یکشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۲

پينكفلويديش جونم مباركه

آقا پيام مباركه.

اين دكتر انوشه رو كاش يكي به من ميگفت از كجا دكترا گرفته؟

اينها مدتيه كه به همه چي گند زدن. يعني تو ارتش يهو يه نفر بيست ساله رو آوردن كردن تيمسار. يا چه ميدونم تو حوزه يه نفر رو كه هنوز حجت الاسلام حساب نميشه تبديل شده به آيت اله . تو بخش خصوصي هم يه نفر رو كه اگه همه چي سر جاش بود خيلي شانس مياورد بايد آجر بالا ميانداخت﴿ چون از مغزش بلد نيست استفاده كنه﴾ كردن دكتر.

تو رو خدا حرفاش رو بخونين:

اين بابا بزرگ من قبل از مردنش يه ضرب المثل داشت كه خيلي بي ادبيه اما آدم رو مجبور ميكنن اينجا بگيم

ميگه اگه يه شب داخل يه طويله بشي و اينقدر هوا تاريك باشه كه نشه به هيچ وجه فهميد چي اون تو هست بايد يه خورده صبر كنين. اگه آدم توش باشه ناچارين تا صبح صبر كنين اما اگه يه خر توش باشه يا بالاخره عرعر ميكنه يا بوي گندش بلند ميشه.

اين آقاي دكتر هم عرعر كرد هم بو گندش بلند شده.





یکشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۲

ديروز سر شام به داداش ناصر گفتم قاتل

آخي بميرم الهي

اگه بدونين قيافه اش چطوري شد. بنده خدا اصلا من رو هم اذيت نكرده بود همينطوري براي مسخره بازي بهش گفتم.

چشاش ريز شد اندازه يه سوزن و يه چين روي پيشونيش افتاده به عمق يه دره. همچين نگاهم كرد انگار بخواد با زبون بي زبوني بهم بگه: حالا ما يه اشتباهي كرديم يكي رو كشتيم تو بايد هي به روم بياري؟

فكر ميكنم بعد از اين اگه مگس از سرو كله اش هم بالا بره بهش نگاه چپ نكنه
فكرش رو بكنين اگه فقط نصف ويزيتورهاي خورشيد خانم بخوان بهش براي عروسيش تبريك بگن چي ميشه؟

فكر ميكنم تا حالا دوبار صندوق پستي اش تركيده. اون هم كه صندوق نظر خواهي نداره.

من كه بهش نامه نميدم. فكر ميكنم ديگه بنده خدا حالش بد شده از بس نامه بهش دادن كه مباركه مباركه

از همينجا بهش ميگم

مباركه

راستي به شما بگم كه من داماد رو هم ميشناسم ﴿ حالا به كسي نگين، خودش وبلاگ داره گاه وقتها اينجا هم سر ميزنه﴾

آقا داماد براي شما هم مباركه

شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۲

داداش ناصر پنجشنبه كه اومد خونه خيلي تو هم بود. برا ی اولين بار بود که می ديدم داداش ناصر ظاهر اين آدمکشها رو پيدا کرده. حتی وقتی ميخنديد مثل اين آدم بدهای فيلم ها ميشد.
اولش چيزي به ما نگفت. ما هم ديگه راهش رو بلديم. اينجور مواقع كه تو خودشه نبايد ازش چيزي بپرسي خودش به حرف مياد. آخر شب بود كه گفت يه جلسه خيلي مهم مذاكراتي براي خريدهاي شركتشون با هنديها داشتن. مثل اينكه جنسهاي هندي خيلي ارزونه. حتي از جنسهاي چيني ارزونتره. بعد وقتي داشتن مذاكره ميكردند وسط صحبتاشون يه مگسه سرو كله اش روي ميز پيدا ميشه و يكي از طرفهاي مذاكره كننده ايراني براي اينكه تمرکز گروه به هم نخوره با كاغذ مگس بدبخت رو سر به نيست ميكنه.
هنديها به حالت قهر از جلسه خارج ميشن. خيلي هم بهشون بر ميخوره. موقع رفتن با عصبانيت ميگن:" شما حق نداشتين اون مگس رو بكشين. از كجا معلوم كه روح باباي يکی از ماها تو جون اون مگس حلول نكرده بود؟"
واله از شب جمعه كه من اين داستان را از داداش ناصر شنيدم همش تو فكرم. اول از همه بهتون بگم اون آقايي كه مگس رو كشت، مشخصه كه داداش من بوده. البته رييس اينا فعلا باهاش كاري نداشته. اما داداش ناصر فراموش نکرده که شنبه ای هم هست. من هر جوري كه فكر ميكنم يه جای داستان داداش ناصر ايراد داره. به چند دليل اين ماجرا نميتونه راست باشه.
اول اينكه حالا گيريم داستان تناسخ راست باشه. اينهمه مگس تو دنيا هست از كجا معلوم كه اين مگسه باباي اون يارو هنديه بود؟
دوم: باباش اگر هم سوسك يا ملخ يا مگس بشه همون تو هند ميشه ديگه، تو ايران نميشه كه؟
سوم خب كشتن اون مگس كه به نفع باباي اون يارو هنديه بوده. الان مرده، روحش آزاد شده شايد دوباره تو تن آدم بياد كره زمين.
چهارم اصلا چطور ميشه روح به اين گندگي تو تن مگس به اون كوچيكي جا بشه؟














