من امروز نشستم فكر كردم چطور امكان داره كه داداش ناصرم بفهمه من اين وبلاگ رو باز كردم؟ من براي اينكه اون نفهمه يه سري نشونيها رو عوض كردم. باز هم عوض ميكنم مثلا" اسم داداشم ناصر نيست. من هم بهتون نميگم اسمش چيه. اون موسسه هم كه قبلا" نوشتم رفتم اينترنت ياد گرفتم اصلا" اسمش موسسه صنعتي نيست. دروغ گفتم. به خدا دروغ گفتم. اسم استادمون هم حسيني نبود.
بعد از اين هم بهتون راست نميگم. يعني نشونه هاي خودمو راست نميگم. نشونه هاي اختصاصي رو ميگم. اگه داداشم بفهمه منو ميكشه.
من آمار و احتمالات بلدم. همين امسال داريم ميخونيم. احتمال اينكه داداش ناصر اصلا" بدونه يه چيزي به اسم وبلاگ هم هست خيلي بعيده. بعد حتي اگه بفهمه ميره وبلاگ آقايونو ميخونه ديگه چكار به وبلاگ خانوما داره. تازه بين اين همه اسم حتي اگه بخواد وبلاگ خانومها رو بخونه بايد كلي وقت بذاره كه به اسم من برسه.
خب بعد از همه اين احتمالات حتي اگه وبلاگ منو بخونه از كجا ميفهمه كه اين نشونيها مال خواهرشه؟ پس بايد تا ميتونم نشوني غلط بدم. تو رو خدا از دست من ناراحت نشين كه دروغ ميگم. فقط اسم و اين چيزها رو دورغ ميگم.
اول بگم كه من يه دوست خيلي خوب دارم اسمش شراره است. ( اسم واقعيش نيست ها) خب همه دخترها يه دوست خوب دارن پس داداش ناصر نميتونه از طريق دوستي به اسم شراره بفهمه كه من اينها رو مينويسم.
دوم اين كه من تو اكباتان ميشينم. اما به هيچ عنوان نميگم كه كدوم فاز. اصرار هم نكنين. ( خيليها تو همين اكباتان ميشينن و وبلاگ مينويسن. فكر ميكنين داداشم شك كنه؟)
خب من نميخوام جاي سكونتم رو عوض كنم از اينجا خيلي خوش مياد اما ممكنه كه اين رو هم بهتون دروغ گفته باشم. مثلا" تو يه شهرك ديگه شبيه اكباتان بشينيم.
اوف خسته شدم همش بايد دروغ بگم.
نه ديگه دروغ نميگم. همه دروغها همين بود. بقيه چيزهايي كه مينويسم راسته راسته.
اما تو رو خدا منو درك كنين كه ناچارم دروغ بگم. به خدا داداشم منو ميكشه.
من ميخوام اينجا از همكلاسيام بنويسم و دوستام و تو اين موضوع دروغ نميگم. چون داداش ناصرم هيچ خبر نداره كه تو مدرسه ما چه خبره. هيچ مردي خبر نداره.
چهارشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۰
سهشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۰
یکشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۰
امروز صبح دادش ناصر به من گفت كه "تو با اين كامپيوتر به اينترنت متصل شدي؟"
من رنگم پريد اما خوب تونستم از پسش بر بيام. يه جوري جواب دادم كه شك نكنه. يعني خدا كنه شك نكنه. من نميدونم چرا اينترنت تو اين خونه شده تابو؟
البته اولش كه داداش ناصر اين كامپيوتر رو خريد كل كامپيوتر تابو بود. همش جلو بابا و مامان ميگفت من يه سري اطلاعات اين تو دارم كه اگه كسي بلد درست ازش استفاده كنه ازبين ميبردش.
آدم به اين خسيسي؟
شوخي كردم، بنده خدا اصلا" خسيس نيست. هر هفته هم يه هو محبتش گل ميكنه پنج هزار تومن بهم ميده. اين سواي اون پول تو جيبيه كه بابا بهم ميده.
خودش پول داد من يه دوره رفتم كلاس كامپيوتر. يه موسسه به اسم موسسه مديريت صنعتي بالاي ميدون ونك. همه همكلاسيام گنده بك بودند. كلاس هم قاطي بود. من كه كلي خوش به حاليم شد. همه همكلاسيام هوامو داشتن. داداشم خودش منو با ماشين ميبرد تا دم كلاس. كل تابستون دوره ام طول كشيد. داداش ناصر همش ميگه كه" هزينه اين كلاس پنجاه و چهار هزار تومن شد تو چي ياد گرفتي ؟"
خب من هم دوست ندارم بهش بگم چي ياد گرفتم. اما هميشه آقاي حسيني استادمون ميگفت كه تو بهترين شاگرد من هستي. بقيه اون شاگرد گنده بك ها هم هر وقت مشكلي داشتن ميامدند از من مپرسيدن.
البته داداش ناصر نميدونه كه يه دوره كلاس اينترنت هم به ما ياد دادند. يعني استاد ويندوزمون (آقاي حسيني) همون روز اول اومد گفت كه" بهتون نصيحت ميكنم كلاس داس نرين كه به هيچ دردتون نميخوره. من تا حدي كه براي استفاده از ويندوز لازمه بهتون داس ياد ميدم." خودش به من پيشنهاد كردم به جاش برم كلاس اينترنت.
