سه‌شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۲

تو اكباتان بالاي فاز يك الان يه هفته است يه تابلوي بيريخت چسبوندند . توش عكس يه رزمنده اسلامه كه يا پاش هم نيست و زيرش هم گنده نوشته

كربلاي جبهه ها

يادش به خير

من نميدونم براي چي اين شعار ابلهانه اونجا نوشته شده. معمولا يادش به خير زماني ميگيم كه خاطره خوبي داشته باشيم يا يه چيزي رو كه دوست داريم از دست داده باشيم.

اينها اگه اينقدر جنگ رو دوست دارند که براش يادش به خير ميگيرند چرا يکی ديگه رو شروع نميکنند؟

یکشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۲

ديروز از كلاس كه اومدم خونه ديدم يه كارگر تو خونه داره كار ميكنه. يه آقاي چاق و شكم گنده با صورت تپلي و پر از گونه. داشت اف اف رو درست ميكرد. اولين بار بود كه ايشون رو ميديدم. تا قبل از اين يه آقاي جوون و لاغر براي اينطور كارها ميومد.

همين وسط كار هم براي خودش يه شعر بدون وزن و قافيه رو ميخوند

به در خانه ما چو در آيي من بفهمم زير انگشت تو اوف اوف كند اف اف ما

همه جاش گونه بود زير چونه اش. روي لپاش و حتي زير چشماش. همچين كه ميخواست يه پيچ رو باز كنه يا ببنده تمام اين گونه هاش با هم موج برميداشت. همچين كه اف اف رو باز كرد و يه سيم رو كه قطع شده بود سر جاش وصل كرد و دوباره بست به نفس نفسي افتاد كه انگار دور تهرون رو دويده.

بابا بهش گفت كه بشينه و يه ليوان چاي بخوره. بدون تعارف قبول كرد. ليوان چاي رو گذاشت كنارش و در حيني كه منتظر بود خنك بشه بابا ازش پرسيد اين كار سختت نيست؟

گفت كه چرا گفت كه اصلا اون اينكاره نبوده به شغل شريف دلالي مشغول بوده و از بد حادثه اينكاره شده.

شغل شريف دلالي؟

بابا پرسيد: دلال چي ؟

گفت:" دلال ماشين اما يه مدت قبل دلالي خونه هم ميكرده"

بابا گفت كه اين گروني مسكن تو اين دو سه سال اخير همش تقصير همين گروه دلالها- بلا نسبت ايشون -بوده.

ايشون همچين به رگ غيرتش برخورد. تز دفاعي رو كه در مورد دلالها داشت برامون خوند. خيلي هم لفظ قلم حرف ميزد.

- ببين حاجي. مرتبه و جايگاه دلال بر هيچكس پوشيده نيست. اين ديگه شده عادت ملت ما كه همه رو تحقير كنند اما اين تحقيرها چيزي از منزلت دلالي كم نميكنه.

اجازه بدين براتون يه مثال بزنم. شما يك تلويزيون ۲۹ اينچ رو در نظر بگيرين كه نزديك يه ميليون قيمت داره. يه ويديو را هم در نظر بگيرين كه نزديك دويست هزار تومن قيمتشه. هر دو اين وسايل خيلي خيلي پيچيده و مدرن و مهم هستند. اگه شما هر كدوم از اين دو رو روشن كنيد روشن هم ميشن اما هيچ فايده اي به انسان نميروسنن. همه اين پيچيدگي و اهميت به هيچ دردي نميخوري مگر اينكه يه تيكه سيم، يه تيكه سيم ناقابل باشه كه اين دو رو به هم وصل كنه. اونوقته كه ميبينين ميتونين قشنگترين فيلمها رو با ويديو و تلويزيون ببينين.

حتي خود خدا هم براي اينكه با بنده هاش رابطه برقرار كنه خودش نيومده مستقيم با ماها حرف بزنه يه واسطه از بين انسانها انتخاب كرده و از طريق اون حرفهاش رو به ما زده.....

وقتي با حرارت از تزش دفاع ميكرد همه گونه هاي صورتش با هم ديگه سرخ شده بودند. اينقثدرعصباني شده بود که فكر كردم بدون اينكه چاي رو بخوره قهر ميكنه ميره.

قهر كرد رفت، اما اول چاي رو خورد.

پنجشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۲

عجب هوایی شده امسال اول مهر ماه.

