چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۳

من هر از گاهي يه مطلبي تو کامپيوترم مينويسم و بعد هم پابليشش نميکنم. مثلا درست روز قبل از زلزله بم از انقلاب رد ميشدم ديدم يه آقايي رفته بالاي يه ساختمان نيمه تموم خودکشي کنه و مردم جمع شده بودند و من هم رفتم تماشا و همون شب يه مطلب نوشتم اما بعد که همون شب چهل هزار نفر مردند ديدم خيلي بي معني که درباره قصد يه نفر به مردن مطلبي بذارم تو وبلاگم.
روز شنبه من اينجا يه مطلب ميذارم که چند ماه قبل نوشتم اما ميخوام درموردش يه توضيحي الان بدم. تقريبا بيشتر مطلبي که تو اين نوشته هست واقعيه. اون موقع من اين مطلب رو نوشتم يه اسم هم براش انتخاب کردم. خواستم بفرستم براي مسابقه داستان نويسي بهرام صادقي(‌واي خدا مرگم بده هنوز نرفتم به آقاي شکرالهي تسليت بگم)
بعد به دو دليل اين مطلب رو نفرستادم.
اول اينکه فکر ميکنم بايد داستان به کل تخيلي باشه. البته جزو شرايط شرکت در مسابقه اين نبود ها ولي من تا حالا داستان غير تخيلي نخوندم. اين داستان تخيلي نيست. بيشترش واقعيه. جالب اينجاست که من بعضي وقتها فکر ميکنم بشينم يه داستان تخيلي بنويسم. بعد همش داستان يه خانم به ذهنم مياد که عاشق يه آقاييميشه و اون آقاهه وسط دوستيشون ولش ميکنه ميره با يه خانم که هم خوشگتره و هم پولدارتر رفيق ميشه و بعد اون خانم اوليه ميخواد انتقام بگيره و ... . بقيه اش رو بهتون نميگم که اگه يه روز اين داستان رو نوشتم برين بخونيدش. به هر موضوعي که فکر ميکنم که ازش يه داستان تخيلي در بيارم ناخودآگاه ميرم سراغ اين داستان. حتي اگه بخوام در مورد يه دوچرخه هم داستان تخيلي بنويسم باز سر از اين داستان در ميارم. فکر ميکنم بايد يه بار بشينم اين داستان رو بنويسم ببينم دست از سرم برميداره؟
اما دليل دومي و اصلي که اين داستان رو نفرستادم اين بود که مسابقه بهرام صادقي يه شرط داشت که بايد حتما داستان رو با اسم اصلي ميفرستادم. من البته برام مهم نبود که با اسم اصلي خودم اين داستان رو بفرستم. ( اون موقع که کسي نميدونست صاحب اين داستان همون صاحب اين وبلاگ هم هست) فقط مشکل اين بود که اگه به فرض محال اين داستان از نظر تکنيکي هيچ مشکلي نداشت و مثلا قويتيرن داستان مجموعه بود باز هم هييت داوران جرات ميکردند اين داستان رو برنده اعلام کنند؟
خودتون که فردا مطلب رو بخونين ميفهمين منظورم چيه فقط بهتون بگم اسمش هست سه گناه حضرت نوح
اول اينکه يه مدته خبر بشقاب پرنده داره همه جا پخش ميشه و انجمن نجوم که لابد يه انجمن علميه و حرفش خيلی درسته يه مقاله جالب نوشته که لينکش رو از صبحانه گير آوردم و تا ته خوندم و خودم هم موندم که اصلا نويسنده اين مقاله يه نفر بوده؟ اگه يه نفر بوده چطور اول مقاله شواهد انکار ناپذير (‌مثل تعقيب اون جنگنده ايرانی و از کار افتادن سيستم راديو ايش يا ملاقات اون جوون ايرانی تو عباس آباد با سرنشينان اين بشقاب پرنده)‌مياره بعد آخر مقاله قاطعانه نتيجه ميگيره که اصلا حيات غير انسانی وجود نداره؟ یعنی میخواد یه جوری به گفته های دینی احترام بذاره که اینها مثلا جن بودن و دیگه با سفینه اینور اونور میرن؟
اينها البته چيزی نيست. من سال هفتاد و دو بشقاب پرنده ديدم. با يکی دو تا از دوستای نزديکم هم در موردش صحبت کردم. الان هم نميخوام اينجا اونچه رو که ديدم بگم. اينقدر اين بشقاب پرندهه غير طبيعی بود که هر بار که برای همون یکی دو تا دوستام تعریف میکردم خودم هم به این نتیجه رسیدم که اینها الان میگن این داره دروغ میگه. یعنی حتی تعريفش هم نميتونه واقعی باشه. اما جالب اينجاست که من با زهرا ( دختر خاله ام) ساعت يک و دو نيمه شب تو بالکن خونه اشون ( اونوقتها که هنوز ميشد تو بالکن خوابيد) اين بشقاب پرنده رو ديديم. ما مدت زيادی بود که همينطوری داشتيم با هم ور ور ميکرديم و ميخنديدم و تابستون هم بود و غصه مدرسه نداشتيم و بعد موقعی که ديگه حرفامون تموم شد اون رو ديديم. زهرا هم اون رو ديد فقط خواب آلودتر از من بود اصلا خيلی خواب آلود بود. حتی همين دو هفته پيش هم که اولين بار خبر بشقاب پرنده رو خونديم من وقتی ديدمش باهاش صحبت کردم ميگه من خواب آلود بودم فکر نميکنی اون فقط يه شهاب سنگ بود؟
بهش ميگم اگه بزرگی بشقاب پرنده ما رو در مورد فاصله اشتباه نيانداخته باشه اون شهاب يا بشقاب پرنده بايد صد متر اونورخونه اتون سقوط ميکرد چيز به اون گنده اگی وقتی سقوط کنه حداقل بايد هفت هشت تا خونه رو خراب کنه.
شونه مياندازه بالا.
بهش ميگم پس اون نورهای نارنجی و آبی که ازش میومدن چی بود. ميگم چرا درست بالای سر ما يه مدت ( حالا کم يا زياد) مکث کرد.
شونه بالا مياندازه.
حالا تازه اين کسيه که خودش با من دو تايی بشقاب پرنده رو ديديم؛ ديده خودش رو قبول نداره
ديگه مسئول نميدونم چی چی رصد ايران حق داره اينقدر مردم رو خنگ تصور کنه که سياره زهره رو که تقريبا ما هر شب ميبينمش به جای بشقاب پرنده جا بزنه. حالا هر چی هم شاهد عينی ماجرا بگه بابا اونی که ما ديدم صد برابر اين بزرگتر بود و نور سبز و آبی ازش ميومد بيرون.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۳

