سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۱

اين داداش ناصر ما يه بار اومد خودش کار کنه؛ اونوقت حتي بلد نيست يه دونه ويروس کش بذاره؛ زد تموم کامپيوترو خراب کرد. همش هم وقتي به خنسي ميخوره به من ميگه تو مگه کلاس نرفتي پس اونجا چي يادت دادن؟
من ديگه بهش نگفتم که بلدم (‌شما اگه به کسي نگين؛ بهتون ميگم که بلد نيستم)‌ اما اصلا نذاشت من يه خورده باهاش ور برم. همين دو کلام انگليسي بلده فکر کرده ميتونه همه چي رو نصب کنه.
خلاصه الان نميدونم چکار کرده کامپيوتر رو روشن کني بايد بري شام بخوري بعد برگردي تازه ويندوز اومده بالا. همش همينطور شده . تموم برنامه ها رو جون ميکنه اجرا کنه.
من باز هم اومدم اينجا از توي اين کافه نت مينويسم. تازه کلي هم با اين يارو اخمو رفيق شدم يه روز نبينمش دلم براش تنگ ميشه.
فقط يه مشکل من هنوز سر جاشه اينجا اصلا نميتونم هر چي دلم ميخواد بنويسم.
اينجا يه خانمي هم هست که همچين بلند بلند تو تلفن قربون صدقه يه بچه ميره که من باز دهنم آب افتاده. اصلا هم نميذاره من تمرکز داشته باشم خلاصه اگه يه وقت ديدين دارم تو وبلاگم قربون صدقه اتون ميرم تقصير اين خانمه.
در ضمن يه چيز هم درمورد اين يارو صاحب اينجا بگم. ايشون همچين قد دارن دو متر. موهاي بلند و مشکي بدون سبيل. من که فکر ميکنم اگه سبيل ميذاشت خيلي با مزه ميشد. لااقل آدم ازش ميترسيد. اينجوري من ازش نميترسم. البته اينا دو نفرن. بيشتر اوقات اين آقا هست. اون يکي همکارش سبيل داره. وجه مشترک هر دو اينه که فضولند. الان هم من هي دارم اين نوشته رو طول ميدم بياد بخونه ببينه من چي نوشتم. اگه ايرادي نميگره پابليشش کنم. نميدونم با حس فضوليش چکار کرده که نمياد.
خلاصه ما يه دو سه روز اومديم اينجا همش از اين و اون ايراد گرفتم.
از کامپيوترش که بک اسپيش نداره؛ از صاحبش؛ از اين خانم قربون صدقه رو؛‌ از صندليش که انصافا خيلي راحته ولي من عادت ندارم .
حالا ميخوام از خوبي اينجا بگم. جاش نسبت به بلوک ما يه کم دوره. بايد با اتوبوس بيام. ديگه اينکه سرعتش زياد خوب نيست. اوني که تو بازارچه نزديک خونه امون ميرفتم قيمتش نزديک دو برابر اينجا بود عوضش سرعتش ده برابر اينجا بود. ويندوز فارسي هم نداره. (بهتون نميگم چطوري اينهارو مينويسم)‌ همش چهار تا کامپيوتر داره که تقريبا هميشه هم پره. يکي از پايه هاي يکي از صندلياش شکسته و هنوز عوضش نکرده. تازه هفته قبل هم به من گفت که کي بورد خرابه رو درست ميکنه درست نکرده. تازه همين ده دقيقه پيش يه خانمي که داشت چت ميکرد به من گفت خانم ميشه شما کيبوردتون رو با من عوض کنين؟
من يه خورده خجالتي هستم قبول کردم. باز خدا پدر همين آقا رو براش نگه داره که نذاشت کي بوردها رو عوض کنيم اگه ميذاشت که من نميتونستم اينهمه چرت و پرت بنويسم.

یکشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۱

من باز اومدم تو همون کافه نتي ديروزي
از اين آقا خوشم اومده. درسته که يه خورده اخموه يه خورده هم فضوله (‌عمدا نوشتم فضول که اگه اومد چشمش به اين خورده حالش جا بياد)‌. اين اديتور آقاي لامپ هم اينقدر ريزه که يارو بايد کله اش رو بچسبونه به مانيتور تا بتونه بخونه. اما آخرش که ميخواي باهاش حساب کني خيلي خوش برخورده. تازه ديروز وقتي بهش گفتم که چرااين کامپيوتر کي بوردش خرابه گفت واي خدا مرگم بده تو که کار تايپ داشتي چرا نشستي پشت اون و بعد هم قول داد که حتما همون ديروز درستش ميکنه. الان دارم ميبينم که کي برد ترگل و شکسته هنوز سرجاشه و جاي خالي بک اسپيسش به آدم دهن کجي ميکنه. اما من نشستم پشت يه کامپيوتر ديگه.
بعد هم اينکه من امشب قراره دوباره کامپويتر دار بشم. فقط خداکنه اذيت نکنه. من تازگي ياد گرفته بودم که تو ورد تايپ کنم و بعد مياوردم تو بلاگر ميچسبوندم. اينجوري خيلي راحت تره. تازه آدم چرت و پرت هم نمينويسه. يعني مينويسه اما اگه دلش نخواست پابليش نميکنه .همش هم هول نميشه که داره براي هر کلمه فکر کردن و نوشتن يه عالم پول تلفن و اينترنت ميده.

شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۱

اينجا نوشتن خيلي سخته.
يعني تو خونه خودمون حتي اگه ناچار بشم پاهام رو مثل بچه آدم آويزون کنم باز بهتر از اينجاست لااقل ااوننجا کسي نيست هر دو دقيقه يه بار بياد به اين مانيتور وق بزنه.
يه چيز ديگه اين کامپيوتر دگمه اي که همه اشتباهات رو پاک ميکنه نداره. يعني همون دکمه بک استيس. البته جاش که هست اما خاليه و کار نميکنه. براي همين من نميتونم اشتباهام رو پاک کنم. همين الان يه متن نوشتن بعد خواستم دو تا جمله رو حذف کنم نشد. من هم کل نامه رو نفرستادم. يه چيز ديگه اينجا اصلا ويندوز فارسي نداره همش انگليسيه. اون يکي که نزديک خونه خودمون ميرفتم لااقل يه ديوندوز فارسي داشت که من ازش استفاده ميکردم اينجا فقط قميتش ارزونتره (ساعتي هفتصد تومن) اون هم اين نگاهي که اين يارو صاحب اينجا چپ چپ ميکنه اگه يه پولي هم ميداد نميارزيد.
حالا من دارم از اديتور آقاي لامپ استفاده ميکنم شما هم بهش نگين شايد خوشش نياد.
تازه من همين ده دقيقه قبل درباره استخري که پريروز رفتم نوشتم. بعد ديدم يه دو تا جمله نوشتم که نبايد مينووشتم بعد نتونستم اون دو تا جمله رو پاکش کنم. همشو پاک کردم و اصلا از اول شروع کردم.
حالا باز تو همين نوشته ديدم اون جمله رو درباره آقاي لامپ نبايد مينوشتم نميتونم هم پاکش کنم. يعني بايد بيام همه رو پاک کنم از اول بنويسم. من هم که حوصله ندارم همين حرفها رو تکرار کنم ممکنه اگه همين رو پابليس نکنم و براي بار سوم از اول شروع کنم اينبار برم از آب و هوا بنويسم. بعد ممکنه وسط آب و هوا يه چيزي به يکي بگيم بخوام پاکش کنيم نشه ناچار بشم کل اين متن رو پاک کنم. بعد بار چهارم و پنجم و ....
شما نميدونين اين بک اسپيس چه نعمتيه.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۱

سلام
داداش ناصر راست ميگفت. کارت گرافيک فقط يه ده دقيقه کار داشت که عوض بشه. بعد خود داداش ناصر هم تونست کارت جديد رو جا بزنه و ما يه مدت مانيتور سياه سفيد نگاه ميکرديم تا بعد که اون هم درست شد.
بعد فهميديم که کامپيوتر ويروس داره.
تا حالا ما تو کامپيوترمون ويروس ياب نذاشته بوديم. خب حالا من فقط وجدانم درد گرفته که شايد تقصير من بوده که کامپيوتر ويروسي شد.
ببينم شما نميدونين اين نامه هايي که بعضي وقتها به دست من ميرسه و هيچي توش نيست ويروسيه يا نه؟
از کجا بفهمم چه نامه اي را باز کنم چه نامه اي رو باز نکنم؟
مرسي

شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۱

من ممكنه يه هفته نتونم با اين كامپيوتر بنويسم. داداش ناصر ميخواد كارت گرافيكش رو عوض كنه. ميگه چون اين كارت گرافيك چهار مگه سرعت كامپيوتر رو كم ميكنه. من كه از خدامه اون اين كامپيوترو نوترش كنه. خودش ميگه صبح كارت رو ميبرم غروب يه كارت گرافيك نو ميارم. فقط مشكل اينه كه اون دفعه كه ميخواست مودم براي اين كامپيوتر بخره همين كار كوچيكي كه قرار بود نصف روز طول بكشه، دو هفته طول كشيد.
حالا اگه بازم ديدم خيلي طولش داد ميرم از كافه نت يكي از آقايون وبلاگ نويس كه بهم آدرس داده مينويسم. فكر نكنين به همين سادگي ميشه از دست من خلاص شد.
خب اين استخر ما به خير گذشت هيچكي هم خفه نشد. جاي شما خالي خيلي خوش گذشت. حرفمو در مورد مامان شراره پس ميگيرم. خيلي شناش خوبه. باور كنين عين ماهي شنا ميكرد. فقط وقتي شيرجه ميزد تو استخر، اين قابلمه رو ديدين پر آب كه بكنن تكونش بدين چطور موج برميداره. همونطور نصف آب استخر رو خالي ميكرد. باز خدا رحم كرد دو سه تا بيشتر شيرجه نزد.
اما خيلي شناش خوب بود. خيلي نرم شنا ميكرد همش هم دوست داشت به ما ياد بده.
راستي من يه چيز ديگه هم در مورد هيكل خانمهاي چاق ياد گرفتم. آدم هر قدر هم ورزش شنا بكنه نميتونه چاقيشو آب بكنه. چون آب سرده و چربي هم تو سرما ميماسه و براي اين كه چربي آب بشه بايد گرم بشه. به همين دليل ساده آدم نميتونه با شنا كردن خودشو لاغر كنه ميگين نه از مامان شراره بپرسين.

پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۱

الان قراره با شراره و مامانش بريم استخر. اگه تو استخر غرق نشدم و نمردم ميام ماجراشو براتون ميگم.
راستي مامان شراره يه وقتي قهرمان شنا بوده. خودش كه اينطوري ميگه. شما اگه هيكلشو ببينين تمام صد و بيست و چهار هزار پيامبر رو هم شاهد بياره باورتون نميشه.
واي من امروز چقدر بدجنس شدم.

چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۱

امروز داداش ناصر كه از سر كار اومد بد جوري اخماش تو هم بود. داداش ناصر وقتي اخماش تو همه ديگه به هيچكي كار نداره. همينطور ميره تو خودش. درسته كه آپارتمان ما دوبلكسه اما اين بنده خدا حتي يه جا نداره بره توش اگه خواست سيگار بكشه يا گريه كنه يا سرشو بزنه به ديوار. يكي از خوابها رو من و محبوبه گرفتيم. اون يكي رو بابا و مامان. داداش ناصر رو يه كاناپه تخت شو تو هال طبقه پايين ميخوابه. بعضي وقتها هم يه پتو ميانداز رو زمين ميخوابه. هميشه هم تا يه چيز ميشه ميگه من شدم سگ اين خونه بايد مراقب باشم دزد نياد. راست ميگه طفلك. حتي اون شش هفت ماهي كه محبوبه عروسي كرده بود و از اين خونه رفته بود باز اتاق خواب مال من يه نفري شده بود، اون تو همون هال ميخوابيد. انگار قسمت نيست كه اين بنده خدا براي خودش يه اتاق داشته باشه.
حالا اينها رو گفتم كه از دعواي داداش ناصر بگم. اون تو اداره اش مشكل داره. داداش ناصر تو يه شركت خارجي كار ميكنه. من نميتونم اسم شركتو اينجا بگم. اينقدر اسمش عجيبه كه تا بگم همه ميفهمن چيه. تازه تو شركتشون همه كامپيوتر دارن اومديم و من گفتم و يكي از همكارش اين صفحه رو ميخوند!
داداش ناصر خودش كه اصلا" از كارش خوشش نمياد. يه مدت هم ول كرد رفت تو كار ساختمون سازي. با يه نفر شريك شد. موضوع مال همين دو سه سال پيشه. بعد كه نميدونم كي عوضي از آب در اومد و يه مقدار از پولشونو خورد، اين كارو ول كرد (شريكش عوضي نبودها اون هنوز هم با داداش ناصر رفيقه) بعد برگشت تو همون شركت. داداش ناصر مدتيه كه با يه نفر تو شركت مشكل داره. من به خدا نميدونم مشكل چيه. يعني داداش ناصر ده بار تا حالا مشكل رو سر ميز ناهار گفته همش سر شام حرفشو ميزنه اما من دقت نميكردم. الان كه ميخوام بنويسم ميبينم هم ميدونم مشكلش چيه هم نميدونم. فقط اينقدر ميدونم كه يه نفر ديگه كه اون هم زبان بلده ميخواد يه كار كنه داداش ناصر بره. مثل اينكه اونجا جاي دو نفر زباندان نيست. اين رو هم ميدونم كه اون يارو ليسانس زبان نيست يه ليسانس ديگه از آمريكا يا انگليس گرفته ولي زبانش خوبه.
بابا همش ميگه قديما ليسانسه وقتي مدرك ميگرفت ظرف دو دقيقه كار گير مياورد الان همين كارو ول نكن كه ديگه كار نيست.
تازه خيلي شانس آورد اون مدت كه براي ساختمون ساز رفته بود و پولشو خوردن دوباره تو همون شركت قبولش كردن.
الان ديگه اين موسسه هاي زبان سالي دو هزار تا زبان دان ميريزن بيرون. همين خونه مارو نگاه كنين. مامان دبير زبانه. محبوبه و من تو كانون ياد گرفتيم داداش ناصر ليسانس زبانه. طفلك بابا اگه هم بلد نيست اصلا" به روش نمياره. وقتي فيلم زبون اصلي ميبينيم همه ساكت تماشا ميكنيم. من خيلي وقتها جمله ها رو متوجه نميشم اما به روم نميارم. بعضي وقتها از محبوبه ميپرسم يارو چي گفت اما بيشتر وقتها به روم نميارم. بابا هم به روش نمياره. براي همين يه هو ميبينين وسط فيلم خور و پفش هواست.
من و داداش ناصر زياد با هم رابطه خوبي نداريم. يعني رابطه امون عاليه اون به من پول تو جيبي ميده من هم خرج ميكنم. اما از رابطه پولي كه بگذريم بقيه چيزا زياد خوب نيست. اون همش فكر ميكنه داره با يه بچه چهار پنج ساله حرف ميزنه. حتي نميكنه اسم منو درست وحسابي صدا كنه مرتب ميگه خانمي خانمي. نميدونين وقتي ميخوايين يه موضوع خيلي جدي رو مطرح كنين و بهتون بگن خانمي يا نانازي آدم چقدر حرصش ميگيره. من نميدونم كي داداش ناصر ميخواد قبول كنه من هم بزرگ شدم. حالا اين كه داداش ناصره محبوبه كه مثلا" خيلي بيشتر از همه ميفهمه هم همينطوره. هر بار كه من اومدم باهاش در رابطه با يه موضوع جدي صحبت كنم يه لبخندي مياد رو لبش انگار با عروسكش حرف ميزنه.

سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۱

يه چيز ميخوام بهتون بگم تو رو خدا فكر نكنين من در مورد خواهرم بد فكر ميكنم.
من از وقتي كه دعواهاي داداش ناصر و بابا، با محبوبه شروع شد كه چرا دير مياد خونه يا چرا همكارش ميرسوندش خونه يا چرا تلفنهاي مشكوك ميزنه همش يه سئوال تو سرم افتاده كه راست راستي محبوبه دوست پسر داره؟ اگه داره باهم كاري هم ميكنن. ببخشيد من نميخوام باز دوباره بي ادب بشم.
خيلي در اين مورد فكر كردم. بعضي وقتها يه چيزايي ميديدم كه شك نميكردم محبوبه دوست پسر داره بعضي وقتها به كل همه شكهام ميريخت به هم. مثلا" همون دم عيد كه محبوبه همش دير ميومد خونه. من ديگه مطمئن شده بودم كه با دوست پسرشه. بعد فهميدم اشتباه ميكردم و بنده خدا راست راستي اضافه كاري داشت. خب اگه اون دروغ ميگفت كه تو شركت كار داره ميتونست عين همون دروغ رو بعد از عيد هم درست كنه و دير بياد ديگه. اما محبوبه بنده خدا تموم عيد رو به موقع اومد خونه حتي دو سه بار هم به داداش ناصر گفت بياد دنبالش.
يا مثلا" اون زمان كه پاشنه تلفن خونه ما رو از جا در آورده بودن و هر بار كه ما برميداشتيم قطع ميشد اما محبوبه كه برميداشت يكي از رفيقاي قديميش باهاش كار داشت. تا وقتي كه محبوبه موبايلش رو گرفت و يه هو تلفنها قطع شد. اما يه چيزي كه هست اينه كه محبوبه الان ديگه حتي با موبايل هم صحبت نميكنه. حتي دوستاي قديميش هم ديگه باهاش زنگ نميزنن.
حالا يه هفته است تا ما اومديم شكمون رو برطرف كنيم باز دوباره شروع كرد به دير اومدن. اينبار ميگه كه دنبال خونه ميگرده. البته همون دو سه روز پيش داداش ناصر و مامان بهش التيماتم دادن كه حق نداره تنها بره دنبال خونه. خب شايد هم اين بنده خدا تنها نره دنبال خونه، مثلا" با همون دوست پسرش بره. شما باشين شك نميكنين؟ بعد محبوبه به بابا گفت شما بعد از ساعت چهار بيا با هم بريم دنبال خونه. بابا كارش تو شركت جوريه كه اكثر اوقات بايد حتي تا ساعت هشت بمونه. به داداش ناصر حرف نزد. مامان هم با اين زانوي داغونش همينقدر كه تو مدرسه سر پا ميمونه كلي هنر ميكنه. باقي ميمونه من كه اصلا" بهم كسي چيزي نگفت.
ميگن نجات تو صدقه (صدقه نخونين يه وقت) خب اگه محبوبه برميداشت به من رك و راست ميگفت كه دوست پسر داره و بعضي وقتها با هم هستن بعد از من ميخواست باهاشون برم دنبال خونه كه ظاهر قضيه حفظ بشه، ميرفتم. درباره اين كه دوست پسر داره به هيچكي هيچي نميگفتم. به هيچكي حتي به خودم.
خب حتما" اين ضرب المثل به گوش محبوبه نخورده يا خورده و يه بار چوبشو خورد (همون روز كه از دهنش در رفت كه همكارش اونو رسونده تا دم خونه) و نتيجه اش رو ديد.
حالا من فكر ميكنم كه ميامد رو راست همه چي رو ميگفت چي ميشد؟ مثلا" سه ماه قبل ميامد ميگفت كه من با يه آقا رفيق شدم تو اداره امون خيلي گله خيلي خوش تيپيه خيلي مهربونه و از اين حرفها. البته محبوبه اين حرفها رو يه مدت ميزد كه شك همه رو برانگيخت. بعد مثلا ميامد ميگفت ميخوام فيلم سگ كشي رو با اين آقا برم ببينم. بعد ميامد ميگفت مثلا" باهاش امشب ميرم بيرون شما شام منتظر من نشين. دو هفته قبل هم ميامد ميگفت كه مثلا" من قراره با اون آقا كه رفيقمه برم عروسي يكي از دوستاش. شب ديگه دير وقته ميشه خونه نميام مزاحم خوابتون بشم، شما منتظر من نشين.





دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۱

��� Ȑ� �� ��� ������ ��� ����� ������ �� ���� ��� ���� ���� ������� ���� ����� ������ ���� ������ ������ �� �� ��� �����. �� ���� ��� ���� ��� ����� �� ���� ��� ���
واي اين آقاي عصيان چه عكس قشنگي از من گير آورده گذاشته تو وبلاگش

