چهارشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۱

من همش فکر ميکنم که زبان فارسي يا اصلا هر زباني خيلي براي بيان يه سري احساسات ناقصه. مثلا شما ممکنه بچه خواهرتونو دوست داشته باشين يا مامانتونو يا دوست پسرتونو يا رفيق همکلاسيتونو.
اما هيچ کدوم از اين دوست داشتنها مثل هم نيست. شما ميتونيد ساعتها يه با يه بچه بازي کنين و ماچش کنين که نشون بدين چقدر دوستش دارين اما با مامان و بابا که نميتونين اينکارو بکنين. يا با رفيقتون. تازه اونطور که شما يه بچه دو ساله رو دوست دارين با دوست داشتن بابا و مامان يا دوستتون خيلي فرق ميکنه
ولي ما براي همه يه جمله به کار ميبريم دوست داشتن.
حالا من الان چند روزه که مزاحم يه خانم و آقاي خيلي مهربون شدم که برام صفحه دخترک شيطان رو درست کردن. خيلي خوشگل شده. اما راستش خودم هم نميدونم چطوري بايد از اينها تشکر کنم.
اگه فقط بگم مرسي که نميشه. خب شما ميرين از يه بقالي هم يه پاکت شير ميخرين ميگين مرسي. اين مرسي با اون مرسي قابل مقايسه است؟
لغت ديگه هم که نداريم متشکرم و ممنون همشون همون معني مرسي رو ميدن فقط اگه اشتباه نکنم اينها عربين اون يکي فرانسوي.
کاش همين الان ميشستم يه لغت اختراع ميکردم. يه لغتي که هم فارسي اصيل باشه هم معنيش رو همه بفهمن که خيلي قويتر از اين مرسي هاي عاديه. بعد به بهار خانم و آقا نويد اون لغت رو ميگفتم که بدونن چقدر مرسي.

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۱

ديروز تو تلويزيون يه فيلمي نشون داد که خيلي منو به ياد داداش ناصر انداخت.
همين فيلم بدون شرح رو ميگم که اولش آقاي کاووسي عکاس مجله رو اخراج ميکنه و بعد يه نفر ديگه رو به جاش مياره و بعد بقيه کارمنداي موسسه يه کاري ميکنن که اون عکاس تازه وارده خودش بره بيرون.
داداش ناصر هفت هشت ده سال قبل که تازه از خدمت اومده بود و ديپلم داشت و کار نداشت از طريق يه آشناي بابا تو يه شرکت تحقيقاتي مربوط به سنگ به عنوان عکاس استخدام شد. داداش ناصر عکاسي رو پيش يکي از دوستاش ظرف شش ماه ياد گرفت اما اينقدر کارش درسته که هر کاري کرد محبوبه راضي نشد براي عروسيش اون عکاسي کنه.
کارش تو اين شرکت اين بود که بايد ميرفت از سنگهايي که تو جاهاي مختلف ايران هست عکس بياندازه. البته بايد با يه کارشناس ميرفت و از هر جا که اون ميخواست عکس ميگرفت. بعد معلوم شد که رييس کارگزيني دوست داشت يکي از آشناهاش رو بياره به جاي داداش ناصر. اونوقت همون اول که هنوز بايد امتحان ميداد تا قبولش کنن بهش گفته بود براي نمونه يه سري عکس از کره مريخ بگير و بيار بده ما. داداش ناصر هم يه لنز يه متري بست به دوربين زنيتش و از سه جاي آسمون عکس گرفت و يه دونه از عکسها رو که کيفيتش خيلي خوب بود انتخاب کرد و برد پيش رييس کارگزيني.
يارو يه نگاهي به اون نقطه هاي سفيد تو عکس کرد و بهش گفت مسخره کردي؟‌ بعد هم به اين نتيجه رسيد که داداش ناصر به درد عکاسي نميخوره.
داداش ناصر اونوقتها خيلي بي خيال بود بعد هم يه ماه بيکار نگشت که تو همين شرکت که الان هست کار پيدا کرد اما اونوقتها همش ميگفت که منتظر بودم يارو بگه برو يه نمونه هم عکس از کف اقيانوس بيانداز تا برم از کف سنگهاي آکواريوم براش عکس بگيرم.
حالا ديروز که اين فيلم رو نشون ميداد من و محبوبه و مامان و بابا همش ميخنديديم اما نميدونم چرا اخمهاي داداش ناصر هي رفت تو هم. وسطش هم ول کرد و رفت و فيلم رو تا آخر نديد.
يعني شما هم فکر ميکنين از خنده ما ناراحت شد؟
اين يادداشت ديروز انگار آدرس خونه امون يه جوري توش بود.
من همين الان حساب کردم. همه ميدونن که کانون زبان تو اکباتان فقط يه شعبه داره. پارسال دو تا شعبه داشت يکيش رو بست. از کانون زبان پنج تا ايستگاه که بياي عقب ميشه اولاي ايستگاه اتوبوس فاز دو. روبروي اين ايستگاه سه تا بلوک هست. اونور اين بلوکها هم سه تا ديگه بلوک هست. بي خود منو نترسونين. تازه من اصلا تو فاز دو نيستم که.

یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۱

اگه بخوايين از يکي از فازهاي اکباتان برين اون يکي فاز که کلاس زبانتون اونجاست. ميتونين از اتوبوس استفاده کنين. اينجا که من سوار ميشم اولاي خطه تا جايي که بايد پياده بشم پنج تا ايستگاه بيشتر راه نيست. اول خط اتوبوس نيمه خالي راه ميافته. ديروز تو همين مسير پنج دقيقه اي که سه چهار تا خانم بيشتر سوار نشده بودن در مورد طرح خانه عفاف چيزايي ياد گرفتم که به عقل جن هم نميرسه. همش دارم فکر ميکنم اگه تا انقلاب ميرفتم ديگه چي ياد ميگرفتم!

شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۱

نميدونين چقدر سخته که براتون یه بسته خيلی خوشگل رسيده باشه و صندوق پستی به خاطر اينکه ميخواد سرورش رو عوض کنه بهتون بگه تا دوشنبه نميتونين داخل صندوق پستی اتون بشين.
حالا باز جای شکرش باقيه که قول داده نامه ها رو گم نکنه فقط ميخواد سرورش رو عوض کنه.
از صبح تا حالا ده بار رفتم سراغ صندوق پستی جواب نگرفتم

چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۱

يه آقايي هست که براي من بعضي وقتها اي ميل ميزنه بعضي ايميلاش خيلي با مزه است ترجمه آخرين اي ميلش رو بخونين

دو سئوال اخلاقي
سوال اول
اگر زني را بشناسيد که حامله شده است و در حال حاضر هشت تا بچه دارد که سه تا از اونها کر هستند و دو تا کور هستند و يکي عقب مانده ذهني و خودش هم به بيماري سيفليس دچاره بهش ميگين که بچه اش رو بياندازه؟
قبل از اينکه جواب بدين سئوال بعدي رو هم بخونين
سئوال دوم
وقتشه که رييس جمهوري کشورتون رو انتخاب کنين اين اطلاعات در مورد سه کانديد در دست است
کانديد اول:‌ هم عقيده با سياستمداران فاسد در مشورت با ستاره شناسان. دو تا معشوقه داره و کلاه سر همسرش ميذاره. مرتب سيگار ميکشه و در روز هشت الي ده مارتيني ميخوره.
کانديد دوم: دو بار تا حالا از پارلمان اخراج شده تا ظهر ميخوابه در دوران کالج به مورفين معتاد بود و يک چهارم ليتر ويسکي هر شب ميخوره.
کانديد سوم: سرباز کهنه کار جنگ -گياه خوار- سيگار نميکشه-‌بعضي وقتها يک يا دو آبجو ميخوره و سر همسرش کلاه نميذاره.
اول تصميم بگيرد بعد جواب را چک کنيد


