ما داريم ميريم مسافرت
يه هفته طول می کشه.
دلم برای همتون تنگ می شه
پنجشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۱
چهارشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۱
نتيجه كانون رو گرفتم. قبول شدم زنده باد آقاي خسرواني. همه رو قبول كرد به جز سه نفر كه به خاطر غيبت افتادن. به اين ميگن معلم. هر كي وسط ترم از اين آقا بد ميگفت رو خدا سوسكش كنه، خدا من رو هم اگه ازش بد گفتم ببخشه. من نمره ام خيلي خوب شد جزو نفرات اول شدم. جرات نميكنم بگم چندم شدم. قربونش برم نصف بچه هاي اكباتان وبلاگ دارن. اين شعبه كانون رو هم كه ديگه همه ميشناسند.
كارنامه مدرسه رو هم گرفتم اين يكي هم عالي شد تو تمام درسها از شراره بهتر شدم به جز عربي و بينش اسلامي. ديگه دارم راست راستي به حرف بابا ايمان ميارم كه ميگه ما كافريم.
من زياد حسود نيستم. مثلا فكر كنين اصلا چطور ميتونم به محبوبه حسوديم بشه. اصلا دوست نداشتم جاي اون بودم. حتي به داداش ناصر هم همينطور. به مامان و بابا كه هيچي. اما نميدونم چرا بعضي وقتها ميخوام سر به تن شراره نباشه. حالا نه براي اينكه اين دو تا درس رو از من بهتر شده ها. معدلش از معدل من يك صدم كمتر شد. اما اگه بدونين با اينكه كمتر شده چه فخري ميفروشه. خب اون كه مثل من اينقدر با وبلاگ و كامپيوتر سرش گرم نبود كه درس رو بذاره براي شب امتحان.
من تو راهنمايي با شراره همكلاس نبودم. اون وقتها يه معلمي رياضي داشتيم به اسم خانم ايزديار. خانم خيلي خوبي بود. مشكل ما اين بود كه سال قبلش از رياضي هيچي نفهميده بوديم و حالا سي نفر خنگ نشسته بوديم تو كلاسش. باورتون نميشه امتحان اولي كه از ما گرفت فقط سه نفر بالاتر از چهارده شديم.
حالا من ميخوام يه چيز ديگه بگم. اين خانم اون سال به جاي اينكه پايه ما رو تو رياضي قوي كنه يه جور رياضي كاربردي به ما ياد داد. البته اين هم بگم كه آخر ترم هيچكي نصيحت اين خانم رو گوش نكرد به جز خودم. اما خانم ايزديار به ما ياد داد كه چطور از تمام درسهايي كه ميخونيم تو زندگي استفاده كنيم. مثلا خيلي راحت ميشه براي پيدا كردن پرتغال فروش دو معادله سه مجهولي بست. خب اونوقت اين مسئله هيچوقت حل نميشه. براي مسائل خيلي راحت ميشه يه معادله يه مجهولي بست.
اگه يه مدت براي تمام موارد توي زندگي تمرين كنين ميتونين مصداق درسي رو كه خوندين پيدا كنين. خيلي ساده است اگه هم نتونستين خودتون داستانش رو بسازين. مثلا اين درس فيزيك كه در رابطه با سرعت و مسافت و زمان است. فكر كنين اگه يه گربه و يه پرنده رو از اينجا طبقه دهم به پايين پرتاب كنيم كدومشون زنده ميمونن؟
حالا جواب اين مسئله رو من ميدم اما روشش همينه. گربه زنده ميمونه چون به محض اينكه برسه زمين پرنده رو ميخوره.
شيمي مخصوصا وقتي با نمك و آشپزي سر و كار داره ( حواستون باشه فرمول نمك همون naclاست) حتي براي زمين شناسي ميتونين اين فيلم ژوراسيك پارك رو ببيني و مصداقش رو پيدا كنين. انگار دوره هاي زمين شناسي تو آمريكا با تهران خيلي فرق ميكنه.
اما براي اين دو تا درس عربي و بينش اسلامي من نتونستم مصداقي تو زندگي پيدا كنم. حالا كه اين درس بينش اسلامي ما اصلا هيچي نداره كه به درد دنيا و آخرتتون بخوره اما اون وقتها كه احكام داشتيم كدوم اون چيزها به درد من ميخورد. بابا مگه ميشه آب پاك فقط با مزه و بوش باشه؟ اگه از اين سمها كه نه طعم داره نه بو بهش ريخته باشن چي؟ از همين سمها كه پارسال اومدن براي سوسكهاي خونه زدن و يارو به مامان ميگفت اين سم براي انسان اصلا خطر نداره اگه بخوايين يه ليوانش رو همينجا سر بكشم. حالا كاري نداريم كه سمش براي سوسكها هم اصلا ضرري نداشت.
يا مثلا عربي. چرا ما بايد عربي ياد بگيريم. چرا نبايد فرانسه ياد بگيرم. حالا نميگم از فرانسه خوشم مياد ها اما به خدا هر زباني باشه از اين زبان راحت تره. ما اگه زبان انگليسي رو يادمون ميمونه به خاطر اينه كه هزار جا استفاده داره تو فيلمهايي كه ميبنيم تو اينترنت براي همين ويزاي تحصيلي كه قراره من و محبوبه بگيريم. عربي به چه درد ميخوره. آخه من چرا بايد بشينم چهارده زمان صرف يه فعل رو حفظ كنم يا اون لغتهاي مزخرف عربي. به سگ ميگن كلب ما اينجا به كربلايي ميگيم كبل حالا اگه يه وقت عوضي بگيم چي؟
تو رو خدا به من نگين خدا فقط عربي بلده. من تا حالا هر بار باهاش فارسي صحبت كردم همش رو فهميده.
كارنامه مدرسه رو هم گرفتم اين يكي هم عالي شد تو تمام درسها از شراره بهتر شدم به جز عربي و بينش اسلامي. ديگه دارم راست راستي به حرف بابا ايمان ميارم كه ميگه ما كافريم.
من زياد حسود نيستم. مثلا فكر كنين اصلا چطور ميتونم به محبوبه حسوديم بشه. اصلا دوست نداشتم جاي اون بودم. حتي به داداش ناصر هم همينطور. به مامان و بابا كه هيچي. اما نميدونم چرا بعضي وقتها ميخوام سر به تن شراره نباشه. حالا نه براي اينكه اين دو تا درس رو از من بهتر شده ها. معدلش از معدل من يك صدم كمتر شد. اما اگه بدونين با اينكه كمتر شده چه فخري ميفروشه. خب اون كه مثل من اينقدر با وبلاگ و كامپيوتر سرش گرم نبود كه درس رو بذاره براي شب امتحان.
من تو راهنمايي با شراره همكلاس نبودم. اون وقتها يه معلمي رياضي داشتيم به اسم خانم ايزديار. خانم خيلي خوبي بود. مشكل ما اين بود كه سال قبلش از رياضي هيچي نفهميده بوديم و حالا سي نفر خنگ نشسته بوديم تو كلاسش. باورتون نميشه امتحان اولي كه از ما گرفت فقط سه نفر بالاتر از چهارده شديم.
حالا من ميخوام يه چيز ديگه بگم. اين خانم اون سال به جاي اينكه پايه ما رو تو رياضي قوي كنه يه جور رياضي كاربردي به ما ياد داد. البته اين هم بگم كه آخر ترم هيچكي نصيحت اين خانم رو گوش نكرد به جز خودم. اما خانم ايزديار به ما ياد داد كه چطور از تمام درسهايي كه ميخونيم تو زندگي استفاده كنيم. مثلا خيلي راحت ميشه براي پيدا كردن پرتغال فروش دو معادله سه مجهولي بست. خب اونوقت اين مسئله هيچوقت حل نميشه. براي مسائل خيلي راحت ميشه يه معادله يه مجهولي بست.
اگه يه مدت براي تمام موارد توي زندگي تمرين كنين ميتونين مصداق درسي رو كه خوندين پيدا كنين. خيلي ساده است اگه هم نتونستين خودتون داستانش رو بسازين. مثلا اين درس فيزيك كه در رابطه با سرعت و مسافت و زمان است. فكر كنين اگه يه گربه و يه پرنده رو از اينجا طبقه دهم به پايين پرتاب كنيم كدومشون زنده ميمونن؟
حالا جواب اين مسئله رو من ميدم اما روشش همينه. گربه زنده ميمونه چون به محض اينكه برسه زمين پرنده رو ميخوره.
شيمي مخصوصا وقتي با نمك و آشپزي سر و كار داره ( حواستون باشه فرمول نمك همون naclاست) حتي براي زمين شناسي ميتونين اين فيلم ژوراسيك پارك رو ببيني و مصداقش رو پيدا كنين. انگار دوره هاي زمين شناسي تو آمريكا با تهران خيلي فرق ميكنه.