طفلك داداش ناصر اگه بدونه كه اين اينترنتي كه اون ممنوع كرده خودش پولشو داده. هه هه
من خيلي آدم بدجنسي نيستم به خدا. خب اونا كه پول پس نميداند.
من با وبلاگ آقاي درخشان تو همين كلاس اينترنت آشنا شدم. اين موسسه سيستمش اينطوريه كه استاد يه درس ميداد و ميگفت كه حالا تمرين كنين و خودش ميرفت چايي بخوره يا نميدونم چه غلطي بكنه. من هم هميشه اينطور مواقع ميرفتم تو سايتهايي كه دلم ميخواست. با وبلاگ تو گويا اشنا شدم.
اوف چقدر نوشتم دستم درد گرفت.
بازم مينويسم. منتظرم باشين.
راستي اين اكانتي كه امروز خريدم مال شركت آرينه. اولين باره كه از تو خونه متصل ميشم. پولشم هم از همون پوليه كه داداش ناصر داده. هه هه اگه بفهمه. هم پول كلاس اينترنتم رو اون داده هم كامپيوتر مال اونه، هم پول شركت اينترنتي رو اون داده.
يه چيز ديگه بگم و برم. اين اسم داداش ناصر، واقعي نيست. اسم من هم دخترك شيطان نيست. الان مدتيه كه همه فاميلا و دوستام بهم ميگن تو ديگه يه پارچه خانم شدي. اصلا" هم شيطوني تو ذاتم نيست. باور نميكنين از مامانم بپرسين.
من رنگم پريد اما خوب تونستم از پسش بر بيام. يه جوري جواب دادم كه شك نكنه. يعني خدا كنه شك نكنه. من نميدونم چرا اينترنت تو اين خونه شده تابو؟
البته اولش كه داداش ناصر اين كامپيوتر رو خريد كل كامپيوتر تابو بود. همش جلو بابا و مامان ميگفت من يه سري اطلاعات اين تو دارم كه اگه كسي بلد درست ازش استفاده كنه ازبين ميبردش.
آدم به اين خسيسي؟
شوخي كردم، بنده خدا اصلا" خسيس نيست. هر هفته هم يه هو محبتش گل ميكنه پنج هزار تومن بهم ميده. اين سواي اون پول تو جيبيه كه بابا بهم ميده.
خودش پول داد من يه دوره رفتم كلاس كامپيوتر. يه موسسه به اسم موسسه مديريت صنعتي بالاي ميدون ونك. همه همكلاسيام گنده بك بودند. كلاس هم قاطي بود. من كه كلي خوش به حاليم شد. همه همكلاسيام هوامو داشتن. داداشم خودش منو با ماشين ميبرد تا دم كلاس. كل تابستون دوره ام طول كشيد. داداش ناصر همش ميگه كه" هزينه اين كلاس پنجاه و چهار هزار تومن شد تو چي ياد گرفتي ؟"
خب من هم دوست ندارم بهش بگم چي ياد گرفتم. اما هميشه آقاي حسيني استادمون ميگفت كه تو بهترين شاگرد من هستي. بقيه اون شاگرد گنده بك ها هم هر وقت مشكلي داشتن ميامدند از من مپرسيدن.
البته داداش ناصر نميدونه كه يه دوره كلاس اينترنت هم به ما ياد دادند. يعني استاد ويندوزمون (آقاي حسيني) همون روز اول اومد گفت كه" بهتون نصيحت ميكنم كلاس داس نرين كه به هيچ دردتون نميخوره. من تا حدي كه براي استفاده از ويندوز لازمه بهتون داس ياد ميدم." خودش به من پيشنهاد كردم به جاش برم كلاس اينترنت.
طفلك داداش ناصر اگه بدونه كه اين اينترنتي كه اون ممنوع كرده خودش پولشو داده. هه هه
من خيلي آدم بدجنسي نيستم به خدا. خب اونا كه پول پس نميداند.
من با وبلاگ آقاي درخشان تو همين كلاس اينترنت آشنا شدم. اين موسسه سيستمش اينطوريه كه استاد يه درس ميداد و ميگفت كه حالا تمرين كنين و خودش ميرفت چايي بخوره يا نميدونم چه غلطي بكنه. من هم هميشه اينطور مواقع ميرفتم تو سايتهايي كه دلم ميخواست. با وبلاگ تو گويا اشنا شدم.
اوف چقدر نوشتم دستم درد گرفت.
بازم مينويسم. منتظرم باشين.
راستي اين اكانتي كه امروز خريدم مال شركت آرينه. اولين باره كه از تو خونه متصل ميشم. پولشم هم از همون پوليه كه داداش ناصر داده. هه هه اگه بفهمه. هم پول كلاس اينترنتم رو اون داده هم كامپيوتر مال اونه، هم پول شركت اينترنتي رو اون داده.
يه چيز ديگه بگم و برم. اين اسم داداش ناصر، واقعي نيست. اسم من هم دخترك شيطان نيست. الان مدتيه كه همه فاميلا و دوستام بهم ميگن تو ديگه يه پارچه خانم شدي. اصلا" هم شيطوني تو ذاتم نيست. باور نميكنين از مامانم بپرسين.
اشتراک در:
پستها (Atom)