شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۱

سلام
بعضي روزا اين وبلاگستان خيلي دلگير ميشه. مثلا هر وقت صحبت از خداحافظيه و رفتنه.
امروز يه نامه داشتم از آقاي هيس که گفتند ديگه نمينويسند.
حتي آرشيوشون رو هم پاک کردن.
يعني نوشتن اينقدر داره خطرناک ميشه؟ من تو هر وبلاگ ديگه اي که امروز سر زدم هيچ خبري از رفتن آقاي هيس نديدم. کاش آقاي هيس ميموند و از چيزهاي بي خطر مثل گل و بلبل مينوشت.

پنجشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۱

اگه مثل من به عكس خيلي علاقه دارين و اگه اينترنتتون سرعتش خوبه و اگه هنوز اينجا رو كشف نكردين حتما همين الان يه سر بهش بزنين.
خيلي عكساش قشنگه.
خيلي

چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۱

سلام
آقاي داريوش تو نظر خواهش شماره يازده به من گفتند که يه کم شيطوني تو پخش خبر مربوط به شکنجه کودکان کردم.
فکر ميکنم حق با ايشونه. اگه شما هفته قبل اخبار تلويزيون را گوش ميکردين گفت که شوراي نگهبان سه تا از طرحهاي مجلس رو به دليل مقايرت با قوانين شرعي اسلامي رد کرد.
همين. تلويزيون ما با شيش تا کانال جرات نکرد بگه که اين قوانين چي بود. اونوقت من تو اينترنت اون خبري رو که خوندين گير آوردم و نوشتم.
واله من هنوز هم نميدونم اصل خبر چي بوده و چه طرحي به مجلس رفته بوده و از اين حرفها.
اما اينها مهم نيست مهم اينه که راست راستي بايد هر چيزي بره مجلس تصويب بشه؟
يعني اگه الان مثلا يه نفر برداره يه آدم روحاني رو تو خيابون بهش فحش بده و کتکش بزنه بايد مجلس تصويب کنه که فحش دادن به اينها ممنوع و کتک زدنشون جرمه. تا قبل از اون کاري با ما ندارن؟ يا بهشون چپ نگاه کني پدرمونو در ميارن؟
اصلا بايد بيست و سه سال تو اين مملکت بچه هاي زير هيجده سال رو شکنجه بدن و بکشن و دادگاه کاري باهاشون نداشته باشه بعد بره مجلس شوراي نگهبان مهر تاييد هم بزنه بعد ما با هم دعوا کنيم که اسم طرح يه چيز ديگه بوده؟
من تو ايران زندگي ميکنم اينجا صدا و سيما جرات نکرد جزييات طرح رو بگه که چي بوده که شوراي نگهبان ردش کرده. من هم به جز بعضي اخبار تو اينترنت دسترسي به هيچ جا ديگه ندارم. زياد هم برام مهم نيست که چي تصويب ميشه چي تصويب نميشه فقط اگه روزنامه ايران همين دو سه روز قبل رو ميخوندين نوشته که يه پدري بچه اش رو کشت و دادگاه هم تبرئه اش کرد.
ببخشيد آقاي داريوش من هنوز هيجده سالم نشده. دو سه ماه مونده. شايد دو سه ماه ديگه که من هم خيالم جمع شد ديگه زير هيجده سال نيستم مثل بقيه به اين موضوع نگاه کنم و بگم خب شوراي نگهبان حق داره ديگه. اين هم اسم طرح بود که دادن براي تصويب. اصلا همه بچه ها بايد شکنجه بشن. گلادياتور بازي هم خيلي باحاله. من عاشق نگاه کردنش هستم. مگه فيلمش رو نگاه نکردم؟ چه معلوم اگه دو سه هزار سال قبل بود به جاي اينکه گلادياتو رو از تلويزيون نگاه کنم خودم نميرفتم ورزشگاه؟
تو چله تابستون سرما خوردن ديگه خيلي زور داره. ببخشيد که من نيومدم اينجا چيزي بنويسم.
من فکر ميکنم نوشتن يا حرف زدن نسبت مستقيم با سلامتي بدن آدم داره. يعني هر چي آدم مريضتر باشه بيشتر چرت و پرت مينويسه. مطمئنم اگه ديروز ميومدم اينجا چيزي بنويسم حتي اگه ميخواستم فرمول بمب اتم رو براتون بنويسم ازش نارنجک هم در نميومد. تازه همين الان هم اصلا حال ندارم. حتي ديروز تو کلاس هم حال نداشتم هر چي استاد پرسيد چرت و پرت جواب دادم.
مامان و بابا که ديگه ميدونن من وقتي مريضم اصلا ازم سئوال نکنن.
تنها کسي که نميدونست اين راننده اتوبوسه بود که از تو آينه اون ته رو نيگاه کرد و داد زد خانم شما بليط دادين؟
محلش نذاشتم.

دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۱

آقا ببخشيد من آدمم
من از بعضي چيزها سر در نميارم. اولش حدود سه چهار سال پيش بود که اين سئوالها اومد تو ذهنم بعد گفتم ولش کن کيه که جوابتو بده بعد دوباره همينطوري دوباره اين سئوال اومده تو ذهنم.
شما ميدونستين که چهار پنج هزار سال قبل تو ورزشگاه آدمها رو ميانداختن به جون هم با شمشير همديگه رو بکشن. اونوقتها مردم وامياستادن اونها رو تماشا ميکردن و تشويق هم ميکردن. درست مثل اينکه فوتبال تماشا ميکنن. باورتون ميشه که زن و مرد برن تماشا کنن که چطور چند نفر همديگر رو با چاقو و شمشير تيکه پاره ميکنن؟ مثل فيلم گلادياتور؟ فکر ميکنين هيچ حيوني اينکار رو بکنه؟ يعني اينها جزو آدم حساب ميشدن؟ يعني اين آقايي که ميشست اينجور آدم کشي رو تماشا ميکرد بعد ميرفت براي بچه اش چي تعريف ميکرد. ميگفت من و صد هزار نفر ديگه نشستيم تماشا کرديم که دو سه نفر زدن همديگه رو با چاقو تيکه تيکه کردن؟ فکر ميکنين اگه الان يکي از اينها رو بيارن اينجا جلومون ميتونيم باهاشون بشينيم سر يه سفره شام بخورين؟ با هاشون حرف بزنين؟ چيزي دارين به اينها بگين؟ ميتونين تو يه جا با اونا زندگي کنين؟
من هر وقت به اون زمان فکر ميکنم نفسم بند مياد. يعني انگار يه جوري يه نفر محکم سينه ام رو گرفته نگه داشته که نشه نفس کشيد.
حالا امروز تو نظرخواهي خوندم که مجلس قانون منع شکنجه افراد زير هجده سال رو به خاطر اينکه مخالف فقه شيعه است رد کرد. باور کنين باز هم همونجوري نفسم بند اومد.
ببينم اينا هم آدمن؟ شما ميتونين با اينها بشين سر يه ميز شام غذا بخورين؟ ميتونين با اينها حرف بزنين؟ چيزي دارين به اينها بگين؟ ميتونين باهاشو يه جا زندگي کنين؟
کاش يکي به من ميگفت اينها هم آدمن؟
سلام
من عادت ندارم که پيام کسي رو حذف کنم فقط اون پيامهايي رو حذف ميکنم که اشتباهي دو بار فرستاده شده.
اما امروز زدم يه دونه پيام رو حذف کردم. تو اين پيام نه به کسي فحش داده بودن نه از کسي انتقاد کرده بودن نه داد و بيداد بود و نه هيچي ديگه. فقط يه نفر يه پيام سياسي داده بود.
من هم ترسيدم پاکش کردم
ببخشيد

شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۱

من اون ماجراي قبلي رو سه چهار ماه قبل نوشتم. شايد هم بيشتر. همون زماني بود كه تو اينترنت خوندم كه آقايي كه بچه اش رو شكنجه كرد و كشت توسط دادگاه بخشيده شد. من چند روز بعد اين ماجرا رو نوشتم از من نپرسين چقدر از اين ماجرا راسته. بهتون نميگم. همينقدر بگم كه خودم باچشم خودم يه دختر چهار پنج ساله رو ديدم كه پاهاش به اندازه دو تا كف دست كبود شده بود. و باباش اينكار رو باهاش كرده بود.
بعد من اينقدر پستم كه فكر كردم اين نوشته رو وقتي كه يه بچه ديگه شكنجه شد پابليشش كنم.
شما حساب كنين من منتظر بودم كه دختر بچه ديگه كه عين فرشته ميمونن شكنجه بشه كه من اون نوشته رو پخش كنم. اين خودش عين اين ميمونه كه من يه بچه رو شكنجه بدم.
من بعد اصلا يادم رفت كه اين نوشته رو دارم. دو روز پيش تو يه فلاپي ديدمش. اون موقع ميخواستم اون فلاپي رو جرش بدم. كه يه نوشته توش بود كه انتشارش به شكنجه يه بچه بستگي داشت.
بعد فكر كردم اين نوشته رو پخش كنم. اينطوري لااقل خيالم راحته كه منتظر شكنجه هيچ بچه اي نموندم. شما هم بفهمين من چقدر عوضي هستم.

پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۱

ما تو خونه امون زياد کتاب نداريم اين قفسه کتابها پر شده از کتاب نقشه های الکترونيک محبوبه که از وقتی درسش تموم شده اصلا دست بهشون نزده و چند تا کتاب دانيل استيل مال من و چند تا کتاب انگليسی مال داداش ناصر. دو تا ديوان شعر هم داريم. کليات سعدی و حافظ. اما محبوبه يه کتاب شعر داره که حالا ديگه به کل داغون شده. جلدش معلوم نيست قبلا چی بوده. اسمش هم معلوم نيست چيه. اما يه شعر داره که خيلی قشنگه. لااقل محبوبه قشنگ ميخوندش.
دو خطش اينطوريه.

من پری کوچک غمگينی را ميشناسم
که دلش را در يک نی لبک چوبی مينواخت آرام آرام.

سه چهار سال پيش اونوقتها که محبوبه مجرد بود ما هر ازگاهی يه سر به خونه دختر خاله مامان ميزديم. بهش ميگفتيم دختر خاله کرجی. تو کلاک کرج ميشينن. الان خيلی وقته که خونه اينها هم نرفتيم. خونه اشون خيلی قشنگه. يعنی باغچه تو خونه اشون خيلی قشنگه. يه حياط بزرگ دارن که دو طرفش پر از گل و درخته و وسطش يه راهرو باريکه. ته حياط هم يه عالمه مرغ و خروس دارن. بيرون خونه اشون همچين دويست متر که بريد کوه شروع ميشه. البته کوه کوه هم که نيست تپه تپه است. ما اونوقتها هميشه ميرفتيم تو تپه ها گردش. نميدونين چقدر گردش تو تپه ها لذت داره. هيچ نميتونين فکر کنين بعد ازهر تپه چه ميبينين. بين خيلی از تپه ها چاه آب بود و باغهای قشنگی داره.
من اولين تپه رو که رد ميکنم ديگه همه چی رو گم ميکنم. قاطی ميشه همه چی برام. نميدونم محبوبه اين تپه ها رو چطور ميشناسه همش که شبيه همه. اما هميشه صحيح و سالم برميگشتيم خونه.
يه روز همه به جز بابا رفتيم خونه دختر خاله کرجی. همون سه چهار سال پيش بود که هر جا ميرفتيم داداش ناصر هم با ما ميومد. الان خيلی جاها با ما نمياد. من و محبوبه يه ساعت که اونجا نشتسيم بلند شديم با هم بريم يه کم بگرديم. هزار تا سفارش هم شنيديم که زياد دور نريم. دو ساعت مونده بود به غروب. داداش ناصر گفت:" زود بياين شب نشده ميخوايم برگرديم." بابا با ما نبود.
رفتيم گردش. مثل همه گردشها خيلی جالب بود. بعد ديگه وقتی که ميخواستيم برگرديم قرار شد بريم بالای آخرين تپه و از اونجا برگرديم. همچين دويست متر مونده بود که برسيم به بالای تپه يه شبح کوچولو ديديم. من که اولش حسابی ترسيدم. محبوبه عين خيالش نبود. جلوتر که رفتيم ديديم يه خانم کوچولوائه. اون خانم تا صدای پا ما رو شنيد با خوشحالی برگشت بعد که ما رو ديد انگار غم دنيا رو بهش دادن يهو اخماش رفت تو هم. نشسته بود پشت به ما و تپه روبرو رو نگاه کرد.
نميدونين اين خانم چقدر خوشگل بود. يه دختر خانم چهار پنج ساله بود. موهاش بلند تا نزديک کمرش بود. طلايی طلايی بود. رنگش نزده بود همينجوری بود. چشماش سبز بود و رنگ صورتش با اينکه پريده بود هنوز خوش رنگ بود. صورتش گرد گرد بود. تپلی نبود اما خوشگل بود. دو تا رد چرک از گوشه چشماش تا نزديک گونه هاش رفته بود. قبل از اينکه ما برسيم اونجا گريه ميکرد. يه دامن آبی و زرد پوشيده بود با يه پيراهن صورتی رنگ. خيلی بهش ميامد.
محبوبه لحنش شد مثل وقتی که با بچه ها صحبت ميکنه. رفت جلو گفت.:" وای چه دختر نازی تو اينجا چکار ميکنی؟"
اون دختر گفت: "منتظرم"
محبوبه پرسيد:" منتظر کی؟"
- بابام قراره بياد منو ببره.
-بابات کجاست؟
دختر هيچی نگفت بعد با چوبی که دستش بود به تپه جلويی اشاره کرد.
محبوبه گفت:" چرا دختر به اين خوشگلی رو اينجا تنها گذاشته؟"