در بين سئوالهايي که در جلسه سئوال و جواب با مقام رهبری برگزار شد( لينکش تو گويا هست) عمق اين يکی سئوال منو کشته

س: لطف كنيد براى تقويت اراده‏ى ما جوانان قدرى نصيحتمان كنيد.
ج: خدا ان‏شاءاللّه شما جوانهاى عزيز را حفظ كند

چهارشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۲

براي مامان به مناسبت روز مادر يه هديه خريدم

يه نوشته گذاشتم روش دادم بهش.

مامانم بيشتر از هديه از نوشته روش خوشش اومد. نميدونم شايد هم اينطوري وانمود ميكرد.

براش نوشته بودم:


ميخواستم دنيا رو برات بخرم،

پولم كم بود، ندادند.

سه‌شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۲

آخيش درست شد.
اينها کانترشون رو درست نکردن من هم عوضش کردم
حالا سرعت بالا اومدن صفحه ام درست شد.
اونها هم برند دامشون رو جای ديگه بذارن.
نميدونم خبر دارين كه طبق احكام اسلام، حكم مرد مرتد قتله، اما زن مرتد رو كاري ندارند. من البته مرتد نيستم ها.

حالا كه خوشبختانه شوراي نگهبان مثل شير نذاشت كه ايران به كميته رفع تبعيض بين خانمها ملحق بشه اما اگه قرار بود كه اين موضوع رو به راي بذارن من راي منفي ميدادم.

شما مطمئن باشين اگه ايران به اين كميته ملحق ميشد، مثلا حق ارث يا پول خون رو بين زن و مرد مساوي اعلام نميكرد

نهايت كاري كه ميكنند اينه كه زنهاي مرتد رو هم اعدام ميكنند.

یکشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۲

خيلی جالبه

ديدم که اون کانتر قبليم همينطور بی دليل برداشته تمام امکاناتش رو حذف کرده و فقط يه عدد خشک و خالی بهت ميده، برای همين منم از توی وبلاگها همينطوری شانسی يه کانتر ديگه انتخاب کردم و گذاشتم تو وبلاگم.

اين يکی خيلی کانتر خوبيه همه جور تجزيه و تحليل آماری از بازديد کننده ها بهت ميده. فقط تو اين ده روزی که اونو گذاشتم اينجا هشت روزش رو خراب بوده. ديروز و امروز هم خراب شده و اصلا سرعت بالا آوردن صفحه ام رو خيلی خيلی کم کرده.

همين الان يه نامه بهشون زدم تا فردا بهشون مهلت دادم. آدم جنس مفتی به کسی نميده که نبايد اينهمه اذيت کنه.
*


*
ای آسمان بادبادک ها

زنان بخاطر مردان است که می ميرند

--------
تردا کيوکو

اينقدر اين هايكو قشنگه كه من تو اين هفته هر بار كه وبلاگمو باز کردم رفتم تو وبلاگ هايكو و يه بار ديگه خوندمش



چهارشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۲

آقاي شاهرخي مربي تيم ملي همين دو هفته قبل گفتند كه فرق من با مربي خارجي اينه كه من امام حسين رو ميشناسم مربي خارجي نميشناسه.

