چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۱

من يواش يواش دارم به داداش ناصر شك ميكنم.
اون براي اين كامپيوتر ما مودم خريده. من تا حالا فكر ميكردم همينطوري خريده كه كامپيوترش كامل باشه تا حالا كه نديدم با اين كامپيوتر به اينترنت وصل بشه. اما هر وقت مياد خونه كامپيوتر تا موقع خواب در بست مال ايشونه. ديروز سر شام يه چيزي گفت كه يه كم گوشت تنمو آب كرد.
داداش ناصر از ماجراي شكنجه اون كودك يك ساله و نيم خبر داشت. ميگفت تو اينترنت خونده. همون كودكي كه دو روز پيش خبرشو خونديم و خورشيد خانم لينكش رو زده بود. كه باباش با سيگار و سيخ شكنجه اش كرده بود و آخرش هم با ضربه مغزي كشتش. حتي از قتل اون يكي كودك دو ساله فلسطيني كه من هم عكساش رو تو يه دونه از اين وبلاگها دو ماه پيش ديدم خبر داشت. بعد سر شام يه سخنراني كرد كه قاتل هر دو اين كودكها الان آزاد دارند ول ميگردند. ميگفت اون كودك فلسطيني تو جنگ مرده و شايد اصلا نشه قاتلشو به اين راحتي پيدا كرد اما اين كودك ايراني تو خانواده جلادش مرده و قاتلش مشخصه. بعد هم يه چيزي در مورد رفتار دولت ايران و اسراييل با اين دو تا قاتلها گفت كه من دوست ندارم الان اينجا بنويسم نميخوام وبلاگم سياسي بشه.
حالا من عوض اينكه به حال اين دو تا كودك غصه بخورم غمم گرفته نكنه ديگه نتونم به اينترنت وصل بشم.





دوشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۱

حواستون باشه اين وقت سال خربوزه در نيومده. اينها نميدونم چطوري برداشتن كدو رو شبيه خربوزه رنگ كردن به اسم خربوزه شيرين مشهد ميفروشن.
اگه هم خريدين بيخود سر ميز شام به خواهر كوچكترتون گير ندين كه اگه راست ميگه برداره با اون كدو براتون يه غذا درست كنه يهو عصباني ميشه مياد تو اينترنت هر چي دهنش رسيد بهتون ميگه ها.
مرسي





شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۱

من اولين روز خرداد امتحان معارف داشتم امروز هم امتحان شيمي. نميخوام الان درباره امتحانهام حرف بزنم. همون از سر جلسه كه اومدم بيرون يادم رفت چي بود. فقط معارف امسال خيلي سخت بود.
خانواده ما خيلي مذهبي نيستن. مامان نماز ميخونه و بابا بعضي وقتها نماز ميخونه. من و محبوبه و داداش ناصر هم كه به قول مامان كافريم.
اما اون وقتها كه بچه تر بودم، مامان سعي كرد به من چند تا دعا ياد بده. مثل يكيش اگه اشتباه نگم بود دعاي توسل. من اون زمان بيشتر اين دعا رو حفظ كردم و مامان وقتي به من گفت كه چقدر اين دعا كمالات داره هر وقت كه بيكار ميشدم همون تكه رو كه حفظ بودم ميخوندمش. بعد از يه مدت خسته شدم از اينكه دعاي عربي بخونم رفتم معنيش رو گير آوردم. معنيش رو ديگه حفظ نكردم همينطوري هر وقت دلم ميخواست اون چي كه يادم بود رو به فارسي تو دلم ميخوندم. مطمئنم خدا فارسيش هم به خوبي عربيشه. ديگه به قول محبوبه اينجوري هم نبود كه مثل ديوونه ها هي لبم با كلمات بي معني عربي بره بالا و پايين. بعد از يه مدت از روي معاني فارسي دعاي توسل ديدم كه خيلي از جملاتش به درد من نميخوره. نصفش كه تعريف از جلال خدا بود. خدا خودش خبر داشت كه با جلاله و گفتن من دردي رو دوا نميكنه و اون بقيه اش هم درخواستهاي كلي بود كه به هيچ درد من نميخورد.
بعد اصلا اين دعا و تمام دعاهاي عربي رو ول كردم خودم هر كاري با خدا داشتم از قبل آماده اش ميكردم و سر يه فرصت مناسب بهش ميگفتم. اين دعاهاي عربي مثل لباس حاضري ميمونه. هم به تن هيچكي نمياد هم براي همه خوبه. اما لباس دست دوز نميشه.
الان دو سه سالي هست كه اينكار رو هم نميكنم. خدا عالم تر از اين حرفهاست كه لازم باشه بهش بگي. همين كه چيزي رو كه ميخواي تو ذهنت بياد خودش متوجه ميشه دلش خواست بهت ميده دلش نخواست بهت نميده.
اين همه تعليمات ديني منه. حالا اينا بيان كل قران رو از ما حفظي امتحان بگيرن. مطمئنم ايمانم از معلم ديني مون كه كل قران رو حفظه قويتره.



چهارشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۱

آدم تو اين وبلاگ دوستای خوبي ميتونه پيدا کنه. دوستايي که ممکنه هيچوقت نتونه تو مدرسه مثل اونا پيدا کنه.
مثلا زهرا خانم که به من ياد داد چطوری وبلاگم رو فارسی کنم .

حالا نمی فهمم چه دليلی داره وقتی ميشه آدمها با هم دوست باشن اينطور يهو مِيپريم به هم.
حالا فرض کنيم دعوا کرديم فرض کنيم من ثابت کردم که طرف مقابل من خيلی آدم عوضيه اصلا خود صدام حسينه. خب بعد چی؟
حالا به من هيچ ربط نداره که از کسی بد بگم. من اومدم از زهرا خانم تشکر کنم اما بعضی وقتها که ميرم تو وبلاگ ها و اونا رو می خونم می بينم دارن همديگر رو می کشن.
حالا خوبه کسی اين حرف رو می زنه که اگه يه نفر بهش بگه بالا چشمش ابروست هر چی دهنم می رسه جوابش رو می دم.
ببخشين شوخی کردم هر چی دلتون می خواد همديگر رو بکشين.
زهرا خانم از شما خيلی ممنونم

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۱

روز دوشنبه بعد از شام داداش ناصر از من پرسيد امتحان چطور بود؟‌گفتم بد نبود.
خيلي وقته که ديگه ياد گرفتم وقتي از من ميپرسين امتحان چطور بود؛ نگم خوب بود؛ بعد خدا نکنه از بيست بشي نوزده. پوستت کنده است.
بعد به من گفت اينهمه خوندي تازه حالا ميگي بد نبود؟ ببينم شيخ فضل الله نوري کي بود؟
وا اين داداش ناصر ميخواست نصف کتاب تاريخ رو من براش توضيح بدم اون هم من که به محض اينکه از سر جلسه ميام بيرون اصلا يادم ميره امتحان چي داشتم. براي همين راحت بهش گفتم نميدونم. گفت نميدوني؟‌ همچين تعجب کرده بود گفتم خب آره همه کتاب رو که نبايد حفظ کنم. بعد برداشت برام کل تاريخ غلط غلوط زندگي شيخ فضل الله نوري رو شفاهي گفت. من نميتونم الان اينجا بنويسم چي گفت چون خيلي با اوني که تو کتابها خونديم فرق ميکرد. حالا من کاري ندارم اين کي بود اما داداش ناصر هم حق نداشت اينهمه تهمت بهش بزنه.
بعد دوباره برداشت به من گفت ببين من الان بيست ساله که تاريخ نخوندم اينها رو از تو بهتر بلدم.
واله اينجوري که اون بلد بود من هم صد سال ديگه يادم ميموند.
بعد به من گفت خب حالا عهدنامه ترکمن چي بود؟
گفتم که اين داداش ناصر اونشب ميخواست به من گير بده؟‌ خب اگه قرار بود اين رو هم بهش توضيح بدم ميشد نصف ديگه کتاب يعني با دو تا سئوال کل کتاب تاريخ رو ازمن پرسيد رفت پي کارش. من هم خيلي راحت گفتم نميدونم.
ايندفعه دادش بعد جوري رفت هوا
تو معلوم نيست داري چکار ميکني- همش سرت تو کتابه معلوم نيست حواست کجاست-
همه کاري رو براش ميميري انجام بدي جز درس خوندن- از دختر فلاني ياد بگير- اينطوري پيش بري بايد برات يه شوهر گير بياريم از عمله هاي بازار و ....
از اين حرفها اما آخرين حرفش منو ترسوند. .وقتي ديد اين حرفها ديگه تکراري شده و منو نميترسونه گفت از صبح تا شب نشستي پاي اين کامپيوتر همين ميشه نتيجه اش ديگه. فکر ميکني بازي کامپيوتر ميشه برات نون ....
بعد من ديدم اينجوري خيلي بد شد همه تقصيرها داره سر اين بنده خدا کامپيوترمون شکسته ميشه. بهش گفتم بابا بذار امتحانها رو بدم؛ هنوز هيچي نشده گربه رو دم حجله ميکشي.
من هم ميدونم اين ضرب المثل جاش اينجا نبود همينطور اومد دهنم گفتم.
داداش ناصر کوتاه نيامد گفت من دو تا سئوال ساده ازت پرسيدم بلد نبودي چي رو آخر پاييز ميشمارن.
بهش گفتم تو کتاب نظر جلال آلا احمد رو درباره شيخ فضل الله نوري نوشته ....
گفت خب اون رو که همه ميدونن بعد برداشت همون حرفهايي که ده دقيقه پيش درباره شيخ فضل الله نوري زده بود اينبار از دهن جلال آل احمد زد.
من بهش گفتم که اشتباه ميکنه و جلال آل احمد اصلا به شيخ فضل الله نوري بد و بيراه نگفته و براش گفتم که چه تعريفهايي تو کتابش از شيخ فضل الله نوري کرده. چشاي داداش ناصر چهار تا شد گفت بيا درس هم که ميخوني اينجوري ميخوني مگه ميشه جلال آل احمد که آدم به اون روشني بود درباره شيخ فضل الله نوري اينجوري حرف زده باشه. وقتي بهش کتاب رو نشون دادم يهو ساکت شد.
همين دو دقيقه ساکت موند بعد دوباره گفت خب قرارداد ترکمن چاي رو چي ميگي اون رو که ديگه هر ايروني ميدونه همين سرايدار پايين هم بري ازش بپرسي برات نيم ساعت درباره اش صحبت ميکنه اونوقت تو ميگي بلد نيستم.
من گفتم اون رو که به قول خودت همه ميدونن ديگه لازم نيست بخونيم چون تو امتحان از چيزي که همه ميدونن سئوال نمياد عوضش معاهده تيلسيت رو خوندم.
گفت معاهده چي؟
گفتم تيلسيت؟
باز گفت چي؟ تلفظش کن.
هجي اش کردم. گفت امکان نداره همچين عهد نامه اي داشته باشيم.
از تو کتاب نشونش دادم چند خطش رو خوند ديگه ساکت شد.
از اون روز تا حالا که ديگه از من سراغ درسام رو نميگيره.




شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۱

راستش من فکر ميکنم اين دوران امتحان درس خوندن ميشه همه چيز آدم.
يعني اگه تو خونه باز داداش ناصر و محبوبه بپرند به هم براي من يکي که انگار نه انگار يا اگه مثلا حتا مامان و بابا که من تا حالا يادم نمياد با هم دعواشون شده باشه بپرن به هم يهويي همه ساکت ميشن تا من برم بالا درسمو بخونن بعد دعواشونو ادامه ميدن. همين داداش ناصر و محبوبه موقع امتحان من اينقدر حرفه اي دعوا ميکنن که بعضي وقتها من اصلا متوجه نميشم اينا با هم دعوا کردن. يااصلا فکر کنين مثلا مامان شام درست نکنه (‌اين يکي هنوز جزو وظايفيه که به من منتقل نشده) اگه هر وقت سال که باشه همه با هم پا ميشيم ميريم رستوران اما موقع امتحان من که باشه اصلا کسي حرفشو هم نميزنه. يا مثلا فيلم نگاه کردن که تو اين مدت براي من حرامه . داداش ناصر ميره ميشينه خودش تنها وقتي ما بالا خوابيديم يا من دارم درس ميخونم نگاه ميکنه. يه وقتهايي حوصله داشت فيلم خوبها رو ميريخت تو هارد کامپيوتر الان يه مدته که اين کار رو هم نميکنه.
حالا اينها قسمت خوب ماجراست اون قسمت بد ماجرا اصلا دست نخورده باقي ميمونه. مثلا ظرف شستن ما از جاش تکون نخورده. اگه قرار بشه دم اين بلوک بمب اتم هم منفجر بشه من بايم ظرفمو بشورم بعد در برم.
همين الان من از امتحان تاريخ اومدم. اين دومين امتحان من بود؛ حالا خوبه اين امتحان رو هم خيلي خوب دادم اگه خراب کرده بودم چقدر غرغر ميکردم!