اما براي اين دو تا درس عربي و بينش اسلامي من نتونستم مصداقي تو زندگي پيدا كنم. حالا كه اين درس بينش اسلامي ما اصلا هيچي نداره كه به درد دنيا و آخرتتون بخوره اما اون وقتها كه احكام داشتيم كدوم اون چيزها به درد من ميخورد. بابا مگه ميشه آب پاك فقط با مزه و بوش باشه؟ اگه از اين سمها كه نه طعم داره نه بو بهش ريخته باشن چي؟ از همين سمها كه پارسال اومدن براي سوسكهاي خونه زدن و يارو به مامان ميگفت اين سم براي انسان اصلا خطر نداره اگه بخوايين يه ليوانش رو همينجا سر بكشم. حالا كاري نداريم كه سمش براي سوسكها هم اصلا ضرري نداشت.
يا مثلا عربي. چرا ما بايد عربي ياد بگيريم. چرا نبايد فرانسه ياد بگيرم. حالا نميگم از فرانسه خوشم مياد ها اما به خدا هر زباني باشه از اين زبان راحت تره. ما اگه زبان انگليسي رو يادمون ميمونه به خاطر اينه كه هزار جا استفاده داره تو فيلمهايي كه ميبنيم تو اينترنت براي همين ويزاي تحصيلي كه قراره من و محبوبه بگيريم. عربي به چه درد ميخوره. آخه من چرا بايد بشينم چهارده زمان صرف يه فعل رو حفظ كنم يا اون لغتهاي مزخرف عربي. به سگ ميگن كلب ما اينجا به كربلايي ميگيم كبل حالا اگه يه وقت عوضي بگيم چي؟
تو رو خدا به من نگين خدا فقط عربي بلده. من تا حالا هر بار باهاش فارسي صحبت كردم همش رو فهميده.
یکشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۱
پنجشنبه داداش ناصر اومد خونه و گفت كه ميخوان عروسكهاي باربي رو جمع كنن. به من گفت كه ميريزن خونه به خونه و عروسكهاي باربي رو جمع ميكنن و هر كي پنج تا بيشتر داشته باشه شلاقه.
من ميدونم كه داره با من شوخي ميكنه اما بعد كه خبر روزنامه رو نشونم داد كه اين عروسكها رو جمع كردن يه خورده ترسيدم.
ميدونم نميان تو خونه ها اينها رو جمع كنن اما اين حرف داداش ناصر من رو ياد هفت هشت سال پيش مياندازه. اونوقتها يكي از دوستاي داداش ناصر ميخواست بره دانمارك و حدود پنجاه تا فيلمش رو داد به ناصر و بهش گفت كه دستت باشه اگه برگشتم ازت ميگيرم. قرار بود با اين قاچاقچيا يواشكي از مرز تركيه بره خارج. اون فكر ميكرد كه اگه حالا هر طوري شد و نتونست بره خارج بياد دوباره فيلمهاش رو بگيره. فيلمهاش رو خيلي دوست داشت. حالا كاري نداريم كه يارو به جاي دانمارك سر از انگليس در آورد و الان هم اونجاست و ديگه هيچوقت دنبال فيلمش نيومد و انگار از جاش هم خيلي راضيه همش به داداش ناصر ميگه تو هم بيا. اما يادمه اون شب كه داداش ناصر با فيلمها اومد بابا چه قشقرقي به پا كرد. داداش ناصر حدود ساعت يازده شب اومد و بابا كه اون همه فيلم رو ديد هر چي دلش خواست به اون گفت. مگه تو نوكر مردمي. ميدوني اگه اينهمه فيلم رو ازت بگيرن چيكارت ميكنن؟ مگه خودمون كم دردسر داريم و از اين حرفها. اينقدر گفت كه داداش ناصر هم ترسيد بعد بابا دستش رو كرد تو ساك تو يه دونه از اين فيلمها در آوردش و گفت: تو فكر ميكني اين فيلمها رو ازت بگيرن ولت ميكنن؟ همين فيلم رو ميبيني اين فيلم حداقل شش ماه زندون داره.
من خيلي كنجكاو شدم كه اون فيلم رو ببينم و بالاخره هم يه جوري يواشكي ديدمش. هيچ هم فيلم خلافي نبود همين قصه اسباب بازي خودمون بود كه پارسال تلويزيون نشون داد كيفيتش هم خيلي بد بود.
خلاصه اينقدرغرغر كرد كه داداش ناصر برداشت فيلمها رو برد گذاشت تو انباري زير راه پله و روشون يه تن بار ريخت. فقط نه تا فيلم رو گذاشت بيرون. اگه اشتباه نكنم اون وقتها يه قانوني بود كه تا ده تا فيلم جريمه نداشت بيشتر از اون زندون و شلاق و از اين حرفها. بعد از چند روز ديد كه بابا غرغرش رو قطع نميكنه يه سري از فيلمها رو برد. من نفهميدم كجا بردشون. ما ديگه هيچوقت اون فيلمها رو نديديمش. بعد كه باز غرغر بابا قطع نشد يه سري ديگه رو برد و آخرش يه طوري شد كه حتي فيلمهاي خودمون رو هم برد. حتي الان هم تو خونه ما به جز چند تافيلم خانوادگي و يه فيلم عروسي محبوبه هيچ نوار ويدويي نيست.
من پنجشنبه بلافاصله بعد از شام رفتم بالا. من شيش تا عروسك باربي دارم. ميدونم كه نميخوان بيان تو خونه ها اينها رو بگيرن اما همينطوري پيش خودم حساب كردم اگه اينها مثلا يه قانون تصويب كنن هيچ كس حق نداره بيشتر از دو سه تا عروسك باربي تو خونه اش نگهداري كنه كدوم رو دور بريزم؟ اول از همه يه دونه عروسك باربي سياه اومد جلوي چشمم. خيلي خوشگل نبود. روزي كه اونو به من دادن خيلي ازش بدم اومد اما بعد نمي دونم چطور شد كه از همه بيشتر از اون خوشم مياد. نميدونين چقدر بامزه است. اين عروسك رو گذاشتم كنار بعد يه عروسك باربي دارم كه حامله است و تو شكمش يه دونه بچه كوچولو هست. خيلي خوشگله. گناه داره با بچه اش ويلون بشه. اون رو هم گذاشتم كنار. بعد نوبت يه عروسك باربي با دخترش شد. دخترش ده دوازده ساله است و يه دونه خونه هم دارن كه خيلي قشنگه. اينها رو هم گذاشتم كنار. آخرش موند يه دونه باربي درب و داغون. اولين باربي كه هديه گرفتم بابا شايد ده سال پيش بهم هديه داده بود. شايد هم اصلا باربي نباشه و سندي باشه. الان اينقدر داغونه كه حتي سازنده اش هم نميتونه تشخيص بده اين اولش چي بوده. موهاش به هم ريخته و يه عالم اش كنده شده يه دستش كنده شده اون يكي از چند جا سوخته. يه جاي سالم تو بدنش نيست حتي لباسش هم بعد از اينكه پاره پوره شد و يه مدت زياد لخت تو اين خونه بود محبوبه براش درست كرده. خدا رو خوش مياد آدم همچين كسي رو كه يه عمر تو اين خونه جون كنده بياندازه دور؟
حالا از من كه گذشته اما اگه يه روز يه نفر برام عروسك دارا خريد برميدارم مثل باربي لختشون ميكنم يه خورده رژيم بهشون ميدم شكم تپليشون لاغر بشه يه خورده با موهاشون ور ميرم و سشوار ميكشم كه لخت و بلند بشه و خلاصه شبيه باربي درستشون ميكنم بعد مياندازمش دور.
من ميدونم كه داره با من شوخي ميكنه اما بعد كه خبر روزنامه رو نشونم داد كه اين عروسكها رو جمع كردن يه خورده ترسيدم.
ميدونم نميان تو خونه ها اينها رو جمع كنن اما اين حرف داداش ناصر من رو ياد هفت هشت سال پيش مياندازه. اونوقتها يكي از دوستاي داداش ناصر ميخواست بره دانمارك و حدود پنجاه تا فيلمش رو داد به ناصر و بهش گفت كه دستت باشه اگه برگشتم ازت ميگيرم. قرار بود با اين قاچاقچيا يواشكي از مرز تركيه بره خارج. اون فكر ميكرد كه اگه حالا هر طوري شد و نتونست بره خارج بياد دوباره فيلمهاش رو بگيره. فيلمهاش رو خيلي دوست داشت. حالا كاري نداريم كه يارو به جاي دانمارك سر از انگليس در آورد و الان هم اونجاست و ديگه هيچوقت دنبال فيلمش نيومد و انگار از جاش هم خيلي راضيه همش به داداش ناصر ميگه تو هم بيا. اما يادمه اون شب كه داداش ناصر با فيلمها اومد بابا چه قشقرقي به پا كرد. داداش ناصر حدود ساعت يازده شب اومد و بابا كه اون همه فيلم رو ديد هر چي دلش خواست به اون گفت. مگه تو نوكر مردمي. ميدوني اگه اينهمه فيلم رو ازت بگيرن چيكارت ميكنن؟ مگه خودمون كم دردسر داريم و از اين حرفها. اينقدر گفت كه داداش ناصر هم ترسيد بعد بابا دستش رو كرد تو ساك تو يه دونه از اين فيلمها در آوردش و گفت: تو فكر ميكني اين فيلمها رو ازت بگيرن ولت ميكنن؟ همين فيلم رو ميبيني اين فيلم حداقل شش ماه زندون داره.