با اینکه اینجا تو اکباتان مدارس باز هستند و حتی امروز صبح دیدم که تقریبا مثل همیشه کلاسها هم تشکیل شدند اما تهران خیلی خیلی خلوته و هواش بهشتی. انگار نصف تهرانيها اينجا رو ترك كردند.

برای اولین بار از بعد از عید وقتی پنجره رو باز ميكنم بوي دود ماشين تو خونه پر نميشه.

دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۲

دیروز تو کلاس نشسته بوديم و منتظر بوديم كه استاد ساعت دوم بياد كه يه خانم مسن و قد كوتاه كه بعد فهميديم اسمش خانم احمديه خيلي جدي اومد تو كلاس و محكم گفت :" بفرماييد بيرون"

پشت سرش چهار پنج نفر شاگرد ترم جديد بودند. ما دوازده نفري اومدين بيرون و ايشون با شاگرداش رفتند تو كلاس جاي ما نشستند. ما هم رفتيم دفتر پيش آقاي مشايخي و گفتيم كه ما رو از كلاس بيرون كردند. داخل دفتر آقاي مشايخي غلغله بود. اينروزها اولين روزاي ترم جديد موسسه است و خيلي سرشون شلوغه. آقاي مشايخي هم از عصبانيت زير لب گفت:" صد بار بهش گفتم شاگردات كم هستند برو كلاس ۲۰۶ زنيكه ...."

من نشنيدم چه فحشي داد. فكر ميكن هيچكي نشنيد اما درست همين موقع خانم احمدي داخل دفتر شد و مستقيم به طرف آقاي مشايخي رفت و محكم اما مودبانه گفت:" ببخشيد شما چه فحشي دادين"

بيچاره آقاي مشايخي هم رنگش به سرعت برق عوض شد هم طرز صحبتش. گفت:" سلام خانم احمدي"

خانم احمدي گفت:" روزي يكبار سلام بسه. من نشنيدم چه فحشي دادين"

" كي فحش داد خانم احمدي؟"

" همين الان شما زير لب يه چيزي گفتين من درست نشنيدم. نترس نميخوام دعوا كنم ميخوام بدونم منو شبيه كدوم حيوون تصور كردين"

" بلا نسبت شما خانم احمدي. حيوون يعني چي"

خانم احمدي ديگه اصلا به حرف ايشون گوش نميداد فقط همينطور چند ثانيه نگاهش كردو گفت " به نظرم گفتي گاو. درسته؟ گاو... ميشه بپرسم چه چيز من شبيه گاوه؟"

ناخوداگاه همه كسايي كه تو دفتر بودند نگاهمون رفت روي هيكل خانم احمدي.لاغر بود و استخواني و فكر ميكنم همه وزنش چهل كيلو نباشه. خيلي ببخشين اما اگه يه گاو يه گوساله دو برابر وزن ايشون هم به دنيا بياره از غصه دق ميكنه.

بعد دوباره گفت: نكنه به خاطر محصولاتش..."

واي اجازه بدين نوشته ام رو بي ادبي نكنم اما اگه قرار بود گاوها سه برابر مه مه ايشون هم مه مه ميداشتن الان شير ليتري هزار تومن هم گير نميومد.

يه هو سرش رو تكون داد و گفت:" آهان از اين لحاظ كه هر چي بهش ميگي گوش نميكنه،...."

بعد برگشت رفت طرف در اتاق دوباره گفت: " آهان از اين لحاظ كه هر چي بهش بگي سرش رو تكون ميده و كار خودش رو ميكنه"

در حالي كه سرش رو تكون ميداد از در رفت بيرون.

یکشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۲

سلام
اجازه بدين چند تا نكته رو اينجا بگم و برم
اول اينكه من همون دخترك شيطان هستم. اينكه ميگين صاحب اين وبلاگ عوض شده البته فكر ميكنم به اين دليله كه تا قبل از اينكه من شش ماه اينجا رو تعطيل كنم بيشتر مطالب وبلاگم در مورد خانواده ام بود. الان اما ديگه اينطور نمينويسم. چون یه خورده میترسم. دوست ندارم تو این چند مدتی که ممکنه ما تو ایران باشیم لو برم. یه خورده آسته میرم آسته میام.
تازگيها اين حرف وبلاگ خيلي جاها پيش مياد و يه مدت هم كه روزنامه همشهري برميداشت مطالب اين وبلاگها رو بدون اجازه چاپ ميكرد و تمام ترس من از همان بلايي بود كه سر خانم نوشي اومد﴿ شوهرشون تونست ايشون رو بشناسه﴾ البته خانم نوشي مستقل تر از من هستن. اما تو خونه ما هم همه همشهری میخونن. من هم تا وقتي كه از اين مملكت خارج نشم سعي ميكنم يه كم كمتر از خانواده ام بنويسم. فقط همين
دوم اينكه من دانشگاه قبول شدم. الان دارم از اين لحاظ بدترين روزهاي عمرم رو ميگذرونم. بيشتر به خاطر اينكه چهار سال قبل اشتباهي كردم و رشته تجربي رو انتخاب كردم و الان ناچارم یکی از بدترین زیرگروها رو بخونم.
تصور کنین منی که از دیدن یه خار گل که تو یه دست فرو بره حالم بد میشه اونوقت برم پزشکی بخونم و با چاقو مردم رو تیکه پاره کنم؟
وقتی کارنامه رو گرفتم تو خونه قشقرقی شد. راستش اولش میخواستم اصلا امتحان کنکور ندم. بعد محبوبه بهم گفت که امتحان بده اگه قبول شدی بعد نرو. یه جوری این حرف رو زد انگار بخواد بگه تو نمیتونی قبول بشی. من هم امتحان دادم اما ریلکسترین امتحانی بود که تو عمرم دادم. برای همین هم اینقدر رتبه ام خوب شد. صبح امتحان که اصلا خوابم میامد. اینقدر برای آماده شدن این دست و اون دست کردم که داداش ناصر عین دیوونه ها رانندگی کرد که من رو به موقع به محل امتحانم برسونه.
فكر ميكنم ميتونستم با اين رتبه ام پزشكي تهران قبول شم. اما من نميخوام پزشكي بخونم. تو اين دعوا فقط محبوبه طرف من بود.
بالاخره انتخاب اول تاچهارم رو زدم زبان و بعد پزشكي ها رو رديف كردم.
الان هم انتخاب دوم رو قبول شدم. ﴿ سر در نميارم چرا انتخاب اول نشد﴾ خلاصه الان نه هيچ شور و شوقي دارم كه برم ثبت نام يا درس خوندن نه اصلا از قبولي دانشگاه ذوق زده شده ام.
دليل اين امر اصلا اين نيست كه ما قصد خارج شدن از ايران رو داريم. من فقط بعضي وقتها فكر ميكنم اگه قرار نبود از ايران بريم بيرون اونوقت چي ميشد؟ بايد يكي ميزدم تو سر خودم و يكي تو سر دانشگاه و ميشستم مثلا پزشكي ميخوندم؟ يا پرستاري؟ يا خيلي كه خودم رو راضي ميكردم فيزيوتراپي؟ چرا هرچي رشته مزخرفه جمع شده تو علوم تجربي؟
راستی از قول من به آقای هودر هم بگین که این حرفش اصلا درست نیست که میگه تو ایران برین دانشگاه زبان بخونین بعد مهاجرت بگیرین برین خارج هر درسی که دلتون خواست بخونین. کسی به لیسانسه زبان که مهاجرت نمیده.
در حال حاضر هم يه كلاس فشرده پنج روز در هفته آيلتس ميرم كه اين هفته آخرشه. هزينه كلاس شد صد هزار تومن و كل پولش رو محبوبه داد. روزي شش ساعت درس داريم از ساعت دو تا هشت شب. خيلي هم سطح كلاس خوبه.
اگه يه روز هوس امتحان آيلتس به سرتون زد حواستون باشه كه ميزان سوادي كه در زبان دارين اصلا ملاك نيست. زبان داني در مرحله دومه. مهم آشنايي با يه سري تكنيك براي امتحانه. اين تكنيكها رو هم بايد به مرور با خوندن كتابهاي مرتبط يا حضور در كلاس ياد بگيرين. براي همين رفتن به اين كلاسها خيلي ضروريه. تو اين كلاسها به شما زبان ياد نميدن. روش استفاده از معلومات زبانتون رو ياد ميدن.

پنجشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۲

1
خب خدا رو شكر كه بالاخره تكليف سيگار رو براي ما روشن كردند.

الان خيلي وقته كه ميخواستم سيگاري بشم همچين دو دل بودم نميتونستم تصميم بگيرم. عقلم هم كه خدا رو شكر نداشتيم به كار بياندازيمش.

البته مضرات سيگار الان كه تكليف فرمودند مشخص شد. اما بعيده كسي بتونه از ترياك مضراتي استخراج كنه.

ديدین اين آقا جري چرت و پرت ميگفته. قبول کردین که بين ما و ميمون هيچ فرقی نيست و هر دومون احتياج به يه نفر داريم كه ازش تقليد كنيم.







دوشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۲

قدرت رو ديدين؟ حيرت کردين؟ ايمانتون قوی شد؟ يه شب ملت آمريكا و ملت ايران خوابيدن و فرداش ما تونستيم اونها رو محاصره كنيم. آب از آب تكون نخورد. يه نفر هم کشته نداد. باور كنين از ۲۴۰ ميليون جمعيت آمريكا حتي يك نفر هم با خبر نشدند كه محاصره شدند. باز بگين آمريکائيا خنگ نيستن.
ما هم تا همين دو روز پيش اگه بهمون خبر نميدادند نميفهميديم كه امريكا رو محاصره كرديم.
حالا ممكنه كه اين حرف من عليه امنيت ملي باشه اما از يه جاهايي خبر دارم ظرف يك يا دو هفته ديگه آمريكا رو اشغال ميكنيم ميره پي كارش.
ببينم باز ما رو دست كم ميگيرن؟

چهارشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۲

ديشب به محبوبه اعلام كردم كه صداي فن نميذاره من بخوابم. گفتم اين صداي قر قر مدام فن خواب رو از سرم پرونده. بعد هم فن روخاموش كردم. محبوبه چيزي نگفت رفت پنجره رو باز كرد. اما خيلي زود هر دو به اين نتيجه رسيديم كه بهتره پنجره بسته باشه و از گرما هلاك شيم تا باز باشه. صداي ماشينها ديشب از هر روزي وحشتناكتر بود.
بعد دوباره فن رو روشن كرد و به من هم گفت كه اگه ميخواي صداي فن اذيتت نكنه به صداي فن فكر نكن به يه چيز ديگه فكر كن.
نميشد به يه چيز ديگه فكر كرد، در حالي كه صداي فن ميامد. ميشد به يه صداي ديگه فكر كرد. به صداي فن اونوقتها كه به قرقر نيافتاده بود. به صداي ماشينها كه از وراي پنجره بسته خيلي خيلي ضعيفتر شده بود. به حمله گروهي سربازا و اون صداي عجيب اول فيلم سلطان عقرب... من هم به همين چيزها فكر كردم و بعد ..... بعد صداي غور غور قورباغه شنيدم.
من از قورباغه میترسم. اینو شجاعانه اقرار میکنم. همچین دادی کشیدم که محبوبه طفلک یه متر از جاش پرید.
بنده خدا فکر کرد برای اینکه انتقام فن روشن رو ازش بگیرم اینطور اذیتش کردم. خودش که حاضر نشد دنبال قورباغه بگرده. داداش ناصر قبول کرد. همه جای اتاق رو با هم گشتیم و داداش ناصر و محبوبه مطمئن شدند که قورباغه ای تو خونه نیست. اون هم طبقه دهم یه ساختمون تو شهري كه اصولا تعداد قورباغه هاش از تعداد آدمهاي خلي كه فكر ميكنن قورباغه ميتونه به طبقه دهم بياد يه دونه كمتره. يعنی هیچ﴿ اين جمله رو محبوبه گفت و من هنوز مطمئن نيستم اصلا منطقش درست باشه﴾.
باز هم خوابیدم. فن رو هم خاموش نکردیم. من هم سعی کردم به هیچ چی فکر نکنم حتی به صدای فن. به اون صدای قرقر یکنواختی که انگار موتورش از جاش لق شده و با هر بار تکون این صدا رو تکرار میکرد.
بعد من همینجا قسم میخورم که خودم با چشم خودم یه کلاغ دیدم. الان جلوی مامان و محبوبه اینها اینو نمیگم. فکر میکنن من دیونه شدم. اما یه کلاغ روی آینه میز توالت یهو ظاهر شد. به اندازه فاصله ای که من چشمم رو چند ثانيه بستم و باز کردم این اتفاق افتاد، دیدم که یه کلاغ اومده روی لبه چوبی آینه کنار میز توالت نشسته و فقط به من نگاه میکنه. اصلا محبوبه به نظرش نمیومد فقط به من نگاه میکرد. محبوبه خواب بود.
اینبار دیگه جیغ نزدم. همینطور ترسون و لرزون ملافه فرو کردم تو دهنم که اگه جیغ کشیدم صدا خفه کن باشه. بعد چشمام رو بستم و به خودم گفتم یه کلاغ اصلا نمیتونه تو اینجا پیداش بشه. به خودم گفتم کلاغها تنبلتر از این هستند که ده طبقه پرواز كنند. بيشترين سقف پروازي كه درمورد كلاغها ثبت شده فقط به اندازه سه طبقه آپارتمان هاي اينجاست. تازه اين وقت شب همه كلاغها خوابند. به خودم گفتم كه تعداد كلاغهايي كه ممكنه بتونند سقف پرواز ده طبقه اي ساختمانهاي اكباتان رو بشكنن از تعداد ادمهايي كه اينطور فكر ميكنند مطمئنا خيلي خيلي كمتره، اينقدر کمتره که منفی ميشه و ...
بعد با اطمينان از اين كه كلاغه رفته چشمام رو باز كردم.
هنوز اونجا بود. داشت تماشام ميكرد. اصلا انگار يه جور لبخند مسخره هم رو نك ش بود.
دوباره چشمام رو بستم و همون حرفها رو تكرار كردم. به خودم گفتم طالع نحس دروغه. اون فقط فيلمه. تازه اون زنه ميتونست همچين كله كلاغه رو بكنه كه در تاريخ كلاغها ثبت بشه. به خودم گفتم فيلم پرندگان همش حقه سينماييه. كجاي تاريخ ثبت شده كه اين همه حيوون نمك نشناس به يه شهر حمله كنند. سر دسته اشون هم يه كلاغ. تازه اون شهر رو هم فتح کنند. به خودم گفتم كه تنها پرنده بد شاهينه كه كبوترهاي بيگناه رو ميخوره. کلاغها همه خوبند همه. حتی اونهایی که صابون ميدزدند. حتی اونهايي که ميتونن تو اين هوای کثيف تهرون دوام بياورند. اصلا اين عرق وطنشناسی کلاغها رو نشون ميده. در حالی که همه پرنده ها تهرون رو ترک کردند کلاغها موندن. اونها اگه بخوان وارد خونه ای بشن حتما اجازه ميگيرن هيچ کلاغی نميتونه اينقدر بد باشه که بدون اجازه وارد بشه. كلاغ نميتونه اينقدر بد باشه .كلاغ نميتونه كلاغ نميتونه كلاغ نميتونه...
صبح كه چشمامم رو باز كردم كلاغه رفته بود.