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۱

چهارشنبه أي كه گذشت با مامان رفتيم نمايشگاه كتاب.
خيلي جالب بود. خيلي خوشم اومد. قبلا هم دو سال پيش با يه اكيپ از مدرسه رفته بودم نمايشگاه، اما اونبار همش اين معلم تربيتي ميگفت اينكارو نكنين اون كارو بكنين اينجا نرين اينجا برين. امسال هم كه بعد از كشته شدن اون شش نفر تو استخر پارك شهر اصلا مدرسه ما هيچ برنامه أي نذاشته.
البته اين نمايشگاه رفتن ما از همون اولش با بدشانسي شد. هم داداش ناصر فولكسش رو برده بود هم بابا پيكانش رو. براي همين ناچار شديم با تاكسي بريم. تو ايستگاه تاكسي براي ونك يه ماشين بود سه تا مسافر عقب نشسته بودن مامان و من رفتيم سوار ماشين بعدي بشيم. راننده گفت برين سوار ماشين جلويي بشين. مامان گفت جلو نميشينيم. راننده گفت چرا نميشينين شما كه هر دو تون خانم هستين. مامان گفت جلو يه دونه صندلي است يه نفر بايد بشينه گوسفند كه سوار نميكنين.
اين مامان ما هم بعضي وقتها يه هو بيخودي گير ميده. البته از وقتي كه من يادمه مامان عين همين دعوا رو با هر راننده أي داشته. هميشه هم محكوم شده. هميشه هم بعد كه از ماشين پياده شده به خودش حق داده به هر كدوم از آدمهايي كه حق خودشو نشناسه و رو صندلي جلو دو تا دوتا بشينند بگه گوسفند. حالا خبر نداره دخترش هم يه پا گوسفنده، فقط كافيه چشم مامانشو دور ببينه.
بعد كه اون تاكسي هم ما رو سوار نكرد رفتيم يه صد متر جلوتر. مامان هم يه سخنراني مفصل درباره عزت نفس و لزوم رعايت اون تو هر انسان آزادي كرد. بالاخره يه ماشين گذري ما رو سوار كرد و براي اينكه مسافر به تورش خورد رفت از شهرك آزمايش و بعد زير پل گيشا و بعد هم از يه جاهايي رفت كه نه من فهميدم نه مامان فقط در عوض اينكه عزت نفس ما رعايت شد مسير نيم ساعته رو دو ساعته رفتيم.
اين ماشينهاي ونك نمايشگاه اينقدر گرون ميگيرن كه هيچ بحثي نشد. همه خوب پول داديم دو تا آقاي محترم نقش گوسفند رو بازي كردن و عزت نفس من و مامان هم به هم نخورد. يعني اون بحثي هم كه تو ماشين شد سر قيمت سيصد تومني تاكسي بود نه اينكه كي عقب بشينه كي جلو.
تو نمايشگاه باز مامان بود كه من رو هر جايي برد. خودش ميخواست يه سري كتاب تربيتي بخره. مامان من دو سه سال ديگه بازنشسته ميشه بچه كوچيك هم كه نداره نميدونم چرا اينقدر دوست داره كتاب تربيتي بخونه. ماشاله سه تا بچه تربيت كرده يكي از يكي با تربيت تر. همينطور كتاب ميخره و ميخونه و حكم صادر ميكنه.
واي من امروز چقدر غر ميزنم.
اصلا اگه من از مامانم شاكي شدم براي اين بود كه يه كتابفروشي تو همين نمايشگاه ديدم كه همه كتابهاي فهيمه رحيمي رو داشت. من از قصه هاي اين خانم خيلي خوشم مياد. تقريبا نصف كتاباش رو خوندم. بعد كه رفتم طرف اون غرفه، مامان همچين دستم رو گرفت و كشيد انگار كتاب ظاله ميفروشن.
كلي هم سرم غرغر كرد اين آشغالها چيه ميخوني. الان كه يادش افتادم حرصم گرفت. اصلا من دوست دارم همش كتاب ظاله بخونم به كسي چه ربطي داره. برم پنجاه تا از اين كتابهاي كودك خانواده انسان بخونم و ازش هيچي نفهمم بهتره؟ اصلا معلوم نشد من براي چي باهاش رفتم نمايشگاه. من تو اين خونه شدم لاستيك يدك. اون از اولين روزاي بعد از عيد كه با محبوبه ميرفتم دنبال خونه و بعد كه موقع امتحانام شد فعلا دست از سرم برداشته. اين از مامان ما ميخواد حوصله اش سر نره منو ميبره نمايشگاه نميذاره يه دونه كتاب بخرم. اونهم از داداش ناصر كه با يه جمله به كل ما رو خر كرد كه اين كامپيوتر رو براش درست كرديم. تازه آخرش هم به دلش نچسبيد برد داد دست تعميرگاه. حالا درسته كه ما اين تو الان ويندوز ايكس پي داريم اما اگه تا سال بعد همين موقع اين داداش ناصر ما يه بار رفت تو ويندوز ايكس پي، من اين كامپيوتر رو ميبخشم بهش ديگه نگاه هم به مانيتورش نميكنم.
حالا بحث منحرف شد. رفتيم سالن مطبوعات همچين چهار تا سالن رو در عرض ده دقيقه نگاه كرديم كه انگار دنبالمون كردن.
حتي نشد يه دقيقه جلوي اين روزنامه پيام آور بايستم عكساشو نگاه كنم.
بعد هم مامان گفت خب غرفه كتابهاي ايراني رو كه نگاه كرديم مطبوعات رو هم كه ديديم بريم كتابهاي خارجي.
اين سالن ميلاد توش پر بود از عرب. همشون با اين لباسهاي بلند عربي شكمهاي گنده و ريش و پشم. همشون هم بوي گند گلاب ميدادن. حالا شما هم نگين گلاب بوش خوبه. بيايين يه بار اين محبوبه براتون حلوا درست كنه به جاي آب شكر فقط گلاب بريزه بخورين ببينم باز هم ميگين گلاب خوش بوه ائه؟
نميدونم شما هم رفتين اونجا يا نه حتي فروشندهاش هم از اين عربهاي تغيير ژنتيك داده بودن. خيلي مسخره است عرب كت و شلوار بپوشه.
بالاي سالن ميلاد نمايشگاه سي دي بود. از اينجا خيلي خوشم اومد البته باز هم يكي دنبالمون بود زياد نمونديم. همچين عين برق سالن رو دور زديم. فقط تا تونستيم سي دي موزيك گوش كرديم. راستي تا يادم نرفته بگم اين آقاي شهرام شب پره هم يه سي دي داده بيرون. اون خيلي ناقلائه نميدونم چطور تونسته اجازه اش رو بگيره. كاش يه جوري شهره و ليلا فروهر هم اجازه بگيرن نوارشونو بدن بيرون. همه جا سي دي شهرام رو پخش ميكردن فكر ميكنم اسمش رو هم عوض كرده دولت بهش گير نده. خيلي قشنگ خونده بود. حالا يه خورده واستيم شايد سي دي شوئش هم بياد.
اين سالن از همه جاهايي كه رفتيم قشنگتر بود از همه جا هم زودتر تموم شد.
بعد مامان نقشه رو نگاه كرد گفت خب فقط مونده سالن كودك و نوجوان. به من گفت دوست داريم بريم اونجا؟.
سالن كودك و نوجوان به چه درد من ميخورد؟
يه تاكسي دربست گرفتيم پنج هزار تومن با عزت نفس برگشتيم. كل گردش ما هم توي نمايشگاه سواي وقت رفت و اومد فكر ميكنم شد يه ربع.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۱