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۱

امروز اين همسايه ما كه از هلند اومده رو ديدم. يه آقاي پيريه كه بازنشسته دانشگاه تهرانه و الان سالهاست يا تو هلند پيش دخترشه يا تو آلمان پيش پسرش.
امروز از توي آسانسور كه منو ديد با هم رفتيم تا دم ايستگاه اتوبوس. باز بهم گفت به به دختر خوب تو چقدر بزرگ شدي. آخرين بار كه منو ديده بود دو سال پيش بود كه يه چند ماه اومده بود ايران مگه من از دو سال پيش چقدر بزرگتر شدم؟
بعد به من گفت زن داداش رضات چطوره؟ من بهش گفتم كه من يه داداش ناصر دارم زن هم نداره. به من گفت اين حرفو نزن دختر خوب آدم حتي اگه با داداشش دعواش هم بشه نميگه من يه داداش بيشتر ندارم. تازه اين دعواها مال بزرگاست به تو ربطي نداره. بچه هاي داداش رضات چطورن؟
من نميخواستم باهاش بحث كنم (چون فكر ميكنم خيلي آقاي محترميه و احترامش واجبه) خب اگه باز هم اصرار ميكردم كه من به جز داداش ناصر دادش ديگه اي ندارم ممكن بود بهش بر بخوره گفتم خيلي ممنون هر دوشون خوبن. به من گفت ا پس دومي رو هم به دنيا اورد مباركه مباركه.
بعد گفت خواهرت محبوبه خانم چطوره؟ د پس اين منو اشتباه نگرفته بود. گفتم كه خوبه. گفت شنيدم طلاق گرفته
واي خدا من چقدر شاكي ميشم يكي يه چي ميدونه باز ميپرسه. گفتم بعله يه دعوايي بود خدا رو شكر رفع شد.
گفت داداش ناصر هنوز تو همون شركت ساختمونيه؟ گفتم نه اونجا رو ول كرد دوباره برگشت تو همون شركت اولي كه بود. گفت بابات از بازنشستگي راضيه.
نه خير اين آقا حتي تاريخ بازنشستگي مامان روهم ميدونست حتي ميدونست من سال اخر دبيرستانم و سال ديگه پيش دانشگاهي دارم. اونوقت اين قضيه داداش رضا چي بود؟
موقع خداحافظي باز بهم گفت : آخرين بار كي داداش رضاتو ديدي؟
منم گفتم الان يه پونزده شونزده سالي ميشه.
اصلا" دقت نكرد چي ميگم به جاش نصحيتم كرد كه" تو خواهرشي درست نيست كه اينطور رفتار كني اون كه به تو بدي نكرده با تو هم كه دعوا نداره برو اولين فرصت يه تلفن بهش بزن ميدوني چقدر بچه هاش خوشحال ميشن عمه اشونو ببينن.
بعد هم گفت بهش بگو آقاي خادمي حتما" مياد يه سر همين روزا بهش ميزنه
من اولش فكر كردم ممكنه اين بنده خدا يه كم قاطي كرده اما مگه ميشه يه نفر همه رو به اين خوبي بشناسه بعد داداش رضا رو با يكي ديگه قاطي كرده باشه؟
امروز تو مدرسه همش فكرم مشغول اين موضوع بود حالا از كلاس زبان كه برگشتم از مامان ميپرسم ببينم اين داداش رضا كيه؟

شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۱

از بعد از عيد تا حالا محبوبه هر روز راس ساعت شش ميومد خونه. حالا ده دقيقه بالا يا پايين فرق نميكنه. انگار اين بنده خدا راست ميگفت كار شب عيدش زياده نميتونه زودتر از ساعت نه شب بياد خونه،. اما چهارشنبه دوباره محبوبه دير كرد. خيلي هم دير نكرد به جاي ساعت شش ساعت هفت و نيم اومد خونه. تلفن هم نزد. بعد كه اومد گفت كه فكر ميكرد كارش زود تموم ميشه . مامان پرسيد كجا كار داشتي؟ محبوبه گفت كه نوبت وام مسكن پنج ميليون تومنيش رسيده رفته بود به چند تا بنگاه سر بزنه ببينه قيمتها تو چه حديه.
حالا باز تموم پنجشنبه و جمعه مامان و داداش ناصر يه جوري شدن انگار قراره اين بنده خدا از پول اينها خونه بخره.

پنجشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۱

ترم قبل( پاييز) كه زبان ميخوندم معلممون يه خانم بود. اين ترم يه آقاست. اون ترم خيلي خوب بود. حالا نميخوام بگم كه خانمها بهتر از آقايون هستند ها. اما اين آقا خيلي بي حوصله است. خب ما خانم بي حوصله هم داشتيم اما همينطوري اون ترم خيلي ترم خوبي بود. خانم انصاري مرتب آخر جلسه بحث راه ميانداخت كه ديالوگمون خوب بشه. هميشه هم يه موضوعي رو پيش ميكشيد كه همه خوشمون ميومد.
يه بار يادمه از تك تك بچه ها پرسيد كه چه ورزشي ميكنين. من نميدونم چطور شد كه هوس كردم شوخي كنم وقتي نوبت من شد بهش گفتم شيش ساله كه شطرنج بازي ميكنم.
بعد معلممون از من پرسيد پيش كي تمرين ميكني؟ من اولش فكر كردم ميخواد شوخي كنه يا من جمله اش رو بد فهميدم. بعد از من پرسيد با كدوم روش حمله ميكني. تا حالا تئوري گشايش كار كردي؟ ( تئوري گشايش رو فارسي گفت اگه يه ماه هم انگليسيش رو برامون توضيح ميداد امكان نداشت من كه بفهمم ) خلاصه اينقدر از من پرسيد كه مجبور شدم بهش بگم من شطرنج رو پيش بابام ياد گرفتم و هر از گاهي با خواهرم اونوقتها كه حوصله داشت بازي ميكردم و الان هم نزديك يه ساله اصلا" نميدونم شطرنجم كجاست. ( داداش ناصر از دو سال پيش كه يه بار بهم باخت ديگه با من بازي نميكنه)
بعد همون نزديك آخر كلاس يكي از بچه ها از خانم معلم پرسيد شما چه رشته أي ورزش ميكنيد؟ گفت مارشال آرت. من گوشم تيز شد. ازش پرسيدم كدوم رشته؟ گفت كاراته. دوباره پرسيدم كدوم رشته كاراته؟ يه جوري به من نگاه كرد انگار مريخيم. فكر كردم باز جمله رو به انگليسي غلط گفتم ازش پرسيدم اسم مربيتون چيه؟ گفت آقاي سليمي. باز دوباره من شاخ در آوردم اسم ايشون خانم انصاري بود شوهر هم كه نداشت.
خلاصه ناچار شدم بهش توضيح بدم كه كاراته سبكهاي مختلفي داره و مربي آقا نميتونه به خانم ياد بده مگه اينكه شوهرش باشه يا داداشش.
اونروز از هم خيلي چيزا ياد گرفتيم.