من خيلي كنجكاو شدم كه اون فيلم رو ببينم و بالاخره هم يه جوري يواشكي ديدمش. هيچ هم فيلم خلافي نبود همين قصه اسباب بازي خودمون بود كه پارسال تلويزيون نشون داد كيفيتش هم خيلي بد بود.
خلاصه اينقدرغرغر كرد كه داداش ناصر برداشت فيلمها رو برد گذاشت تو انباري زير راه پله و روشون يه تن بار ريخت. فقط نه تا فيلم رو گذاشت بيرون. اگه اشتباه نكنم اون وقتها يه قانوني بود كه تا ده تا فيلم جريمه نداشت بيشتر از اون زندون و شلاق و از اين حرفها. بعد از چند روز ديد كه بابا غرغرش رو قطع نميكنه يه سري از فيلمها رو برد. من نفهميدم كجا بردشون. ما ديگه هيچوقت اون فيلمها رو نديديمش. بعد كه باز غرغر بابا قطع نشد يه سري ديگه رو برد و آخرش يه طوري شد كه حتي فيلمهاي خودمون رو هم برد. حتي الان هم تو خونه ما به جز چند تافيلم خانوادگي و يه فيلم عروسي محبوبه هيچ نوار ويدويي نيست.
من پنجشنبه بلافاصله بعد از شام رفتم بالا. من شيش تا عروسك باربي دارم. ميدونم كه نميخوان بيان تو خونه ها اينها رو بگيرن اما همينطوري پيش خودم حساب كردم اگه اينها مثلا يه قانون تصويب كنن هيچ كس حق نداره بيشتر از دو سه تا عروسك باربي تو خونه اش نگهداري كنه كدوم رو دور بريزم؟ اول از همه يه دونه عروسك باربي سياه اومد جلوي چشمم. خيلي خوشگل نبود. روزي كه اونو به من دادن خيلي ازش بدم اومد اما بعد نمي دونم چطور شد كه از همه بيشتر از اون خوشم مياد. نميدونين چقدر بامزه است. اين عروسك رو گذاشتم كنار بعد يه عروسك باربي دارم كه حامله است و تو شكمش يه دونه بچه كوچولو هست. خيلي خوشگله. گناه داره با بچه اش ويلون بشه. اون رو هم گذاشتم كنار. بعد نوبت يه عروسك باربي با دخترش شد. دخترش ده دوازده ساله است و يه دونه خونه هم دارن كه خيلي قشنگه. اينها رو هم گذاشتم كنار. آخرش موند يه دونه باربي درب و داغون. اولين باربي كه هديه گرفتم بابا شايد ده سال پيش بهم هديه داده بود. شايد هم اصلا باربي نباشه و سندي باشه. الان اينقدر داغونه كه حتي سازنده اش هم نميتونه تشخيص بده اين اولش چي بوده. موهاش به هم ريخته و يه عالم اش كنده شده يه دستش كنده شده اون يكي از چند جا سوخته. يه جاي سالم تو بدنش نيست حتي لباسش هم بعد از اينكه پاره پوره شد و يه مدت زياد لخت تو اين خونه بود محبوبه براش درست كرده. خدا رو خوش مياد آدم همچين كسي رو كه يه عمر تو اين خونه جون كنده بياندازه دور؟
حالا از من كه گذشته اما اگه يه روز يه نفر برام عروسك دارا خريد برميدارم مثل باربي لختشون ميكنم يه خورده رژيم بهشون ميدم شكم تپليشون لاغر بشه يه خورده با موهاشون ور ميرم و سشوار ميكشم كه لخت و بلند بشه و خلاصه شبيه باربي درستشون ميكنم بعد مياندازمش دور.
شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۱
پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۱
ما اينجا شرط بندي کرديم بهتون نميگم جايزه شرط بنديمون چيه فقط اينقدر بگم يه چيز ارزونه که من هم بتونم اگه باختم بدم.
من ميگم کره و ترکيه و امريکا و انگليس تو اين مرحله ميرن بالا محبوبه هم عين من ميگه فقط فکر ميکنه آلمان به جاي آمريکا ميره بالا. البته من از فوتبال سر در نميارم فقط از لج داداش ناصر اينطور گفتم.
داداش ناصر ميگه اسپانيا و سنگال و آلمان و برزيل ميرن بالا.
اين داداش ناصر ما هم بيشتر اوقات درست پيش بيني ميکنه. فقط امسال سر فرانسه و آرژانتين و کامرون و پرتغال و چند تا تيم ديگه يه خورده گند زد.
من از اين شرط بنديها خوشم مياد اما اينها هيچوقت از من وقتي ميبازم جايزه اشون رو نميگيرن. اينبار قرار شده که حتما بگيرن وگرنه من که از اولش نميرفتم تو اين شرط بندي.
فقط نميدونم ساعت يک ظهر چه جوري ميشه بستني خورد.
من ميگم کره و ترکيه و امريکا و انگليس تو اين مرحله ميرن بالا محبوبه هم عين من ميگه فقط فکر ميکنه آلمان به جاي آمريکا ميره بالا. البته من از فوتبال سر در نميارم فقط از لج داداش ناصر اينطور گفتم.
داداش ناصر ميگه اسپانيا و سنگال و آلمان و برزيل ميرن بالا.
اين داداش ناصر ما هم بيشتر اوقات درست پيش بيني ميکنه. فقط امسال سر فرانسه و آرژانتين و کامرون و پرتغال و چند تا تيم ديگه يه خورده گند زد.
من از اين شرط بنديها خوشم مياد اما اينها هيچوقت از من وقتي ميبازم جايزه اشون رو نميگيرن. اينبار قرار شده که حتما بگيرن وگرنه من که از اولش نميرفتم تو اين شرط بندي.
فقط نميدونم ساعت يک ظهر چه جوري ميشه بستني خورد.
چهارشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۱
من زياد فوتبال نگاه نميکنم. ازش خوشم نمياد اما بعضي وقتها که بين محبوبه و داداش ناصر کري خوني ميشه خوشم مياد نگاه کنم. ديروز داداش ناصر طرفدار کره بود محبوبه هم طرفدار اين به قول داداش ناصر بچه سوسولهاي ايتاليا.
ديروز براي اينکه بهونه داشته باشم ديگه درس نخونم سر ساعت چهار که اينها اومدن نشستم به فوتبال نگاه کردن. اولش طرفدار کره بودم بعد که اون پنالتي بيخود رو براي کره گرفتن طرفدار ايتاليا شدم. بعد که کره ايها نتونستن پنالتي رو گل کنه دوباره طرفدار کره شدم. بعد که ايتاليا گل رو زد طرفدار ايتالياييها شدم. بعد هم که وسط دو نيمه از بحث بين محبوبه و داداش ناصر فهميدم که کره خيلي خوب بازي ميکنه اما ايتاليا هم بد نيست من هم طرفدار ايتالياييها موندم و مطمئن شدم ميره بالا.
ساعت پنج و ربع رفتم امتحان وسط امتحان که بوديم حالا شما فکرش رو بکنين خيالمون از بابت ايتاليا جمع بود و داشتيم زور ميزديم سئوالها رو جواب بديم که معلممون اومد تو کلاس گفت ايتاليا باخت.
انگار آب يخ ريختن رو سرم. نصف کلاس هم حالشون گرفته شد. حالا اينها همه رو گفتم که اگه ديدين من اين ترم رو افتادم تقصير کره ايهاست.
ديروز براي اينکه بهونه داشته باشم ديگه درس نخونم سر ساعت چهار که اينها اومدن نشستم به فوتبال نگاه کردن. اولش طرفدار کره بودم بعد که اون پنالتي بيخود رو براي کره گرفتن طرفدار ايتاليا شدم. بعد که کره ايها نتونستن پنالتي رو گل کنه دوباره طرفدار کره شدم. بعد که ايتاليا گل رو زد طرفدار ايتالياييها شدم. بعد هم که وسط دو نيمه از بحث بين محبوبه و داداش ناصر فهميدم که کره خيلي خوب بازي ميکنه اما ايتاليا هم بد نيست من هم طرفدار ايتالياييها موندم و مطمئن شدم ميره بالا.
ساعت پنج و ربع رفتم امتحان وسط امتحان که بوديم حالا شما فکرش رو بکنين خيالمون از بابت ايتاليا جمع بود و داشتيم زور ميزديم سئوالها رو جواب بديم که معلممون اومد تو کلاس گفت ايتاليا باخت.
انگار آب يخ ريختن رو سرم. نصف کلاس هم حالشون گرفته شد. حالا اينها همه رو گفتم که اگه ديدين من اين ترم رو افتادم تقصير کره ايهاست.
سهشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۱
اين آقاي معلم ما تو کانون ميگه که اصل ترمهاي کانون اون موقع که امريکايي ها درستش کردن هفت ترم بوده. ترم يک تا هفت. بعد ما ايرانيها اومديم دو تا ترم ب اي و ب آ قبل از ترم يک گذاشتيم و دو تا ترم هشت آ و هشت ب بعد از ترم هفت.
