبه هم ميخواد بره وليعصر يه خورده خريد كنه. من فردا هم ميام اينجا مينويسم اما از پس فردا نميدونم. هر وقت داداش ناصر و محبوبه از خونه برن بيرون حتما" ميام سراغ اينترنت. الان دو روز از تعطيليمون گذشته همش مونده چهارده روز ديگه. ميگن اگه بشمريم زودتر تموم ميشه راسته؟
يه دست پرده نو براي هال، يه بار اتو كردن اضافی يه دست كت و شلوار، دو بار دعواي مامان با محبوبه (يه بار عمومي يه بار خصوصي)، اعصاب خورد شده براي همه به جز من، اخم داداش ناصر در طول هفته بيشتر هم براي محبوبه، خونه سابي درست و حسابي، يه جعبه شيريني كه من همشو خوردم، چند پاكت سيگار اضافي دود شده، يه دونه سوسك كه در شرايط عادي شايد مامان حوصله نداشت دنبالش كنه و بكشدش، يه ليوان شكسته، دو هفته ظرف شويي به تنهايي توسط اينجانب، يه دل بي غم براي من كه تو اين روزها كسي كارم نداشت و اومدم هر چي دلم خواست تو اينترنت نوشتم، يه اعصاب خورد براي مامان كه چرا آرايشگاه قبل از خواستگاري وقت نداد، ديگه جونم براتون بگه يه هفته نديدن فيلم اعم از سي دي يا تلويزيون، چند شب شام حاضي خوردن و دو روز دير رفتن بابا سر كار. همش براي چي؟ هيچي. ديروز اذي خانم زنگ زد و گفت كه داماد فعلا" از عروسي منصرف شده. شما بريد براي محبوبه يه شوهر ديگه پيدا كنيد.
ايشاله كه مامان داماد امشب بهش شام نده بخوره.

دوشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۰

امروز براي اولين بار رفتم آرايشگاه ابرومو برداشتم. با مامانم رفتيم. مامان ميدونه كه بابا و داداش ناصر از اينكارا خوششون نمياد. قراره به اونا چيزي نگيم. اما من خيلي خوشم اومد. اين خانمه كه مامان ميره پيشش خيلي اخم آلوه. رو صورت من ده دقيقه هم كار نكرد. اصلا" كاري نكرد فقط يه خورده با ابروهام ور رفت. موهام رو هم دست نزدم. مامان يه عالمه كار داشت. من هم زود تا كارم تموم شد اومدم بيرون.
ابروهام حالا يه شكلي پيدا كرده كه من هي دوست دارم برم تو آينه خودمو نگاه كنم. هنوز هم زياد خوشگل نشدم. بابا بايد خيلي گيج باشه نفهمه كه من ابروهامو درست كردم.
قرار بود پارسال براي عروسي پسرخاله ام برم آرايشگاه ابروهامو درست كنم. بعد كه يه بلايي سر پسرخاله اومد و اصلا"عروسيش تا حالا عقب افتاده آرايشگاه من هم عقب افتاد. حالا با اينكه عروسي نيست و اصلا" محرم هم هست رفتيم آرايشگاه. مامان فقط موقع عيد و عروسي و اينجور وقتها ميره آرايشگاه. خيلي جالبه كه الان يه ساله كه اصلا" ما عروسي دعوت نشديم. بقيه اوقات خودش با موچين ابروش رو درست ميكنه. اين پسر خاله ما هم كه هنوز عروسي نكرده. شايد امسال بعد از محرم عروسي كنه. ببينم ميتونم مامانو راضي كنم موقع عروسي باز منو با خودش ببره آرايشگاه. فقط خدا كنه ديگه اتفاقي براي اين بنده خدا پيش نياد. بيچاره الان دو ساله كه منتظرن عروسي كنن. شما حساب كنين محبوبه تازه عروسي كرده بود كه اينها همديگه رو عقد كردن. محبوبه شش هفت ماه با آقا فريدون زندگي كرد الان بيشتر از يه ساله كه طلاق گرفته تازه داره عروسي دومشو ميكنه اونوقت اين بيچاره ها هنوز نتونستن عروسي كنن.
اما اگه بابا به خاطر اين ابرو بهم گير نده داداش ناصر امكان نداره بفهمه. اون اينقدر تو اين چيزا گيجه كه يه بار وقتي موهامو كه تا كمرم رسيده بود كوتاه كردم اصلا" نفهميد. اونروز دو ساعت منو نگاه كرد اخرش هم گفت اين چه جور تي شرته كه پوشيدي تو ديگه بزرگ شدي برو يه چيز درست و حسابي بپوش. من فكر ميكنم اگه موهامو از ته هم ميزدم باز نميفهميد.



یکشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۰

اين خانواده ما هم يه كم كارشون عجيبه ها. تمام پنجشنبه بعد از ظهر و جمعه رو گذاشتن در صلح و صفا با هم زندگي كردن اونوقت ديروز باز دوباره دعوا راه انداختن.
نميدونم چرا روز جمعه هيچ كدوم از اينها حرفي از خواستگار نزدن. اصلا" انگار نه انگار پنجشنبه خواستگار اومده بود. سر صبحانه نهار و شام كه همه ما دور هم جمع هستيم از هر چيزي صحبت شد الا از خواستگاري. باورتون ميشه بابا روز جمعه ماجراي اون الاغي رو كه تو دهات وقتي بچه بودن ازش سواري مجاني ميگرفتن و يه بار الاغه درست و حسابي زمين زدش رو براي دوهزارمين بار تعريف كرد اونوقت از اين خواستگاره يه كلام حرف نزد.
بعد ديروز دوباره سر شام گير دادن به اين محبوبه بنده خدا. يه خورده هم محبوبه تقصير داشت. خب اون كه ميبينه اينجوريه چرا ديگه شنبه دير اومد خونه؟
باز دوباره مامان شروع كرد. مامان خيلي بد شروع ميكنه. اصلا" بلد نيست مقدمه بچينه همينطور يهو پابرهنه ميپره وسط موضوع. سر شام بنده خدا محبوبه هنوز لقمه اول رو نذاشته بود تو دهنش كه مامان گفت اگه اين خواستگارا امروز فردا زنگ زدن بگم بعد از محرم بيان ديگه.
محبوبه اينبار خيلي بي ادب شد. گفت بهشون بگو برن گم شن.
محبوبه هيچوقت اينقدر بي ادب نبود لااقل جلو مامان بابا اينجور حرف نميزد. بامن هم اينجوري حرف نميزنه. حتي با داداش ناصر هم من يادم نمياد اينطوري حرف بزنه حالا شايد اونوقتها با آقا فريدون …. نه با اون هم جرات نميكرد اينطور حرف بزنه شما هم اگه هيكل اقا فريدون رو ميديدن ميفهميدين چي ميگم. البته محبوبه يه خورده حق داشت. داماد اصلا" خوشگل نيست. يعني اگه بخواين با آقا فريدون مقايسه كنين كه اصلا" قابل مقايسه نيستن. اما مگه تقصير اون بيچاره است كه خوشگل نيست. خب منم زياد خوشگل نيستم مگه تقصير منه؟
مامان دوباره گفت دختر تو چرا اينقدر مارو حرص ميدي آخرش كه چي؟ ميخواي چيكار كني؟ اين بنده خدا كه شرايطش بد نيست… يه خورده از اين حرفها زد كه من الان درست يادم نيست اما همچين از داماد تعريف كرد كه من شك كردم نكنه يهو گلو مامان پيشش گير كرده.
استغفراله استغفراله. شوخي كردم. ببخشيد اما به خدا اين يارو هيچي نداشت كه آدم ازش تعريف كنه من نميدونم مامان چطور داشت همينطور سنگش رو به سينه ميزد. بيچاره محبوبه حق داره ديگه.
داداش ناصر سر شام نبود ولي محبوبه باز وسط دعوا ول كرد رفت بالا. شام هم نخورد البته اون سر ميز هم كه هست زوري دو لقمه ميخوره. حالا ديشب همون دو لقمه رو هم نخورد.
يكي نيست به أين مامان من بگه تو كه ميخواي دعوا راه بندازي لااقل مرغ رسمي درست كن كه محبوبه دلش نياد از سر ميز غذا بلند شه ما هم يه شكم سير بخوريم.



شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۰

خب بالاخره همه چيز به خير گذشت. به من كه خيلي سخت نگذشت محبوبه رو نميدونم. اومدن خواستگاري. البته قرار بود كه ساعت نه شب بيان اما من نميدونم چطور شد كه ساعت شش سرو كله اشون پيدا شد. من فكر ميكنم اين مامان من اينروزا حواسش پرت شده همه چي رو قاطي پاطي ميشنوه. اون از تولد نيما كه اصلا" تولدش نبود اين هم از خواستگاري كه به ما گفت ساعت نه ولي ساعت شش اومدن. زنگ كه زدن همه از جا پريديم. تو سالن داشتيم فيلم نگاه ميكرديم. من لباسامو از خيلي قبل پوشيده بودم براي همين من رفتم در رو باز كردم. بابا سريع كتش رو پوشيد، مامان يه چادر سفيد گذاشت سرش و اومد جلوي در. محبوبه اون بالا عين خيالش نبود. مامان با اين چادر خيلي بامزه شده بود. تا حالا دو سه بار بيشتر نديدم چادر تنش كنه. خيلي بهش مياد. چادر مشكي نه ها چادر سفيد بهش مياد. حالا خوبه الان دو هفته است كه مامان همه چيزو اماده كرده بود باز ما اينطور هول شديم. منو بگو كه فكر ميكردم اينا اگه پنجشنبه هفته قبل هم ميومدن ما آماده بوديم.
آذي خانم همراشون نبود. خيلي خوب شد كه باهاشون نبود. من زياد ازش خوش نمياد. الان داشتم فكر ميكردم چه كار خوبي كردم بچه كه بودم دستشو گاز گرفتم. اون هم زياد از من خوشش نمياد وگرنه تا حالا يه شوهر هم براي من پيدا كرده بود.
چهار نفري اومدن خواستگاري. پدرو مادر داماد و يه خانم جوون كه من اولش فكر كردم خواهرشه بعد فهميديم عروسشونه و داماد( اگه تو اين خونه داماد بشه) اول از همه بگم كه اين بنده خدا داماد از لاغري داشت ميمرد. جدا" ميگم فكر ميكنم همين امشب اگه بهش شام ندن ميمره. مامان من همش به من ميگه كه تو از لاغري داري ميمري نميدونم اگه اين يارو دامادش بشه چي ميگه.. يه خورده هم كچل بود. يه خورده كه چه عرض كنم. جلوي سرش فقط فكر ميكنم سه تا ديگه مو مونده بود. كه اون هم زياد به چشم نميومد. خلاصه محبوبه اگه يه روز باهاش دعواش شد و اون سه تا مو رو كند هيچكي باورش نميشه كه يه وقت سه تا مو اونجا بوده.
ديگه از مزاياي داماد اگه بخوام بگم اينه كه كارمند بانكه. سي و خورده أي داره كه من آخرش نفهميدم اين خورده چقدره اما فكر ميكنم همون سي و نه سال باشه. اگه سي و دو بود كه ميگفتن سي و دو سالشه. بعد اينكه خونه هم داره. همين. اصلا" هم خوشگل نيست. من وقتي اين رو با آقا فريدون مقايسه ميكنم كه اون هيكل و ابهت رو داشت. دو سه برابر اين آقا فقط هيكل داشت يه سبيل هم داشت عين اين آدمكشها.
تازه اينها اينهمه راه اومدن اينجا نه حرفي از عروسي زدن نه از مهريه نه از هيچي. همين فقط اومدن همديگه رو تماشا كنن. من بعد فكر كردم خوب اينا كه ميخواستن همديگه رو تماشا كنن چرا قرار نذاشتن برن پارك؟ اون دفعه كه آقا فريدون اومده بود خواستگاري همون جا قرار مهريه و عروسي و بچه دار شدن و همه چيزو گذاشتن. اخ كاش محبوبه بچه دار ميشد. چي ميشد.
محبوبه گذاشت درست وقتي همه نشستن رو مبل سرو كله اش پيدا شد، مجبورشون كرد يه بار هم براي اون بلند شن. نشست روي يه صندلي نهار خوري و يك كلام هم جيك نزد. فقط بعضي وقتها اون خانم كه عروسشون بود يه چيزايي بهش ميگفت و اون هم يه كلمه جواب ميداد. مامان چايي آورد و بعد من فنجونها رو جمع كردم. خلاصه اينها با اين اومدنشون يه دامن و پيراهن آبي منو حروم كردن. من كه نميتونم براي خواستگاري شماره دو ( اگه باشه) باز همين لباسو بپوشم. هيچ كدوم از لباسام هم اينطور بهم نمياد. هيچي، دفعه بعد اگه دفعه بعدي هم باشه ناچارم شلوار لي و تي شرت بپوشم. حالا شايد بتونم يه لباس خوشگل بندازم گردن مامانم.
داداش ناصر نبود. البته من فكر ميكنم همين دور و براي خونه بود خودشو نشون نداد به محض اينكه خواستگارا رفتن اومد خونه. اين داداش ناصر ما يه كم خجالتي هم هست فقط بلده براي ما شاخ و شونه بكشه.
همين اين بود خواستگار خواهر ما. يه ربع نشستن باور كنين يه كلام درست و حسابي با هم حرف نزدن فقط يه خورده بابا با باباي داماد از عيد و محرم صحبت كردن. مامان من هم يه كم با مامان داماد حال و احوال كرد. ميگم اگه قرار بود هر كي فقط با يه نفر صحبت ميكرد اونوقت داماد ميافتاد به من. اون عروسه هم ميافتاد به محبوبه كه داشت با انبر حرف از دهنش ميكشيد بيرون. من هم مثل يه خانم درست و حسابي تموم مدت نشستم اونجا. يواشكي داماد رو نگاه ميكردم كه سرش رو انداخته بود پايين. اصلا" هم خنده ام نگرفت. يعني گرفت اما جلوي خودمو ميگرفتم.
اينها موقع اومدن يه جعبه شيريني اوردن و يه دسته گلي خيلي شيك. دسته گل الان تو گلدونه خيلي هم پژمرده شده. شيريني هم تو يخچال منتظر منه. تو خونه ما اگه شيريني خوشمزه باشه خوش به حال خودمه. هيچكي شيريني نميخوره. محبوبه كه سهميه اش سالي يه باره اون هم عيد به عيد. خانم ميترسن رژيمشون به هم بخوره. مامان و بابا هم كه شيكر و روغن خونشون بالاست ( بابا همش اينطور ميگه) از اين چيزا نميخورن. فقط داداش ناصر رقيب منه كه تا قبل از اينكه برسه خونه همين امروز تمومش ميكنم.
تو خونه ما كسي شيريني نميخره. بهتون گفتم كه چرا. حالا شما فكر نكنين من هم خيلي شكمو هستم ها.
راستي حالا هم كه خواستگارا رفتن باز ظرف شستن هنوز گردن منه. اين محبوبه باز هم تا غذاشو ميخوره در ميره بالا. هم جمعه ناهار هم جمعه شام كه اينطوري بود. هيچي فكر ميكنم منم بايد سيگاري شم به بهونه سيگار كشيدن از زير بار ظرف شويي فرار كنم.





چهارشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۰

من نميدونم چرا آدما نميخوان هيچوقت بزرگ بشن. همه ما يه وقتهايي اون عادت بچگيمون رو داريم. همين نيما كوچولو كه براتون تعريف كردم يادتونه؟ همون كه دو ماه پيش خونه اشون بوديم. خيلي بچه نازيه. واي خدا چقدر دلم براش تنگ شده. اون شب وقتي رفتيم آشپزخونه، حريره مادرش بهش گفت نيما دست به قابلمه ها نزن جيزه. نيما دستش رو ميبرد جلوي قابلمه ها با اينكه ميدونست جيزه يعني چي، باز انگشتش رو ميزد به قابلمه ها، بعد سريع دستش رو عقب ميكشيد و ميگفت جيزه جيزه؟ يه بار هم كه قابلمه راست راستي داغ بود انگشتش رو آورد جلوي من و گفت اوف شد اوف شد.
حالا شده حكايت بابا و مامان من.
من كه نصف اونا هم سن ندارم از الان بهتون ميگم كه محبوبه با اين يارو خواستگاري كه قراره فردا بيان عروسي نميكنه. با هر كي بخواد شرط هم ميبندم. محبوبه فقط براي اينكه بابا و مامان دست از سرش بردارن قبول كرد كه بيان خواستگاري حالا فردا كه اونا رفتن هزار تا بهونه ميذاره رو پسر مردم و قبول نميكنه. كاري نداره عيب روي بچه مردم گذاشتن. ميگين نه نگاه كنين. تازه مگه ميشه كسي دوست پسر داشته باشه و با يكي ديگه عروسي كنه؟ حالا من درسته كه مطمئن نيستم اما از يه طرف هم مطمئنم كه محبوبه با يكي رفيقه.
بابا و مامان فكر ميكنن كه بعد از اينكه محبوبه پسره رو ببينه نظرش عوض ميشه.
خونه ما اصلا" اينروزها يه جور ديگه است. من اينطوري خوشم مياد. هيچكي به من كار نداره. حتي ديروز وقتي ساعت نزديك نه از آتيش بازي چهارشنبه سوري اومدم خونه هيچكي به من نگفت الان چه وقت خونه اومدنه؟ البته داداش ناصر نبود. خودش نزديك ساعت ده رسيد خونه. وگرنه بعيد بود به اين راحتي ولم كنه.
فردا محبوبه چاي نمياره. ولي قبول كرده كه بياد اونجا مثل مجسمه بشينه. من قراره دامن خاكستريمو بپوشم با پيراهن ابي روشن. محبوبه يه سر كرم ميپوشه. روسري هم بي روسري. فكر نميكنم زياد بتونم پيششون دوام بيارم. خنده ام ميگيره ناچار ميشم برم اتاق خودم. اما اگه مامان بخواد حاضرم من براشون چاي ببرم. شايد حالا محبوبه نشد من باهاش عروسي كنم.