سلام
ببخشيد که بي خبر رفتم. به من گفته بودن که اگه نميخواي بنويسي يه خبري بده. همش اتفاقي شد. يعني چهارشنبه که نمايشگاه رفته بودم و غروب برگشتم ديدم کامپيوتر نيست جاش هم خيسه.
اما از پنجشنبه که کامپيوتر برگشت؛ تا حالا نشد که بنويسم از تنبلي و درس.
الان امتحان آمار دارم. دو تا درس هست که جزو امتحانات سراسري نيست و هر مدرسه خودش امتحان ميگيره. آمار يکي از اين درسهاست که مدرسه ما امروز امتحانشه.
الان ساعت نه و نيمه و من بايد برم به محض اينکه برگردم ....
راستي اين خانم واضحي (‌معلم آمار ما )‌يه اصطلاح جديد اماري يادمون داده.
(انشاالله احتمالا) که همه ما تا حالا آمار ميدونستيم و خبر نداشتيم
مثلا من انشاالله احتمالا امروز امتحان آمار رو صد در صد قبول ميشوم
يا من انشاالله به احتمال هفتاد در صد بهترين نمره کلاس رو ميگيرم..
آمار همينه ديگه.
واي الان با خبر شدم خورشيد خانم ديگه ميخواد ننويسه.
من نميخوام چيزي بگم که اون برگرده. يعني فکر نميکنم با حرف من برگرده.
فقط خدا کنه وقتي تز فوق ليسانسشو نوشت اونقدر وقت داشته باشه که باز بياد وبلاگ بنويسه.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۱