توي ورودي ما سالها قبل يه صندوق پستي چوبي درست کردند که نامه ها رو بياندازن توش. براي هر واحد يه جاي خيلي کوچولو درست کردن که عملا هيچ استفاده اي نداره. پستچي وقتي مياد زنگ واحد رو ميزنه و وقتي صاحب خونه تشريف نداشته باشه نامه رو ميده به نگهبان يا نامه رو با بخودش ميبره و فردا دوباره مياد.
به همين دليل بود که سالها اصلا کسي سراغ صندوق پستي خونه امون نرفت. من هم چون منتظر نامه دانشگاه هستم و الان نزديک دو ماهه که نامه دير کرده به فکرم رسيد شايد نامه رو انداخته باشن تو صندوق پستي. مدتي بود که ميخواستم بعد از سالها برم سراغ صندوق. يه روز کليد نبود يه روز حالش نبود يه روز يادم نبود. اما دم عيد ديگه دل به دريا زدم و رفتم پيش نگهبان و با هم يه جور درش رو باز کرديم.
توش پر از آگهي بود. آگهي حراج و شرکت در کنکور و فروش وسايل و اکازيون و از اين حرفها. رو هم شايد پنجاه شصت تا ميشد. همش رو ريختم دور. اولش يکي يک رو ميخوندم بعد ميانداختم دور بعد ديگه حوصله ام سر رفت و همينطور مشت مشت ريختم دور. تو تمام اون همه نامه يهو چشمم افتاد به يه پاکت نامه مربع. بقيه همشون از اين پاکتهاي مستطيل بود. بازش کردم. يه کاغذ توش بود. از اين کاغذهاي ساده که انگار از يه دفتر چهل برگي کنده بودن. يه شعر توش بود.