حالا اگه امروز قبول بشم بايد برم ترم نه که ديگه همش متون سنگين انگليسيه از شاعرا و نويسنده هاش. و همه اينها از ترم نه تا ترم دوازده اختراع ايرانيهاست.
تو کانون زبان براي رد شدن يا قبول شدن هيچ شاگرد اول بودن ملاک نيست. يعني من فکر ميکنم نصف کسايي که ترم قبل (هشت آ) افتادن تو مدرسه خودشون شاگرد زرنگ بودن.
حالا تمام مشکل من اينه که تو مدت امتحان مدرسه يه جلسه در ميون غيبت کردم و درسم رو نخوندم. از ديروز هم همش دارم ميزنم تو سرم که يه جوري خودم رو برسونم نميشه.
الان هم ديگه قيدش رو زدم اومدم اينجا اينترنت بازي ميکنم.
حالا اگه امروز قبول بشم بايد برم ترم نه که ديگه همش متون سنگين انگليسيه از شاعرا و نويسنده هاش. و همه اينها از ترم نه تا ترم دوازده اختراع ايرانيهاست.
تو کانون زبان براي رد شدن يا قبول شدن هيچ شاگرد اول بودن ملاک نيست. يعني من فکر ميکنم نصف کسايي که ترم قبل (هشت آ) افتادن تو مدرسه خودشون شاگرد زرنگ بودن.
حالا تمام مشکل من اينه که تو مدت امتحان مدرسه يه جلسه در ميون غيبت کردم و درسم رو نخوندم. از ديروز هم همش دارم ميزنم تو سرم که يه جوري خودم رو برسونم نميشه.
الان هم ديگه قيدش رو زدم اومدم اينجا اينترنت بازي ميکنم.
یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۱
امروز آخرين امتحانم رو دادم. تموم شد رفت پي كارش تا پس فردا كه امتحان فاينال كانونه. بعد ديگه هيچ كاري ندارم تا هفته ديگه كه ترم جديد كانون شروع ميشه.
من يه بار به داداش ناصر گفتم امسال اسم منو بنويس براي HTML گفت HTML چيه؟ بعد فهميدم بد جوري گند زدم. فكر ميكنم خودش ميدونست چيه. همينطوري ميخواست بدونه من چقدر ميدونم. بالاخره يه روز برميگردم همين صفحه رو براش باز ميكنم ميگم كه الان يه ساله تو اينترنت ميرم هيچم اخلاقم خراب نشده.
البته شايد هم شده خودم حاليم نيست. همين دو سه روز پيش محبوبه به من ميگفت تو كه اينجوري نبودي چرا اينقدر عوض شدي؟ حالا باز خدا مامان خودمو برام نگه داره كه بهش گفت:" چيكارش داري اينروزها دخترم همش داره درس ميخونه خب عصبي ميشه ديگه."
هر وقت مامانم اينجوري از من دفاع ميكنه پشيمون ميشم چرا اسم اينجا رو نذاشتم دخترك لوس!
اين محبوبه هم از وقت اومده يه تيكه از رازش رو به من گفته همش انتظار داره من مثل آدم شصتاد ساله ها رفتار كنم. من الان از دستش عصباني نيستم كه اينها رو اينجا مينويسم. يه كار دارم كه اينجا مينويسم وگرنه وقتي محبوبه از من قول گرفت كه اين حرف رو به كسي نزنم براش قسم خوردم حتي تو دلم هم اين حرف رو براي خودم نگم.
حالا كه دارم اينجا مينويسمش در حقيقت نميگم كه مينويسم
محبوبه به من ميگه زبانت رو تقويت كن من براي دانشگاه نيوزلند دارم اقدام ميكنم ويزاي دانشجويي بگيرم با هم بريم.
مثل اينكه براي رفتن به دانشگاه فقط مدرك IELTS ميخواد. محبوبه خودش تا ترم نه كانون خونده اما من كه فكر ميكنم همش يادش رفته من هم از تابستون ميرم ترم نه. ( البته اگه اين ترم قبول بشم)
حالا قراره اون پولش رو بده بريم امتحان IELTS بديم.
اونروز كلي با محبوبه صحبت كرديم. من هم فرداش امتحان عربي داشتم (چقدر اين زبان عربي مزخرفه بريد خدا رو شكر كنين براي ويزاي دانشجويي هيچكدوممون نبايد مدرك IALTS بگيريم وگرنه الان يه نفر هم دانشجوي ايراني تو خارج نداشتيم) محبوبه به من ميگه داداش ناصر رو مجبور كن بفرستدت كلاس HTML اگه رفتيم خارج به دردت ميخوره.
البته مهم نبود كه خودش پولش رو بده من برم اما مشكل اينجاست كه بايد داداش ناصر براي كلاسي كه من ميرم اوكي بده. اون هم امكان نداره قبول كنه كه من برم كلاس مگر اينكه خودش اسمم رو نوشته باشه.
خلاصه اونروز داداش ناصر از من پرسيد HTML چيه گفتم نميدونم. گفت نميدوني HTML چيه بعد ميخواي بري كلاسش؟
ديدم خيلي بد شد. درسته كه بالاخره يه روز بهش ميگم كه قانون منع اينترنت تو اين خونه شكسته شده اما الان نه. باشه وقتي كه ميخواييم با محبوبه از ايران بريم. شايد تو فرودگاه بهش گفتم.
اينجا ناچار شدم يه كم دروغ بگم بهش گفتم از اين كلاسهاست كه ياد ميدن چطور عكس رو كج و كوله كنيم.
اگه از پارسال ميدونستم اين اينترنت اينهمه منو دروغگو ميكنه شايد اصلا اسم اين وبلاگ رو ميذاشتم دخترك دروغگو.
داداش ناصر يه نگاه به من كرد. زياد فكر نكرد. گفت منظورت كلاس أي سي ديه؟ يا فتو شاپ؟
خلاصه قرار شد خودش بگرده يه جاي خوب گير بياره منو بفرسته كلاس فتو شاپ!
شايد هم همون موسسه پارسالي بفرسته. اگه اونجا باشه كه خوبه. ديگه همشون رو ميشناسم همون روز اول ميرم ميگم پشيمون شدم منو بفرستين كلاس HTML .
حالا تا اون زمان كه كلاس شروع بشه شما يه كتاب يا سي دي آموزشي HTML خوب ميشناسين به من معرفي كنين؟
مرسي
من يه بار به داداش ناصر گفتم امسال اسم منو بنويس براي HTML گفت HTML چيه؟ بعد فهميدم بد جوري گند زدم. فكر ميكنم خودش ميدونست چيه. همينطوري ميخواست بدونه من چقدر ميدونم. بالاخره يه روز برميگردم همين صفحه رو براش باز ميكنم ميگم كه الان يه ساله تو اينترنت ميرم هيچم اخلاقم خراب نشده.
البته شايد هم شده خودم حاليم نيست. همين دو سه روز پيش محبوبه به من ميگفت تو كه اينجوري نبودي چرا اينقدر عوض شدي؟ حالا باز خدا مامان خودمو برام نگه داره كه بهش گفت:" چيكارش داري اينروزها دخترم همش داره درس ميخونه خب عصبي ميشه ديگه."
هر وقت مامانم اينجوري از من دفاع ميكنه پشيمون ميشم چرا اسم اينجا رو نذاشتم دخترك لوس!
اين محبوبه هم از وقت اومده يه تيكه از رازش رو به من گفته همش انتظار داره من مثل آدم شصتاد ساله ها رفتار كنم. من الان از دستش عصباني نيستم كه اينها رو اينجا مينويسم. يه كار دارم كه اينجا مينويسم وگرنه وقتي محبوبه از من قول گرفت كه اين حرف رو به كسي نزنم براش قسم خوردم حتي تو دلم هم اين حرف رو براي خودم نگم.
حالا كه دارم اينجا مينويسمش در حقيقت نميگم كه مينويسم
محبوبه به من ميگه زبانت رو تقويت كن من براي دانشگاه نيوزلند دارم اقدام ميكنم ويزاي دانشجويي بگيرم با هم بريم.
مثل اينكه براي رفتن به دانشگاه فقط مدرك IELTS ميخواد. محبوبه خودش تا ترم نه كانون خونده اما من كه فكر ميكنم همش يادش رفته من هم از تابستون ميرم ترم نه. ( البته اگه اين ترم قبول بشم)
حالا قراره اون پولش رو بده بريم امتحان IELTS بديم.
اونروز كلي با محبوبه صحبت كرديم. من هم فرداش امتحان عربي داشتم (چقدر اين زبان عربي مزخرفه بريد خدا رو شكر كنين براي ويزاي دانشجويي هيچكدوممون نبايد مدرك IALTS بگيريم وگرنه الان يه نفر هم دانشجوي ايراني تو خارج نداشتيم) محبوبه به من ميگه داداش ناصر رو مجبور كن بفرستدت كلاس HTML اگه رفتيم خارج به دردت ميخوره.
البته مهم نبود كه خودش پولش رو بده من برم اما مشكل اينجاست كه بايد داداش ناصر براي كلاسي كه من ميرم اوكي بده. اون هم امكان نداره قبول كنه كه من برم كلاس مگر اينكه خودش اسمم رو نوشته باشه.