کانديد اول اسمش هست فرانکلين روزولت
کانديد دوم اسمش هست وينستون چرچيل
کانديد سوم اسمش هست آدلف هيتلر
و سر آخر اينکه اگر به سئوال اول درباره انداختن بچه جواب بله داديد بايد بگوييم که شما همين الان لوديک بتهوون را کشتين

سه‌شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۱

سلام
من دو ماه پیش که نظر خواهی برای این وبلاگ راه انداختم بیشتر برام یه جور سرگرمی بود. همش دوست داشتم ببینم چی توش مینویسن. بعد سه نفر به من گفتن که این نظر خواهی ممکنه تو رو از نوشتن تو وبلاگ منصرف کنه. من همش دو دل بودم که برش دارم یا نه. بعد فکر کردم اینجوری خیلی راحت تر از نامه میتونم با دوستام تماس داشته باشم.
امروز دیدم تو نظر خواهی شماره چهار یه نفر فحش نوشته. من نمیدونم چرا باید یه نفر فحش بنویسه؟ من خیلی حواسم هست که چیزی ننویسم که کسی ناراحت بشه. اگه مطمئنم بشم مطلبی کسی رو ناراحت میکنه پاکش میکنم یا مثل خیلی مطالب دیگه که نوشتم و هیچوقت پابلیش نکردم میذارم بمونه. حالا همین الان نشستم کل مطلب دیروز رو یه بار دیگه خوندم. هر چی فکر میکنم چیزی ننوشتم که کسی ناراحت بشه. به جز جنه.
اگه باعث ناراحتی کسی شدم معذرت میخوام اما خواهش میکنم تو رو خدا تو این نظر خواهی فحش ننویسین
مرسی

دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۱

يكي از سرگرميهاي ما تو شمال احضار ارواح بود. تو شمال ما يه تلويزيون سياه سفيد كوچولو داريم كه چند سال تو انباري اينجا بود و بعد برديمش اونجا. هيچوقت هم روشنش نميكنيم به جاش احضار ارواح ميكنيم.
محبوبه احضار ارواح رو اولين بار تو خونه رفيقش ياد گرفت. اون وقتها كه مجرد بود يه رفيق داشت كه از اين كارا ميكرد هموني كه بعد شوهر كرد و طلاق گرفت و الان كاناداست.
محبوبه ميگه اولين باري كه تو جلسه اينها شركت كرده همه ديدن كه تيله تندتر حركت ميكرده و سريعتر جابه جا ميشده و براي همين بهش گفتند كه اون مديومه. ( خدا كنه ديكته اش رو غلط ننوشته باشم)
محبوبه چند بار تو جلسه اينها شركت كرد و ميامد براي ما تعريف ميكرد كه چي ديده. يه روز داداش ناصر گير داد كه خب تو كه ديگه اوستا شدي بيا اينجا خودمون احضار ارواح بكنيم. اينقدر اصرار كرد كه محبوبه راضي شد. بابا همون موقع ول كرد رفت اتاقش اما ما بقيه مونديم براي احضار ارواح.
روي ميز نهار خوري ما يه دونه روكش كلفت مخملي هست. روي اون يه كاغذ گنده گذاشتيم كه حروف الفبا رو روش نوشته بودیم بعد يه دونه تيله گذاشتيم روش چند بار هم محكم فوت كرديم كه مطمئن بشيم تيله براي خودش راه نميافته حركت كنه.
بعد چراغها رو خاموش كرديم يه شمع روشن كرديم و دست هم ديگه روگرفتيم و محبوبه يه بار حمد و سوره رو خوند و به زبون فارسي گفت اگه اينجا روحي هست و دوست داره با ما حرف بزنه لطفا جواب بده.
بعد من با چشم خودمم ديدم كه تيله حركت كرد رفت روي حرف ب. حالا شما اگه يه بار تجربه اين كار رو داشته باشيد متوجه ميشين كه براي چي ميگن دست همديگه رو بگيرين من كه اگه دست مامان و داداش ناصر تو دستام نبود از ترس جيغ ميزدم.
اون اوايل ما خيلي وارد نبوديم تو احضار ارواح. بعد يواش يواش قانونش رو ياد گرفتيم. مثلا شما بايد يه جوري سئوال كنيد كه با بعله يا نه جواب بده. اگه با تيله كار ميكنين اصلا سعي نكنين جوابهاي طولاني ازش بخوايين اونوقت اينقدر روي اين حرفها ميره كه همه چي قاطي ميشه. مثلا ازش بپرسين شما رو كشتن ؟ اگه گفت نه بگين خودت مردي؟ اگه باز هم گفت نه ديگه نميخواد سئوال كنيد يا يارو زنده است يا خودكشي كرده.
اصلا هم ازشون نپرسين جاتون چه طوره؟ يا جواب نميدن يا ميگن خوبه. من هم فكر ميكنم فقط روحهايي كه اجازه مرخصي دارن ميتونن بيان بيرون اون بقيه كه تو جهنمن
بعد نبايد سعي كنيد كه ارواح خاصي رو صدا كنين. يعني اسم كسي رو بگين و اونو احضار كنين ممكنه يهو يه روح سر كارتون بذاره. ما يه بار روح مارلون براندو رو احضار كرديم. همون وسط كار مامان گفت كه اين بنده خدا كه نمرده اما ما سه نفر گفتيم كه مرده. بعد روح يارو اومد و كلي به سئوالهاي ما جواب داد دو روز بعد داداش ناصر متوجه شد كه مارلون براندو زنده است. حالا من نميدونم يا موقعي كه مارلون براندو خواب بوده احضارش كرديم يا يه روح دروغگو گيرمون اومده بود.
بعضي از ارواح هم جوابها عجيب غريب ميدن مثلا ما از يه دونه اشون پرسيديم كي مردي؟ ( اين سئوال رو ما هميشه اول از همه ميپرسيم) اون هم گفت 17 سال و 22 ماه و 45 روز قبل. همشون همينقدر دقيق جواب ميدن اما اين اولين بار بود كه اينجوري جواب شنيديم شايد سال اونا با سال ما فرق ميكنه.
بعد از يه مدت كه با تيله احضار ارواح ميكرديم محبوبه يه راه جالبتر ياد گرفت يا كاغذ سفيد ميذاشت زير دستش يه خودكار ميگرفت دستش و از روح ميخواست خودش هر چي ميخواد بنويسه. اينجوري خيلي بهتر بود. ديگه ناچار نبودي سئوالهاي بله يا نه بپرسي. ديگه ميتونستي بهش بگي برات قصه زندگيش رو بگه و اون خودكار رو از طريق دست محبوبه ميگرفت دستش و مينوشت. يه چيز جالب تو اين روش اين بود كه هر روحي دستخط خودش رو داشت هيچوقت نميشد كه دو نفر دست خطشون مثل هم باشه. همشون هم بد خط بودند. حالا شايد به خاطر اينكه بيست سي سال بود ننوشته بودن اينقدر بد خط شده بودند
ما همون اولين شبي كه رسيديم شمال احضار ارواح كرديم. بابا تا ديد ما ميخواييم به قول خودش مسخره بازي رو شروع كنيم ول كرد رفت تو اتاق. ما اينجا چون ميز نداشتيم نشستيم رو زمين برقها رو خاموش كرديم و محبوبه احضار ارواح كرد. يه خانومي حاضر شد. ما سئوال رو نوبتي ميپرسيم كه قاطي نشه. محبوبه اول پرسيد كي مردي. نوشت 23 سال قبل
پرسيديم چطوري؟ گفت كه خونه اش چند تا دهات پايين تر از اونجاست و ازدواج كرده بوده و بچه دار نميتونست بشه و براي همين شوهرش همش كتكش ميزده و يه روز اونو كتك زده و دستشو گرفته انداخته تو انباري و رفته مسافرت. دو روز بعد اون از تشنگي اونجا مرده. هر چي هم داد زد صداش به كسي نرسيده چون نزديكترين خونه به اون خيلي دور بوده. ميگفت كه شوهرش بعد كه اومده به پليس گفته من مسافرت بودم خبر ندارم چي شده. بعد هم رفت يه زن ديگه گرفته و الان سه تا بچه داره. اما گفت كه اصلا شوهرش خوشبخت نيست.
من تو شبهاي شمال هر وقت كه احضار ارواح ميكنيم يه جوري ميشم. هم ميترسم هم خوشم مياد. فقط بايد ياد بگيريد كه اولش دستشويي رو بريد.( اين دستشويي ما هم بيرون خونه وسط يه حياط تاريكه) بعد هم بايد ياد بگيريد كه تو تاريكي مزرعه نگاه نكنين ممكنه هزار تا چيز ببينين.
روز سوم باز داداش ناصر به محبوبه گير داد كه بيا احضار ارواح بكنيم. محبوبه حالش خوب نبود همون روزي بود كه تصادف كرده بوديم. سيگارش هم تموم شده بود و من نرفته بودم براش بخرم. حالا شايد دليل ديگه هم داشت اما هر چی بود اصلا خوش خلق نبود. داداش ناصر گير داد كه بيا احضار ارواح كنيم و محبوبه قبول نكرد و داداش ناصر اصرار كرد و حتي تهديد كرد كه قلقلكش ميده محبوبه به زور قبول كرد.
چراغها رو خاموش كرديم نشستيم. مامان هم بود. ولي بابا رفت تو اتاق. بعد محبوبه چراغها رو خاموش كرد حمد و سوره خوند و پرسيد اگه روحي اونجا هست كه دوست داره حرف بزنه جواب بده. بعد دستش رو كاغذ حركت كرد. يه نفر نوشت :" چي ميخواي؟"
داداش ناصر پرسيد اسمتون چيه؟
خودكار رو كاغذ نوشت به تو چه؟
داداش ناصر نذاشت ما سئوال بعدي رو بپرسيد گفت:" كي مردي؟"
يارو جواب داد:" من نمردم الاغ"
واي منو ميگي رنگم شد بنفش. حتي داداش ناصر هم جا خورد محبوبه پرسيد نمردي؟
یارو جواب داد نه من روح نيستم جنم.
بعد من يه جيغ كوچولو زدم. مامان هم پشت سر من جيغ زد. داداش ناصر گفت نترسين بابا شايد دروغ ميگه.
جنه بلافاصله نوشت دروغگو جد و ابادته
بعد ديگه داداش ناصر بهش فحش داد و اون يارو براش فحش نوشت. معمولا داداش ناصر دو جمله فحش رو هوا ميداد و اون يارو سه خط رو كاغذ جواب ميداد. بيچاره داداش ناصر بد جايي گير كرده بود فكر ميكنم اگه جلوي ما نبود همچين فحشي به يارو جنه ميداد كه بره براي بقيه دوستاش هم تعريف كنه.
يه چيز ديگه اينكه تمام روحهايي كه ما احضار ميكرديم همشون خيلي بد خط بودن اما اين يكي خيلي قشنگ مينوشت. خيلي. اصلا انگار خطاط بود.
بعد فحش اينها رسيد به جاهاي باريك. من حسابي ترسيده بودم. همش منتظر بودم يه فرصت پيش بياد همون جمله بسم اله رو بگم جنه بره. دو بار که میخواستم بسم اله رو بگم يه بار زبونم بند اومده بود يه بار هم تا اومدم بگم داداش ناصر چند خط فحش رديف كرد رو هوا.
بعد درست وقتي كه ديگه هم كاغذمون پر شد و محبوبه رفت سراغ برگ دوم و هم داداش ناصر سرخ سرخ شده بود و هم مامانم رنگش عين گچ من بلند گفتم بسم اله الرحمان رحيم.
يهو دست محبوبه از حركت موند. داشت يه جمله درست وحسابي فحش مينوشت. اين جنه خيلي تو فحش دادن با كلاس بود فقط به خود داداش ناصر فحش ميداد اصلا به خواهر و مادرش كاري نداشت. اما داداش ناصر همه فاميلاش رو رديف ميكرد وسط ميدون. بعد فكر ميكنم اين جمله من فقط ده ثانيه يا بيشتر اثر داشت. من وقتي ديدم دوباره دست محبوبه داره حركت ميكنه جيغي زدم كه بابا پريد وسط سالون و برق رو روشن كرد.
اون شب تا صبح خوابم نبرد.





یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۱

خب به سلامتي آقاي شبح هم برگشت. خيلي خوب شد. انگار اقاي روزنگار تورنتو هم ميخواد برگرده. امروز يه شعر نوشته بود كه من نفهميدم منظورشون چيه اما فكر ميكنم برگرده.
تو خونه ما يه دونه ميز هست كه فعلا كامپيوتر روشه. الان دو ساله كه فعلا كامپيوتر روشه. اولش ميز مال داداش ناصر بود بعد كه درسش تموم شد به من رسيد. تا وقتي كه كامپيوتر به اين خونه برسه هيچكس يادش نمياد كه كسي رو پشت اين ميز ديده باشه كه درس بخونه. تا اونجا كه من يادمه همش روش پر بود از كتابهاي درسي و خرت و پرت. دو سال پيش كه داداش ناصر كامپيوتر رو خريد گفتند اينو كجا بذاريمش؟ قرار شد موقتا بياد رو ميزي كه مثلا مال من بود تا بعد كه ميز كامپيوتر بخره. هيچوقت ميز كامپيوتر خريده نشد. هيچكس هم از من براي اين اشغال موقت اجازه نگرفت.
اگه همين الان تو كشوي اين ميز رو نگاه كنين توش پره از يه عالمه چيزهايي كه مثلا مال منه. اما ميدونم هيچوقت ازشون استفاده نميكنم. همينطور دوست دارم اينها رو اينجا داشته باشم. همين الان بازش كردم بهتون بگم چي توشه.
يه دونه لاك هفت تيري. اينو تازه خريدم ازش خوشم مياد كه ميكشم رو متن غيب ميشه اما از الان بگم اين لاك صد سال تو اين خونه عمرشه. يه دونه سوراخ كن كه من نميدونم كي خريده – يه دونه خط كش سبز رنگ باربي كه خودم خريدمش اما هرگز ازش استفاده نكردم همين دو روز پيش هم كه ميخواستم يه خط بكشم از بغل دفترم استفاده كردم. يه دونه ماژيك هاي لايتر كه خشك شده. يه دونه خود نويس. يه بسته جوهرش. يه دونه چسب استيك اوهو كه فكر ميكنم ديگه خشك شده. يه استامپ كه مطمئنم خشك شده. هفت هشت ده تا خودكار. يه دونه ماتيك كه مثلا من خريدم كسي نبينه اصلا خوب نيست. دلم هم نمياد بياندازمش دور. يه پاكن باربي كه اينقدر قشنگه كه تا حالا ازش استفاده نكردم. شش تا كارت كانون زبان كه اصلا نميدونم براي چي نگهش داشتم. يه دستگاه منگنه و يه دونه واكمن و چهار تا دونه باطري كه فكر ميكنم ديگه خراب شدن.
خب از همه اين چيزهايي كه اينجا نوشتم به جز واكمن كه اون هم خيلي وقته روشن نشده هيچ كدومشون بودن و نبودنشون فرقي به حالم نميكنه اما نميدونم چرا دوست دارم همشون اينجا باشه همين بغل تو كشو. همينطور مرتب كه من چيدمشون.
دلم ميخواد هر بار كه كشوي ميزم رو باز ميكنم ببينمشو اينجا مرتب حضور دارند. دوست دارم صد سال ديگه هم اگه من اين كشو رو باز كردم اينجا باشن و من ازشون استفاده نكنم.
حالا قضيه بعضي از اين وبلاگها رو كه نگاه ميكنم ميبينم خيلي شبيه اين كشوي ميز منه. مثل وبلاگ آقاي روزنگار تورنتو يا آقاي شبح. من وبلاگ اين دو نفر رو نميخونم. بعضي وقتها ميرم توش يه سري ميزنم. بعضي وقتها چيزاي خوبي توش هست يعني هميشه چيزهاي خوبي توش هست اما بحثهايي ميكنن كه من زياد اهلش نيستم. خيلي وقتها حوصله ندارم كه بحثاشون رو بخونم. فقط يه بار آقاي شبح يه شعري نوشته بودن كه خيلي بامزه بود. آقاي روزنگار هم اين روزها عكسهاي قشنگي تو وبلاگش گذاشته بود. صحفه اشون هم خيلي متنوع شده بود. من با اين دو نفر هم رفيق نيستم يعني فقط عيد يكي دو تا نامه به هم داديم همين. اما نميدونم چرا دوست دارم هر بار كه ميرم تو وبلاگشون اون جا يه چيز نوشته باشن. حتي اگه من نخونم.




شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۱

اين محبوبه هم ما رو گرفته به خدا. دوشنبه اومده خونه ميگه من يه آپارتمان پيدا كردم قيمتش مناسبه.
تا همين دو ماه پيش اگه اين حرف رو ميزد همه مخالف خونه خريدنش بودند به جز من. از وقتي به من هم گفته كه برو ielts بگير براي ادامه تحصيل بريم نيوزلند من هم مخالف خونه خريدنش هستم.
دوشنبه كه گفت ميخواد اين خونه رو بخره( ببخشيد من آپارتمان رو تلفظ ميكن خونه تايپ آپارتمان خيلي سخته) همه اخماشون رفت تو هم.
محبوبه با يكي از همكاراي خانمش تقريبا هر روز ميرفت براي ديدن خونه. يه مدت اولاي بعد از عيد من باهاش رفتم اما بعد درسهام سنگين شد و اون با همكارش رفت. ديگه هيچكي فكر نميكرد كه بتونه خونه پيدا كنه.
محبوبه اونوقتها كه با هم ميرفتيم بنگاه ميگفت دنبال يه خونه 12 ميليوني ميگرده. اما ايني كه ديروز ديده 16 ميليون قيمتشه.
40 متر آپارتمان تو فردوس. ديروز همه با هم رفتيم خونه رو ديديم. ده دقيقه از اينجا با ماشين راهه. تو فردوس طبقه چهارم يه ساختمون آجر سه سانتيه. هر طبقه دو واحد خونه است. اينقدر ريزه ميزه است كه هيچي توش گم نميشه.
از هر چي كه ما اينجا داريم يه دونه هم اونجا بود اما كوچكتر. خيلي كوچكتر. سالنش از اتاق خواب من و محبوبه كوچكتر بود. اتاق خوابش از آشپزخونه ما كوچكتره. آشپزخونه اش هم از دستشويي ما كوچكتره. تازه با اين احوال يه دونه بالكن هم داشت كه بايد يكي يكي ميرفتيم تماشاش كنيم. جا براي دو نفر نداشت.
هيشكي موافق خريدنش نيست. مامان ميگه خونه ميخواي چكار؟ با پولت همينطور خريد و فروش ماشين بكن ديگه. (محبوبه هر چي پول گيرش مياد ميره پيكان صفر مينويسه) بابا ميگه كي ميخواد بياد اينجا به اين خونه سر بزنه من كه وقت نميكنم. داداش ناصر ميگه مستاجر مياري اونوقت نميتوني سر سال بلندش كني خودت بايد بري دنبال دادگاه و دعواش. من هم كه ميگم مگه قرار نبود بريم نيوزلند؟
من اينو همون شب تو اتاقمون بهش گفتم. همچين يه لبخند نمكيني زد و گفت خيالت راحت باشه پول اون كارو گذاشتم كنار كه يه كم خيالم راحت شد. وگرنه ميخواستم از فردا ترك تحصيل كنم.



همين الان خوندم که آقاي شبح خداحافظي کرد.
مگه شبح ها خداحافظي ميکنن؟
اونا يهو ميان يهو هم ميرن. هيچکي نميفهمه. ممکنه يه مديوم بفهمه. يکي مثل محبوبه مثلا
خيلي بده که هيچکدوم از دوستام نميدونه من اينجا وبلاگ دارم. حتي نميدونه که من به اينترنت وصل ميشم. بعد که از اينترنت متوجه يه خبري يا چيز ديگه اي ميشم و ميخوام به خونه بگم ميگن اشتباه ميکني - کي اينو گفته- و از اين حرفها.
حالا من چطور برم به محبوبه بگم بره شبح رو پيدا کنه. اصلا بگم شبح کيه؟ تا حالا همش ميخواستم درباره وبلاگ خودم براي يکي حرف بزنم. حتي چند بار براي شراره يه چيزايي گفتم اون هم اينقدر خنگه که اصلا نميفهمه من چي ميگم. بعد دلمون خوش بود به همين نامه هايي که ميداديم و خبرهاي وبلاگ که ميخونديم. ديگه زياد توفکر اين نبودم که براي کسي درباره وبلاگم صحبت کنم.
حالا يهو شبح ميگه که من رفتم خداحافظ. خب اينو ديگه به کي بگم؟ نامه بدم؟ چي بگم؟ اصلا چه معلوم که نامه ما رو بخونه.
آقا اينطوري قبول نيست. کاشکي يه قانون صاحب وبلاگ بذاره از همه امون قول بگيره که مثلا (‌من دخترک شيطان به همين وبلاگ قسم ميخورم که از الان تا آخر عمر براي اين وبلاگ بنويسم و هرگز ترکش نکنم مگر مرگ ما را از هم جدا کند)
آمين
خب اين قانون که به درد شبح هم نميخوره.
اون خيلي وقته مرده.
سلام
اگه دوست دارين نامه فارسي بدون زحمت براي کسي بفرستين...
برين تو اديتور آقاي لامپ نامه اتون رو تايپ کنين بعد همون رو کپي کنين و بچسبونين تو صندوق پستي اتون و ارسال کنين
اگه دستش نرسيد يا ژاپني شد به من ربطي نداره.





چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۱

چرا من همش به خودم ميگم که نبايد از اين موضوع بنويسم؟
من ديگه ميخواستم از چشم بد ننويسم. بعد بهم ميگين خرافاتي. اصلا هم ديگه به چشم بد و اين حرفها اعتقاد ندارم شايد انرژي منفي باشه اما چشم بد نيست.
اما ماشين داداش ناصر اين هفته رفت تعمير گاه.
باکش بنزين ميداد. هزار تا دليل دارم که اين موضوع هيچ ربطي به چشم بد اکبر آقا نداره. صبح شنبه داداش ناصر ميره ماشين رو روشن کنه ميبينه يه قطره بنزين توش نيست. انگار تو اين يه هفته که تکونش نداده بود باکه سوراخ شده همه بنزينش پريده بود. ميره چهار ليتر بنزين ميخره ميريزه توش تا پمپ بنزين ميره پر ميکنه بعد همينطور ماشينش بوي بنزين ميداده.
وقتي ميرسه تعميرگاه تو خيابان نواب ديگه ته باک يه خورده بنزين مونده بود. همينطور ازش بنزين ميرفته و راه ميرفته. مثل اين فيلمها ديدين يارو زخميه ازش خون ميره و راه ميره؟
تعميرکار برده باک رو تعمير کرده اما بهش گفته اين باک برات باک نميشه برو يه دون دست دوم تميز بخر. قيمتش هم حدود پنجاه هزار تومنه.
حالا من که متقاعد شدم اصلا چشم بد وجود نداره اين داداش ناصر نميشه. همش ميگه چشم بد فلاني باعث شد باکم سوراخ بشه.
من بهش گفتم چشم بد اکبر آقا به بدنه شيک و پيک ماشينت بايد بخوره نه به باکش. حالا اگه يکي همون موقع که داشتي ميرفتي تعميرگاه کبريت ميانداخت زير ماشينت منفجر ميشد اين ميشد نتيجه چشم بد اکبر آقا.
اون که متقاعد نشد. همچين هم چشم غره رفت به من که نتونستم براش بگم امکان نداره ماشينش چشم خورده باشه. خودم حسابي ويشگونش گرفتم.

دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۱

هنوز جام جهاني تموم نشده بود كه يه اقايي يه نامه خيلي بامزه براي من فرستاد درباره نتيجه جام جهاني كه هيچ ربطي به خرافات هم نداره.
بخونيدش
برزيل سال 1994 قهرمان جام جهاني شد و يكبار ديگر سال 1970 جمع دو عدد 1994+1970 برابره با 3964
آرژانتين يكبار سال 1986 قهرمان جام جهاني شد يكبار سال 1978 جمع دو عدد 1978+1986 برابره با 3964
المان يكبار سال 1990 قهرمان جام جهاني شد يكبار سال 1974 جمع دو عدد 1974+1990 برابره با 3964
برزيل يكبار ديگه سال 1962 قهرمان جهان شد و امسال بايد قهرمان بشه تاجمع دو عدد 2002+1962 بشه3964
ايران چون تا به حال قهرمان جام جهاني نشده پس ممكنه سال 3964 قهرمان جام بشه.

( من نميدونم اين تاريخهايي كه نوشته درسته يا نه من فقط يادمه دوره قبل جام جهاني فرانسه قهرمان شد)

یکشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۱

خانمي که صاحب صندوق خونه است يه مطلب جالب نوشته اگه وقت کردين بخونيدش بامزه است

الان سه ساله که تو خونه ما يه آکواريوم هست. طبقه پايين کنار پله ها که ميخوايين برين طبقه دوم گذاشتيمش. داداش ناصر درستش کرده همه کارهاش رو هم خودش کرده. اين آکواريم هم تو خونه ما برنامه ای داشت که اگه فرصت شد يه روز براتون ميگم. اما اون اولش که تازه درستش کرده بود من عادت کرده بودم بشينم ساعتها نگاش کنم. پيش خودم فکر ميکردم که اينجا يه دنيای ديگه است. و ماهيها هم آدمهای اون دنيا هستند. بعد برای هر کدوم از ماهيها يه مابه ازا پيدا ميکردم. مثلا گوپی ها ميشدن مردم اين سرزمين ماهی چشم تلسکوپی ميشد دانشمندشون. ماهی انجل ميشد مانکنش ماهی دم پره ای هم ميشد تازه عروسشون.
بعد اگه مينشستين تماشاشون ميکردين ميديدن که عين همين رفتارها رو ميکردن. اين گوپی ها که فقط درست شدن برای اينکه بچه درست کنن. تو دو هفته ميتونين از يه جفتش بيست سی تا بچه در بيارين( ما الان زايشگاه رو برداشتيم اما قديما گاهی از اين کارا ميکرديم)
يا مثلا ماهی چشم تلسکوپی فقط دنبال چيزای جديد برای کشف کردنه. ماهی دم پره ای هميشه همچين يواش يواش شنا ميکرد انگار فقط درست شده برای عشوه اومدن.
يه بار عيد دو سال پيش شيشه ماهی های عيدمون ترک برداشت و ما هم دو تا ماهی قرمزمون رو انداختيم تو اکواريوم.
اگه تا حالا اين کار رو نکردين حواستون باشه بعد از اين هم نکنين. ماهی قرمزها فقط تا وقتی تو شيشه خودشون هستن مظلومن. بعد تا داخل آکواريم شدند شروع به حمله کردند. برای همين من اسمشون رو گذاشتم نيروی انتظامی. همچين اولش اروم شنا ميکردن شنا ميکردن بعد يهو وقتی ميديدن يه جفت گوپی به هم نزديک شدن حمله ميکردن. باله يا دم گوپی ها رو ميخوردند.
به گوپی های تنها هم کاری نداشتند فقط اونهايی رو که جفت بودن رو ميخواستن. با اينکه تعداد گوپی های ما خيلی زياد بود و اينها فقط دو تا بودن اما ظرف دو روز نصف باله های گوپی هارو خوردن تا ما اورديمشون بيرون.
راستی تو اين دنيای ماهيها يه لجن خوار هم هست که بی برو برگرد بايد بهش گفت رييس. هميشه اون تو اکواريوم ميگرده و لجنهای ته اکواريم رو ميخوره. با هيچکی کار نداره. اولش که خريديم ده دوازده سانت بود الان همچين بزرگ شده که وحشت ميکنين نگاش کنين. بيشتر اوقات سنگهای کف آکواريوم رو ميکنه دهنش لجنش رو ميمکه و بعد سنگو تف ميکنه بيرون.
وقت غذا دادن هم که ميشه اول از همه مياد بالا سرو ته ميشه که دهنش که زير بدنش بياد بالا و غذاش رو اول از همه ميخوره. بعد ميره پايين منتظر ميشه که ماهی کثافت درست کنند اون بخوره.
هر جور حساب کنين رييسه..






*

شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۱

سلام
ما هم تا دو سه سال پيش که اين خانواده اکبر آقا رو نميشناختيم به همه کسايي که به چشم بد اعتقاد داشتند ميخنديديم.
اينقدر هم که فکر ميکنين خانواده ما خرافاتي نيستند. مخصوصا تو کت محبوبه و داداش ناصر که نميرفت.
اولين باري که اينها اومدند خونه ما آخرين بار هم بود. همه يادشونه که در يخچال افتاد و تمام تخم مرغها شکست. در يخچال رو خودم افتاد.
حالا من هميشه سعي ميکنم به خودم بگم اينها خرافاته تو چرا باورت ميشه دختر.
گفتن اين حرف کاري نداره. همه کسايي هم که فکر ميکنن اينها خرافاته هر وقت اتفاق بدي ميافته اين حرف رو ميزنن و بعد يه جوري توجيه اش ميکنن.
از خدا نميخوام با اين خانواده اکبر آقا آشنا بشين چون ممکنه بد جوري خرافاتي تون کنه.
راستي ما هم حالا واسه خنده عادت داريم به قول يکي از دوستايي که تو نظر خواهي گفته بود اينطور مواقع يه جاييمون رو ويشگون بگيريم.
فقط هيچکي از ما نميدونيم اون يه جا کجاي فولکسه.
مرسي

پنجشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۱

ببتینم شما هم به چشم بد اعتقاد دارین؟
يه خانواده هست که معلوم نیست چطوری ما باهاشون رفیق شدیم البته با اینها ما رفت و آمد نداریم اما هم ما همه این خانواده رو میشناسیم هم اونا ما رو خوب میشناسند.
به پدر این خانواده ما میگیم اکبر آقا. هنوز معلوم نیست اولین بار چه کسی با این خانواده آشنا شد. من و محبوبه و داداش ناصر که هیچ ربطی به اینها نداریم یعنی پسر بزرگ این خانواده که شونزده هفده سالشه با هیچکدوم ما رفیق نیست. دخترشون هم که اصلا کوچیکه و نمیتونه با ما رفیق باشه. بابا قبول نمیکنه که اولین بار با اکبر اقا اون رفیق شد مامان هم قبول نمیکنه که با خانم این خانواده اون رفیق شده ولی خلاصه اش اینه که ما با اینها آشناییم بدون اینکه کسی مسئولیت اولین آشنایی رو قبول کنه.
چشم این اکبر آقا خیلی بده. ما میگیم چشمش شوره. فکرمیکنم یه اصطلاح شمالیه که تو خانواده ما خیلی رواج داره.
یادمه سه سال پیش که داداش اکبر تازه فولکسش رو خریده بود خیلی ماشین نازی بود. بدنه اش خوش رنگ- سپراش میدرخشید و صندلیاش نو نو بود. بعد دم عید این اکبر آقا اومد که فیلم شو اون سال رو از داداش ناصر بگیره. ماشینش رو بغل ماشین داداش ناصر پارک کرد و وقتی فولکس اونو دید گفت عجب ماشین خوشگلیه. حتی داداش ناصر میگه به صندلیش نگاه کرد و گفت عجب صندلیش هم که خلبانیه.
بعد اول ظرف دو ماه زدند تمام گلگیر ماشین رو درب و داغون کردند. تو پارکنیگ زدندو ما هیچوقت نفهمیدیم چه کسایی اینکارو کردند. وضع ماشین جوری شد که اگه همین دو هفته قبل میدیدینش دلتون به حال صاحبش میسوخت. یه جای سالم تو بدنه اش نبود. فقط سقفش دست نخورده مونده بود. حتی همون روزی که از صندلی های ماشین تعریف کرد یکی از صندلی هاش شکست. این صندلی هنوز هم شکسته است.
بهمن امسال داداش ناصر اکبر آقا رو تو دفتری که ماشین رو بیمه میکنن میبینه وقتی اون آقای بیمه ای میخواد بیمه ماشینش رو حساب کنه ازش میپرسه تو این دو سال تصادف داشتی و داداش ناصر میگه نه و اون آقا بیمه رو با تخفیف براش حساب میکنه اکبر اقا چشماش چهار تا میشه و میگه جدی میگی تو این دو سال تصادف نداشتی؟ بعد هم کلی از دست فرمون داداش ناصر تعریف میکنه.
فردای همون روز من و داداش ناصر صبح میرفتیم میدون ونک. الان یادم نیست برای چه کاری بود اما کلا من خیلی با داداش ناصر بیرون نمیرم. برای همین اون روز رو خوب یادمه. تو اتوبان همت تو ترافیک یه ماشین پیکان جلوی داداش ناصر بود بعد تو ترافیکی که هیچ ماشینی جلو نمیرفت یهو این ماشین شروع کرد به عقب اومدن. داداش ناصر بوق زد اون عقب عقب اومد داداش ناصر باز بوق زد اون اعتنا نکرد حتی داداش ناصر خواست دنده عقب بره جا نداشت اون آقا هم اینقدر عقب اومد که زد دو تا نورافکن ماشین ما رو شکست. بعد هم رفت.
بعد از اون دیگه ما خیلی از این آقا ترسیدیم.
قبل از اینکه ما بریم مسافرت با خبر شدیم این آقا برای یه ماه رفته المان به خواهرش سر بزنه. تنها رفته بود. زن و بچه اش رو نبرده بود.
پنجشنبه قبل از اینکه ما بریم مسافرت داداش ناصر اکبر آقا رو میبینه. اکبر آقا از سفر آلمانش برای داداش ناصر تعریف کرد. به داداش ناصر گفت آقای نمیدونین این فرودگاه فرانکفورت چه خبره. پنجاه تا هواپیما با هم بلند میشن پنجاه تا با هم میشنین. محشریه به خدا.
روز شنبه یعنی همین پنج روز پیش که از سفر اومدیم داداش ناصر این آقا رو دید. یعنی این آقا داداش ناصرو با ماشینش دید. اکبر آقا هیچی از ماشین تعریف نکرد فقط یه جوری نگاهش کرد که ته دل داداش ناصر خالی شد.
بعد همون موقع داداش ناصر متوجه نشد. حتی اون شب هم متوجه نشد. ما تو این مسافرت روزنامه نمیخریدیم از چیزی خبر نداشتم. یکشنبه نمیدونم داداش ناصر از کجا با خبر شد اون وقتی که ما تو مسافرت بودیم دو تا هواپیما تو المان به هم خوردند. اون شب اصلا رنگ به صورت داداش ناصر نموند.
الان یه هفته است که ماشین داداش ناصر نو و خوشگل و تمیز مونده گوشه پارکینگ خودش هم با تاکسی میره سر کار.

چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۱

يه آقايي زحمت کشيد يه صندوق پستي عالي به من معرفي کرد به اسم
myrealbox اين صندوق پستي خيلي عاليه
من الان ميخوام بهتون توصيه کنم از اين صندوق پستي حتما استفاده کنين
بزرگترين حسنش اينکه که هر نامه اي که ويروس داشته باشه خودش برميگردونه ويه پيغام ميذاره که فلاني نامه با ويروس برات فرستاده بود و ما اونو با يه اخطار برگردونديمش.
صندوقش به اين زوديها پر نميشه فکر ميکنم بيشتر از ۴ مگ بهتون فضا ميده
خلاصه ممکنه چيزهاي ديگه اي هم داشته باشه اما من سر در نياوردم
امتحانش کنين پشيمون نميشين

سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۱

محبوبه ميگفت تو اين هوا سيگار خيلي ميچسبه. ما هر سال با اين خانم اين مشكل رو داريم اول كه برنميداره به مقدار كافي براي خودش سيگار بخره بعد كه سيگارش تموم ميشه دو ساعت منت منو ميكشه برم براش سيگار بخرم. ميگه تو بچه أي بهتره تو بري بخري. بابا اينجا اين حرفها نيست دختر نه ساله هم بره سيگار بخره يه جور ديگه بهش نگاه ميكنن.
بعد هم مرتب به من گير ميداد كه بريم قدم بزنيم. جلوي خونه ما يه مزرع خيلي بزرگ برنجه. اگه از اون مرزهاي بينش كه خيلي باريكه و حواستون نباشه پاتون ميره تو گل رد بشين اونوقت درست وسطش يه باغ خيلي بزرگه و قشنگه. درختاش خيلي بلنده و توش هم تا دلتون بخواد خيار و گوجه كاشتن. باغ مال يكي از پسرعموهاي ما ميشه اما ما كه نميشناسيمشون فقط ميرفتيم اونجا هيچوقت هم كسي نيومد بگه چرا ميرين اينجا. اين بوي سيگار با بوي برنج كه قاطي ميشه آدم هوس ميكنه سيگار بكشه.
اينها همش خوب بود قسمت بدش اينجا بود كه مرتب محبوبه ميگفت بيا بريم قدم بزنيم فكرش رو بكنين آدم نيم ساعت بره قدم بزنه براي اينكه يه سيگار بكشه و نيم ساعت هم برگرده.
بابا ميگه شمال يكي از بدترين هواهاي دنيا رو داره. ميگه فقط همين يه ماهه تيره كه قابل تحمله. مرداد به قدري شرجيه كه نميشه نفس كشيد و بهار و پاييز خيلي خيسه. همش بارونه و همش سرما.
من برايم خيلي سخته كه باور كنم شمال هواش بد باشه. ما هميشه همين موقع ميايم شمال. نميدونين چقدر هوا عالي بود. آفتابش يه خورده تند بود اما هر جا كه يه سايه گير مياوردي همچين باد خنكي مياد كه حظ ميكني.
شبها هم كه بدون استثنا هر شب لازم شد پتو و لحاف استفاده كنيم. اين ايون خونه بابا خيلي عاليه. ارتفاع ايون از زمين حداقل دو متره. ما يه پشه بند بزرگ ميبنديم از اين سر تا اون سر و بعد همه رو زمين رو تشك ميخوابيم. اينها يه جوري ميخوابن كه پاهاشون رو به قسمت باز ايونه سرشون رو به ساختمون. اگه وقتي همه خوابن برعكس بشين و سرتونو از زير پشه بند بيارين بيرون ميتونين تو آسمون ستاره ها رو ببينين.
آسمون شمال زياد ستاره نداره. يعني همش ابره اما باز هم ميشه ستاره ها رو ديد. نميدونين قبل از خواب چقدر حال ميده ادم چشمش به ستاره ها باشه. فكر آدم هزار جا ميره. من كه همش فكر ميكردم….. ولش كنين فكرام زياد بزرگونه نيست.

دوشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۱

اين حكم آقاي خرداديان رو خوندين؟ من ديروز از داداش ناصر شنيدم. اولش خيلي خنديديم. اينجا به جز من هيچكي اين بنده خدا رو دوست نداره. من هم فقط يه كم از بعضي رقصاش خوشم مياد اما فكر ميكنم شاگرداش از خودش بهتر ميرقصن. حالا ناچاره بنده خدا برگرده بره راننده تاكسي بشه. همون شغل قبليش.
حالا داداش ناصر يه چيزي ميگه ميخنديم اما بنده خدا خيلي گناه داره همه زندگيش الان اونجاست. خونه اش ماشينش كلاسش. سايت اينترنتيش. اونوقت خودش ناچار اينجا مثل زندون بمونه.
من وقتي ماجراي اين آقا رو شنيدم همش فكر أي عجيب غريب مياد تو سرم. از يه طرف ميگم وقتي از ايران برم ديگه هيچوقت به اينجا بر نميگردم. اصلا معلوم نيست قانون اينجا چي به چيه. ديروز انگار تو جلفا اتوبوس گذاشته بودن با اين پاترولهاي سياه همه رو ميگرفتن. داداش ناصر خودش اونجا بود ميگه همه رو اول ميگرفتن بعد جرمشون رو مشخص ميكردن ديگه هيچ جرمي كه نداشتي دو تا پس گردني ميزنن دو روز بعد ولت ميكنن.
فكرش رو بكنين تا دو ماه قبل همه چيز آزاد بود اونوقت حتي خود ما كه تو تهرون هستيم نميدونيم چي ممنوعه چي آزاده بعد اگه يه نفر كه رفته خارج بياد ايران بيخودي بگيرنش چي؟
با اين قانونها همه ما گناهكاريم. داداش ناصر كه ميگه حتي مانتو كوتاه هم جزو موارد منكراتي شده و جرمه. نوار كاست هم همينطور- آرايش غليظ- دوست داشتن- عروسك داشتن-
خب اگه يه وقت يكي از مارو بگيرن چي؟ آدم فكر ميكنه اينجا مملكت خودش نيست. يعني اينجا دو سري آدمه زندگي ميكنه اين دو سري هم زبون همديگه رو نميفهمن.
من نميخوام از سياست بنويسم اما نميدونم چرا از هر چي حرف ميزنم يه سرش وصل ميشه به سياست.

يكشنبه غروب بعد از اينكه ماشينها رو داديم تعميرگاه رفتيم شهر. اول اينو بگم كه شمال تعميرگاهاش خيلي ارزونتر از تهرونه. هم ارزونه هم با مشتري خيلي خوب برخورد ميكنند. اصلا اون آقاي تعميركار اولش همچين با بابا سلام و عليك كرد كه من فكر كردم شايد يكي از فاميلهامونو.
اينقدر هم ارزون ميگيرن كه داداش ناصر بالاخره بعد از سه سال دلش اومد ماشينشو بده رنگ بزنن الان نميدونين چي شده.
اگه شمال خواستين سوار تاكسي بشين حواستون باشه كه دو تا خانم جلو ميشنين اما يه خانم و آقا جلو نميشنن. حتي اگه برادر و خواهر باشن. براي همين وقتي من و داداش ناصر رفتيم جلو نشستيم و بابا رفت عقب اونا بابا رو مجبور كردن بياد جلو و من برم عقب بشينم.
ديگه اينكه وضع ماشينهاي شمال خيلي خرابه. از بس تو تهرون اينجور ماشينها كم شده يادم رفته بود. همشون با صندليهاي پاره و درها همه آهناش بيرون بود. حواست نباشه يا بدنت روغني ميشه يا لباست پاره ميشه. از هر ده تا ماشين كه سوار ميشدي شش تاش اينطور بود. ما البته بد شانس بوديم فقط شش تا سوار شديم و هر شش تاش داغون بود.
اونجا اگه بخواي تاكسي خطي سوار بشي شايد ناچار بشي نيم ساعت منتظر بموني كه مسافر بياد و پر بشه. اما تاكسي تلفني خيلي خيلي ارزونه.

یکشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۱

اونوقتها که ميرفتيم دبستان يادمه يه روز داداش ناصر اومد کتابهامو نگاه کرد. اونوقتها عادت نداشت همش ازم ايراد بگيره همنيطور اومده بود ببينه کتابها چطورين. يادمه فارسی و رياضی و دنيی و علوم و تاريخ رو ورق زد بعد گفت اينها که همش تعليمات دينی پس درساتون کو؟
ميگفت با اين درسها ميخوان از شما آخوند درست کنن.
من دليل حرفشو بعدها فهميدم تو فارسی ما يه عالم داستان درباره پيامبر اسلام هست که انگار زمان اونا نبوده. تو رياضی که ما راحت ياد گرفتيم چطور مثل علی 17 تا شتر رو بين سه نفر تقسيم کنيم. تو تاريخ همه کسايی که پنچ کلاس رو بخونن تاريخ عربستان رو بهتر از تاريخ خودمون ياد ميگيرن.
حالا که کانون ترم 9 شروع شده بد جوری ياد حرف داداش ناصر افتادم اولين درس اينجا به زبان انگليسی درباره رسالت حضرت پيامبره. به قول داداش ناصر فارسي ما شده ديني- رياضي امون شده ديني- تاريخمون شده ديني- حالا هم زبانمون شده ديني
فقط بدبختی اينه که تمام اين درسهايی که از اول ابتدايی در مورد حضرت محمدو علی و حسن و حسين خونديم همش تکراريه حتی همين درس اول ترم نه کانون هم تکراريه
بابا مگه ما خنگيم.
پارسال که می خواستیم بریم شمال درست موقع حرکت بابا فهمید ماشنش خرابه. ماشین بابا یه پیکان قدیمیه. بعد تند تند برداشتیم همه ساکها رو یه جوری تو فولکس داداش ناصر جا دادیم و با ماشین اون رفتیم مسافرت. تمام طول راه مامان غرغر میکرد که مگه ناچار بودیم خب حالا یه خورده صبر میکردیم ماشین درست میشد اینجا که جا نیست و از این حرفها.
امسال اصلا اینطوری نشد. داداش ناصر گفت که کار داره و یه روز دیرتر میاد. ما صبح جمعه با ماشین بابا رفتیم و اون عصر شنبه با فولکسش اومد.
حیاط خونه ما تو شمال خیلی بزرگه. راحت شیش هفت تا ماشین توش جا میشه. البته اگه اون باغچه بی ریختی رو که مامان درست کرده حساب نکنیم.
باغچه الان توش یه نهال کوچیک گردوائه یه دونه انجیر یه دونه هم کیوی. هیچکدوم هم تو این سه چهار سالی که کاشتنش محصول نداده. مامان ما هم عین خونه سازی بابا هیچ برنامه ای انگار نداشته برای این باغچه سازی همینطور هر جا دستش رسیده یه دونه نهال کاشته.
خلاصه قرار شد که روز یکشنبه دو ماشینی با هم بریم آب گرم سرعین
یکشنبه صبح ساعت شش پاشدیم دو ماشینی راه افتادیم.
اینجا که ما بودیم هچ خبری نبود اما از رشت که به طرف انزلی رفتیم یهو هوا ابری شد و بارون گرفت.
شمال وقتی بارون میاد مثل تهرون نیست تو تهرون یه بارون که میزنه همه چی بوی خاک میگیره. یه بوی خیلی خوشمزه و عالی اینجا اصلا اینطور نیست. همه شمال همش بوی خاک میده.
نمیدونین من چقدر بارون شمال رو دوست دارم از این بارونهای ریز که اصلا وقتی توش قدم میزنی نمی فهمین بارون میاد. فقط وقتی تو ماشین هستین یهو میبینین جلوتون هیچی معلوم نیست..
برف پاکن ماشین داداش ناصر گیر کرد زد کنار برای اینکه به قول خودش اصولی درستش کنه پیچش رو باز کرد و یه دنده آورد جلو.
این برف پاکن هم شده وسیله بازی بچه ها وقتی از مدرسه تعطیل میشن. این پسرهای ابتدایی عادت دارن برف پاکن رو هی تکونش بدن و به قول داداش ناصر همه خارهاش خورده شده.
خلاصه فکر میکنم ده دقیقه طول کشید که کار ما تموم شد بعد دوباره راه افتادیم یه کم هم تند میرفت که زودتر به بابا برسیم.
دویست سیصد متر که رفتیم درست بعد از یه پیچ یهو من چند تا ماشین دیدم وسط خیابون واستاده بودن. جلوتر یه پیکان آجری بود که عقبش داغون شده بود.
من اینجا فهمیدیم ایست قلبی چیه. ماشین ما بود. یه عالم آدم دور ماشینها جمع شده بودن دو نفر هم داشتن وسط خیابان بحث میکردن. یکیش بابا بود.
بعضی وقتها زمان اونطور که باید نمیگذره خیلی خیلی کند تر میگذره. مثلا حساب کنین از وقتی که داداش ناصر سرعتش رو کم کرد تا کشید کنار جاده و پارک کرد و من پیاده شدم همش بیست ثانیه هم نشد اما همین الان هم که دارم به اون وقت فکر میکنم انگار نیم ساعت طول کشید.
خدا رو شکر هیچکی چیزیش نشده بود. فقط یه خانم تو ماشینی که زده بود به ماشین بابا سرش به شیشه خورده بود اینقدر محکم نخورده بود که شیشه رو بشکنه فقط یه کم انگار سر درد گرفته بود.
اون آقایی که وسط خیابون داد و بیداد میکرد راننده همین ماشینی بود که زده بود میگفت چرا یهو زدی زیر ترمز. مگه ادم بعد از پیچ یهو ترمز میکنه و از این حرفها.بابا طفلک هیچی نمیگفت یارو بعد که داداش ناصر رو دید و فهمید ما با هم هستیم یهو از داد و بیدادش افتاد. البته داداش ناصر فقط از بابا پرسید حالش چطوره کاری به یارو نداشت.
بعد محبوبه با موبایلش زنگ زد تلفن 110 انگار تهران برداشتن گفتن تو شمال تصادف کردی به ما ربط نداره کد رشت رو بگیرین بعد 110
110 رشت هم گفت که به ما ربط نداره یه تلفن دیگه داد گفت راهنمایی رانندگی رو بگیرین.
بعد که ما داشتیم با تلفن ور میرفتیم یهو یه افسر راهنمایی خودش سر رسید. دادشت از اونجا رد میشد که مارو دید تند تند کروکی کشید گفت بیاین پاسگاه.
تو پاسگاه معلوم شد یارو بیمه هم نداره. اول قرار شد که هیچکی به هیچکی خسارت نده بعد اون یارو دوباره میگفت آقا شما مقصرین که بعد از پیچ یهون ترمز کردین حالا خدا رو خوش میاد اینطور ماشین ما رو داغون کردین و از این حرفها
داداش ناصر دیگه عصبانی شد بابا ما و داداش ناصر رو فرستاد گفت شما برین من هم پشت سرتون میام
فکر میکنم بابا به یارو خسارت داد

شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۱

ديروز از سفر برگشتيم من تا رسيدم اومدم سراغ کامپيوتر. اونا همه رفتن که استراحت بکنن و نظافت و ... ۲۵ دقيقه فرصت کردم به اينترنت وصل بشم نامه هامو بخونم. بعد موقع جواب دادن نميدونم ياهو چه مرگش شد که نامه نميفرستاد.
خب جاي همه تون خالي بود رفتيم شمال. ما تو شمال يه خونه کوچولو داريم. چند کيلومتر از رشت که رد بشين يه دهاته که اسمشو بهتون نميگم. بابا اصليتش اونجاييه. باباش انگار از اون زمينداراي بزرگ بوده زميني که به پنج تا پسرش و دو تا دخترش ميرسه اينقدر بزرگه که باباي ما يه خونه تو سهم خودش بسازه و يه حياط بزرگ و يه باغچه بي ريخت ازش در بياره.
اين خونه رو بابا همينجوري ساخته. اولش يه دونه اتاق بود و دستشويي ديگه هيچي نبود بعد صاحب يه آشپزخونه شديم بعد حموم و بعد يه ايون گنده که خيلي ميچسبه شبها توش بخوابين.
مشکل اينجاست که چون از اول با نقشه اين رو نساختن خيلي خونه زشتيه. خيلي زشت.
اين دهات ما از دريا نيم ساعتي با ماشين فاصله داره افتاده وسط يه عالم مزرعه برنج. براي همين هم ما دريا نداريم هم تا دلتون بخواد پشه داريم.
من تو اين سفر فهميدم که پشه ميتونه از روي لباس هم نيش بزنه. جاهايي رو ميزنه که بيشترين مقدار خون رو داشته باشه مثل مچ پا. خودم ديدم يکيشون از رو شلوار لي نيشش روکرد تو زانوم.
شبها خيلي خنک بود بدون پتو نميشد خوابيد.
من فردا از سفرم مينويسم. اگه خوشتون نمياد بهم بگين ننويسم
مرسي