یکشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۱

ديروز داداش ناصر خبر داد که افشين رفت.
نمي دونم چرا وقتي اسم اين افشين رو مياره من خنده ام ميگيره. گفت افشين رفت. اونهم امريکا. يعني اينقدر آمريکا خر تو خره؟ اينا اصلا هيچ سئوالي از يارو نميکنن؟ همينطوري بهش ويزا ميدن؟ يارو اگه دو تا جمله باهاش صحبت ميکرد امکان نداشت بهش ويزا بده.
البته همه خانواده افشين آمريکا بودن اون با مامانش اينجا بود که پارسال مامانش مرد اون هم تنها اينجا بود حالا هم رفت.
شما نميدونين اين افشين چقدر بامزه بود. تمام حرفهايي که ميزد بايد سه تا اصطلاح توش ميومد. دمت گرم- کارت درسته - ما نوکرت هم هستيم.
به قول داداش ناصر اول که با اين آقا صحبت می کنيد از اينکه اينهمه اين اصطلاحها رو استفاده می کنه حالتون بهم می خوره. بعد يواش يواش براتون عادی ميشه بعد هم يه جوری ميشه که اگه از اين حرفها نزنه تعجب ميکنين. البته امکان نداره که اين آقا بتونه بدون به کار بردن اين اصطلاحها حرف بزنه.
من همش فکر ميکنم اگه اين سه تا اصطلاح رو از اين آدم بگيريم ديگه چيزي ازش نميمونه. همين ميمونه يه آدم که لباس ميپوشه و راه ميره.
حالا ما که اينقدر خوب اين آقا رو ميشناسيم تا حالا اصلا ريختش رو هم نديديم. داداش ناصر عادت نداره رفيقهاش رو بياره خونه. همين فقط با تلفن هر وقت که زنگ زده و با داداش ناصر کار داشته باهاش حرف زدم.
گوشي رو که برميداشتيم اگه ميديديم يکي گفت - آبجي دمت گرم داداش ناصر هست؟
ميفهميديم که اونه بعد که ميگفتيم آره ميگفت: کارت درسته ميشه صداش کنين؟
بعد که ميگفتيم گوشي دستتون باشه الان مياد ميگفت. ما نوکرت هم هستيم.
من ديگه ياد گرفته بودم که يه جوري جلوي خنده ام رو بگيرم که يه وقت نشنوه بعد ميرفتم ته سالن با خيال راحت هر قدر دلم ميخواست ميخنديدم. اما اين اواخر اون هم ياد گرفته بود همه اين اصطلاحات رو تو يه جمله بگه اونوقت ديگه نميشد جلوي خنده رو گرفت.
تا صداي من رو ميشنيد که ميگفتم الو بفرماييد ميگفت:
- آبجي دمت گرم داداش ناصرت رو اگه هست صداش کن کارت درسته ما نوکرت هم هستيم.
اونوقت اگه دادش ناصر ميديد من دارم از خنده ريسه ميرم خودش ميفهميد کي پشت خطه.
حالا رفته آمريکا. ديگه به اين سادگيها نميخنديم.
ولي من همش فکر ميکنم اون بدون اين جمله ها اصلا بي معنيه. چطور ميتونه بره آمريکا و از اين حرفها نزنه؟
عشقش هم فيلمسازيه. يه فيلم کوتاه ساخته بود که ما ديديم. سر تا ته اين فيلم اگه تماشا ميکردين آدماش داشتن از اين حرفها ميزدن.
خلاصه اگه يکي دو سال ديگه ديدين از آمريکا يه فيلم اومده که آدماش ميگن
- Your job is correct
- Your breath is hot
- I am your servant too.
حواستون باشه ريشه اش از کجاست.

شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۱

در مورد پيشگويي به ما خيلي حرفا زدن. مثلا ميگن خيلي از پيشگوييها علميه خيلي هم همينطور باد هوايي ميگن شايد درست در بياد. يه سري هم از روي ستاره شناسي حرف ميزنن يا کف بيني و قهوه خوني و از اين چيزها. حتي من يکي رو ميشناسم از روي تفاله چايي پيشگويي ميکنه. فرق نميکنه تفاله چاي جهان باشه يا تي بگ. فقط يه ليوان چاي بخورين و بعد اون تفاله رو بهش بدين همه چي رو درست و راست بهتون ميگه. اگه از اين خانم بپرسين از چي تو عمرتون خيلي متنفرين بدون يه دقيقه فکر ميگه صافي چاي. من دو سه بار که امتحانش کردم هميشه وقتي ميخواسته با ‌تي بگ ‌فال بگيره اينطوري شروع ميکنه . (يه سرشته باريک ميبنيم که به زندگيتون وصله.) مطمئنم اگه اون نخه به تي بگ وصل نباشه ميگه حتما امروز روز مرگته.
من بچه که بودم يه فالبين يه چيزايي در موردم از روي کف دستم گفت که بعد شايد يه روز اينجا بنويسم اما پيشگويي اين آقاي دکتر در مورد من عجيب درست از آب در اومد.
پنجشنبه هم تب داشتم هم آب ريزش بيني هم هر از گاهي تک سرفه ميکردم که الان شده يه سرفه تمام عيار.
حالا اين از نوع پيشگويي علمي بود. آقاي دکتر سوادش خيلي زياد بود يا نبود من نميدونم. فقط الان دارم همه داروهاي رو که داده بود رو ميخورم.
من ادرس اين دکتر رو به کسي نميدم فکر ميکنه خبريه. فقط اينقدر بگم که اون همه خربوزه که من خورده بودم اگه فيل هم ميخورد الان داشت مثل بيد ميلرزيد.

چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۱

اواخر شهريور تو اکباتان ديگه همه چيز مرتبه.هوا عاليه کولرهای اکباتان هم خوب جواب می دن اگه دير بجنبی سرما هم خوردی.
الان دو روزه که گلوم درد می کنه صداش رو در نياوردم. هيچ اثری هم از سرما خوردگی تا امروز صبح تو من نبود به جز همين گلو درد که اون هم مامانم به اين سادگی نمی فهمه. امروز ديگه دويست تا عطسه زدم.( کردم؟) جالبيش اينجاست که اين همه عطسه کردم مامانم يکيش رو هم نشنيد.
ظهر هم برداشتم بعد از نهار يه خربوزه درست و حسابی خوردم بعد به مامانم گفتم می رم دکتر. اون هم فکر کرد شوخی می کنم من هم اصرار نکردم براش ثابت کنم سرما خوردم. اونوقت شب و روز بايد مرغ آب پز بخورم.
حالا اين مامانم اگه براش ثابت می شد که من سرما خوردم تا کچلم نمی کرد که برم درمانگاه ول نمی کرد. من هم خودم به زبون خوش رفتم. خيلی مسخره است که فقط برای گلو درد برم دکتر. اين دو روزه همش منتظر بودم يه دو سه جای ديگه بدنم هم درد بگيره. بابا هر دکتری باشه خجالت می کشه فقط يه دارو تو نسخه بنويسه. خودمون بلديم بيست تا امپی سيلين بخوريم خوب می شيم ديگه.
دکتر بهم گفت تب داری؟ گفتم نه. اونوقت نوشت استامينوفن. گفت: آب ريزش بينی داری؟ گفتم نه. نوشت قرص سرما خوردگی. گفت: سرفه می کنی؟ گفتم نه. نوشت اکسپکتورانت کديين. بعد نسخه رو داد دستم گفت از فردا هم سرفه ات شروع می شه هم آب ريزش بينی هم تب مياد سراغت. اين دواها رو برای همين بهت دادم. گلو دردت هم چيزی نيست يه کم آب نمک غرغره کن خوب می شه.
نسخ رو پاره کردم رفتم داروخونه بيست تا امپی سيلين گرفتم.