سه‌شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۱

دو روز پيش خواستم درباره شوهر خاله‌ام كه اومده بود خونه‌امون يه چيز بگم بعد كه ماجراي كشته شدن رضا رو گفتم حالم خراب شد. تو اين دو روزه هم تا مي‌‌اومدم درباره‌اش بنويسم حالم بد مي‌شد. امروز به قول مامان ميخوام چشمام رو ببندم و حرفم رو بزنم. ديگه هم به اين موضوع فكر نكنم.
شوهر خاله روز دوازدهم فروردين اومد خونه امون عيد ديدني. قبلش تو اين ايام تعطيل يه بار ديگه هم اومده بود كه از اينجا با هم بريم خونه يه فاميل ديگه امون. دوشنبه اومدن عيد ديدني. من براي اولين بار از اول اومدن اونا تا آخرش نشستم. حالا شما فكر نكنين براي عيدي گرفتن بود ها. من زياد با خاله و بچه هاش دمخور نيستم. اينبار كه فقط خاله و شوهرخاله اومده بودن. من هم نشستم. شوهر خاله گفت كه درست روز دوم عيد يعني يه روز مونده به تاسوعا همون دزده كه گفتم با مامانش اومده‌ بودن خونه اشون.
اينو كه گفت من شاخ در اوردم. البته مثل اينكه مامان خبر داشت زياد تعجب نكرد اما بابا هم مثل من خيلي تعجب كرد.
حالا مثلا" بگيريم اومده بودن حلاليت بطلبن. اما شوهر خاله ميگفت مادر آدمكشه التماس ميكرد كه پسرم جووني كرد اشتباه كرد شما بيايين ببخشيدش. تو زندون آدم شده، اعتيادش رو ترك كرده قراره بره تو مغازه باجناقش كار كنه، قراره زن بگيره، شما نذارين بدبخت شه و از اين حرفها. خيلي جالبه كه دادگاه به يارو قاتله گفته برو رضايت اين دو تا خانواده رو بگير تا آزادت كنيم.
من تا حالا نميدونستم كه به قاتلها هم روز عيد مرخصي ميدن. مثل اينكه يه نفر ضمانتشو كرده كه يه هفته بياد بيرون. يعني شوهر خاله اينجور ميگفت. من زياد اين چيزاشو نفهميدم.
شوهر خاله بهش گفته من چي رو ببخشم. اصلا" بخشش من كجا رو ميگيره. شما زدين اين جوونو ناقصش كردين برين از خودش رضايت بگيرين.
شوهر خاله ميدونست كه حميد خونه نيست اينو گفته بود كه فعلا" اونا رو ردشون كنه. حالا اومده بود با بابا مشورت كنه. ده روز بعد از اينكه اونا اومده بودن خونه اش اومده بود با بابا مشورت كنه. ميگفت تو اين مدت روزي نبوده كه مامان قاتله زنگ نزنه التماس نكنه. ديگه حتي ميترسيدن گوشي رو بردارن.
شوهر خاله ميدونه بابا رو بايد با انبر از دهنش حرف كشيد، اما بابا اگر راهنمايي بكنه خوب راهنمايي ميكنه فقط بدبختي اينجاست كه بابا زياد اهل نصيحت كردن نيست.
شوهر خاله به قاتل گفت كه فكر ميكنين اگه ما رضايت بديم خانواده رضا رضايت ميدن كه زدين يه نفرشونو كشتين؟ يه جوون هفده هيجده ساله رو؟ اونا هم گفتن كه ما اول رفتيم اونجا انگار خانواده رضا بهشون گفتن برن از شوهر خاله‌ام رضايت بگيرن بعد…….
خاله ميگفت قاتله يه جوون سفيدروي رنگ پريده بود، از داداش ناصر يه خورده بلند تر يه خورده لاغرتر. ميگفت يه قيافه أي به خودش گرفته بود كه هر كي ندونه فكر ميكنه يارو فرشته است.
من تا حالا فكر ميكردم كه همه قاتلها مثل اينا كه تو فيلمها ميبينيم گنده هستن و سبيل دارن و جاي زخم رو صورتشونه.
مامانم گفت بيچاره دختري كه ميخواد زن اين بشه، نميدونه شوهرش چيكاره است. داداش ناصر ميگفت اون كه نمياد از اعيون زن بگيره يكي ميگيره مثل خودش. حالا مثلا" عروس ممكنه داداشش قاتل باشه.
محبوبه گفت اينها ده روزه كه رفتن خونه خاله، چرا الان به ما ميگن؟ مامان بهش گفت شايد دلشون نميخواد رضايت بدن حالا اگه فردا قاتله رو اعدام كنن شما نميگين شوهر خاله و خواهرش چقدر بي رحمند؟
بابا جلوي شوهر خاله حرف خاصي نزد هر از گاهي سر تكون ميداد كه مثلا" چرا مملكت اينجوري شده. اما بعد كه اونا رفتن گفت زدن گردن جوون به اين خوش هيكلي رو تا آخر عمر جلوي مردم كج كردن حالا رضايت ميخوان.




دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۱

ديروز اولين روز كلاس ترم جديد زبان بود. من يه ترم وقفه تحصيلي گرفتم و ديروز دوباره درسم رو شروع كردم. ساعت 30/5-30/7 .
وقتي از مدرسه اومدم خونه به خودم گفتم حالا تا ساعت پنج و نيم خيلي وقت داريم. جالب اينجاست كه روزاي ديگر هنوز نهارو خورده نخوره ميام سراغ اينترنت. ديروز اينقدر دست به دست كردم كه شد ساعت 15/5 بعد هم كه از كلاس اومدم مامان ما اينقدر تلفن رو اشغال نگه داشت كه داداش ناصر اومد.
حالا نيست كه من خيلي حرفهاي مهم داشتم اينجا بزنم؟
خلاصه من ناچارم برنامه ام رو يه جوري بريزم كه يكشنبه ها و سه شنبه ها كه كلاس زبان دارم بتونم بيام اينجا بنويسم. شايد قبل از نهار اينكارو كردم.
راستي من اين لينك رو ديروز درست كردم. حالا باز خرابه. نميدونم چيكار كنم؟ من اصلا" اسم خورشيد خانم رو كندم دو رديف پايينتر نوشتم باز همينطور اون بالا نشون ميده. همه رو پاك كنم از اول بنويسم؟






شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۱

حدود دو سال پيش ، نه ببخشيد هيجده ماه پيش، همون موقع كه اينا حمله كردن به خاك سفيد و محله معتادا رو خراب كردن يكي از اين معتادا اومد خونه خاله ما. البته يارو معتاد معتاد هم نبود بيشتر دزد بود تا معتاد. اون شب هيچكي خونه نبود فقط پسرخاله من خونه بود و پسر عمه اش. اين همون پسرخاله منه كه براتون تعريف كردم قرار بود پارسال عروسي كنن و من هم قرار بود روز عروسيش برم آرايشگاه و تا حالا كه عروسي نكردن.
اون يارو معتاده يا دزده ساعت دو نصف شب اومد خونه اينها. خونه خاله من تو خيابون هاشميه. محله خوبي نيستن. خيلي خيابون شلوغ و باريك و درهمي داره. زياد هم محله آرومي ندارن. من كه خيلي دوست ندارم اون طرفي برم. هر بار كه تو خيابونش قدم ميزني حالا زشت باشي يا خوشگل حداقل چهار تا متلك رو بايد بخوري.
خلاصه نصف شب حميد بيدار ميشه ميبينه صدا مياد. رضا رو بيدار ميكنه. بيشتر گوش ميكنن ميبينن باز صدا مياد. ميرن پايين. اينطور كه حميد ميگه يارو داشته داخل كمد ديواري توي اتاق رو ميگشته. اين دوتا هم كه نه اهل دعوا بودن نه جرات اينكارا رو داشتن فقط داد ميزدن دزد دزد.
يارو تا اينها رو ميبينه با تيغ موكت بري بهشون حمله ميكنه. شاهرگ هر دو رو ميزنه.
من هم مثل شما تا قبل از اون تاريخ شنيده بودم كه شاهرگ اگه قطع بشه باعث مرگ ميشه. بنده خدا رضا همينجوري مرد. حميد هم يكي از همسايه ها كه يه كم پرستاري بلد بود، يه حوله خيس دور گردنش ميپيچه. مثل اينكه حوله خيس باعث ميشه جريان خون كم بشه، بعد هم بردنش بيمارستان.
نزديك يه سال درمون حميد طول كشيد. رضا مرد. من نميدونم اون خانم پرستار چرا دو تا حوله برنداشت كه دور گردن رضا هم بياندازه.
اون موقع حميد زهرا رو عقد كرده بود، قرار بود قبل از محرم پارسال عروسي كنن. بعد كه اينطور شد نزديك يه سال دوا درمون حميد طول كشيد. خودشون ميگن دو ميليون هزينه كردن. تمام اسنادش رو هم دارن. براي اينكه يه روز از يارو بگيرن. هنوز گردن حميد كجه. كج كه نه يه خورده به طرف پايين. نميتونه زياد سرشو بالا بگيره.
دزد همون شب گير افتاد، اون هم نه فكر كنين مردم گرفتنش ها. داشته تو خيابون با لباس خوني ميرفته پليس ديده گرفته اش.
من همه اين چيزا رو گفتم كه براتون تعريف كنم شوهر خاله پريروز كه اومد خونه امون چي گفت. اما اينقدر از يادآوري اين داستان حالم بد شده كه فعلا" ديگه نميخوام چيزي بگم.
اما از اون به بعد همش فكر ميكردم اگه حميد اصلا" صدا رو نشنيده ميگرفت چي ميشد؟ اينها كه تو همه خونه اشون ده هزار تومن پول هم نبود. حالا اينجوري دو ميليون خرج كردن و رضا هم مرد بهتر شد؟
اصلا" اگه حميد، رضا رو بيدار نميكرد چي ميشد؟ اون بنده خدا كه اصلا" صدا نشنيده بود. فكرشو بكنين يكي از خواب بيدارش كرده كه بده يه نفر ديگه بكشدش.
رضا رو من يه چند بار تو مهمونيها ديده بودم. با ما رفت و اومد نداشتن. اما يه جوون بيست و دو سه ساله بود تازه از خدمت اومده بود پيش باباش كار ميكرد.
باز يادش افتادم حالم بد شد. فعلا" خداحافظ
من بالاخره لينكم رو درست كردم. قبل از عيد زهره خانم به من ياد داد چطور اينكارو بكنم. يه بار كه بهتون گفتم تا زور بالا سرم نباشه من كار نميكنم. حالا فقط من نميفهمم چرا هيچي نشون نميده؟ شايد بايد مثل مطلب وبلاگ كه الان پابليشي ميكنيم شش ساعت ديگه پخش ميشه، شش ساعت ديگه بيام سراغش.
راستي اينها يه سري آدرس دم دست بود كه هميشه از روي فهرست حسين آقا درخشان ميخوندم و يه سري هم كسايي كه به من نامه داده بودن. حالا يواش يواش ليست رو كامل ميكنم. مرسي

پنجشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۱

ديروز براي سومين روز متوالي من اين باروني رو پوشيدم. ديگه ازش خسته شدم. يه خورده برام بزرگه ميپيچه تو دست و پام. شايد دادمش به محبوبه. مجاني نميدم ها پول يه دونه نو رو ازش ميگيرم.
آدم بعضي وقتها فكر ميكنه ببخشين اينها يه خورده مريضن. امروز همون اول صبح كه رفتيم مدرسه گفتند دبيرتون نيومده برين خونه. ديروز هم تا ظهر تو مدرسه بوديم اما نصف كلاس خالي بود، هيچ درس ندادند. من نميدونم چرا يه باره يكي نگفتند شنبه بيايم؟ تقصير مامان من هم هست خودش ميره مدرسه من رو هم مجبور ميكنه باهاش برم.
قراره فردا بريم سيزده رو به در كنيم. از الان بگم جاي همه شما خالي. ميريم پارك چيتگر. اگه برف نباره.

اينهم بگم و برم. اين شو طنين امسال رو ديدين؟ يه ترانه داره به اسم خواستگاري. يه آگهي تبليغاتيه با مزه است. اون خانمي كه توش ميرقصه خيلي شبيه محبوبه است. داستان شو رو نميگم ها. خود خانمه رو ميگم. فقط محبوبه از اون قشنگتر ميرقصه.

چهارشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۱

پريروز پسردايي مسعود اينها اومدن خونه امون عيد ديدني.
نيما هم باهاشون بود. واي اگه بدونين چقدر خوردني شده. عين عسل. الان ديگه خيلي بيشتر حرف ميزنه به قول داداش ناصر رفته ترم پنج. اما هنوز فعل ها رو غلط ميگه. براي همين وقتي يه دونه شكلات بهش دادم وخورد به من ميگفت بازم ميخواي بازم ميخواي.
مامانش نذاشت بيشتر بهش شكلات بدم. ميگفت براش زياد خوب نيست. عاشق تلفن و كنترل تلويزيونه. تلفن رو برميداشت شماره ها رو فشار ميداد و بعد ميداد دست من ميگفت" حرف بزنه حرف بزنه."
به كنترل تلويزيون هم ميگه راديو. من يادم رفت براش عيدي بخرم. تو كشو ميزم يه دونه جاسوئيچي داشتم به شكل دلقك كه وقتي دماغشو فشار ميدي ميخنده. اونو دادم بهش كلي ذوق كرد. همش ميچسبوند به گوشش و دماغشو فشار ميداد. بعد اومد دماغ منو فشار داد.
آخرش هم موقع رفتن جاسوييچي اش رو اينجا جا گذاشت. مثل اينكه قسمت نيست من به اين بچه يه چيز درست و حسابي هديه بدم.
يه عادت بد پيدا كرده ديوارو ليس ميزنه. واي! من كه الان داره چندشم ميشه. من نميدونم از اينكار چه لذتي ميبره. فكر نكنم ما تو ديوار شيريني چيزي زده باشيم. دو هفته قبل هم مامان داد اين افغانيه همچين ديوارو سابيد كه ديگه جز كف صابون نبايد چيزي داشته باشه.
به مامانش نميگه مامان ميگه مامانه مامانه. بعضي وقتها هم به اسم صداش ميكنه. خيلي قشنگ حرف ميزنه. اگه ديده بودينش ميفهميدين چقدر خوردني شده.
شما اگه فردا پس فردا شنيدين كه تو اكباتان يه خانم يه بچه رو خورد زياد تعجب نكنين.