خلاصه اونروز داداش ناصر از من پرسيد HTML چيه گفتم نميدونم. گفت نميدوني HTML چيه بعد ميخواي بري كلاسش؟
ديدم خيلي بد شد. درسته كه بالاخره يه روز بهش ميگم كه قانون منع اينترنت تو اين خونه شكسته شده اما الان نه. باشه وقتي كه ميخواييم با محبوبه از ايران بريم. شايد تو فرودگاه بهش گفتم.
اينجا ناچار شدم يه كم دروغ بگم بهش گفتم از اين كلاسهاست كه ياد ميدن چطور عكس رو كج و كوله كنيم.
اگه از پارسال ميدونستم اين اينترنت اينهمه منو دروغگو ميكنه شايد اصلا اسم اين وبلاگ رو ميذاشتم دخترك دروغگو.
داداش ناصر يه نگاه به من كرد. زياد فكر نكرد. گفت منظورت كلاس أي سي ديه؟ يا فتو شاپ؟
خلاصه قرار شد خودش بگرده يه جاي خوب گير بياره منو بفرسته كلاس فتو شاپ!
شايد هم همون موسسه پارسالي بفرسته. اگه اونجا باشه كه خوبه. ديگه همشون رو ميشناسم همون روز اول ميرم ميگم پشيمون شدم منو بفرستين كلاس HTML .
حالا تا اون زمان كه كلاس شروع بشه شما يه كتاب يا سي دي آموزشي HTML خوب ميشناسين به من معرفي كنين؟
مرسي
شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۱
جمعه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۱
من مثلا امروز اومدم صبح تا حال که تنها هستم تو وبلاگم فرم نظر خواهی بذارم اون آدرسی که خانم ندا داده بود کار نمیکنه. الان خيلی وقته کار نميکنه من هم نامه دادم به يکی از آقايون وبلاگ نويس که فرم نظر خواهی داره ايشون يه سری کلمات عجيب غريب مربوط به تمپلت به من دادن که من گذاشتم تو تپلتم بعد ديگه نتونستم هيچی پابليش کنم.
دوباره همون فرمت قبلی رو برگردوندم و آدرسی که ندا خانم داده بود هم درست شد.
خلاصه من دوباره فرم نظر خواهی گرفتم درست کردم اما مثل اينکه مشکل هنوز سر جاشه من که نميتونم مطلبی رو که يه ساعت پيش پالبيش کرده بودم بخونم
دوباره همون فرمت قبلی رو برگردوندم و آدرسی که ندا خانم داده بود هم درست شد.
خلاصه من دوباره فرم نظر خواهی گرفتم درست کردم اما مثل اينکه مشکل هنوز سر جاشه من که نميتونم مطلبی رو که يه ساعت پيش پالبيش کرده بودم بخونم
واي چرا اينطوري شد؟
من سه شنبه كه اون مطلب كوه رو مينوشتم اصلا فكر نميكردم اينهمه باعث ناراحتي بشه. اون موقع كه مطلب خورشيد خانم رو ميخوندم كه بهش نامه ميدن و فحشش ميدن كه اين مطالب چيه مينويسي منظورش رو نميفهميدم. تا حالا كه به خود من از اين نامه ها دادن. به خدا من نميخواستم به كسي توهين كنم اصلا كجاي اون نوشته توهين بود؟
من رفتم از محبوبه همه چي رو درست و حسابي پرسيدم سال 1375 يا 1376 روز 14 يا 15 خرداد تو كوه دركه آقاي حسيني چند صد متر بعد از مسجد. بقيه همه چي درست درست بود.
حالا شايد راست راستي من يه خورده با لحن بدي نوشتم؟ من الان ميشينم اينجا همون مطلب رو با لحن حزب الهي مينويسم اما از الان بهتون بگم اگه بقيه از اين مطلب خوشتون نيومد تو رو خدا نامه هاتونو كه ميخواين بد و بيراه بگين هفته ديگه بفرستين كه امتحان من تموم شده باشه. حالا من گفتم كه اين امتحانهاي باقيمونده رو بلدم نميخوام كه ده بشم.
مرسي.
من سه شنبه كه اون مطلب كوه رو مينوشتم اصلا فكر نميكردم اينهمه باعث ناراحتي بشه. اون موقع كه مطلب خورشيد خانم رو ميخوندم كه بهش نامه ميدن و فحشش ميدن كه اين مطالب چيه مينويسي منظورش رو نميفهميدم. تا حالا كه به خود من از اين نامه ها دادن. به خدا من نميخواستم به كسي توهين كنم اصلا كجاي اون نوشته توهين بود؟
من رفتم از محبوبه همه چي رو درست و حسابي پرسيدم سال 1375 يا 1376 روز 14 يا 15 خرداد تو كوه دركه آقاي حسيني چند صد متر بعد از مسجد. بقيه همه چي درست درست بود.
حالا شايد راست راستي من يه خورده با لحن بدي نوشتم؟ من الان ميشينم اينجا همون مطلب رو با لحن حزب الهي مينويسم اما از الان بهتون بگم اگه بقيه از اين مطلب خوشتون نيومد تو رو خدا نامه هاتونو كه ميخواين بد و بيراه بگين هفته ديگه بفرستين كه امتحان من تموم شده باشه. حالا من گفتم كه اين امتحانهاي باقيمونده رو بلدم نميخوام كه ده بشم.
مرسي.
اين روزاي عزاداري هم خيلي حال ميده كه بشيني خونه عزا داري بكني. به قول داداش ناصر عزاداري يعني اين. تلويزيون هم برداشته براي اونا كه نميفهمن بايد عزاداري چطوري كرد برنامه آموزشي ميذاره. فقط من نميدونم چطوريه كه سي دي فيلمهاي غير مجاز كه روزاي عادي اصلا نميچسبه روزاي عزا اينهمه حال ميده.
سه چهار سال پيش همين روز پانزده خرداد يادمه كه امتحان من تموم نشده بود. اما قرار گذاشتيم بريم كوه. چون عزا بود اصلا گوشتها رو تو آبليمو نخوابونديم گفتيم يه خورده بد مزه بشه معني عزا رو بفهميم. نوشابه و ميوه و تخمه و از اين چيزهاي لهو و لعب هم برنداشتيم. عزا داري ميرفتيم مراسم جشن و شادي كه نبود.
رفتيم دركه. اول دركه كه داخل بشين بعد از يه كوچه يه مسجده كه كل محيط كوه رو روحاني كرده. داداش ناصر ماشينش رو نزديك مسجد گذاشت كه خدا حواسش به خونه اش هست به ماشين ما هم باشه. بعد يه چند صد متر كه از مسجد رد شديم دو تا سرباز به ما گفتن آقا براي عزاداري تشريف ميبرين كوه. داداش ناصر گفت بعله اگه اجازه بفرمايين. بعد اون سربازا گفتن فكر نميكنين كوه كه محل لهو و لعبه به درد عزاداري نخوره؟ بعد هم گفتن البته شما مختارين هر كار دوست دارين انجام بدين ما فقط از بابت ياد آوري گفتيم.
داداش ناصر در حالي كه به راهش در كوه ادامه ميداد كلي به فكر فرو رفت. گفت راست ميگن اين بنده هاي خدا. ما چه اشتباه عظيمي كرديم براي عزا داري اومديم كوه. حالا خدا راست بدون سئوال و جواب ميفرستدمون جهنم. اون قديمها بود كه مردم از غصه به كوه ميزدن الان از شادي به كوه ميزنن. و همينطور از اين حرفها زد تا رسيديم به يه آقاي خيلي خوش تيپ ريشو.
اون آقا پيراهن سياه پوشيده بود كه خيلي بهش ميومد. ريشش هم همش اجق وجق بود كه نشون ميداد چقدر سرسپرده عزا شده. اگه بگين يه خورده خنده تو صورتش بود، نه نبود. البته ما هم نميخنديديم اما عزاي او خيلي خالص تر از عزاي ما بود.
ما رو كه ديد گفت: براي عزا كوه تشريف ميبرين؟
داداش ناصر گفت اگه خدا قبول كنه.
اون آقا كه بعد فهميديم اصلا اسمش حسيني نيست به ما گفت ايشالله قبول ميكنه اما چرا تشريف نمي برين مسجد عزاداري كنين. اينقدر اين آقا مهربون حرف ميزد اينقدر باصفا حرف ميزد كه هر نامسلموني رو ظرف دو ثانيه مسلمون ميكرد.
داداش ناصر يه نگاهي به دستبند كه تو دستش بود كرد و گفت والله هر سال ميرفتيم مسجد امسال خيلي غصه امون بيشتره گفتيم بريم سر به كوه بزنيم.
اون آقا گفت. برادر همه كه مثل شما فكر نميكنن. مردم ميرن كوه هزار تا گناه ميكنن. براي همين اگه اجازه بدين امروز كوه رو بستيم. شما هم تشريف ببرين مسجد اينجا مسجدش حاجت ميده.