من ونوس کوچکي ساخته ام
همه از جنس بلور
ديده گانش همه نور
بازوانش الماس
گردنش خط کمان

خورشيدگاهان
هزار هزار ستايشگرانش
سرمستند از مسح انوارش
شبانگاهان
يگانه ستايشگرش
منم

من چندين و چند بار اين شعر را خوندم. شايد شما هم اولش که بخونين خوشتون نياد اما چند بار بخونينش خوشتون مياد. اين البته تمام شعر نيست من يه عبارتش رو حذف کردم.
نگاه کردم به امضا، نوشته بود رامين.
همين. نه تاريخي داشت، نه آدرسي، هيچ.
پشت پاکت قسمت فرستنده فقط نوشته بود از طرف رامين. در آدرس گيرنده آدرس ما رو نوشته بود. زيرش نوشته بود به ونوس کوچکم!
هيچ نشوني ديگه اي نداشت که بفهمم کي اين رو فرستاده.
نامه رو آوردم خونه هي خوندم و خوندمش.
بعد فکرم به هزار جا رفت. بيشتر از اين که دلم بخواد بدونم کي اين نامه رو فرستاده دوست دارم بدونم اين نامه رو براي کي فرستاده. از طرف خودم که مطمئن بودم کسي از اين نامه ها برام نميده. تو خونه فقط امکان داشت براي من و محبوبه از اين نامه ها بدن. راستش با اينکه با محبوبه من تا حالا رقابتي نداشتم و هنوز هم ندارم اما نميدونم چرا دلم ميخواست اين شعر مال من باشه. رامين که اصلا اشاره نکرده بود نامه رو براي کي نوشته. ناچار بودم خودم اين مسئله رو حل کنم.
حلش کردم. البته خيلي نياز به دقت و هوش نبود.
معلوم بود که اين شعر مال منه. اولا ونوس کوچک فقط شامل من ميشد. محبوبه قدش نزديک دو برابر منه. درسته که محبوبه از من خوشگلتره (تا قبل از اين موضوع اينو بدون شکسته نفسي ميگفتم اما الان با شکسته نفسي ميگم) اما هيچ جاي اين شعر که از خوشگلي حرفي نزده.
بعد که خيالم راحت شد شعر مال خودمه. اينقدر خوندمش که حفظش کردم.

هفته قبل يه آقايي دم در ورودي اومده بود. نگهبان جلوش رو گرفته بود. با هم بحث ميکردند. ميخواست بره طبقه نميدونم چندم و با يکي از دختراي همسايه کار داشت و آقاي نگهبان طبق معمول سيم جيمش ميکرد. بعد که اون آقا رفت نگهبان با اون لهجه ترکيش به من گفت:« دوره آخر زمون که ميگن همينه ديگه. يارو به من ميگه برو به خانم فلاني بگو بياد من اينجا منتظرشم. خودش جرات نميکنه منو ميفرسته جلو. ميان نامه براي دخترا مينويسن. ميذارن تو صندوق پستي. مزاحمشون تو مدرسه ميشن واله نميدونم آخر عاقبت اين مملکت چي ميخواد بشه.»
همچين رفت تو زبونم که ازش بپرسم شما به کسي براي نامه نگاري آدرس اشتباه هم ميدين؟ نپرسيدم. باهاش خداحافظي کردم.
بعد فکر کردم تو اين بلوک ما نزديک ششصد خانواده زندگي ميکنن که حداقل صد تا دختر هم سن من توش هست. همشون ميتونن ونوس کوچکي باشن. ممکنه يکي از اين پسرای خيابونی گير داده به يکي از اين دخترا و ازش آدرس خواسته و اون خانم هم براي اينکه از دستش خلاص شه يه آدرس الکي داده. پسره هم نامه رو به همون آدرس الکی که خونه ما باشه فرستاده.
يعنی در حقيقت اين شعر ميتونست مال هر کدوم از دختراي تو بلوک باشه.
حتي ممکن بود اون خانم تو بلوک ما زندگي نميکرد و مال بلوک بالايي يا بلوک پايينی بوده باشه.
اينطور اين شعر ميتونست مال هر کدوم از دختراي تو اکباتان باشه.
شايد هم اصلا اين خانم تو اين شهرک زندگي نميکرد مثلا مهمون بوده.
اينطور اين شعر ميتونست مال هر کدوم از دختراي تهران باشه.
اينطوري خيلي وحشتناک ميشه چون بالقوه يک ميليون دختر هستن که اين شعر ميتونه مال يکي از اونا باشه.
راستش نتيجه اين طرز فکر بود که باعث شد من اين شعر رو اينجا بنويسم. فکر ميکنم من مالک چيزي شدم که در حقيقت مال من نيست. ممکنه مال هر کدوم از يه ميليون دختر توي تهرون باشه. يا حتی شما که الان دارين اين نوشته رو ميخونين( اگه دختر هستين)
ممکن هم هست آدرس نامه درست نوشته شده و اين شعر فقط مال من باشه.
اين شعر رو اينجا نوشتم و يه عبارتش رو حذف کردم براي اينکه نسخه کامل شعر رو فقط خودم داشته باشم
بقيه اش مال همه.

شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۳

الان درست هفت ماهه که اين همسايه بغلي ما سگ آورده.
من از حيونات ميترسم فرق نميکنه چه حيووني باشه از کوچکترينش که مورچه باشه ميترسم تا گنده ترينش که فيل باشه.
اولين باري که فهميدم اين خانم سگ آورده اصلا يادم نميره. همچين عوعويي کرد که دو متر پريدم. انگار سگه درست همين بغل گوش من بود. اينقدر ترسيدم که اصلا نفهميدم از کجا صداش مياد. سر جام وايستادم و سگه اينقدر عوعو کرد که من متوجه شدم بين من و اون سگ يه در نازک؛‌در خيلي نازک چوبي فاصله است.
سگه داشت روي در پنجه ميکشيد که من در رفتم.
از بعد از اون تاريخ کينه اين سگ رو به دل گرفتم.
گفتم اين بلوک ياجاي منه يا جاي اون.
بعد هم اصلا اين کينه رو فراموش کردم. چند بار تو دست صاحبش ديدم که يه سگ کوچولوي پشمالوي سياه بود
از اين سگها که نميتونين سر و ته اش رو تشخيص بدين.
که همين موضوع خيلي چيز وحشتناکيه چون ممکنه با خيال راحت دستتون رو ببرين طرف دمش و سگه گازتون بگيره.
يا به اين تصور که سرش رو نوازش ميکنين دستتون بخوره به پشتش و سگه خوشش نياد و گازتون بگيره.
يه خورده هم به نظرم سگش خنگ بود شش ماهه همسايه اش هستيم و هنوز بوي من رو تشخيص نميده، هر بار از جلوي خونه اشون رد ميشم بايد عوعو اش رو هم ميشنيدم.
شايد هم تقصير نداره چون من هر بار يه نوع ادوکلن مصرف ميکنم.
اين خانم همسايه ما دانشجو ائه و از اين بچه پولدارهاست که باباش يه خونه براش خريده و تنها زندگي ميکنه.
بعد تو عيد بود که برامون مهمون اومد و شب وقتي ميخواست بره درست جلوي در خونه اونها يه موضوعي يادش اومد و وايستاد که بگه و سگه ساعت دوازده همچين عوعو کرد که ده طبقه پايينتر نگهبان هم شنيد. و مهمون ما بدون توجه به عوعو سگ حرفش رو زد و اون هم اينقدر عو عو کرد که صداي صاحبش بلند شد که داد زد:« خفه شو پدر سگ » اينقدر بلند داد زد که اينبار مهمون ما در رفت.
بعد هم همين پنچشنبه که ما يه عالم مهمون داشتيم من مژده رو برداشتم رفتم تو راهرو و اونجا با هم پچ پچ ميکرديم و از جلوي خونه سگه رد ميشديم و پچ پچ ميکرديم و از جلوي خونه سگه رد شديم و اون عو عو کرد وعو عو کرد و ..
ساعت يک نيمه شب.
اينبار ديگه صداي داد همسايه امون در نيومد؛ همچين يه صداي خفه اي اومد و سگه ديگه ساکت شد.
انگار هفت تيرش صدا خفه کن داشت.
دو روزه وجدانم درد ميکنه
همين الان هم که از بيرون اومدم خونه منتظر بودم صداي عو عو بشنوم
هيچ صدايي از خونه اشون نمياد.

دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۳

يه کتاب هستش به اسم راهنمای زندگی و کار در استراليا. خيلی کتاب قطوريه. سه هزار و پونصد تومن هم قيمتشه. بهتون توصيه ميکنم اگه برای مهاجرت به اين کشور دو دل هستين حتما اين کتاب رو بخونين.
به کل منصرفتون ميکنه
همين دو دقيقه پيش چشمم افتاد به يه وبلاگ که خيلی بی سرو صدا داره يه کتاب ترجمه ميکنه که اصلا بهتون توصيه نميکنم برين بخونيدش. لينکش رو هم نميدم. از اين سايتهای مزخرف سکسی که همه جا ريخته نيست ها خيلی هم وبلاگش درست و حسابيه.
بيشتر توضيح نميدم
نميدونم شما هم تا حالا چشمتون به اين وبلاگ افتاده
خيلی جالبه.

یکشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۳

من فکر ميکنم که دمکراسی تو ايران معنی نميده مگر اينکه روز دوازده فروردين ديگه تعطيل نباشه. يا لااقل به مناسبت روز جمهوری اسلامی تعطيل نباشه.
خودتون فکرش رو بکنين الان جمعيت ايران شصت و نه ميليون نفره. زمانی که رای گيری انجام شد يعنی سال ۱۳۸۵ جمعيت ايران بود سی و شش ميليون.
يعنی نزديک پنجاه درصد مردمی که الان هستن اصلا اون موقع زنده نبودن. بعد هم از سی و شش ميليون نفری که ميتونستن رای بدن اونطور که روزنامه شرق نوشته فقط هيجده ميليون نفر رای دادن يعنی در حقيقت هفتاد و پنج درصد جمعيت اصلا تو اين رای گيری شرکت نکردن. از اون هيجده ميليون نفری هم که رای دادن لابد نصفشون تا حالا مردن. چون هر طور که حساب کنين بيشتر مرگ و مير تو اين بيست و پنج سال بعد از انقلاب شامل اين افراد ميشده که سنشون خيلی بالاست.
حالا تو اون يه مقدار اندکی که ميمونه بايد تعداد افرادی رو که اون زمان رای دادن و حالا پشيمون شدن رو هم کم کنيم.
من که هر طور حساب ميکنم بيشتر از ده دوازده درصد باقی نميمونه.
به نظر شما ميشه تو يه مملکت دمکراسی باشه در حالی که نود در صد مردم ناچارند برای ده درصد بقيه جشن بگيرن؟

شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۳

سلام
ميدونم خيلی ديره اما سال نو همه اتون مبارک
فکر ميکنم خيلی بی مزه و لوسه که من بنويسم مودمم خراب شده بود و ده روز مسافرت شمال بودم و تو شهرمون حتی يه کافی نت هم نيست و حتی تو شهرهای بغلی هم نيست و نزديکترين شهری که کافی نت داره همون رشته که از شهر ما نزديک يکساعت رانندگی بايد بکنيد. و من با اينکه دلم خيلی پيش وبلاگم بود اما نتونستم هيچی بنويسم و روز دو شنبه هم که يهو بيخودی همينطوری برای خودش مودمم درست شد فقط فرصت کردم به چند تا نامه جواب بدم و باز هم اينترنت قطع شد.
يه مودم وقتی نسوخته باشه و دو چیپ باشه ازتون دو هزار تومن ميخرند اين که خراب بود رو انداختم دور.
با هشت تومن هم يه مودم ديگه خريدم اين هم دو چیپه.
ميتونستم يه مودم اکسترنال خيلی با حال بخرم اما دست نگه داشتم ميگن اون مودم پرسرعتها که اسمش فکر ميکنم ای دی اس اله داره مياد.
سال نو همه اتون مبارک