درست شدن مجدد اين تمپلت كار آقاي هيكس بود كه خيلي خيلي منو شرمنده كرد

ممنون

دوشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۲

داشتم یه متنی مینوشتم برای یه لحظه شک کردم که دیکته قورباغه اینطوریه یا غورباقه. البته فقط یه لحظه شک کردم و به خیر و خوش تموم شد. اما بعد به سرم زد برم تو گوگل یه سرچی کنم با هر دو حالتش

این نتیجه مال ديکته درستشه این مال غلطه خودتون ببینید.


الان با خبر شدم که هر دو ديکته درسته. !
test

چهارشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۲

ايزد بانو خوشگله. تو اين حرفي نيست. يه عكس هم از خودش گذاشته تو بالاي وبلاگش كه همين رو ثابت كنه.

اما خوشگلي ايشون به هيچ درد من نميخوره. بعضي از نوشته هاشه كه بد جوري حالم رو ميگيره.

مثلا اين نوشته رو بخونين.

بدمصب اگه قرار بود جايزه اي به بهترين نوشته تو وبلاگها بدن بي برو برگرد ميدادم به ايشون. به همين نوشته اشون.

ببخشين من وقتي احساساتي ميشم بد دهن هم ميشم.

هنوز بدنم دارم ميلرزه از قشنگي اين متن.

سه‌شنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۲

هورا
اين عکسها رو بالاخره گذاشتم سر جاش.
فقط مايه نيم ساعت وقت گذاشتن بود که گذاشتم
اگه از عکسها خوشتون نمياد به بزرگی خودتون ببخشين
اگه هم نميتونين عکسها رو ببينين حتما به من بگين
مرسی
اين صفحه نظر خواهي خراب شده و انگار اشكال توي سرور بوده. قرار بود كه ظرف دو روز درست بشه اما پيغام دادند كه چون تعطيلات
لابور توي آمريكا شده باز هم يكي دو روز ديگه طول ميكشه كه سرور آپ ديت بشه.
بعضی وقتها فکر ميکنم اون وقتها که سيستم نظر خواهی نداشتم چطور حوصله نوشتن داشتم؟
اينطوری البته زياد هم بد نيست. درست مثل روزنامه های ما. مطلب رو مينويسی و فکر ميکنی همه تو مملکت از همه چی راضيند.