-تشنه ام شد رفت برام آب بياره.
محبوبه گفت" آب که همين پايينه لب اون باغه." بعد با دستش همون مسيری که ما اومده بوديم رو نشون داد.
دختر هيچی نگفت.
محبوبه پرسيد:" کی رفته؟"
باز دختر هيچی نگفت.
محبوبه گفت:" خيلی وقته؟"
دختر سرش را تکون داد که آره.
محبوبه گفت:" خب اگه بابات نياد چکار ميکنی؟"
دختر خيلی سريع گفت:" مياد".
محبوبه گفت:" با ما بيا بريم شهر بابات رو پيدا ميکنيم".
دختر هيچی نگفت.
محبوبه باز گفت :"ميايي؟"
دختر سرش را انداخت بالا که نه. با چوبش روی زمين خط ميکشيد.
محبوبه گفت :"الان شب ميشه اينجا خطرناکه گرگ مياد پاشو بريم".
دختر گفت:" نه نميام. بابام دعوا ميکنه."
محبوبه گفت:" نميکنه چرا بايد با دختر به اين خوشگلی دعوا بکنه."
دختر بدون حرف دامنش را از قسمت زانوی راستش بالا داد. از روی زانو تا جايی که دامن رو بالا داده بود يه کبودی بود. خيلی بزرگ اندازه دو تا کف دست. کبود کبود هم نبود عين رنگ بادمجون بود يه جاهايش بنفش بود يه جاهاييش سياه. نميدونين اون کبودی رو پای دختر به اون کوچيکی چقدر زشت بود.
محبوبه گفت:" کی اينکارو باهات کرده؟".
دختر جواب نداد.
محبوبه دست دختر رو نرم گرفت گفت :"بيا بريم الان هوا تاريک ميشه."
دختر گفت:" نه"
خيلی قاطع گفت. بعد گفت :"منو گذاشت رو اون تپه." با چوبی که دستش بود به جلوش اشاره کرد . گفت:" اگه الان بياد ببينه جامو عوض کردم دعوام ميکنه."
محبوبه به ساعتش نگاه کرد. گفت:" شايد نتونسته پيدات کنه بيا با هم بريم".
دختر جواب نداد پشت کرد به ما نشست رو همون جايی که بود و جلو رو نگاه کرد.
محبوبه باز ساعتش رو نگاه کرد برای بار آخر گفت:" ما داريم ميريم تو نميای؟"
دختر جواب نداد محبوبه به من گفت:" بريم"
خيلی سريع برگشتيم. تو راه به من گفت:" تندتر بيا قبل از اين که هوا تاريک بشه با داداش ناصر برگرديم با زور برگردونيمش." هر چی تند اومديم اما باز هم نيم ساعت بيشتر طول کشيد تا برسيم. وقتی رسيديم قشنگ همه جا تاريک شده بود.
به دختره خاله کرجی گفتيم. به شوهرش گفتيم حتی به حسن پسرش گفتيم. همشون گفتند چيزی نيست خودش برميگرده اين وقت سال که گرگ نمياد اگه هم بياد بعد از ساعت ده شب مياد. محبوبه گفت:" اگه تا ساعت ده هم دختر اونجا بمونه چی؟"
اينقدر اصرار کرديم که حسن حاضر شد با ما بياد بريم دنبالش. داداش ناصر هم اومد. يه چراغ قوه هم برداشتن. همچين پونصد متر از خونه دختر خاله که رد شديم و دوتا تپه که رد کرديم محبوبه واستاد. به من گفت:" تو يادته از کدوم ور بايد بريم؟" گفتم:" نه".
از يه تپه رفتيم بالا يه جای جديد بود که اصلا از اونجا رد نشده بوديم شايد هم رد شده بوديم اما چون همه چی تاريک بود نميشد چيزی رو شناخت. از تپه بغلی رفتيم اونجا هم جديد بود.
خيلی گشتيم ده تا باغ ديديم که تا اون موقع نديده بوديم اما اون باغی که پايين تپه بود رو اصلا نديديم. اصلا همه چی قاطی شد.
برگشتيم.
از اون به بعد من بعضی وقتها فکر ميکنم دختر به اون خوشگلی بالاخره چی شد؟ باباش اومد دنبالش؟ يا گرگها خوردنش؟
محبوبه تا يه مدت زياد عصبی بود. به هر چی مرد فحش ميداد. اين ماجرا مربوط به دوران مجرديش بود. تازه با آقا فريدون آشنا شده بود. فکر ميکنم برای همين يه مدت با اون هم قهر کرد. ديگه از اون به بعد هيچوقت اون شعر رو نخوند.
من خيلی دوست داشتم به شاعر اين شعر ميگفتم اين شعر رو عوض کنه اينجوری بنويسه.
من پری کوچک غمگينی را ميشناسم
که بالاي تپه رفته بود
دنبال دريا ميگشت.










چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۱

ميدونين من فکر ميکنم مثل اين ميمونه که آدم بخواد يه دونه گردو رو از اون بالاي بالاي درخت بکنه بعد چون دستش به اون بالا نميرسه برداره تبرشو تيز کنه و کلا درخت رو بياندازه. فقط براي اينکه به يه دونه گردو برسه. قبلش هم هر روز بره يه سر به درخت بزنه و از اون پايين نگاه کنه و حدس بزنه که کي بايد درخت رو بياندازه که نه اينقدر زود باشه که گردو خام گيرش بياد نه اينقدر دير که بپوکه.
شما اگه همچين آدمي رو بشناسين اسمش رو چی می ذارين؟ بهش نمی گين خودخواه؟
حالا حکايت منه. ديروز داشتم دنبال يه فلاپي خالي ميگشتم که چند تا عکسي رو که يه نفر برام فرستاده بود بريزم توش. چشمم خورد به يه فلاپي سبز که اون وقت که کلاس ميرفتم بهم داده بودن براي اينکه تمرينهاي کامپيوتر رو توش بريزيم و من بعد از اون براي ضبط برنامه هام و نوشته هام استفاده ميکردم. من فکر ميکردم خاليه اما با اينحال قبل از اينکه فورمتش کنم رفتم توش. ديدم يه نوشته از خودم توشه مربوط به سه چهار ماه قبل. خدا وکيلي اصلا يادم رفته بود که اينو نوشتم.
الان دارم اون نوشته رو يه خورده دست کاريش ميکنم اگه فرصت شد امروز اگه فرصت نشد فردا ميذارمش اينجا.
فقط فکرش رو بکنين يارو درخت رو بياندازه بعد بفهمه گردو هه کرمو بوده.

دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۱

سلام
فکر ميکنم سه سال پيش بود که من يه مکعب تو خونه امون پيدا کردم. پيدا که نکردم يه عمره اين مکعب تو خونه امونه. همش هم ميديدمش اما بهش توجه نميکردم. بعد من يادمه سوم راهنمايي بودم که يهو به اين مکعب علاقه مند شدم. يه جزوه خيلي نازک باعث شد که من به اين مکعب علاقه مند بشم. توش راه حل اين مکعب رو به زبون خيلي خيلي بدي نوشته بود.
يه روز جمعه از صبح تا شب درس رو تعطيل کردم و مرحله به مرحله اونو حلش کردم.
نميدونم اصلا اين مکعب رو ميدونين چيه يا نه. انگار اونوقتها که هنوز کامپيوتر اختراع نشده بود با اينها مردم سرگرم ميشدند. هنوز من نفهميدم اولين بار اين مکعب رو داداش ناصر خريده يا بابا اما ميدونم هيچوقت تا قبل از اون تاريخ اين مکعب مرتب نبود. شما بايد هر سطح اين مکعب رو به يه رنگ در بيارين.
اونروز من فکر ميکردم اين که خيلي راحته حل کردنش. بعد يه مرحله از کتاب ميخوندم بقيه رو ول ميکردم. فکر ميکردم ميتونم خودم بدون اينکه بقيه کتاب رو بخونم درستش کنم. بعد که نميشد باز ميرفتم سراغ کتاب.
از الان بگم کتابش هيچ هم راحت نيست نمونه اش داداش ناصر که کتاب رو خريده بود و هرگز نتونست اونو درستش کنه.
حالا اين عکس گذاشتن تو اينترنت ياد اين موضوع انداخت. من همين که يه بار راهنمايي اون سايت خاطرات رو خوندم فکر کردم چقدر کار راحتيه. (البته هنوز هم ميگم راحته)‌
فقط کاش تا آخر اون راهنمايي رو درست ميخوندم. حالا يه آقايي زحمت کشيدن براي من با يه ميل خيلي راحت ياد دادن چکار بکنم.
من هم که ديگه هيچ عکسي ندارم اينجا بذارم. تو عمرم همين يه دونه عکس کامپيوتري رو گرفتم. تو وب شات همه عکساش کپي رايت داره ميان پدرمونو در ميارن. براي همينه که براي بار سوم اون عکس رو گذاشتم.
ميتونم هزار تا دليل ديگه هم براتون بيارم که من خود شيفته نشدم. اصلا اين عکس خيلي خوشگله که ادم خود شيفته هم بشه؟






New Page 1









شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۱

سلام
راست ميگه. اين آقايي که نظر خواهي شماره ۱۴ رو نوشته راست ميگه.
نيروي انتظامي مهمترين نيروي اين کشوره.
من واقعا نميخوام به اونا بي احترامي کنم. اما همينجوري پيش مياد.
من وقتي که شنيدم يکي از فاميلامون رو همين نيروي انتظامي گرفت بخاطر اينکه تو ماشنيش داشت نوار گوش ميداد خيلي حالم گرفته شد. حالا اون زياد اذيت نشد فقط سه چهار روز دوندگي کرد و فکر ميکنم دويست هزارتومن جريمه شد. فقط و فقط بخاطر نوار کاست اين جريمه رو داد. الان ميبينم بيخود حالم گرفته شد چشمش کور ميخواست نوار گوش نده.
درسته من هم يه عالم نوار کاست دارم. شايد همين الان ريختمشون دور
راست راستي نوار کاست گناهه؟ يعني بيايم اينطوري که نيروي انتظامي ميخواد زندگي کنيم؟
شما اينکار رو ميکنيد؟
ديگه از فردا فيلم سي دي نگاه نميکنين؟ موسيقي فقط اين چرت و پرتهاي تلويزيون رو گوش ميکنيد؟ با دوست پسراتون (‌يا دوست دختراتون) قهر ميکنين؟ ديگه قليون نميکشين؟
هر کاري که دادگاهها و دولت کردن تعريفشونو ميکنين؟ ديگه تو خونه نميرقصين؟ جلوي همه و همه فاميلا حتي شوهر خواهرتون با حجاب ميشين؟ ديگه پسرا آستين کوتاه نميپوشن؟ ديگه بازي (‌حتي براي سرگرمي)‌ نميکنين؟ از فردا فقط کيهان ميخونين؟

اونوقت اگه ما اينکارو بکنيم نيروي انتظامي قول ميده که ديگه همه دزدا رو بگيره؟ ديگه هيچ جا آدم بيگناه کشته نشه؟ مواد مخدر رو از بين ميبره؟ ديگه قول ميده که هيچ مردي مزاحم هيچ خانمي بيخود نشه؟ رشوه و از اين حرفها رو هم از بين ميبره؟ اين بچه هاي فقير که تو خيابونا ريختن و شيشه ماشين تميز ميکنن ميبرن يه جايي که ناچار نباشن از اين کارا بکنن؟ ديگه هيچ موتوري تو خيابون کيف خانومها رو نميزنه؟

ببخشيد من از ته دلي قبول دارم نيروي انتظامي خيلي نيروي خوبيه. جدي ميگم. از فردا صبح که از خواب بيدار شم از صبح تا شب تو دلم ميگم نيروي انتظامي خوبه نيروي انتظامي خوبه نيروي انتظامي خوبه نيروي انتظامي خوبه
اثر داره ميدونم.
واي شما ميدونستين که هليا بيمارستانه؟
چرا کسي چيزي به من نگفت؟
حالا چش شده؟ اين پانکراتيست ديگه چيه؟
کي برميگرده؟ کسي خبر نداره؟

چهارشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۱

من الان ميخوام يه خبر بهتون بدم تو رو خدا هيچ جا نگين. يعني درستش اينه كه من هم اينجا به شما نگم اما چون به همه تون اطمينان دارم، ميگم. شما لطفا" به كسي نگين. اگه هم ميگين به دوست و رفيقايي كه بهش اطمينان دارين بگين. به گوش نيروي انتظامي و دادگاه نرسه يه وقت دردسر درست شه. تازه اگه نگم فكر ميكنم ديگه بتركم.
ديروز با شراره رفتيم بازارچه فاز يك. شما اگه يه سر بياين اكباتان ميبينين كه بازارچه فاز يك دو قسمته. يه تيكه پايين تر از ورزشگاهه، نصفشم بالاي ورزشگاهه. نميدونم من چرا از قسمت بالاي ورزشگاه خيلي خوشم مياد.
اگه برين تو اين بازارچه يه عالم اسباب بازي فروشي توش هست و فكر ميكنم سه تا مغازه لوازم موسيقي فروشي هست. از اين مغازه ها كه گيتار و ارگ ميفروشن. من و شراره وايستاده بوديم بغل يكي از اين مغازه هاي اسباب بازي فروشي و داشتيم عروسك نگاه ميكرديم و چرت و پرت ميگفتيم. يهو از تو مغازه بغلي صداي آهنگ بابا كرم اومد. انگار يكي از اين جوونها رفت پشت ارگ نشست و حواسشون هم نبود كه بلندگو بيرون روشنه.
درست همين موقع يه آقايي از اونجا رد شد. من اولش نشناختمش. يعني از كنار ما كه رد شد نشناختمش. موي فرفري داشت و يه خورده چهار شونه بود و يه شلوار راه راه خاكستري پوشيده بود با يه پيرهن آبي. همچين تند از كنار ما رد شد كه نتونستم قيافه اش رو ببينم. وقتي ايشون رسيد جلوي مغازه ارگ فروشي درست وقتي بود كه صاحب مغازه با ارگش آهنگ بابا كرم رو ميزد. من گيج هي داشتم فكر ميكردم كه اين آقا قيافه اش آشناست و داشتم زور ميزدم يادم بياد كجا ديدمش. بعد اين اتفاقي رو كه افتاد فقط من ديدم. خوشبختانه هيچكس ديگه اي نديد. شراره كه داشت قربون صدقه عروسك ميرفت و تو بازارچه هيچكي نبود. من با چشم خودم ديدم كه اون آقا همون جلوي ويترين مغازه قر داد.
من نميدونم اون حكمي كه براي آقاي خرداديان نوشتن فقط شامل ايشون ميشه يا شامل هر كس ديگه أي هم ميشه؟ انگار تو حكمش نوشتن اگه فقط يه دونه قر هم بده بايد بره زندون. زندون تعليقي يعني همين. داداش ناصر ميگه قاضيه بهش گفته خدا وكيلي اگه يه وقت تو خونه شيطون گولت زد و قر دادي خودت به زبون خوش بيا اينجا حبست رو بكش.
من نميخوام بگم اون آقايي كه ديدم محمد خرداديان بود. چون من كه قيافه اش رو درست نديدم اما اگه شما هم مثل من همه فيلمهاش رو ديده باشين همچين مطمئن ميشين كه خود خرداديان بود.
حالا خرداديان بود يا هر كس ديگه مهم نيست. مهم اينه كه يه آقايي قر داده و طبق قانون بايد بره زندون و من فقط اينو ديدم براي من درست مثل اينه كه خود من قر داده باشم. انگار با هم ديگه يه خلاف مشترك انجام داديم به كوري چشم نيروي انتظامي.