سه‌شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۱

ديروز اولين جلسه کلاس IELTS رو رفتم. کلاسش با مزه است اولن کلاساش يه نفره است يعنی اينجا می گن شما جلسه ای شش هزار تومن بده بعد هر چند نفر رو که دوست داشتی بردار با خودت بيار کلاس. درست مثل اينکه تاکسی تلفنی بگيری اونقوت يه نفر سوار شی يا پنج نفر هزينه اش ثابته.
بعد هم اين که اصلا نمی شه تو کلاسهای خصوصی درست و حسابی درس ياد گرفت. آدم همش خجالت می کشه انگليسی حرف بزنه. من نمی دونم چرا اينطوری می شم تو اين کلاسهای کانون که اصلا خجالت نمی کشيدم.
قرار بود محبوبه هم با من بياد اما ديروز که خانم کار داشت.
وای خيلی با مزه است آدم با خواهر بزرگش بره تو يه کلاس بشينه.

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۱

ديدين چطور شد؟
طفلک فروزان
ببينيد چطور فرصت می گذره؟
همش فکر می کردم فرصت زياده بالاخره يه روز وقت می شه باهاش قرار می ذارم می بينمش.
مثلا وقتی که من رفتم دانشگاه فرصتم بيشتر بود.
حيف شد اينطور رفت.
جمعه با مامان رفتيم خونه خاله. مامان يه هديه براي شهره خريده بود بخاطر اينكه دانشگاه قبول شده. اصرار داشت كه من هم با اون برم شهره ببينه من چقدر خوشخالم فكر نكنه حسوديم شده. هر چي من اصرار كردم كه با فولكس بريم قبول نكرد. ميگفت اگه خراب شد كي ميخواد هلش بده. با پيكان رفتيم.
خونه خاله من تو خيابون هاشميه. خيلي جاي شلوغيه. حتي اگه جمعه صبح هم بريم كه ترافيك نباشه باز تو اين خيابون يه چيز هست كه ازش خوشتون نياد شلوغي نباشه اين جوونهاي بيكاري كه هميشه سر كوچه پلاسند هستند. اونها نباشند هواي كثيف و صاحب مغازه هاي بي تربيت و بچه هاي شلوغ جوب پر آب و كثيف و خاله اخمو و دختر خاله هميشه غمگين و ....بالاخره يه چيز هست كه دلت نخواد اونجا بري.
خونه خاله من طبقه سوم يه آپارتمان قديميه. طبقه پايين مادر شوهرش و يه پسر مجردش ميشينن. طبقه دوم هم خواهر شوهرش ميشينه.
خاله ام اصلا رو مود نبود. اخماش تو هم بود. اون روز هم كه اومدن خونه امون همينطور اخماش تو هم بود. اونروز فكر ميكرديم به خاطر اينكه سالگرد عذاي يكي از اماماست اخماش تو همه. اما ديروز كه تولد حضرت علي بود. اولش فكر كرديم زياد از اومدن ما خوشحال نشدن. براي اينكه مثلا چرا همه خانواده نرفتيم اونجا. شهره از اتاقش در اومد ده دقيقه نشست بعد باز رفت تو اتاق خودش. بعد خاله وقتي چاي آورد همينطور بدون مقدمه گفت:" امسال درخت خرمالو دوازده تا ميوه داده." تا اين حرف رو زد من و مامان يخ كرديم. تو اون خونه فقط يازده نفر زندگي ميكردن.
تو حياط آپارتمان خونه خاله ما يه درخت خرمالو هست كه اگه از هر کدوم از ساکنان اين خونه بپرسين عمرش چقدره ميگن به اندازه عمر كره زمين. اينها معتفدند كه خدا كره زمين رو با اين درخت همزمان آفريده. اونها جدا به أين موضوع اعتقاد دارند. الان شايد حدود ده پونزده ساله كه فهميدن اين درخت به اندازه كره زمين عمر داره.
خانواده شوهر خاله ام يعني همين اعظم خانم كه يه پيرزن شصت-هفتاد ساله است با شوهرش بيست و پنج سال قبل اين خونه رو خريدن. اونوقتها اينجا يه خونه قديمي بوده كه دو طبقه داشته و چهار پنج تا اتاق. اونزمان كه هنوز شوهر خاله با خاله من عروسي نكرده بود اين درخت هر سال پنج تا ميوه ميداد. درست به تعداد افراد خانواده. از وقتي اونا اين خونه رو خريده بودند و پنج نفري به اونجا اسباب كشي كرده بودند اين خرمالو پنج تا ميوه ميداد براي همين اونا فكر ميكردن اين درختش از اون درختهاي پيره كه ديگه آخر عمرش محصولاتش كم شده. بعد وقتي شوهر خاله با خاله ما عروسي كرد و خاله رو برد تو اون خونه اون سال اين درخت شش تا ميوه داد. يه دونه هم سهميه خاله ما. باز هم اونا فكر كردن كه اين اتفاق عاديه و اين درخت شروع كرده به شيش تا ميوه دادن. بعد كه خاله شهره رو حامله شد يهو ميوه درخت شد هفت تا.
اينجوري شد كه اين نابغه ها شك كردن كه شايد اين درخت معجزه ميكنه.
من نميدونم اين داستان چقدرش واقعيه. اين خانواده شوهر خاله ما استادند كه از اين جور داستانها بسازند. اما خودشون ميگن كه درست پونزده سال پيش كه همه منتظر بودن درخت خرمالو هفت تا ميوه بده يهو شيش تا ميوه داد. اونا هم اونوقتها توجهي نكردن. هنوز به اين داستان خودشون زياد اعتقاد نداشتند. بعد كه پاييز همون سال باباي شوهر خاله مرد همه گوشي دستشون اومد. شوهر خاله هميشه ميگه كه اونوقت كه ديديم درخت يه دونه از ميوهاش كم شده اگه بابا رو ميبرديم دكتر شايد الان زنده بود. چون سرطان پروستات رو اگه به موقع تشخيص بدين درمان ميشه. من اما فكر ميكنم اگه اينطور ميشد و باباي شوهر خاله زنده ميموند كه باز درخت ميوه يكي كم داشت. اونوقت لابد يكي ديگه بايد ميمرد مثلا شوهر خاله؟