تو رو خدا با توجه به اين حرف اين آقا و باخت ديروز تيم ايران به تيم جنگزده عراقي يه وقت خداي نكرده ايمانتون ضعيف نشه ها.

امام حسين هم فرق بين صاحبخونه و همسايه رو ميفهمه كه يه كار كرده عراقيها برنده بشن. حالا ببينيد اگه اين كره ايهاي كافر تونستن يه دونه گل بزنن.

سه‌شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۲

امروز روز سوميه كه وقتي ميخوام از خونه برم بيرون غلت ميزنم.
اگه يه روز به آپارتمان ما تشريف آوردين ميبينين كه درست كنار در يه دونه جا كفشي دراز هست كه يه نجار مخصوص اينجا ساخته. با اينكه سالن ما سراميكه اما يه تيكه موکت نزديک در ورودی انداختيم براي اينكه گرد و خاك رو بگيره. من روي همين موكت غلت ميزنم. روي اين موكت يه فضايي هست به اندازه يه توپ فوتبال گرد که البته اگه شما ببينيدش اصلا متوجه فرقش با بقيه قسمتهای موکت نميشين. براي غلت زدن بايد هم پشت و هم جلوي مانتوام رو خوب به اين يه تيكه گرد بمالم و بعد برم بيرون.
امروز كه داشتم اين كار رو ميكردم مامان منو ديد. همچين سرخ شد يه دستش رو زد رو پشت اون يكي دستش و اشك تو چشماش جمع شد كه دلم براش سوخت. بنده خدا فكر ميكنه از بس براي كنكور خوندم ديونه شدم. سريع زدم بيرون.
من زياد اهل عطر وادكلن نيستم. فكر ميكنم دليلش اينه كه تو مدرسه زياد اجازه اينجور كاراها رو نداشتيم. اما الان كه مدرسه ام تموم شده هر ازگاهي به عطرهاي مامان يه سركي ميزنم.
خودم عطر دارم اما نميدونم چراعطرهاي مامان يه جور ديگه خوش بو اند. سه روز پيش صبح مامان براي يه كاري رفت مدرسه اشون. من هم خواستم ده دقيقه برم تا سوپرماركت و برگردم، مانتو كه پوشيدم هوس كردم عطر هم بزنم. يه عطر مامان رو برداشتم به اسم ميراکل كه فكر ميكنم خيلي عطر گرونيه. بعد كه تلفن زنگ زد همينطور با شيشه عطر رفتم سراغ تلفن كه يه شعبه اش تو آشپزخونه است بعد هم رو حواس پرتي عطر رو گذاشتم روي جا كفشي كه بين در ورودي و در آشپزخونه است. وقتی رفتم بيرون اصلا نفهميدم چطور شد كه عطر افتاد زمين. احتمالا گوشه مانتوام بهش گير كرد يا كيفم بهش خورد. در عطر هم که باز بود...
همينقدر بگم كه وقتي برگشتم خونه تمام خونه بوي عطر ميراکل گرفته بود. واي منو ميگي قبل از اينكه هر كاري انجام بدم يه سكته ناقص كردم. بعد به خودم گفتم خونسرد باش، خونسرديتو حفظ كن، درست مثل اين فيلمهای آمريکايي. رفتم پنجره رو باز كردم و در رو هم باز گذاشتم كه بوران بشه بوها بره. يه كم از بوها رفت اما چون باد نميامد زياد اثري نكرد. پنجره رو بستم و يه كم اسپند دود كردم و هود رو هم روي دور تند گذاشتم. شيشه عطر رو که ازش دو سه قطره باقی مونده برداشتم يه خورده از يه ادکلن ديگه بهش قاطی کردم که بيشتر به نظر بياد و گذاشتم بين عطرهای مامان اون گوشه کناره که حالا حالاها چشمش بهش نيافته.
تموم شد. مامان كه اصلا نفهميد چي شده. خوبه زياد اهل اينهم نيست كه هي سرك بكشه ببينه چقدر عطرش مصرف شده. تو اين سه روزه که متوجه نشده اما دليل اصلي كه متوجه نشد اينه كه اصلا دو سه روزه بنده خدا سرما خورده بيني اش كيپه.
فقط بابا عصر كه اومد خونه گفت خانم چه خبرته اينهمه ادوكلن ميزني. شانس آوردم که مامان اصلا حرفش رو نشنيد. محبوبه يه كم دماغش رو تو هم كرد و هيچي نگفت. زياد از بوي اين عطر خوشش نمياد. داداش ناصر هم كه اگه جلوش يه گاو كباب كنين و بهش بگين جوجه كبابه باورش ميشه.
خلاصه همه چي به خير گذشت اين وسط فقط دلم براي ادوكلني ميسوزه كه خيلي گرون بوده و حالا ديگه نيست.
پريروز صبح كه ميخواستم برم بيرون ديدم كه هنوز بوي ادوكلن مياد. دولا شدم بو كردم روي موكت درست همون نقطه اي كه ادوكلن ريخته شده بود بوی بهشتي ادوكلن ميداد. راستش كسي كه نبود، دراز كشيدم رو همون نقطه و حسابي خودم رو بهش ماليدم. عين اين گربه ها که خودشون رو لوس ميکنن و به پشت خودشون رو ميمالن به زمين. بعد مانتو ام رو بو كردم بوي ادوكلن گرفته بود.
رفتم بيرون.
حالا مامان از وقتی امروز صبح ديد که من چطور روی زمين غلت زدم همچين نگاهم ميکنه که خودم هم داره دلم به حالم ميسوزه.

یکشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۲

test
يكشنبه برداشتم براي وبلاگم عكس گذاشتم. ديگه اينكار رو ياد گرفتم فقط از شانس من فرداش انگار سروري كه عكس رو روش گذاشتم سوخت.

فقط عكس من نيست كه بالا نمياد مثلا وبلاگ كلاشينكوف ديجيتالي هم هيچ كدوم از عكساش بالا نمياد.

من هم الان عكس رو از وبلاگم برداشتم.

تازه طرز موسيقي گذاشتن رو هم تمرين كردم فقط چون سايتي كه بتونم موسيقي رو روش بذارم پيدا نكردم همون آدرس هارد خودم رو دادم و حالا وبلاگ من هم موزيک داره اما فقط با يه کامپيوتر ميشه اون رو گوش داد.!

شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۲

تو همسايگي ما يه آقايي هست كه خيلي مسلمونه. تقريبا براي همه ما نماد اسلامه. ايشون پنج طبقه پايين تر از آپارتمان ما زندگي ميكنن اما تمام ورودي ايشون رو ميشناسن.

خيلي مومنه. زنش كه ميگه قبل از انقلاب خيلي ها بهش دخيل ميبستند. با اين كه سيد نبود اما بهش نذر ميكردند و تقريبا همشون هم جواب ميگرفتن. البته من اينجا به شما ميگم تقريبا زنش ميگه همه جواب ميگرفتن. بدون استثنا. من از اين بابت ميگم تقريبا كه خودم يه بار امتحان كردم جواب نگرفتم.

اين آقا يه خورده هم نويسنده است. انگار قبل از انقلاب از اين كتابهاي چرت و پرت داستاني مينوشته كه مردم رو ارشاد كنه و بعد فكر كرده كه نويسنده هم هست. و الان من راستش نميدونم كه تو چه ارگاني كار ميكنه اما مطمئنا كارش زياد عادي نيست. انگار يه كاري در رابطه با همين كتاب و نوشتن و اين جور چيزها انجام ميده.