من تا حالا هيچ وقت داداش ناصر رو اينجوري نديدم. تمام قيافه اش شد تشكر. ميخواست دست اون آقا رو ببوسه. اشك تو چشماش جمع شد گفت آقا شما باعث شدين سه تا قوم از گمراهي نجات پيدا كنه. حساب كنين بعدها كه ما ازدواج ميكرديم هر كدوم از ما صاحب يه خانواده ميشديم و بچه هاي هر كدوم از ما يه قوم تشكيل ميدادند و اين سه قوم هميشه فكر ميكردن كه براي عزا بايد رفت به كوه و خلاصه ما رو از بدبختي نجات دادين.
بعد هم خود داداش ناصر من و محبوبه رو فرستاد مسجد كه عزا داري كنيم خودش دو ساعت موند پيش آقاي حسيني كه مردم رو به راه راست هدايت كنه دو ساعت هم اومد مسجد عزا داري كرد و برگشتيم خونه.
اون سال بهترين عزاداري عمرمون رو كرديم
سه چهار سال پيش همين روز پانزده خرداد يادمه كه امتحان من تموم نشده بود. اما قرار گذاشتيم بريم كوه. چون عزا بود اصلا گوشتها رو تو آبليمو نخوابونديم گفتيم يه خورده بد مزه بشه معني عزا رو بفهميم. نوشابه و ميوه و تخمه و از اين چيزهاي لهو و لعب هم برنداشتيم. عزا داري ميرفتيم مراسم جشن و شادي كه نبود.
رفتيم دركه. اول دركه كه داخل بشين بعد از يه كوچه يه مسجده كه كل محيط كوه رو روحاني كرده. داداش ناصر ماشينش رو نزديك مسجد گذاشت كه خدا حواسش به خونه اش هست به ماشين ما هم باشه. بعد يه چند صد متر كه از مسجد رد شديم دو تا سرباز به ما گفتن آقا براي عزاداري تشريف ميبرين كوه. داداش ناصر گفت بعله اگه اجازه بفرمايين. بعد اون سربازا گفتن فكر نميكنين كوه كه محل لهو و لعبه به درد عزاداري نخوره؟ بعد هم گفتن البته شما مختارين هر كار دوست دارين انجام بدين ما فقط از بابت ياد آوري گفتيم.
داداش ناصر در حالي كه به راهش در كوه ادامه ميداد كلي به فكر فرو رفت. گفت راست ميگن اين بنده هاي خدا. ما چه اشتباه عظيمي كرديم براي عزا داري اومديم كوه. حالا خدا راست بدون سئوال و جواب ميفرستدمون جهنم. اون قديمها بود كه مردم از غصه به كوه ميزدن الان از شادي به كوه ميزنن. و همينطور از اين حرفها زد تا رسيديم به يه آقاي خيلي خوش تيپ ريشو.
اون آقا پيراهن سياه پوشيده بود كه خيلي بهش ميومد. ريشش هم همش اجق وجق بود كه نشون ميداد چقدر سرسپرده عزا شده. اگه بگين يه خورده خنده تو صورتش بود، نه نبود. البته ما هم نميخنديديم اما عزاي او خيلي خالص تر از عزاي ما بود.
ما رو كه ديد گفت: براي عزا كوه تشريف ميبرين؟
داداش ناصر گفت اگه خدا قبول كنه.
اون آقا كه بعد فهميديم اصلا اسمش حسيني نيست به ما گفت ايشالله قبول ميكنه اما چرا تشريف نمي برين مسجد عزاداري كنين. اينقدر اين آقا مهربون حرف ميزد اينقدر باصفا حرف ميزد كه هر نامسلموني رو ظرف دو ثانيه مسلمون ميكرد.
داداش ناصر يه نگاهي به دستبند كه تو دستش بود كرد و گفت والله هر سال ميرفتيم مسجد امسال خيلي غصه امون بيشتره گفتيم بريم سر به كوه بزنيم.
اون آقا گفت. برادر همه كه مثل شما فكر نميكنن. مردم ميرن كوه هزار تا گناه ميكنن. براي همين اگه اجازه بدين امروز كوه رو بستيم. شما هم تشريف ببرين مسجد اينجا مسجدش حاجت ميده.
من تا حالا هيچ وقت داداش ناصر رو اينجوري نديدم. تمام قيافه اش شد تشكر. ميخواست دست اون آقا رو ببوسه. اشك تو چشماش جمع شد گفت آقا شما باعث شدين سه تا قوم از گمراهي نجات پيدا كنه. حساب كنين بعدها كه ما ازدواج ميكرديم هر كدوم از ما صاحب يه خانواده ميشديم و بچه هاي هر كدوم از ما يه قوم تشكيل ميدادند و اين سه قوم هميشه فكر ميكردن كه براي عزا بايد رفت به كوه و خلاصه ما رو از بدبختي نجات دادين.
بعد هم خود داداش ناصر من و محبوبه رو فرستاد مسجد كه عزا داري كنيم خودش دو ساعت موند پيش آقاي حسيني كه مردم رو به راه راست هدايت كنه دو ساعت هم اومد مسجد عزا داري كرد و برگشتيم خونه.
اون سال بهترين عزاداري عمرمون رو كرديم
پنجشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۱
شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۱
چهارشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۱
سهشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۱
اين روزاي عزا اصلا حال نميده. يه جوريه انگار. به قول داداش ناصر عزاي واقعي هم نيست كه مردم بزنن تو سرشون. عزاي زوريه. تلويزيون برنامه نداره و اين سي دي كه روزاي عادي خيلي ميچسبه نميدونم چطوره كه روزاي عزا اصلا حال نميده.
مخصوصا اينكه امتحانهاي اصلي من تموم شده و به جز رياضي كه چيزي نيست و زيست كه بلدم و زبان و فارسي ديگه امتحاني نمونده.
الان داداش ناصر رفته كوه. محبوبه بيرونه و من تنها نشستم اينجا كه مثلا درس بخونم.
سه چهار سال پيش همين پانزده خرداد يادمه امتحانهاي من تموم شده بود. صبح من و محبوبه و داداش ناصر با هم برنامه گذاشتيم بريم كوه. اونوقتها اين داداش ناصر و محبوبه زياد با هم دعوا نميكردن. يه عالم گوشت تو آبليمو و پياز خوابونديم و با نون و نوشابه و ميوه و تخمه و ذغال و سيخ رفتيم كوه.
رفتيم دركه. همون اول دركه كه وارد ميشين دو تا كوچه كه رد ميكنين يه مسجده. داداش ناصر ماشين رو نزديك مسجد پارك كرده بود. بعد همچين دويست متر از مسجد كه رد شديم دو تا سرباز گفتند آقا امروز كوه تعطيله. داداش ناصر بهشون خنديد. محبوبه هم خنديد. كوه تعطيله از اين جمله هاي خنده دار ميتونه باشه. اما من خنده ام نيومد. سرباز نخواست با زور جلومونو بگيره اما گفت نرين. جلوتر اذيتتون ميكنن.
داداش ناصر گفت كه اينها ممكنه دوست دختر پسرا رو اذيت كنن اما با ماها هيچ غلطي نميتونن بكنن.
اگه دركه رفته باشين ميدونين صد متر بعد از اون مسجد يهو يه مسير خاكي درازه كه ميشه گفت كوه از اونجا شروع ميشه.
همين اين مسير رو درست نرفته بوديم كه يه آقايي با بي سيم و يه دونه دستبند جلومونو گرفت. تنها بود. خيلي عصبي و تند گفت آقا امروز كوه تعطيله. البته تمام مغازه هاي كوه بسته بودن. اما ما كه به مغازه ها كار نداشتيم.
قبل از ما هم جلوي دو نفر ديگه رو گرفته بود و وقتي ما رسيده بوديم اونجا داشت باهاشون بحث ميكرد. داداش ناصر خودشو داخل بحث كرد و گفت كي گفته كوه تعطيله؟
اون آقا گفت من.
داداش ناصر كه يواش يواش داشت عصباني ميشد گفت جنابعالي كي باشن؟
اون آقا گفت كه اسمم حسينيه و من ميگم امروز كوه تعطيله. ( اون يارو راست راستي اسمش حسيني بود. من اسمشو عوض نكردم انگار تو مسجد اونجا هم خيلي فعاليت ميكرد)
اون اقايي كه قبل از ما داشت باهاش بحث ميكرد گفت يعني كه چي كوه تعطيله. اينجا با دو تا سرباز وايستادي جلوي مردمو ميگيري حكمت كجاست دستور از كي ميگيري؟
اون آقا گفت حكم من عزاي بچه حسينه و برو هر پاسگاهي كه دلت ميخواد بگو يه آقايي به نام حسيني اجازه نميده ما بريم كوه.
ديگه داشت داد ميزد. داداش ناصر گفت تو برو هر پاسگاهي كه دلت ميخواد بگو ما دوست داريم از غصه عزاي بچه حسين به كوه بزنيم.
بعد هم بدون اينكه به ما چيزي بگه از كنارش رد شد كه بره كوه. ظرف دو ثانيه يارو داداش ناصر رو گرفت چسبوند به سينه كوه و دستبند رو انداخت مچ دستش.