بعد از مردن بابای شوهر خاله اينها برداشتن خونه رو كوبيدن و سه طبقه آپارتمان دو خوابه ساختند. هر كدوم هم رفتند تو يه طبقه نشستند. همون زمان انگار حرفش بود كه اين درخت رو ببرند. اعظم خانم گفت كه اگه اين درخت رو ببرين شيرمو حرمتون ميكنم نفرينتون ميكنم و از اين حرفها. اونها هم منصرف شدن.
بعد اون سالها كه ايران با عراق ميجنگيد و رامين برادر شوهر خاله تو جبهه بود يهو باز اين درخت يه دونه ميوه كم داد. اعظم خانم كارش شد شب و روز گريه كردن. هر روز منتظر بود كه خبر مرگ پسرش رو براش بيارن. بعد هم كه رامين اومد مرخصي ديگه نذاشت بره منطقه. بيچاره رامين همش سه چهار ماه از خدمتش باقي مونده بود كه فراري شد. خاله مجبورش كرد كه هم از خدمت فرار كنه هم ديگه پاشو تو اون خونه نذاره. رامين هم رفت شهرستان تا دو سال به اون خونه برنگشت. اينقدر شهرستان موند تا باز درخت اجازه فرمودند که ايشان تشريف ببرند خونه. بعد هم كه اومد چون پايان خدمت نداشت نتونست كار پيدا كنه همش تو خونه بود مامانش رو اذيت ميكرد كار به جايي رسيد كه مامان صد بار به خودش فحش ميداد كه چرا نذاشت اون بره جبهه شهيد بشه كه حالا اينطور اذيتش نكنه. رامين هم به اون بد و بيراه ميگفت كه به خاطر يه درخت مسخره نذاشت اون بره كارت پايان خدمتشو بگيره بره سر يه كار درست و حسابي يا بره دانشگاه که اينطور عمرش حروم نشه. دو سال پيش هم كه خدمت رو ميفروختند بالاخره پايان خدمتش رو خريد اما هنوز هم نتونسته كار پيدا كنه.
بعد ديگه هيچ اتفاقي تو اون خونه نيافتاد. دختر اعظم خانم عروسي كرد و همون سال درخت يه خرمالو بيشتر آورد بعد بچه دار شد و باز درخت يه خرمالو بيشتر آورد و بعد خاله بچه دومش شيرين رو به دنيا اورد و باز درخت يه خرمالو ديگه اضافه كرد.
الان سالها بود كه درخت خرمالو يازده تا خرمالو ميداد. درست به تعداد افراد خانواده. هر سال آخر مهر برميدارن اون خرمالو ها رو ميچينن و هر نفر يه دونه سهميه خرمالو خودشو ميخوره. هيچكس هم حق نداره از خوردنش طفره بره. باز خدا رو شكر من تو همچين خونواده أي نيستم از ريخت خرمالو حالم به هم ميخوره.
اينها براي اينكه گنجشكها به ميوه ها حمله نكنن چند تا حلب روغن نزديك شاخه هاي درخت آويزون كردن و توش سنگريزه ريختن و سر طنابشو بستن به در هر بار كه در باز ميشه يه تلق و تلوق راه ميافته كه گنجشكها برند.
اما امسال همه چي عوض شد. امسال نه قراره كسي عروسي كنه و نه اينكه هيچكدوم از زنهايي كه تو اون خونه هستند باردار هستند اما درخت خرمالو دوازده تا ميوه داده.
تو اون خونه فقط يازده نفر زندگي ميكنن.
خاله بيشتر از همه داره غصه ميخوره. به مامان ميگفت من و اقدس كه ديگه بچه دار نميشيم. اوايلش كه اين ميوه دوازدهمي اون بالا اومد ما فكر كرديم خودش ميافته. هي هر روز چشممون به اون ميوه بود اما همينطور سر جاش مونده. حتي ديگه اون حلبها رو كه براي ترسوندن گنجشكها گذاشته بوديم برداشتيم كه شايد گنجشكها اين يه دون ميوه اضافه رو بخورن اما گنجشكها هم انگار ديگه خرمالو خور نيستن فقط بهش نک میزنند.
بيچاره ميخواست گريه كنه. ميگفت هر وقت اون يه دونه ميوه اضافه رو اون بالا ميبينم حالم از ديدن شهره به هم ميخوره. چون تنها كسي كه ممكنه يه بچه اضافه بياره خونه اشون شهره است.
اونها قبل از اين هم خيلي خيلي شديد مراقب شهره بودند. اما از اول اين تابستون بيچاره حتي دستشويي هم بايد گزارش بده بعد بره. ديگه هيج جا حق نداره تنها بره. حتي كلاس قران هم كه ميرفت فعلا ديگه نميره. براي همين انگار نه انگار كه شهره دانشگاه قبول شده. اصلا هيچكي تو اون خونه خوشحال نبود. ميگفت اولش باباش ميخواست اسمش رو دانشگاه ننويسه اما با اصرار همه فاميل رفته ثبت نام كرده اما اين ترم حق نداره كلاس بره. بايد همينطور تو خونه بمونه تا سال بعد ببينند چي ميشه.
من همون موقع فكر كردم اگه سال بعد هم باز اين درخت خرمالو دوازده تا ميوه دادچي؟ اگه اصلا از اين به بعد تا آخر عمرش دوازده تا ميوه داد چي؟ اولا اين ميوه اضافه رو کی می خوره؟ در ثانی شهره بايد تو خونه زنداني بشه؟ اينطوري كه نميتونه شوهر پيدا كنه. يه كار ميكنن دختر مردم بعد كه از زندان خونه آزاد شد اولين مردي رو كه ديد بپره روش. استغفراله باز من دارم بي ادب ميشم.
وقتي داشتيم برميگشتيم تو حياط كه مامان خداحافظي نيم ساعته اش رو ميكنه من خرمالوها رو خودم شمردم. دوازده تا بودند. دوازدهمي پشت يه برگ قايم شده بود و فقط نصفش بيرون بود و جاي نك گنجشكها روش انگار تصوير يه آدم رو درست كرده بود كه داشت به ريش همه ما ميخنديد.




پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۱

میخوان گربه ها رو بکشن. یه بخشنامه گذاشتن که همه گربه های تهران رو بکشن. شاید هم همه گربه های ایران رو. برای اینکه باعث هاری میشن.
من همش دارم فکرمیکنم اینها چطور میخوان گربه ها رو بکشن؟
من هر وقت که این کارتون تام و جری رو می بینم دلم به حال گربه هه میسوخت. یادتون هست موشه چه بلاهایی سرش میاورد؟
از همون زمان قدیم این موشه بلا سرش میاورد. اونوقت که شوالیه شده بود و شمشیر به دست گرفته بود و قرار بود هیچ کس سر و صدا نکنه تا پاشاه بخوابه و موشها اونهمه سر وصدا کردن که تام حسبای کتک خورد یا اونوقت که رابین هود را گرفتند و تام مراقبش بود و موشها برای اینکه کلید رو به دست بیارن دندوناش رو ریختن تا رابین هود رو آزاد کنند .
یادتون میاد اون خانم مراقب بچه که اصلا مراقب بچه نبود و تام چه بلاهایی سرش میومد تا از جون بچه مراقبت کنه و آخرش هم کلی کتک میخورد؟
یا اونوقت که عاشق شده بود و یه رقیب گردن کلفت و پولدار داشت و اونهمه هدیه برای دوست دخترش خرید و رقیبش هدیه گنده تر میخرید تا آخرش خانم گربه رفت با رقیب عروسی کردو تام میخواست خودکشی کنه.
یا اونبار که مهمون برای موشه اومده بود و میخواستند غذا بخورند و تام برای مراقبت از غذاها چقدر جونشو به خطر انداخت؟ چقدر سرخپوست بازی باهاش کردن تموم هیکلش رو آتش زدند اما باز هم نمرد.
اونوقت که رفت اسپانیا که اون موشه رو بگیره و موشه حسابی مثل ماتادورها تام رو کتک زد اما نکشتش.
یا اونهمه دعواهاش با سگه که موشه با زرنگی یه کار میکرد سگه با تام در بیافته و آخرش هم سگه معمولا پوست تام رو بدون اینکه بکشدش میکند.
یا اونبار که پسر عموی گیتاریست موشه اومد خونه اشون و تا تمام سبیل تام رو برای گیتارش نکند دست از سرش برنداشت.
حتی یه بار رفت کنار دریا و مجبور شد با یه گربه دیگه به خاطر یه خانم گربه مسابقه رقابت کنه و آخرش موشه تونست هر دو رو از میدون به در کنه.
حتی بیچاره یه بار هم پولدار شد به این شرط که با موشها مهربون باشه و جری بلایی سرش آورد که ازخیر ثروت گذشت تا حق جری رو کف دستش بذاره.
یادتون میاد وسط دعوا اون موش کوچوله با تبر زد دمش رو قطع کرد؟
یا وقتی که کابوی شده بود موشه یه کار کرد که داغ آهن بخوره به پشت اون گاوچرونه و اونهم با هفت تیر دنبالش کرد و سوراخ سوراخش کرد؟ بیچاره حتی آب هم که میخورد از سوراخش بدنش میزد بیرون.
یه بار هم اینقدر جری اونو عصبانی کرد که تمام خونه رو بمب گذاشت و منفجر کرد و خودش مرد و روحش رفت آسمون و از اونجا دید که جری داره بهش میخنده.
بعد که رفت بهشت دید که اونجا راهش نمیدن ببخاطر اینکه فکر میکردن اون با بدجنسی موشها رو اذیت میکرد. باید یه رضایت نامه از جری میگرفت.
دو بار هوس کرد جوجه و ماهی بخوره که جری یه کار کرد از دماغش در بیاد.
حالا اینها همش تو خارج بود گربه های ایران جرات اینکار ها رونداشتن. یه غذایی داشتند که شبها از توی کیسه زباله ها میخوردند. بعضی مردم هم خودشون بهشون غذا میدادن. میرفتن زیر ماشین یه جای گرم پیدا میکردن میخوابیدند. صحبها ناچار بودند زود از خواب بیدار شن وگرنه میموندند زیر ماشین.
اونجا تام همیشه خوش شانسی میاورد. تقریبا هیچوقت هم نمرد. یا یه آدم بود که هواشو داشت که نذاره بمیره یا خودش زرنگی میکرد و یه جوری از دست قاتلها درمیرفت.
تام شانس آورد که تو ایران به دنیا نیومده چون اگه هفت تا جون هم داشته باشه بالاخره میکشنش.

سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۱

درست بيرون حياط مدرسه ما يه نفر با ماژيک قرمز نوشته.
ويرانی چو از حد گذشت آبادی آغاز شود
اونوقت اونطرف همين ديوار يعنی تو حياط با ماژيک سياه نوشتن
ويرانی چو از حد گذشت ديگر از دست کسی کاری ساخته نيست.
الان دو روزه دارم فکر می کنم کدوم اينها راست می گن.
من از اينجا خيلی خوشم مياد. قبلا هم ديده بودمش فقط اوندفعه نمی دونم چرا موسيقی نداشتم.
با موسيقی خيلی جالبتره.

یکشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۱

شما اگه يه آدم مريض ببينين که ميتونين کمکش کنين چکار ميکنين؟ ولش ميکنين کنار خيابون بميره؟
همه ما در برابر آدمهاي مريض مسئوليم . مريضي اونها تقصير خودشون نيست مخصوصا مريضهاي رواني. من فکر ميکنم کل جامعه تو مريض شدن اونا يه جورايي مقصرند براي همين همه ما بايد به اينها کمک کنيم.
اون اوايل که به من بيخود فحش ميدادند همش ميخواستم بدونم براي چي فحش ميدن. منظورم اون آدمهايي نبود که از يه نوشته من ناراحت ميشدن و يه چيزي در مورد اون نوشته ميگفتن. اونا شايد حق داشتن. منظورم مثلا اين آقاييه که تو نظر خواهي قبلي (‌شماره ۳) وقتي من در مورد خانواده خودم نوشتم که قاعدتا نبايد به کسي بربخوره به من فحش ميده.
آقاي نوش آذر ميگن که فحش از کمبود منطقه. من فکر ميکنم کمبود منطق فقط وسط دعوا باعث فحش ميشه. اگه کسي همينطوري فحش بده از مريضيه. مثلا ممکنه وقتي بچه بوده جلوش همين فحشها رو بهش دادن و اگه اون جواب ميداده تو دهنش ميزدن حالا براش عقده شده که يه جا گير بياره فحش بده.
باز هم فکر ميکنم اگه اجازه نديم اينجور ادمها فحششون روبدن بعد ها کار خطرناکتري بکنن. مثلا همين فحش رو به کسي که دم دستشون هستن و زورشون بهش ميرسه بدن. فکر بکنين اين آقا اگه همچين جايي رو نداشت برميداشت ميرفت به زنش يا خواهرش يا مادرش همچين فحشي ميداد. اون بيچاره ها چه گناهي کردن.
آقاي عزيز من دوست دارم شما هرچه زودتر خوب بشين.
هر چقدر دوست داري اينجا فحش بده. خونه خودته.

شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۱

تو خونه ما يه ميز بيضي شش نفره نهار خوري هست که معمولا بابا يه سر ميز ميشينه من اون يکي سر محبوبه و داداش ناصر يه طرفش ميشينن مامان هم طرف مقابلشون.
بعد وقتي که قرار محبوبه و داداش ناصر يا مامان بحثشون بشه جاها عوض ميشه. هميشه وقتي که جاهاي اينها عوض ميشه من ميفهمم که ميخواد دعوا بشه.
سه شنبه غروب محبوبه از سرکار که اومد خونه خبر داد صبح رفته محضر و آپارتمانش رو به نام زد. بعد همون شب من ديدم که داداش ناصر ديگه پهلوي محبوبه ننشست.
الان دنيا خيلي عجيب شده. اصلا نميشه از حرکت و کارهاي يه نفر فهميد ميخواد چکار بکنه. حتي از حرف يه نفر هم نميشه فهميد منظورش دقيقا چيه. مثل خود من که يه چيز اينجا مينويسم هزار جور برداشت ميشه.
اين کارهاي محبوبه هم با کم حرفيش شده مشکل براي همه ما. اولش که اعلام کرد ميخواد خونه بخره همه ناراضي بوديم از همه بيشتر من که فکر ميکردم همه پولش رو ميده خونه ميخره ديگه نميتونيم بريم خارج. الان من يه کم خيالم راحته اما محبوبه تاحالا حتي يه کلام به مامان و بابا و داداش ناصر نگفته که خونه رو ميخواد چکار کنه. به من همون چهارشنبه گفت که خونه رو گذاشته براي رهن. چهار ميليون تومن رهن که من فکر نميکنم کسي اينهمه پول براي اون يه ذره جا بده.
اما هم چهارشنبه هم پنجشنبه همه تو خونه شده بودن برج زهر مار. انگار همين الان محبوبه ميخواد بره خونه خودش. من نميفهمم اينها که نميتونن قبول کنن که محبوبه بره تو خونه خودش که همش دو تا خيابون بالاي اکباتانه چطور ميتونن قبول کنن که بره استراليا که دو تا قاره بعد از آسياست؟
محبوبه هم به من ميگه تو هيچي نگو وقتش که بشه من کار رو درست ميکنم.
اما پنجشنبه که طبق معمول ما منتظر بوديم داداش ناصر يه فيلم بذاره نگاه کنيم ديديم آقا انگار نه انگار. من هي کانال عوض کردم مامان رفت تو آشپزخونه کارهاش رو راست و ريست کنه بابا هم همون روي مبل چرت ميزد و زير چشمي تلويزيون نگاه ميکرد.
بعد بالاخره محبوبه گفت نميخواي يه فيلم بذاري ما ببينيم؟
داداش ناصر گفت نه. بعد گفت تو که الان طاقت يه فيلم نديدن رو نداري چطور ميخواي ما رو ديگه نبيني؟
به قول مامانم وا خاک عالم اينها چه ربطي به هم دارن
من که اين دو روز همش دارم فکر ميکنم دليل اصلي که داداش ناصر دوست نداره محبوبه از خونه ما بره اينه که دلش براش تنگ ميشه.

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۱

چهار جلد دفتر جلد رنگي خارجي ۲۴۰۰ تومن.
سي دي فيلم کارتون ام پي تري (پري درياي ۱و ۲ و آناستازيا) ۱۱۰۰ تومن
سي دي ۵۰ ساعت موسيقي ايراني هزار تومن.
يه بسته جا مدادي باربي ۵۵۰۰ تومن
يه عالم بستني و هله و هوله نزديک ۲۰۰۰ تومن.
فکر ميکنم اين ليست کل خريدهاي يه هفته من از پول تو جيبي ام بود. آهان يه خورده هم پول تاکسي دادم تا برم ثبت نام کلاس يه بار هم با تاکسي رفتم ميدون ونک.
ديروز تو گويا يه خبري خوندم که يه آقايي از کارخانه نساجي خودش رو کشت. نوشته بود که اون آقا دو روز بعد از اينکه حقوقش رو گرفت رفت از رييسشون پنج هزار تومن مساعده بگيره رييسشون نداده گفته بايد بعد از پونزدهم بيايي. اون آقا فرداش ميره ميگه دو هزار تومن به من مساعده بده باز هم رييسشون گفته طبق قانون نميشه. انگار اين پول رو براي پذيرايي از مهمونشون ميخواسته که همون شب خونه اشون بودن.
بعد اون آقا رفت خودش رو کشت.
ببخشيد که من دارم اينطور سرد و بي روح اينها رو مينويسم. حق دارين اگه به من بگين بي عاطفه يا هر چيز ديگه. من ليست خريدهاي يه هفته امو اون بالا نوشتم. قبول دارم که يه آدم با عاطفه نميره از اين خريدها بکنه درحالی که مردم به پولهاي خيلی کمتر از اين نياز دارند. تقريبا هيچکدوم از ليست بالا چيزي نيست که ضروري باشه.
حالا از ديروز همش دارم فکر ميکنم که خدا اون دنيا تو روز قيامت بخاطر اين خودکشي از کي باز خواست ميکنه؟ براي اين خودکشي چه کساني بايد برند جهنم.
من فکر ميکنم خدا اگه بخواد بفرسته جهنم اول اون رييسشون رو ميفرسته که به اين آقا بيعانه نداده بود. بعد کساني که اين قانون رو تصويب کردن که تا پونزدهم برج کسي نبايد بيعانه بده ميرن جهنم. بعد همه اون کسايي رو که ايراني هستند و ميرن پارچه خارجي ميخرند و باعث ميشن که کارخونه نساجي ما اينطور ورشکسته بشه. بعد تمام کساني که از خارج پارچه وارد ميکنن. بعد تمام کساني که از اين سي دي هايي که من خريدم توليد ميکنند که باعث می شه ما تحريک بشيم بريم اينها رو بخريم. بعد تمام کساني که بر نفسشون غالب نيست و ميرن اين سي دي ها رو ميخرند؛ حتما همه کساني که اين سي دي ها رو ميفروشن هم بايد برن جهنم. بعد همه بستني فروشها و بستني سازها رو. برای اينکه يه چيزی توليد می کنند که نه به درد دنيا می خوره نه آخرت. بعد تمام کساني که تو کارخونه عروسک سازي دنيا کار ميکنند. و تمام کساني که اينها رو ميخرند. بعد تمام کساني که تو دنيا پارچه توليد ميکنند. تمام افراد کمپاني والت ديسني حتي اون دربونش بی بروبرگرد ميرن جهنم. تمام کساني که دفتر و کاغذ توليد ميکنن که اينقدر دفتراي خوشگل درست ميکنن که آدم ميبينه دلش ضعف ميره چهار تا چهارتا ميخره. راننده هاي تاکسي که اگه بخوايين عادلانه فکر کنين همشون بی سئوال و جواب ميرن جهنم.
تمام نوازنده هاي موسيقي و خواننده هاشون و شاعراشون و ضبط کننده هاي موسيقي و تمام افراد کارخانه ضبط سازي و تلويزيون سازي و کامپيوتر سازي و همه فروشنده هاي اين وسايل و همه کساني که اينها رو ميخرند. دليلشو که خودتون بهتر می دونين من چيزی نمی گم.
اين ليست خيلي طولانيه مثلا همه کسانی که بی خود ميرن مهمونی. همه زنهايي که بيخود به شوهرشون ميگن يه خورده پول بده ميوه بخريم. همه بچه هايي که از باباشون بيخود پول و غذا و لباس ميخوان. همه کشاورزا همه لباس فروشيها همه مردم دنيا.
مثلا فکر کنين اگه ما نوازنده موسيقي نداشتيم اونوقت ديگه هيچ خواننده اي نميتونست آواز بخونه. کسي مياد آواز بدون آهنگ بخره؟ بعد ديگه خود به خود نه کسي سي دي ضبط ميکرد نه کسي تکثير ميکرد نه اصلا کسي ميرفت سي دي رام اختراع کنه. نه کامپيوتري درست ميشد و من هم پولم رو بيخود نميرفتم براي يه سي دي موسيقي ۵۰ ساعته حروم کنم.
يا مثلا فکر کنين اگه کارخونه والت ديسني وجود نداشت اونوقت ديگه اصلا کارتوني ساخته نميشد که ببرند رو سي دي ضبطش کنن و بعد ام پي تري اصلا درست نميشد که فيلمهاشو سه تا سه تا فشرده کنه تو يه سي دي و بعد من بيخود برم پولم رو براي اون حروم کنم.
اگه کشاورزا نبودن اصلا ميوه اي توليد نميشد که وقتي مهمون بياد ناچار بشيم بريم کلي پول بديم بخريم بذاريم جلوشون.
خودتون هم اگه بشينين همين الان حساب کنين که اگه هر کدوم از اينها که گفتم کارشون رو درست انجام نميدادن اون بنده خدا الان زنده بود.
من ديگه نتونستم به اين ليست کسی رو اضافه کنم. يعنی ديگه کسی نموند که به اين ليست اضافه کنم. خدا وکيلی اگه يه خورده منطقی فکر کنين تو دنيا کسی نيست که به خاطر مرگ اين آقا مقصر نباشه. به جز يه قشر خيلی مظلوم. آخوندها. اين طلفکها هم خودشون آلوده هيچ کدوم از اينها که گفتم نيستن هم اينهمه به ما نصيحت ميکنن که دنبال اين چيزها نريم.

دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۱

سلام
من نميخوام که اين وبلاگ رو تعطيل کنم که.
فقط يه نفر به من گفت که مواظب خودم باشم اينقدر آدرس ندم. ايشون تو نظر خواهي پيغام گذاشته بودن و گفته بودن که يه ادم معمولي نيستن که اين حرف رو ميزنن.
من آدم ترسويي هستم. حالا که شما منو نميشناسين اينو اينجا ميگم وگرنه امکان نداشت بفهمين که من چقدر ترسو هستم. يه بار هم بهتون گفتم هر وقت ميريم شمال چون دستشويي بيرون از ساختمون تو حياطه من چقدر ميترسم که شبها برم دستشويي.
تازه وضع وبلاگ نويسي من مثل شما نيست که. من هم بايد مواظب باشم برادر و خواهرم متوجه نشن که وبلاگ مينويسم هم مواظب باشم که يه وقت دولت من رو نگيره.
تا حالا نشنيدم که هيچ کس رو که وبلاگ مينوشته گرفته باشن اما من براي احتياط ارشيوم رو پاک کردم و بعد هم به محض اينکه ببينم دارن ميگيرن اين وبلاگ رو تعطيل ميکنم.
ببخشيد که من آدم ترسويي هستم.


يه آقايي تو نظر خواهي به من گفت که (دختر لوس و بي معني به همه چيز بند کن غير از معتقدات و مقدسات مردم حاليته؟)
البته اين ترجمه اين چيزيه که ايشون گفتن اصل پيام فينگليسيه.
من نميدونم از کجاي نوشته من اينجور برداشت کردين که من به مقدسات توهين کردم؟ من که تو اون نوشته اگرم توهين کرده باشم فقط به دختر خاله ام بوده.
مگه نگفتم که خود من هم به اين سه تا امامزاده نذر کردم؟
حالا دوست دارين بگم چي نذر کردم تا باورتون بشه ؟
نذر کردم سال ديگه اين موقع ايران نباشم. حالا وقتي که ايشاالله سال ديگه از اينجا رفتم آدرسشون رو به شما هم ميدم که باورتون باشه.

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۱

الان به قول يکي از دوستان ديگه سرما خوردگي بيماري حساب نميشه. اما حالا سرما خوردگي يا هر بيماري رو که در نظر بگيرين همينطور يه دوره اي داره تا بعد که بيمار رو بکشه.
مثلا سرماخوردگي اولش سوزش گلو داره بعد گلو درد و تب و بعد اگه درمون نشه تشنج و آخرش هم مرگ.
اين وبلاگها هم که ميخوان تعطيل کنن همشون اولش يه نشونه هايي دارن. فکر ميکنم اولين نشونه اش هم پاک کردن آرشيوه. اون هم براي کسي که از نوشته هاش ميترسه. بعد يواش يواش کم مينويسن. بعد از گل و بلبل مينويسن و يه روز هم ميبينين ديگه نمينويسن.
ببينين هم آقاي هيس اينکار رو کرد هم آقاي يه جعبه شکلات هم خانم سپهري.
من هم امروز آرشيوم رو پاک کردم.

شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۱

ديروز شهره با مامانش اومدن خونه امون.
شهره دختر خاله منه همون دختر خاله ام که براتون گفتم که با حجاب مي خوابه.
دانشگاه قبول شد. رشته مديريت بازرگاني دانشگاه آزاد واحد جنوب. اين دختر خاله من از من دو سال بزرگتره. پارسال هم دانشگاه شرکت کرده بود اما قبول نشده بود.
خيلي خوشحال بود. البته شما اصلا نميتونين خوشحالي رو تو صورت اين دختر خاله ما معني کنين اما ديروز همينقدر که چشاش برق ميزد ميشد گفت خوشحاله وگرنه مثل هر روز اخماش تو هم بود و مقنعه رو کشيده بود دور تا دور صورتش. تازگي هم که ياد گرفت اون بالاي مقنعه رو دو تا لبه ميده بره تو ميشه مثل اين زنهاي عرب. مامانش همچين از دخترش تعريف ميکرد انگار جلوي چشم شصت ميليون تو کشتي مدال طلا گرفته.
من و اين دختر خاله ام زياد با هم رفيق نيستيم. من فکر ميکنم اون دختر خنگيه. اون هم فکر ميکنه من دختر لوسي هستم. البته از من بپرسين هزار تا مدرک براي خنگ بودنش دارم اما گمان نکنم اون بتونه حتي يه مدرک براي لوس بودن من بياره.
ديروز داداش ناصر همچين يهو محبتش گل کرد بهش گفت خب خدا رو شکر مزد زحمتتون رو گرفتين.
مامانش گفت اره دخترم شب و روز نداشت همش يا درس ميخوند يا نماز شب.
دختر خاله ام گفت قبول شدن من در حقيقت لطف خدا و ائمه بود.
داداش ناصر قبول کرد که اونها هم تاثير داشت اما زحمت اصلي رو خود دختر خاله من کشيده.
دختر خاله من معتقد بود که زحمت اصلي رو ائمه کشيدن و اون فقط ابزار بود.
بحث عقيدتي شد همه توش شرکت داشتيم اما حرف نميزديم نماينده ما داداش ناصر شد نماينده اونها دختر خاله ام اما بعضي وقتها مامانش هم کمکش ميکرد.
بالاخره معلوم شد که چرا اين حرف رو ميزنه. دختر خاله ما يه روش پيدا کرده براي قبول شدن تو کنکور که انگار رد خورد نداره. تو اين روش شما از سه تا از امامزاده ها با هم نذرتونو ميخواين. خاله ميگفت امکان نداره اين روش جواب نده.
برامون از معجزه هايي که اين امامزاده ها ميکنن يه مثالهايي زد که شاخ در آورديم و کلي به ايمانمون اضافه شد. مثلا يه آقايي که سرطان داشت و همه جا جوابش دادن از اين سه نفر سلامتش رو خواست و خوب شد.
يا خود خاله ام يه خانواده رو ميشناخت که دختر مريض داشتن و سه سال بود که اين دختر خانم مريض بود و روز به روز حالش بدتر ميشد و با کمک اينها حالش خوب خوب شد.
حالا شما هم برنگردين بگين اينها دليل نميشه. يه نمونه خودم بهتون عملي نشون ميدم از امروز ميخوام درس رو تعطيل کنم از اين سه تا ائمه کمک بخوام خودتون سال بعد ميبينين که چه اثر داره.
ببخشين که نميتونم اسم و مشخصاتشون رو بهتون بگم. ميترسم دست زياد بشه اونوقت به خود من نرسه.
اما باور کنين معجزه ميکنه. شما اگه ميدونستين اين دختر خاله من چقدر خنگه يکي از نمونه هاي بارز معجزه اش رو ميديدين


چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۱

سلام
يه مدته که اين صندوق پستی من نامه نمی داد نمی دونم شايد نامه نداشتم اما خودم فکر می کنم صندوق پستی خراب شده بود.
بعد که يه عالم نامه با هم اومد و من جواب دادم يه آقايي به اسم آقا رضا به من می گه چرا جواب نامه رو نمی دی؟
من جواب همه نامه ها رو می دم. اگه دستتون نمی رسه تقصير من نيست. الان هم می خوام چند تا نامه رو اينجا جواب بدم فقط برای اينکه زياد به صندوق پستی اعتماد ندارم .
چون فکر می کنم درست نباشه اسم کسی رو ببرم فقط اولين کلمه اسم و فاميل هر کس رو نوشتم.
ببخشيد

آقای گ ک
تو رو خدا همين الان برين يه ماهيتابه بذارين رو گاز. يه خورده روغن بريزين توش. فرق نمی کنه چه روغنی باشه سرخ کردنی يا عادی. الان وقت اين حرفها نيست. بعد يه دونه تخم مرغ بشکنين بذارين سه دقيقه خوب سرخ بشه بعد بخورين. حتما با نون بخورينش. فقط بجنبين تو رو خدا.
بعد اينکه کی به شما گفته بود که من طرز پخت خوراک کله گنجشکی با تخم مرغ و سيب زمينی بلدم؟ من تا حالا هر وقت کله گنجشکی خوردم اصلا توش سيب زميني نديدم که. به جز همين غذايي هم که براتون نوشتم فعلا هيچی ديگه بلد نيستم.
حتما به من نامه بدين بدونم حالتون خوبه يا نه؟ ببينم راست ميگفتين که اگه تا بيست دقيقه ديگه من دستور آشپزی براتون ننويسم از گرسنگی ميميرين؟


آقای س ش
آقای محترم من اصلا ستاره شناسی نميدونم. فقط تو مدرسه اون هم چند سال قبل خوندم که ما تو منظومه شمسی زندگی ميکنيم اما شانسی تو يه نقشه که اينجا پيدا کردم جواب سئوال شما بود.
سياره اورانوس بغل نپتونه. تو اين نقشه حتا مسيرش را هم کشيده. اگه خواستين آدرس خونه اتونو بدين مسير اورانوس رو از در خونه اتون تا اونجا براتون کروکی بکشم.
فاصله اش با نپتون هم فقط 500 متره. اين رو البته من خودم اندازه گرفتم. اينجا تو نقشه که با مقياس ده هزار تهيه شده فاصله دو تا کره پنج ميلميتر بود. بعد ضرب در ده هزار کردم شد 500 متر. اگه اشتباه ميکنم تو رو خدا به من بگين.



آقای خوشتيپ
نه



خانم غ گ
اين نامه اتون خيلی جالب بود همش جالب نبود ها اون تيکه اش رو که گفتين شما فهميدين که ما سه نفريم که اين وبلاگ رو مينويسيم جالب بود. يعني به نظر شما ما اسم اين وبلاگ رو بکنيم دختران شيطان؟ ببينم ميتونين يه مثال بزنين که کدوم نوشته ما با کدوم نوشته ما از زمين تا آسمون فرق کرده؟
مرسی
اوه راستی کدوم يکی از ما سه نفر اين حرف رو بهتون زديم؟




آقای رضا يگانه دستيار
ببخشيد اگه اسم شما رو خلاصه نکردم



آقاي پ چ
اون آدرس نيو بری پارک رو تو يلو پيج ياهو چک کردم انگار يه وقتی يه خانمی به اسم اوليويا جوئن نيوتن توش زندگی ميکرد. الان اسباب کشی کرده خاليه. خب که چی؟



آقاي ح ح
به جواب آقاي خوشتيپ مراجعه کنين.



آقاي رضا
من نامه از شما هنوز نگرفتم تو اين يکي هم که فقط به من گفتين چرا جواب نامه رو ندادم. ميشه يه بار ديگه نامه اتون رو بفرستين؟




خانم ياسمين
کفش پاشنه بلند؛ دامن صورتي که خيلي کوتاه نباشه خوش بحاليش بشه. پيراهن زرد يا ليمويي. آستين حلقه ای نباشه ها. اگه موهاتون بلنده يه دونه کش هم دورش بياندازين از اين کشهاي رنگي. قشنگ ميشه. بعد هم يادتون باشه هر وقت دوست داشتين بهش بگين مگه خودت خواهر مادر نداري؟