دو روزه که شش نفر تو استخر پارک شهر مردند. حالا هم که اومدن گفتن تمام اردوها تعطيل. البته مدرسه ما تا حالا اردو نداشته هر چي بوده از همين گردشها بوده من فقط يه بار تونستم از اين گردشها برم اون هم موزه حيات وحش.
اما حالا که خبر مردن اين شش نفر رو از تلويزيون شنيدم حالم بد شد. اينها همه از من دو سه سال کوچيکتر بودن. تو مدرسه هم ديروز هم امروز همش در اين باره صحبت ميکرديم هر کسي دوست داره که قايق سوار کنه.
شراره ميگفت که اگه اينها شنا بلد بودن شايد هيچکدوم نميمردن. حالا ما يه نصفه و نيمه شنا بلديم ببين چه پز ميده. حتي پروانه ميگفت اينها چرا به جاي اينهمه درس مزخرف يه دونه واحد آموزش شناي اجباري براي همه نميذارن؟ سپيده ميگفت اصلا اينها که نميتونن
برنامه ريزي کنن چرا برميدارن بچه ها رو ميبرن- حالا همين سپيده خانم تو تمام گردشهاي مدرسه اولين نفريه که اسم مينويسه.
سوسن ميگفت اينها هر شش ماه دارن يه عده مردم رو ميکشن هيچکي هم جوابگو نيست. هي هم هييت تحقيق درست ميکنن.
شراره ميگفت بايد از بين مسئولها اين شهردار منطقه ۱۲ به بعد رو اعدام کرد بقيه ببينن چه بلايي سرش آوردن درست ميشن.
پروانه ميگفت ببين چشم بد چه بلايي سر پيمانکار آورد همون روز اول افتتاح استخر خودش و شش نفر ديگر رو به کشتن داد.
سوسن هم معتقد بود ده -دوازده نفر رو اعدام کنن تا بقيه حساب کار بياد دستشون.
ميگفت کسي که بلد نيست کار بکنه غلط ميکنه مسئوليت قبول ميکنه.
سپيده گفت صد نفر رو هم که اعدام کنن ديگه اين بچه ها زنده نميشن که.
من گفتم. يه مادر از وقتي بچه دار ميشه لذت با بچه اش بودن رو درک ميکنه. بعد هر بار که بچه اش ميخنده لذت ميبره هر بار که بچه اش تو يه کاري موفق ميشه باز هم لذت ميبره. حتي وقتي بچه اش مريض ميشه و مراقبشه لذت ميبره که براي بچه اش فداکاري ميکنه تا خوب بشه. حالا که خدا اين ها رو از مادراشون گرفته ماماناشون ميتونن به جاي گريه خدا رو شکر کنن که اجازه داده سيزده - چهارده سال لذت بودن با بچه اشون رو لمس کنن.
بچه ها همچين منو نگاه کردن انگار براشون عربي صحبت کردم.
بعد ديگه هيچکي هيچي نگفت فقط من به شما بگم تمام اين حرفهايي که من بهشون گفتم عين حرفهاييه که مامانم تو خونه اون شب وقتي تلويزيون گزارش مرگ اونا رو ميداد؛ گريه ميکرد و ميگفت.
نميدونم بقيه بچه ها هم حرف ماماناشون ميزدن يا از خودشون ميگفتن.


دوشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۱

من نميدونم کي اين خانواده ما مطمئن ميشن من بزرگ شدم؟
مشکل فقط خانواده ما نيست ها ما با هر کس ديگه اي که ميشناسيم و بزرگتر از من هستن ميخوام يه بار درست و حسابي قهر کنم نميشه. فقط ميتونيم با همکلاسيامون قهر کنيم که اون هم معمولا همش سر بهونه هاي بچگونه است.
تنها باري که من مطمئن شدم بزرگ شدم همون روزي بود که با يه آقاي وبلاگ نويس دعوام شد. شما حالا بهش نگين اما اونروز کلي خوشم اومد که با يه آدم گنده دعوام شده .
بعد مثلا من فکر کردم با داداش ناصر هم جمعه دعوام شده اون هر چي دلش خواست به من متلک انداخت و من هيچي نگفتم. بعد هم اومدم شنبه اينجا نوشتم که با هم قهر کرديم. حالا ديروز اومده پول تو جيبي ام رو گذاشته رو دراور انگار نه انگار که ما با هم قهريم. تازه همون روز جمعه هم که اينهمه متلک انداخت باز سر شام به من ميگه (خانمي سفره بي نمکدون هم ميشه؟)
خب اين بار رو پيش خودم گفتم باز متلک انداخته؛ در اصل با من قهره؛ اما پول تو جيبي رو چرا داد. بعد هم انگار نه انگار که ما با هم قهريم هم شنبه مثل معمول رفتار کرد هم ديروز. يه دوتا متلک انداخت اما مهم نيست. اون همه حرفهاش با متلکه. اصلا به کامپيوتر نگاه نکرد. دست بهش نزد.
تا يادم نرفته بگم که با کمک دو نفر از کساني که وبلاگ منو ميخونن من تونستم ديروز ظهر کامپيوتر رو راست و ريست کنم. اما نشد که ويندوز xp رو نصب کنم. عوضش تا تونستم برنامه هاي مختلف ريختم تو همين ويندوز ۹۸ که ببينم داداش ناصر راضي ميشه با همين ويندوز۹۸ کارش رو راه بياندازه و دست از سر xp برداره؟ اون هم که از لج ما ديروز سراغ کامپيوتر رو نگرفت.
حالا ظاهرا اين داداش ناصر با ما قهر نيست. اما نميدونم امروز صبح براي چي به من ميگه (هر بلايي ميخواي سر اين کامپيوتر بياري بيار پنجشنبه ببرمش ويندوز xp اش رو درست کنم)
حالا من همش تو فکرم که اون اصلا متوجه شده که من کامپيوتر رو درست کردم يا نه؟

شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۱

من با داداش ناصر آشتي کردم.
خودش اومد پنجشنبه به من گفت : خانمي ببين ميتوني اين کامپيوتر رو درست کني
باور کنين عين همين جمله رو گفت وگرنه من که نميرفتم درستش کنم.
بعد با هم نشستيم همه کامپيوتر رو فرمت کرديم بعد ويندوز ۹۸ ريختيم توش. بعد يه جوري با هم ديگه مودم و کارت صداش رو درست کرديم. (‌خيلي سخت بود)‌بعد من ميخواستم ورد بريزم توش اون گفت نه اول ويندوز ايکس پي بريزيم.
من نميدونم اين ويندوز ايکس پي به چه درد ميخوره؟ خودش که اصلا ازش استفاده نميکنه من هم که معتاد ورد اين ويندوز فارسي هستم. فيلم هم که ما اصلا با کامپيوتر نگاه نميکنيم. تازه مگه ويندوز ۹۸ فيلم نشون نميده؟ ديگه اين ايکس پي به چه درد ميخوره من نفهميدم.
فقط اومديم بريزيمش تو کامپيوتر يه هو وسط کار پيغام داد که کارت تصوير شما را به رسميت نميشناسه. بعد ما هم گفتيم بايد بشناسه؛ قبول نکرد و بالاخره با skip مشکل حل شد و حالا وقتي که ميري تو ايکس پي اول فقط صفحه اصلي مياد و يهو کامپيوتر هنگ ميکنه.
بعد داداش ناصر گفت يه بار ديگه سعي کنيم حتما درست ميشه رفتيم رو درايو f همين ويندوز رو ريختيم باز هم عين همين پيام رو داد. تقصير اين داداش ناصره. ميگه اين کارت tnt ۳۲ مگ خيلي جديده و حتما بايد بشناسه و امکان نداره تحت پوشش ويندوز ايکس پي نباشه و از اين حرفها....
حالا تو درايو c ما يه ويندوز ۹۸ داريم که فکر ميکنم سالمه تو درايو d و f دو تا ويندوز ايکس پي داريم که هر دو خرابه. من هم ديگه تا اطلاع ثانوي باز کامپيوترش رو بايکوت ميکنم.
شما بگين تقصير اين داداش ناصر نبود؟
تازه آخرش هم اومده به من ميگه تو پس تو اين مدت تو کلاس ويندوز چي ياد گرفتي؟ همش دنبال بازيگوشي هستي و اصلا حواست به هيچ چي نيست و .....
باز دوباره با هم قهر کرديم.
اي واي ديدين چي شد؟
من نميدونم کجا اشتباه نوشتم. امروز اون آقاي وبلاگ نويس که به من نامه داده بود که بيام از کافه نتش استفاده کنم دوباره نامه داد که اينجا که من الان توش هستم کافه نت ايشون نيست.
من ميدونم که اين کافه نت ايشون نيست. اون روز آخري که ما کامپيوتر داشتم آدرس کافه نت ايشون رو حفظ کردم فرداش که خواستم برم اونجا ديدم آدرس يادم رفته؛ منم رفتم بازارچه فاز۰۰۰ و يهو چشمم خورد به اين کافه نت. اينها که اينجا هستن اصلا فکر نکنم تو عمرشون اسم وبلاگ به گوششون خورده باشه.
اون آقاي وبلاگ نويس هم خيلي مهربونه. براي اين نميگم مهربونه که به من گفته اگه برم کافه نتش ميتونم مجاني چيز بنويسم ها. براي اينکه اگه من هم جاي اون بودم و يه نفر اين همه به من بد و بيراه ميگفت خيلي عصباني ميشدم. من چون از ايشون اجازه نگرفتم اسمشون رو نميگم اما همينقدر بگم که ايشون خيلي آقاي خوبيه.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۱