ديروز مامان ميگفت كه وقتي ميخواسته بره سوپر ماركت خريد كنه، زنش رو ديده و با هم تا سوپر ماركت رفتن و برگشتند زنش به مامان با افتخار خبر داده كه شوهرش نويسنده است. مامان و ما از قبل ميدونستيم ايشون نويسنده است. اگه همين الان بين آشغالهايي كه تو انباري گذاشتيم بگرديم ميتونيم كتابش رو پيدا كنيم كه خودشون هفت هشت ده سال پيش به ما هديه داده. فقط به ما هديه نداده بود به تمام افراد ساكن تو اين ورودي داده بود. شايد هم به همه افراد ساكن تو بلوك. شايد هم به تمام افراد ساكن تو اكباتان. تنها راهي كه ايشون ميتونست از شر كتاباش راحت بشه همين بود. فكر نميكنم هيچ آدم عاقلي تو اين مملكت پول بالاي اين جور كتابها بده.

اما زنش ميگفت كه پارسال رفته بين تمام اين موسساتي كه مسابقه جايزه كتاب گذاشتن شركت كرده و كتابش رو هم شركت داده. هيچكدوم از موسساتي هم كه جايزه كتاب ميدادن كتاب ايشون رو قبول نكردن. همينطوري بيخودي بهونه گرفتن كه كتاب بايد چاپ اول باشه كتاب تجديد چاپ قبول نميكنن. خانمش ميگفت همين نشون ميده كه همه اين موسسات غرب زده ان، همين نشون ميده كه اينها فقط ميخوان جايزه به كتابي بدن كه تبليغ آمريكا باشه. ميگفت همين نشون ميده كه چطور دارن جوونها رو منحرف ميكنن. كتابهايي كه اصالت دارن و اسلامين رو به يه بهونه بيخودي رد ميكنن و به يه سري كتابهاي منحرف اجازه چاپ ميدن و ....

شما ببينين تو اين ده دقيقه اي كه اينها همديگر رو ديدن چقدر تو گوش مامان من خونده كه الان من ميتونم اگه بخوام به اندازه نيم ساعت از اين شعارها براتون بنويسم.

راستي باور كنين بخدا اين مطلبي كه من اينجا نوشتم هيچ ربطي به يه آقايي نداره كه انگار پسر يه نويسنده هستن و وبلاگ رو براي خودشون حلال تشخيص دادن و تو وبلاگشون تو شبهاي مهتابي آواز ميخونن .

چهارشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۲

executive decision يه فيلم ديدم به اسم

داستان پنج تا عربه كه يه هواپيماي ۷۴۷ با ۴۰۰ تا مسافر رو هوا ميدزدند و ميخوان كه برن وسط يكي از شهرهاي آمريكا منفجرش كنن. ميخوان آدمهاي بيگناه رو بكشن.

حالا كاري ندارم كه آخر فيلم اينها موفق نميشن چون شش تا كماندو آمريكايي يه جوري ميرن تو هواپيما و دخل همشون روميارن اما اگه به سال ساخت اين فيلم نگاه كنين ميبينين نوشته سال ۱۹۹۶ يعني شش سال قبل از حمله ۱۱ سپتامبر.

همون روزهاي حمله به برجها يادمه مجله فيلم روي يكي از جلدهاي مجله اش نوشت آنجا كه نفس هاليوود بند ميايد يه عكس هم از حمله به برج ها چاپ كرده بود.

يا اين مجله فيلمي ها خيلي بي سوادند يا احساساتي شدند جو گرفته اشون.

اما راستش من به قيافه اين بن لادن كه نگاه ميكردم ميديدم اين بنده خدا از تمام قيافه اش حماقت ميباره چطور ممكنه همچين حمله ابتكاري به ذهنش رسيده باشه. بنده خدا حتي روش حمله به آمريكاييها رو هم از خودشون يادگرفته.

سه‌شنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۲

اين مطلبی كه روزنامه همشهري ديروز نوشته، البته من بهش شك ندارم.

تو قسمت عوامل موثر در خوشبختي خانواده اولين موردش هست: عمل به احكام الهي

تو قسمت عوامل موثر در بدبختي خانواده اولين موردش هست: عمل نكردن به دستورات خدا

اصلا پيدا كردن مصداق اين جملات گهربار خيلي راحته براي نمونه:

ما يه فاميل داريم كه حالا نميخوام نسبتشون رو اينجا براتون بنويسم. اينها هفت ساله كه عروسي كردند و بچه هم ندارن و اگه يه روز برين خونه اشون رفتار اين دو نفر رو با همديگه ببينين همچين انگشت به دهن ميشين. اصلا ابا ندارند كه جلوي دوست و فاميل و غريبه قربون صدقه هم برند. هم شوهره از زنش جلوي مهمونها كلي تعريف ميكنه و هم زنه از شوهره. حتي خجالت نميكشن كه بگن من عاشق همسرم هستم. خيلي از افراد فاميل با بچه هاشون جلوي اينها رفت و آمد نميكنند چون ميگن اين رفتارشون براي بچه ها بد آموزي داره. اين دو تا هم كه اصلا تو دنياي خودشونن.