آقاي الف پ
خيلي ببخشيد خيلي عذر ميخوام خيلي ببخشيد
فوتينا












دوشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۱

تو خونه ما يه عادت هست که انگار من هشتاد سالم هم بشه نبايد ترک بشه.
اونوقتها که من بچه تر بودم و هر وقت ماهواره يا ويديو يه فيلم نشون ميداد که صحنه ناجور داشت به اون جاي صحنه دارش که ميرسيد به من ميگفتند فلاني برو چهار تا چاي بريز بيا
حالا اگه خيلي خاطرم رو ميخواستن يه آفرين هم آخرش ميگفتن.
اصلا اونجا جاي بحث نبود که بابا نه آب داغه؛ نه سماور روشنه؛ نه چاي حاضره؛ نه شما چاي خور هستين. ما عادت نداريم بعد از شام چاي بخوريم. هم اونا هم من ميدونيم که چاي بهونه است که يه وقت چشم و گوش ما باز نشه.
من هم ديگه بحث کردن نداشت که. ميرفتم تو آشپزخونه و همينطور با يه چي ور ميرفتم تا صحنه تموم بشه برگردم بقيه فيلم رو ببينم.
اگه فيلم دو تا صحنه داشت باز دوباره به صحنه بعدي که ميرسيد؛ به من ميگفتن پس چي شد اين چايي؟
هيچي دوباره من ميرفتم آشپزخونه و يه خورده معطل ميشدم تا همه چي تعديل بشه.
يادمه اين فيلم غريزه اصلي تقريبا همش يه پام تو آشپزخونه بود و اصلا از فيلم هيچي نفهميدم. بعد پشيمون شدم که چرا از همون اولش چاي درست نکردم که رو صحنه دوم براشون ببرم ديگه دست از سرم بردارن.
حالا اين مال اون وقتها بود. الان من دو سه ماه ديگه ميشم هيجده ساله.يه مدت زيادي هم بود که يا داداش ناصر فيلم صحنه دار نميگرفت يا اگه ميگرفت خودش تنها نگاه ميکرد و به ما نشون نميداد.
من هم تو اين مدت فکر کردم همه چي درست شده. شما حساب کنين اونوقت که من ده سالم بود و به من ميگفت برو چاي بيار محبوبه هيجده سالش بود و از اين صحنه ها رو ميديد و هيچي نميشد.
الان من نزديک هيجده سالمه.
اما ديروز وقتي داشتيم فيلم monster ball رو تماشا ميکرديم همون اولش يه جوري شد که محبوبه خانم هوس چاي کرد.
من که ديدم اين فيلم از همون اولش اينجوريه رفتم سماور رو روشن کردم. چون معلوم بود فيلمي که اولش با صحنه شروع بشه تا آخرش چه خبره.
بعد صحنه دوم که رسيد بدون اينکه اونا چيزي بگن خودم گوله کردم طرف آشپزخونه و سه تا ليوان چاي ريختم اما تا رسيدم صحنه تموم شده بود.
بعد صحنه سوم که رسيد همين محبوبه خانم که از هيجده سالگي از اين چيزا نگاه ميکنه و براش هيچ بدي نداشته به من گفت اين چايي چرا يخ کرده؟
عوضش امروز از صبح نشستم دو بار کل اين فيلم رو تو کامپيوتر ديدم

یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۱

حسن آقا تو نظر خواهي اشون گفتند که کار آقا هيس درست بود. گفتند يا مينويسيم و آنچه ميخواهيم مينويسيم يا اصلا نمينويسيم.
اگه نه ماه پيش اين حرف رو به من ميزدند دربست قبولش داشتم. اما الان نميدونم چرا نميتونم اينو قبول کنم. من قبول دارم که هر کس بايد ازاد باشه که حرفش رو بزنه. اما وقتي نميشه آزاد بود اصلا تعطيل کنيم؟
اونوقت فکر نميکنين هيچ کس نبايد تو اين کشور فيلم ميساخت به جز اون آقايي که از اين فيلمهاي جنگي مزخرف ميسازه و تازگي ارتفاع پست ساخته.
يا هيچ کتابي چاپ نشه جز همين کتابهايي که اينها دلشون ميخواد.
يا هيچ نواري پخش نشه جز آهنگران.
من ميدونم که شادمهر عقيلي براي همين از ايران رفت که بتونه تو خارج هر چي دلش بخواد بخونه. اما اونهايي که تو اين مملکت ميمونن راست راستي بايد همه چي رو تعطيلش کنن؟
البته کاش آقا هيس اينقدر تلفنش رو همه جا نميداد. اينقدر آدرس هم نميداد. اما فکر ميکنم اينها اگه بخوان يکي رو پيدا کنن براشون خيلي راحته.
تازه مگه گل و بلبل چشه که آدم ازش حرف نزنه؟
يه گل رو بگيرين دستتون بهش نگاه کنيد. برگهاي قرمز داره به اين خوشگلي؛ همه رنگ توش هست صورتي؛ آبي؛ زرد. بعضي هاشون خيلي خوشبو هستند؛ بعضي هاشون ريزن و سفيد. بعضيهاشون همچين درشتن که يه شاخه اش اندازه يه کف دسته. بعضي هاشون رو با يه عالم بزک و دوزک يه سبد ميکنند؛ همچين ميشه که حظ ميکني ببيني.
بعضي هاشون هم اين بچه هاي هفت هشت ساله ميارن تو چهار راهها ازت التماس ميکنن که بخريشون. تا ماشين رو نگه ميداري ميان جلو همچين التماس ميکنن که انگار اگه نخري از گشنگي ميمرن.
بعد فکرت ميره که چرا بايد اين بچه با اين سن بياد گل بفروشه. چرا اينها اينقدر فقير شدن؟ چرا من مثل اينها نشدم. اگه باباي من هم يه آدم معتاد يا فقير مثل باباي اينها بود الان من بايد ميرفتم از مردم التماس ميکردم بيان گل بخرن. يعني فرق بين من و اين بچه فقط اين بود که من شانس داشتم بابام اينه.
خب پس گناه بچه چيه؟ چرا تا چند سال پيش اصلا از اين گل فروشها تو خيابون نبود؟ چرا ما که اينهمه نفت داريم يه جا درست نميکنيم اينها رو بفرستيم مدرسه؟ مگه خيلي هزينه داره؟
نميدونم شايد حسن آقا راست ميگه
تو اين مملکت هيچ چيز خوشگل نمونده که يه جوري بهش گند نزده باشن.

ديروز اين فيلم مکزيکي رو ديدم
خيلي جالب بود. خيلي بامزه بود. داستان يه سگه بود که مامور شده بود يه هفت تير عتيقه رو که از سر جاش دزديده بودند پيدا کنه. سگه خيلي هم ترسو بود همچين يه بار بهش پخ ميکردي در ميرفت. قيافه اش هم خيلي ابلهانه بود وقتي آخر فيلم هفت تير برگشت سر جاش بدون اينکه اصلا کار سگه باشه؛ نشست روبروي دوربين با اون قيافه ابلهانه اش زل زد به دوربين. اينقدر قشنگ بازي ميکرد که فکر ميکردي حتي يه تيکه استخون هم براي مزدش نميخواد.
تو اين فيلم برات پيت و جوليا رابرتز هم بازي ميکردند اما نقش فرعي داشتند نقش اصلي مال سگه بود
اگه گيرتون اومد حتما ببينديش