اون يارو يه نفر قد بلند بود از داداش ناصر يه كم بلند تر اما خيلي لاغرتر و يه ريش به قول محبوبه شپشو داشت. منظورم از شپشو اينه كه اصلا انكارد نشده بود همينطور امتداد ريشش ميرفت تا سينه اش. مشكي پوشيده بود و خيلي عصبي بود.
داداش ناصر انگار انتظار اين برخورد رو نداشت يهو به كل ساكت شد. عوضش محبوبه يهو همچين داغ كرد كه من ديگه هيچوقت اينطوري اونو نديدم چشاش رو بست و دهنش رو باز كرد و هر چي دلش خواست به اون يارو گفت.
يارو انگار نه انگار. فكر ميكنم اگه محبوبه تن صداش رو ده برابر هم ميكرد يارو اصلا برنميگشت كه نگاهش بكنه. جالب اينجاست كه بعدها داداش ناصر به شوخي به محبوبه ميگفت ببين يارو مسلمون واقعي بود. شما زنها رو به قدر يه مگس هم تحويل نميگرفت.
من رنگم اونجا شده بود مثل گچ. البته خودم كه تو آينه خودمو نديدم اما مطمئنم مثل گچ شده بودم. همه بدنم ميلرزيد. الان دارم اينجا به شما ميگم اما تا حالا اينو به كسي نگفتم. اونوقت من فكر ميكردم اگه اون يارو محبوبه و داداش ناصر رو بگيره با خودش ببره زندون من چطور برگردم خونه.
نه اينكه راه رو بلد نباشم. بيشتر به اين فكر ميكردم برگردم به مامان و بابا چي بگم؟ بگم من اونجا وايستادم اونا محبوبه و داداش ناصر رو بردن؟
بعد فكر ميكردم اگه قراره اينها رو ببرن زندان، برم بهشون بگم منم با اينها هستم منم با خودتون ببرين. بعد فكر كردم اينها كه همينطوري آدم رو نميبرن بايد يه فحشي چيزي بهشون بديم.
همينه ديگه. شما فكر نكنين فحش دادن خيلي راحته. ما تو مدرسه به همديگه خيلي چيزا ممكنه بگيم اما وقتي بخواي از باباتون يا داداشتون يا خواهرتون كه از خودتون بزرگتره دفاع كنين ميبينين فحش دادن خيلي سخته. واقعا سخته.
حالا خدا رو شكر كار به اين جاها نكشيد. اون يكي آقايي كه قبل از ما داشت بحث ميكرد واسطه شد و بالاخره بعد از يه ربع ساعت يارو داداش ناصر رو ول كرد. بعد داداش ناصر به ما ميگفت من فكر ميكنم اين يارو دستبندش قلابي بود چون معمولا كليد دستنبداي اصل رو تو اداره پيش رييسشون ميذارن كه يه وقت دزده با زور نتونه خودشو آزاد كنه. من اما فكر ميكنم دستبنده قلابي نبود اون آقاي حسيني قلابي بود.
خلاصه ما اون روز نرفتيم كوه. يعني دركه نرفتيم. به جاش رفتيم يه جاي خيلي با صفايي به اسم جنگل سنگان. يه ابشار خيلي قشنگ داشت كه الان كه چند سال از اون ماجرا گذشته خيلي دلم براش تنگ شده.
شايد يه روز بعد ماجراي اين جنگل سنگان رو براتون تعريف كردم. اما از اون روز من همش فكر ميكنم اگه عزاي بچه حسين گناهه كه آدم بره كوه پس چرا به ما تو جنگل سنگان اينهمه خوش گذشت؟
مخصوصا اينكه امتحانهاي اصلي من تموم شده و به جز رياضي كه چيزي نيست و زيست كه بلدم و زبان و فارسي ديگه امتحاني نمونده.
الان داداش ناصر رفته كوه. محبوبه بيرونه و من تنها نشستم اينجا كه مثلا درس بخونم.
سه چهار سال پيش همين پانزده خرداد يادمه امتحانهاي من تموم شده بود. صبح من و محبوبه و داداش ناصر با هم برنامه گذاشتيم بريم كوه. اونوقتها اين داداش ناصر و محبوبه زياد با هم دعوا نميكردن. يه عالم گوشت تو آبليمو و پياز خوابونديم و با نون و نوشابه و ميوه و تخمه و ذغال و سيخ رفتيم كوه.
رفتيم دركه. همون اول دركه كه وارد ميشين دو تا كوچه كه رد ميكنين يه مسجده. داداش ناصر ماشين رو نزديك مسجد پارك كرده بود. بعد همچين دويست متر از مسجد كه رد شديم دو تا سرباز گفتند آقا امروز كوه تعطيله. داداش ناصر بهشون خنديد. محبوبه هم خنديد. كوه تعطيله از اين جمله هاي خنده دار ميتونه باشه. اما من خنده ام نيومد. سرباز نخواست با زور جلومونو بگيره اما گفت نرين. جلوتر اذيتتون ميكنن.
داداش ناصر گفت كه اينها ممكنه دوست دختر پسرا رو اذيت كنن اما با ماها هيچ غلطي نميتونن بكنن.
اگه دركه رفته باشين ميدونين صد متر بعد از اون مسجد يهو يه مسير خاكي درازه كه ميشه گفت كوه از اونجا شروع ميشه.
همين اين مسير رو درست نرفته بوديم كه يه آقايي با بي سيم و يه دونه دستبند جلومونو گرفت. تنها بود. خيلي عصبي و تند گفت آقا امروز كوه تعطيله. البته تمام مغازه هاي كوه بسته بودن. اما ما كه به مغازه ها كار نداشتيم.
قبل از ما هم جلوي دو نفر ديگه رو گرفته بود و وقتي ما رسيده بوديم اونجا داشت باهاشون بحث ميكرد. داداش ناصر خودشو داخل بحث كرد و گفت كي گفته كوه تعطيله؟
اون آقا گفت من.
داداش ناصر كه يواش يواش داشت عصباني ميشد گفت جنابعالي كي باشن؟
اون آقا گفت كه اسمم حسينيه و من ميگم امروز كوه تعطيله. ( اون يارو راست راستي اسمش حسيني بود. من اسمشو عوض نكردم انگار تو مسجد اونجا هم خيلي فعاليت ميكرد)
اون اقايي كه قبل از ما داشت باهاش بحث ميكرد گفت يعني كه چي كوه تعطيله. اينجا با دو تا سرباز وايستادي جلوي مردمو ميگيري حكمت كجاست دستور از كي ميگيري؟
اون آقا گفت حكم من عزاي بچه حسينه و برو هر پاسگاهي كه دلت ميخواد بگو يه آقايي به نام حسيني اجازه نميده ما بريم كوه.
ديگه داشت داد ميزد. داداش ناصر گفت تو برو هر پاسگاهي كه دلت ميخواد بگو ما دوست داريم از غصه عزاي بچه حسين به كوه بزنيم.
بعد هم بدون اينكه به ما چيزي بگه از كنارش رد شد كه بره كوه. ظرف دو ثانيه يارو داداش ناصر رو گرفت چسبوند به سينه كوه و دستبند رو انداخت مچ دستش.
اون يارو يه نفر قد بلند بود از داداش ناصر يه كم بلند تر اما خيلي لاغرتر و يه ريش به قول محبوبه شپشو داشت. منظورم از شپشو اينه كه اصلا انكارد نشده بود همينطور امتداد ريشش ميرفت تا سينه اش. مشكي پوشيده بود و خيلي عصبي بود.
داداش ناصر انگار انتظار اين برخورد رو نداشت يهو به كل ساكت شد. عوضش محبوبه يهو همچين داغ كرد كه من ديگه هيچوقت اينطوري اونو نديدم چشاش رو بست و دهنش رو باز كرد و هر چي دلش خواست به اون يارو گفت.
يارو انگار نه انگار. فكر ميكنم اگه محبوبه تن صداش رو ده برابر هم ميكرد يارو اصلا برنميگشت كه نگاهش بكنه. جالب اينجاست كه بعدها داداش ناصر به شوخي به محبوبه ميگفت ببين يارو مسلمون واقعي بود. شما زنها رو به قدر يه مگس هم تحويل نميگرفت.
من رنگم اونجا شده بود مثل گچ. البته خودم كه تو آينه خودمو نديدم اما مطمئنم مثل گچ شده بودم. همه بدنم ميلرزيد. الان دارم اينجا به شما ميگم اما تا حالا اينو به كسي نگفتم. اونوقت من فكر ميكردم اگه اون يارو محبوبه و داداش ناصر رو بگيره با خودش ببره زندون من چطور برگردم خونه.
نه اينكه راه رو بلد نباشم. بيشتر به اين فكر ميكردم برگردم به مامان و بابا چي بگم؟ بگم من اونجا وايستادم اونا محبوبه و داداش ناصر رو بردن؟
بعد فكر ميكردم اگه قراره اينها رو ببرن زندان، برم بهشون بگم منم با اينها هستم منم با خودتون ببرين. بعد فكر كردم اينها كه همينطوري آدم رو نميبرن بايد يه فحشي چيزي بهشون بديم.