بدبختي اين خانواده اينه كه به احكام الهي عمل نميكنن. هيچكدومشون به اين چيزها اعتقاد ندارند. آقاهه يه وقتي كه اصلا هر چي دلش ميخواست به مقدسات ميگفت اما از وقتي كه عروسي كرده ديگه از اين حرفها نميزنه. فكر ميكنم براي اينكه ميترسه بگيرند بكشنش. قبلنا اينطور كه ميگفت از مردن نميترسيد. الان هم از مردن نميترسه فقط دوست نداره زنش رو تنها بذاره. قرار هم هست كه همين روزها بروند كانادا.

اما من ميدونم اينها حتي اگه صد سال هم با هم همينطوري زندگي كنند ،يه روز بدبخت ميشوند. احتمال اينكه اينها يه روز به دامن دين برگردند تقريبا صفره پس هيچ چاره اي براشون نميونه جز اينكه بدبخت بشوند.

من از اين بابت مطمئنم. همشهري كه اشتباه نمينويسه. حالا منتظر بشين اگه شده صد سال ديگه خودم تو اين وبلاگ خبرش رو بهتون ميدم.



یکشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۲

من هيچوقت فرق بين گريه شوق و گريه از روي ناراحتي رو نفهميدم. خودم تا حالا نشده از خوشحالي گريه ام بگيره. فقط يادمه داداش ناصر كه از جبهه زخمي اومد خونه، من چهار پنج ساله بودم و ديدم نصف همسايه ها گريه ميكنن، نصفي ميخندن. من گريه ام گرفت.

اما يه فيلم امريكايي بود كه الان اسمش يادم نيست و ماجراي يه پدر و مادر بود كه بچه اشون بيماري سخت درمان ﴿ معادل صعب العلاج﴾ گرفته بود و آخر فيلم كه حال پسرش خوب ميشه، مادرش گريه اش گرفته بود. از اين گريه هاي شوق. همچين تمام صورت اون خانم ميلرزيد و لبش رو گاز گرفته بود و اشك از چشماش بيرون ميامد، كه هر كس ميديد متاثر ميشد. اون موقع از ديدن اين فيلم گريه ام گرفت، اما گريه شوق نبود، همينطوري ديدم اون خانم گريه اش گرفته من هم گريه ام گرفت.

اما امروز فكر ميكنم از نزديك شاهد گريه شوق يه نفر بودم.

بغل بيمارستان و زايشگاه آزادي يه آزمايشگاه هست. امروز من دارالترجمه ﴿ طبقه دوم همون ساختمون﴾ كار داشتم يه سر رفتم اونجا. جلوي در آزمايشگاه يه دختر خانم رو ديدم از اين جينگل وينگلها بود. خيلي به خودش رسيده بود. اونوقت عصر با آرايش كامل اومده بود بيرون. سنش از من دو سه سال بيشتر بود اما نشون نميداد.﴿ يعني اگه شما منو ببينين فكر ميكنين ۱۵ سالمه اون رو ببينين فكر ميكنين ۱۸ سالشه﴾

اين خانم نتيجه آزمايشش رو گرفته بود و همون جلوي در آزمايشگاه تند تند ورقش زد و نميدونم چي رو توش خوند و بعد درست مثل قهرمان همون فيلمي كه گفتم، تموم صورتش ميلرزيد. لباش رو همچين گاز گرفته بود كه فكر ميكردين الانه كه خون بياد. اشك همينطوري از گوشه چشمش ميامد بيرون. فكر ميكنم خيلي جلوي خودش رو ميگرفت كه از خوشحالي همراه با گريه اش نعره نزنه.