من الان که داشتم با اين آقاي کافه نت دار صحبت ميکردم يه هو به فکرم رسيد اين دعواي من و داداش ناصر هيچي نباشه به نفع اين کافه نتي که هست.
البته شما هم فکر نکنين ما با هم دعوامون شده ها. فقط همين که به من ميگه تو هيچ کاري بلد نيستي و خودش هم گند زد به اين کامپيوتر خب دعواس ديگه. الان ديگه اون کامپيوتر يه ميليوني رو به جاي آتاري هم نميشه ازش استفاده کرد.
من هم ميخوام اينقدر دست به اين کامپيوتر نزنم تا خودش بياد بگه خانمي ببين ميتوني اين کامپيوتر رو درست کني. دقيقا بايد همين جوري بگه. هر چي ديگه هم که بگه من قبول نميکنم. منظورم از هر چي ديگه اينه که من اونو ميشناسم عوض اينکه بياد با احترام بگه يهو ميگه ببين کامپوترو خراب کردي ببين چشه. يا ميگه اينقدر به اين دست زدي که خراب شد حالا خيالت راحت شد يا حالا هر چي ديگه.
حالا خوبه مثلا رشته اشم زبانه ميخونه که مينويسه norton is cheking your system and it would take a few minutes.... نورتون هم که خودش گذاشته به من چه. من نهايت تقصيري که داشته باشم اون ويروسي بوده که توي کامپيوتر انداختم.
حالا ما با هم لجيم. تازه من اينجا به شما بگم اگه هم از من خواهش کنه معلوم نيست بتونم درستش کنم. من فقط بلدم با ديسک بوت ويندوز نصب کنم همين. تازه اين رو هم تو کلاس به ما ياد ندادن همينطوري ياد گرفتم.
اينروزها اصلا کامپيوتر رو ديگه روشن نميکنم. يه چند تا نوشته در رابطه با درسم توش هست که اگه ناچار بشم فلاپي رو ميبرم تو همين کامپيوتري بازارچه برام پرينت بگيره.
خلاصه اينم بگم که با اين وضع موجودي به سرعت داره ته ميکشه. حالا خوبه آقاي عصيان به من اينجا رو معرفي کرد که ساعتي هفتصد تومن ميگيره اگه اون يکي روميرفتم که دم خونه امون بود واويلا.
يکي ديگه هم اينکه يه عالم اتفاق افتاده که من ميخواستم به روز بنويسم حالا اينجا که نميشه. يعني من هر وقت ميام اينجا تا ميخوام در رابطه با خونه بنويسم نگاه اين يارو مياد جلو چشمم که همچين مانيتورو نگاه ميکنه انگار بهش فحش مينويسم. اونوقت همه چي از يادم ميره. همش دوست دارم از اينجا تعريف کنم. که اگه اين يارو اومد خوند خوشش بياد. از سيستم مغازه اش بگم از کافه نتي که اسمشه و حتي تا حالا يه ليوان آب به ما نداده. (‌من دو سال پيش با محبوبه يه دونه کافه نت تو وليعصر رفتيم قهوه ميداد)
از صندليهاش از کيبوردش از مانيتور ۱۴ اينچش که ديگه داره به رنگ سبز ميشه. از ميز کامپيوترهاش که دو تاشو به هم چسبونده اونوقت سه تا کامپيوتر روشون گذاشته به فاصله نيم سانت. اونوقت رو يه دونه ميز به چه بزرگي فقط يه دونه کامپيوتر گذاشته بعد برداشته سيماي اينها رو اينقدر قاطي پاطي کرده که اگه هر قدر هم که دقيق باشين نميتونين بفهمين هارد اينها کدوم به کدومه. چون الان يکيش داره بد جوري تلق تلق ميکنه منم زودتر اينو پابليشش کنم تا کيس و هارد و همه چي اتيش نگرفته