همينه ديگه. شما فكر نكنين فحش دادن خيلي راحته. ما تو مدرسه به همديگه خيلي چيزا ممكنه بگيم اما وقتي بخواي از باباتون يا داداشتون يا خواهرتون كه از خودتون بزرگتره دفاع كنين ميبينين فحش دادن خيلي سخته. واقعا سخته.
حالا خدا رو شكر كار به اين جاها نكشيد. اون يكي آقايي كه قبل از ما داشت بحث ميكرد واسطه شد و بالاخره بعد از يه ربع ساعت يارو داداش ناصر رو ول كرد. بعد داداش ناصر به ما ميگفت من فكر ميكنم اين يارو دستبندش قلابي بود چون معمولا كليد دستنبداي اصل رو تو اداره پيش رييسشون ميذارن كه يه وقت دزده با زور نتونه خودشو آزاد كنه. من اما فكر ميكنم دستبنده قلابي نبود اون آقاي حسيني قلابي بود.
خلاصه ما اون روز نرفتيم كوه. يعني دركه نرفتيم. به جاش رفتيم يه جاي خيلي با صفايي به اسم جنگل سنگان. يه ابشار خيلي قشنگ داشت كه الان كه چند سال از اون ماجرا گذشته خيلي دلم براش تنگ شده.
شايد يه روز بعد ماجراي اين جنگل سنگان رو براتون تعريف كردم. اما از اون روز من همش فكر ميكنم اگه عزاي بچه حسين گناهه كه آدم بره كوه پس چرا به ما تو جنگل سنگان اينهمه خوش گذشت؟
شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۱
الان يه مدته که يکي يکي اين وبلاگ نويسا دارن خداحافظي ميکنن. حالا خورشيد خانم که برگشت اما خيلي ها رفتن و نميخوان برگردن. مثل اخترک مثل جعبه شکلات مثل ماه پيشوني.
من هنوز لينک اين آخري رو از صفحه ام برنداشتم حالا يه مدت باشه شايد پشيمون شد برگشت.
اما اين خداحافظيها رو که ديدم ياد وبلاگ نويسي خودم افتادم. من پارسال همون روز اولي که با وبلاگ آشنا شدم وقتي مطلب اونا رو ميخوندم همش تو فکرم بود که يه دونه وبلاگ هم براي خودم درست کنم. فکر ميکردم يه عالمه حرف براي گفتن دارم. بعد که درست شد ديدم هيچي حرف ندارم بزنم جز اينکه به قول يکي از خواننده ها پته خانواده رو بريزم رو آب. تازه همون هم ممکنه بعد از يه مدت هيچ اتفاق تازه ايي نيافته اونوقت چي بنويسم؟
اما تو تعطيلات عيد فهميدم که نوشتن اصلا ربطي به اينکه مطلب قابل گفتن داشته باشي يا نه نداره. به جاش بايد شرايط نوشتن رو آماده کنيم. من وقتي شرايط نوشتن مهيا باشه اينقدر حرف دارم که امکان نداره هوس تعطيلي به سرم بزنه.
مثلا تمام زمستون فکر ميکردم به محض اينکه عيد بشه و من از صبح خونه باشم و هيچکي نباشه بياد ببينه من تو کامپيوتر چکار ميکنم اونوقت ميام اينجا مثنوي مينويسم بعد عيد که شد از اول صبح تا غروب تو خونه بودم هزار تا کار با اين کامپيوتر ميکردم اما يه خط هم نميتونستم بنويسم. همچين که صفحه سفيد ورد رو نگاه ميکردم هيچي يادم نميامد.
بعد که دوباره مدرسها باز شدن نوشتنم شروع شد. من روزهاي مدرسه تا ظهر تو کلاسم بعد که ميام خونه تا نهار بخورم و ظرفها رو بشورم و يه نگاهي به درسها بياندازم ميشه غروب بعد از ساعت هفت به بعد تا هشت که سروکله محبوبه يا داداش ناصر پيدا ميشه همش نيم ساعت يا يه ساعت وقت دارم بيام اينجا يه چيز بنويسم. بعد درست عين اينکه تو دهن آدم غذاي داغ ريخته باشن تند تند تايپ ميکنم و وصل ميشم و پابليش و همچين که تموم شد يه نفس راحت ميکشم و رد پاها رو پاک ميکنم. منظور من هم از اينکه شرايط بايد مهيا باشه همينه. مطلب رو بايد عين آش داغ تو دهن تند تند نوشت يهو ريخت اين تو پابليشش کرد و نفس راحت کشيد.
خب الان که براي امتحانات تعطيليم من هم شدم مثل اين دوستاني که وبلاگ نويسي رو ول کردن همش ميگم باشه يه ساعت ديگه مينويسم باشه دو ساعت ديگه مينويسم باشه غروب..... و غروب ميبينم هيچي ندارم بنويسم.
اينهمه رو گفتم که اينطوري تمومش کنم شما هم اگه ميخوايين مرتب و زياد بنويسيد اول از همه کامپيوترتونو ببخشين به کسي که تو خونه ازش خيلي حساب ميبرين. باهاش هم شرط بذارين که حق ندارين به کامپيوتر دست بزنين بعد تا اون نيم ساعت از خونه رفت بيرون سريع شروع کنيد به تايپ کردن. همچين نوشتتنتون مياد که حال همه جا بياد. اگه تو همين نيم ساعت به اندازه سه جلد کتاب برباد رفته مطلب نيومد تو ذهنتون اونوقت بياين فحشش رو به من بدين.
من هنوز لينک اين آخري رو از صفحه ام برنداشتم حالا يه مدت باشه شايد پشيمون شد برگشت.
اما اين خداحافظيها رو که ديدم ياد وبلاگ نويسي خودم افتادم. من پارسال همون روز اولي که با وبلاگ آشنا شدم وقتي مطلب اونا رو ميخوندم همش تو فکرم بود که يه دونه وبلاگ هم براي خودم درست کنم. فکر ميکردم يه عالمه حرف براي گفتن دارم. بعد که درست شد ديدم هيچي حرف ندارم بزنم جز اينکه به قول يکي از خواننده ها پته خانواده رو بريزم رو آب. تازه همون هم ممکنه بعد از يه مدت هيچ اتفاق تازه ايي نيافته اونوقت چي بنويسم؟
اما تو تعطيلات عيد فهميدم که نوشتن اصلا ربطي به اينکه مطلب قابل گفتن داشته باشي يا نه نداره. به جاش بايد شرايط نوشتن رو آماده کنيم. من وقتي شرايط نوشتن مهيا باشه اينقدر حرف دارم که امکان نداره هوس تعطيلي به سرم بزنه.
مثلا تمام زمستون فکر ميکردم به محض اينکه عيد بشه و من از صبح خونه باشم و هيچکي نباشه بياد ببينه من تو کامپيوتر چکار ميکنم اونوقت ميام اينجا مثنوي مينويسم بعد عيد که شد از اول صبح تا غروب تو خونه بودم هزار تا کار با اين کامپيوتر ميکردم اما يه خط هم نميتونستم بنويسم. همچين که صفحه سفيد ورد رو نگاه ميکردم هيچي يادم نميامد.
بعد که دوباره مدرسها باز شدن نوشتنم شروع شد. من روزهاي مدرسه تا ظهر تو کلاسم بعد که ميام خونه تا نهار بخورم و ظرفها رو بشورم و يه نگاهي به درسها بياندازم ميشه غروب بعد از ساعت هفت به بعد تا هشت که سروکله محبوبه يا داداش ناصر پيدا ميشه همش نيم ساعت يا يه ساعت وقت دارم بيام اينجا يه چيز بنويسم. بعد درست عين اينکه تو دهن آدم غذاي داغ ريخته باشن تند تند تايپ ميکنم و وصل ميشم و پابليش و همچين که تموم شد يه نفس راحت ميکشم و رد پاها رو پاک ميکنم. منظور من هم از اينکه شرايط بايد مهيا باشه همينه. مطلب رو بايد عين آش داغ تو دهن تند تند نوشت يهو ريخت اين تو پابليشش کرد و نفس راحت کشيد.
خب الان که براي امتحانات تعطيليم من هم شدم مثل اين دوستاني که وبلاگ نويسي رو ول کردن همش ميگم باشه يه ساعت ديگه مينويسم باشه دو ساعت ديگه مينويسم باشه غروب..... و غروب ميبينم هيچي ندارم بنويسم.
اينهمه رو گفتم که اينطوري تمومش کنم شما هم اگه ميخوايين مرتب و زياد بنويسيد اول از همه کامپيوترتونو ببخشين به کسي که تو خونه ازش خيلي حساب ميبرين. باهاش هم شرط بذارين که حق ندارين به کامپيوتر دست بزنين بعد تا اون نيم ساعت از خونه رفت بيرون سريع شروع کنيد به تايپ کردن. همچين نوشتتنتون مياد که حال همه جا بياد. اگه تو همين نيم ساعت به اندازه سه جلد کتاب برباد رفته مطلب نيومد تو ذهنتون اونوقت بياين فحشش رو به من بدين.
اشتراک در:
پستها (Atom)