سه‌شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۰

اصلا" خوش نميگذره. الان ساعت شش و نيمه من همين الان برگشتم بالا يه ساعت بمونم باز برم پايين. تموم سرم داره سوت ميكشه. اين پسرا فقط بلدن ترقه رو بياندازند زير پاي دخترا كه بعد بخندن. ما كه ديگه از اين سيگاريها نميترسيم. خيلي صداش كمه. حالا اگه يه جاي خلوت باشه يا توي ماشين باشه ممكنه كه صداش قوي باشه اما پيش اين همه نارنجكهاي نيم كيلويي هيچه. اونوقت تو همين آقايون يه نفر جربزه نداره يه بادكنك بتركونه. اين بادكنكي كه امسال خريدن از اين كلفتهاست. من باز ميرم پايين اما بعيد ميدونم كسي جرات كنه بتركوندش. پارسال از اين نازكها تركونديم يه دونه شيشه شكست. حالا بعضي ميگن كه شيشه اش ترك داشت اما اينقدر صداش قوي بود كه دو كيلو نارنجك نميتونست همچين صدايي درست كنه. اون پسره كه قبول كرد بتركوندش رنگش شده بود عين گچ. با يه دست چوبي كه به سرش بادكنك وصل بود رو گرفته بود با دست ديگه يك گوشش را پر كرده بود اما به نظر من كه خيلي شانس اورد پرده گوشش پاره نشد. حالا ما حتي گفتيم پنبه مياريم تو گوش كسي كه بخواد بادكنك بتركونه ميذاريم اما هنوز كسي حاضر نشده. البته با اين بادكنك به اين كلفتي واقعا" هيچيكي نميدونه چه جوري ممكنه بتركه. من كه ميرم يه بيست متر دورتر واميستام. شايد هم برم تو آسانسور خيلي دوست دارم وقتي تو اسانسور هستم يه دونه از اين بادكنكها بتركونن.
خب من برم الان اگه داداش ناصر برسه نميذاره از خونه برم بيرون. زود ميام
اينا چرا زودتر به ما نگفتن چهارشنبه سوريه؟ گذاشتن امروز گفتن؟ حالا بچه ها ميگن هم اين هفته هم هفته بعد. اما بعيد ميدونم كسي جرات كنه هفته بعد ترقه بتركونه.

دوشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۰

هفته پيش كه كامپيوتر خونه نبود رفتيم نمايشگاه پوشاك. ما وضع ماليمون اينقدر بد نيست. تو خونه ما به جز من همه ميرن سر كار. ولي ديگه عادت كرديم كه يه سري از لباسامونو از نمايشگاه پوشاك بخريم. لباسهاي زير و جوراب و شلوار لي و اين جور چيزا تو نمايشگاه خيلي خوبه.
با شراره و مامان روز يكشنبه كه تعطيل بود رفتيم نمايشگاه. يه باروني خريدم خيلي شيكه. حالا شما نگين كه مگه تو نمايشگاه هم لباس شيك هست؟ آره والا بود.
يه باروني خريدم از اينها كه خيلي بلنده و تا مچ پاي آدم ميرسه. جنسش يه جوريه مثل چرم. چرم نيست ها. ولي خيلي شيكه. اولش كه اينو ديدم خيلي خوشم اومد مامان گفت جنسش به درد نميخوره. شراره هم خوشش اومده بود. براي همين اصرار كردم كه من اينو ميخوام. بدبختي اين بود كه كوچكترين سايزش باز يه خورده براي من بزرگه. اما من همونو قبول كردم. مامان تا همين دو دقيقه پيش هم داشت تو تلفن به خواهرش ميگفت كه اين دختره ( منو ميگفت) پولو حروم كرده يه باروني خريده كه اصلا" قدش نيست. مامان ميگفت برو دعا كن محبوبه خوشش بياد اون برش داره.
من اين باروني رو به كسي نميدم. فقط منتظرم يه بارون حسابي بباره بپوشمش نشونشون بدم كه چقدر بهم مياد. از اينهاست كه وقتي ميپوشي ديگه لازم نيست مانتو تنت كني. البته ميدونم كه مدرسه نميشه اينو پوشيد اما تو خیابون که می پوشن
ببينم شما خبر ندارين آخر هفته قراره بارون بياد يا نه؟



یکشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۰

اينها بالاخره محبوبه رو راضي كردن دوا بخوره. من هنوز يادمه كه وقتي بچه بودم چطور همين مامان يا بابا منو خر ميكردن كه دوامو بخورم. اينو بخور ميبريمت پارك. اينو بخور برات شكلات بيارم. اينو بخور بذاريم كارتون نگاه كني…
حالا نميدونم چطور تونستن محبوبه رو راضي كنن كه همين پنجشنبه خواستگار بياد. اون كه اهل پارك و شكلات و كارتون نيست. ميگن بعد از پنجشنبه ديگه شگون نداره. ماه محرمه. اين شگون نداشتن هم براي من شده مسئله. اون دفعه عروسي محبوبه درست روز تولد فاطمه زهرا بود اونوقت اينها شش ماه هم نتونستن با هم زندگي كنن. خب حالا اگه تو يه روز محرم عروسي ميكردن كه بدشگونه چي ميشد؟ همديگه رو ميكشتن؟
تو همين خارج يه عالمه آدم هست كه درست روز عاشورا عروسي ميكنن. راست راستي بدشگونه؟ يعني براي همينه كه اينها آمار طلاق و كشت و كشتارشون اينهمه بالاست؟
خلاصه قراره كه همين پنجشنبه بيان خواستگاري. اين يكشنبه كه تعطيل بود و همين پنجشنبه جمعه مامان داد تمام خونه رو سابيدن. هر سال دم عيد اينكارو ميكنه اما امسال يه جور ديگه سابيدن. بايد بيايين ببينين چي شده. اين پرده ها هم كه وقتي ميشوريشون ميشه عين روز اولش. همچين برق ميزنه. البته پرده درست و حسابي كه نيست. همش توريه اجق وجقه. ولي اگه درست مرتبش كني خيلي خوشگل ميشه. اون يارو كه دو سال پيش اومد وصلش كرد خيلي وارد بود حالا مامان درست چهار ساعت وقت حروم ميكنه كه شبيه اون درست كنه نميتونه.
از وقتي كه محبوبه خانم بله رو گفتن ديگه خيلي سرسنگين شدن. همچين ميان شام ميخورن و ميرن بالا اتاقشون سيگارشون رو ميكشن يا چه ميدونم كتاب شعر ميخونن انگار شاهزاده خانمه. شستن ظرفها ميافته گردن من بدبخت. تمام هفته قبل من تنهايي ظرف شستم. هميشه مامان ميگه دخترم نميخواد بشوري من ميشورم. تعارف ميكنه. همچين ميگه يعني دختر خوب به زبون خوش ظرفها رو بشور بعد برو هر كاري دلت ميخواد بكن. اين مامان من اگه دلش بخواد ميتونه خوردن يه قاشق برنج رو درست شيش ساعت طولش بده. محبوبه كه عين برق غذاش رو ميخوره اصلا" سر سفره نميمونه ميره بالا. اونوقت من يا بايد شيش ساعت بشينم كه مامان غذاشو تموم كنه بعد با هم بريم ظرف بشوريم يا به زبون خوش خودم برم ظرفها رو بشورم.
من البته از ظرف شستن بدم نمياد. دستم هم خيلي تنده. اما از شستن قابلمه تا دلتون بخواد بدم مياد. اون اولها تا ميديم يه دونه لوبيا ته قابلمه مونده همونطور ميذاشتمش تو يخچال زبونم هم دراز بود كه توش غذاست گذاشتم براي فردا
حالا برميدارن همه عذا رو تو ديس ميريزن ديگه نميشه اينكارو كرد. باز وقتي محبوبه ميامد يه جوري شستن قابلمه ها رو ميانداختم گردن اون.


شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۰

خب بالاخره اين كامپيوتر رسيد. شب جمعه ساعت ده و نيم شب داداش ناصر با كامپيوتر زير بغل اومد. نميدونين براي اولين بار چقدر دلم ميخواست داداش ناصر زودتر برسه خونه. همش از پنجره نگاه ميكردم كي سرو كله فولكسش پيدا ميشه.
نميدونين اين كامپيوتر حالا چي شده. اولا" كه مانيتورش هفده اينچه. همچين حال ميده كه آدم بهش نگاه كنه. دوم اينكه كيسش دو برابر شده. خيلي هم از اون قبليه شيكتره. دكمه اش شكلاتيه كه من خيلي از اين رنگ خوشم مياد. در داره و براي خاموش كردنش لازم نيست دكمه بزنيم خودش خاموش ميشه. يه دونه سي دي ضبط كن هم بهش اضافه شده. من البته هنوز طرز كارشو بلد نيستم اما ياد ميگيرم. بقيه اش اينكه سرعتش خيلي رفته بالا و يه ويندوز ايكس پي هم داره كه من ازش خوشم نمياد. حالا خوبيش اينه كه داداش ناصر يه سري جدول تو ويندوز 98 قبلي داشت كه ناچار شد يه دونه ويندوز 98 هم بذاره. من الان تو همون ويندوز 98 هستم.
كاش اين صندلي رو هم عوض ميكرد همه چيزش خوب ميشد.
حالا شدن دو نفر. قبلا" يه نفر ديگه هم به من گفته بود تو يه آقاي 35 ساله هستي. آدرس دومي اينه http://ghordooni.blogspot.com/ اون دو سه نفر قبلي كه وقتي مطمئن شدن من خورشيد خانم نيستم نامه دادن و گفتن تو يه خانم 35 ساله هستي. من خوشم مياد. فكر ميكنم اونا براي اين اينطور فكر ميكنن كه من خيلي سعي ميكنم مثل يه خانم درست و حسابي بنويسم. اگه قرار بود عين همون صحبتهايي كه با همكلاسيام ميكنم اينجا مينوشتم كه ديگه فقط بايد بچه هاي زير هفت سال ميومدن اينو ميخوندن. اما وقتي به من ميگن اقايي… راستش انگار سوسك رو تنم راه ميره.
اين كامپيوتر همه چيزش نوائه ادم دوست داره همش بنويسه من اين يكي مطلب رو هم بگم و برم. يه عالمه نامه نخونده دارم. راستي سرعت اينترنتم هم بالا رفته من تا حالا نميدونستم كه سرعت اينترنت به سرعت كامپيوتر هم ربط داره.

راست ميگه اين خانم غردوني. من بار اول اسم شوهر محبوبه رو نوشتم فرهاد بار دوم فريدون. عيب نداره هيچ كدومش اسم واقعيش نيست. من الان همه رو ميكنم فرهاد. فقط شما حالا شايد فهميده باشين من چطور اسم مستعار درست ميكنم. دو سه كلمه از اسم واقعيش بقيه مستعار. براي همين اسم شوهر سابق محبوبه ممكنه فرزاد باشه يا فردين يا فرامرز يا…
راستي اسم اصلي داداش ناصر اصلا" نادر نيست مطمئن باشين.

پنجشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۰

سلام
من بايد اينها رو خيلي سريع بنويسم وقت نيست.
داداش ناصر صبح دوشنبه کامپيوتر رو برده که آپ گريدش کنه قرار بود ديروز بياردش اما نياورد. انگار هنوز حاضر نبود. حتي اگه امروز هم بياره من نميتونم با اون به اينترنت وصل بشم. الان اينجا از کافه نت استفاده ميکنم. نيم ساعت گرفتم هزار تومن. حالا شما هم نگين من خسيسم.
دو تا کافه نت رفتم يه دونه اصلا ويندوز فارسي نداشت اون يکي هم داشت و اشغال بود.
حالا درسته که آقاي لامپ با من قهره و راضي نيست من از اديتورش استفاده کنم اما کاش يکي به من ياد ميداد چطور با اديتورش کار کنم. ولش کن الان وقتش نيست. من نيم ساعت بيشتر وقت نگرفتم ميخوام برم به نامه ها هم سر بزنم. اما شنبه حتما برميگردم(‌اگه کامپيوتر درست هم نشه ميام اينجا)
يه چيز ديگه بگم و برم. اينجا صندليش خيلي خوبه درست همقد خودمه. فقط من نميدونم چرا نميتونم روش بشينم هي پا ميشم مياستم و اين يارو چپ چپ نگام ميکنه.

شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۰

حالا ديگه همه ما عادت كرديم كه محبوبه ساعت نه شب به بعد بياد خونه. بابا و مامان هيچ حتي نميپرسن كجا بوده. داداش ناصر هم سعي ميكنه به روش نياره. البته خود داداش ناصر هم همچين زود نمياد. خيلي وقتها ساعت ده به بعد ميرسه. اما اينا همش تا عيده. بعد اينا ميخوان به محبوبه دوا بدن بخوره. هر وقت هم كه فرصت ميشه و چشم محبوبه رو دور ميبينن، حرف از اين خواستگاره ميزنن. انگار بد چيزي هم نيست. يه جوون سي و سه ساله. خوب محبوبه هم كه سي سالشه. تازه اين جوونه تا حالا ازدواج نكرده. يعني ازدواج اولشه. انگار خونه هم داره. كارمند بانكه.
اما محبوبه حرفشونو گوش نميكنه. ساعت نه به بعد مياد خونه. تو اين دو سه ساعتي كه تو خونه است و بيداره اجازه نميده كسي حرف از خواستگاري بزنه. من امروز پيش خودم فكر كردم اگه محبوبه بخواد تو اين بعد از ظهريها كار خلاف بكنه ميتونه. ساعت عادي كارش تا پنجه. بعد از اون هم تلفونخونه شركتشون تعطيله. يعني اگه زنگ بزنيم هيچكي نيست گوشي رو برداره وصل كنه، بايد با موبايلش تماس بگيريم. موبايل هم كه هميشه همراهشه. اگه يه ساعت طول بكشه تا بره خونه هر كي كه دلش ميخواد يه ساعت هم براي برگشتن طول بكشه باز دو ساعت وقت دارن هر كار دلشون خواست با هم بكنن. من بايد زاغ شو چوب بزنم ببينم وقتي كه پريوده هم دير مياد خونه يا نه؟
واي خدا باز دارم بي ادب ميشم.
من نميدونم اين يه ساعتي كه من براي رفتن تا خونه دوست پسرش حساب كردم چقدرش درسته. فقط ميدونم كه محبوبه يكي از دلايلي كه با آقا فريدون نساخت همين بود. آقا فريدون اصلا" بچه شرق تهرونه. بعد از عروسي هم يه خونه گرفت تو تهرانپارس يا گلبرگ. من درست نميدونم زياد اونجاها رو بلد نيستم. محبوبه اصرار داشت كه بايد خونه اشون غرب تهرون باشه. البته اينها دليل اصل طلاقشون نبود. دليل اصلي طلاق را هيچكي نميدونه. ولي ما به همه گفتيم يارو معتاد بود.
اينها سر يه چيزايي دعواشون ميشد كه من اگه بهتون بگم خنده اتون ميگيره. اون هم تو همون دو سه ماه اول عروسيشون. مثلا" آقا فريدون فكر ميكنم تو اين شش ماه شش بار خونه ما نيومد. محبوبه وقتي خودش تنهايي يه سر مياد به مامان و من سر بزنه از اين موضوع غرغر ميكرد. يا يه بار خيلي جالب اومده بود خونه پيش مامان شكايت ميكرد كه داشته يه فيلم تو شبكه اول نگاه ميكرده آقا فريدون زده كانال سه فوتبال نگاه كنه. سر همين موضوع دعواشون شد. جالب اينجاست كه محبوبه جزو جهيزيه اش تلويزيون نبرده بود. بعد رفت يه دونه خريد. بعد هم كه طلاق گرفت اون تلويزيون رو داد يه دونه 14 اينچ گرفت كه الان تو اتاق خوابه ماست و سال به سال روشن نميشه. مگه آدم مريض باشه تلويزيون 29 رو ول كنه 14 نگاه كنه.
حالا من نميدونم اگه از اول جزو جهيزيه محبوبه تلويزيون بود و اقا فريدون هم ميومد تو اكباتان يه خونه اجاره ميكرد و هيچوقت شبكه سه نگاه نميكرد، اونوقت اينها با چه بهونه أي با هم دعوا ميكردن؟
خب اينها همش نبود داداش ناصر از آقا فريدون شاكي بود كه بهش كم اعتنايي ميكنه جالبه كه اون هم از داداش ناصر پيش محبوبه شكايت كرده بود كه بهش بي اعتنايي ميكنه. من اما هر بار كه آقا فريدون رو تو خونه ديديم كلي با هام خوب بود بنده خدا. ديگه ميمونه اين مسئله كه محبوبه ميگفت آقا فريدون مخالف ادامه درس خوندنشه. يا اينكه شبها خروپوف ميكنه يا اينكه خيلي هپليه دير به دير ميره حموم يا……
اوف اين همه دليل داشت اين بنده خدا براي طلاق گرفتن فقط من نميدونم اينها تو اون دو سه سالي كه با هم رفيق بودن چه غلطي ميكردن؟