سه‌شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۱

سلام
من اگه اسکنر داشتم که اينهمه کار تکنيکي انجام نميدادم
رفتم دوباره عکس رو گذاشتم تو geocities فکر ميکنم اين webshots مشکل داره اگه باز هم عکس رو نميبينين لطفا به من بگين برم tripod رو امتحان کنم.
مرسي

دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۱

امروز برداشتم اين عكسي رو كه محبوبه از من كشيده بود گذاشتم تو سايتم. كلي كار تكنيكي كردم. اول برداشتم با دوربين فيلمبرداري ازش فيلم گرفتم. بعد با ويديو روي كامپيوتر آوردمش بعد هم دو سه تا snap زدم، تا دو سه تا عكس ازش در بياد اين يكي بهترينش بود.
از الان بگم اين اصلا شبيه من نيست ها.
همينجوري ازش خوشم اومده.
اين ...
از webshots به من نامه دادن كه عكس اون هواپيما رو از روي سايتشون برداشتن، چون اين عكس كپي رايت داشته و من بدون اجازه اون رو گذاشتم تو سايتشون. من رو بگو كه اينهمه مدت فكر ميكردم اشتباهي عكس گذاشتم اونجا. بهم گفتن برو دعا كن كه صاحب اين عكس ازت شكايت نكنه و گرنه كارت زاره. از ديروز كه اين خبر رو خوندم دارم مثل بيد ميلرزم.

شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۱

برنامه يک روز دلگير جمعه.
خواب تا ساعت نه. بعد يواشکي اومدم سراغ کامپيوتر داداش ناصر بيرون بود. محبوبه که اگه روز تعطيلي قبل از ساعت دوازده بيدار بشه اون روز کوفتشه. بابا و مامان هم پايين بودن.
ساعت نه و نيم با غرغر مامان که چرا خط اشغاله رفتم صبحونه خوردم. درست مثل يه آدم گناهکار. حالا خوبه مامان زياد گير نميده. وگرنه داداش ناصر ده دقيقه بعدش رسيد.
همچين احساس کوهنوردي هم ميکرد.
ساعت يازده مامان از بازار روز برگشت. گفت که اکبر آقا رو ديده. (همون آقايي که من اشتباهي فکر ميکردم چشم بد وجود داره و اون هم يه دونه اش رو از باباش به ارث برده)‌
به مامان ميگه که امروز صبح داداش ناصر رو ديده که با ماشين ميرفته. بعد به مامان گفت از قول من به داداش ناصر بگو بابا اين ماشينه هواپيما که نيست.
بعد هم کلي از قدرت موتور ماشينش تعريف کرده.
ساعت يازده و نيم رفتم استخر اصلا شنا حال نداد همش نشستم کنار استخر. آب بازي مردم رو تماشا کردم. همچين که از محوطه اومديم بيرون دوباره از گرما خيس عرق شديم.
بعد نهار و استراحت و غروب پارک ملت.
دو نکته بگم و برم اول اينکه فکر نکنين اين برنامه هر روز منه ها! اگه بدونين چه پوستي درس داره از من ميکنه بهم حق ميدين که يه روز هم تفريح داشته باشم.
دوم اينکه غروب با ماشين داداش ناصر رفتيم پارک ملت. اگه اشتباه نگم کوئلش سوخت. يعني کامل که نسوخت فقط همچين که راه افتاديم ماشين شروع کرد به ريپ زدن و شش ساعت طول کشيد ما رو رسوند به پارک. حالا باز به قول داداش ناصر اين ماشينها با غيرتند آدم رو وسط راه نميذارن. کلي هم فحش نصيب اکبر آقاي بيچاره شد.

پنجشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۱

تو این آدرس www.webshots.com هر چقدر دوست دارین فضای مجانی هست برای اینکه عکس بذارین. اون آدرس www.myrealbox.com ده مگ فضای مجانی میده برای نامه هاتون. بلاگر هم تا اونجا که من میدونم هر قدر دوست دارین بهتون فضای مجانی میده برای اینکه خاطره اتون رو توش بنویسین.
یه اقای خیلی مهربون هم به اسم آقای آریا به من یه اکانت مجانی داده برای اینترنت. ( آقای آریا خیلی ممنون)
اونوقت من نمیدونم چرا اقای حسین درخشان میگه دوره اینترنت مجانی داره تموم میشه؟
آ
راست میگین من هم نمیتونم این عکس رو ببینم. یعنی اون روز که گذاشتم تونستم ببینم اما الان نمیشه دید. به جاش یه ضربدر میاد. اما اگه میخوایین یه جای مجانی گیر بیارین برای عکس گذاشتن برید توی این آدرس www.webshots.com . من از این آدرس گرفتم.میتونین توش آلبوم خصوصی درست کنین و عکساتون رو بذارین توش.
بعد هم اینکه قصد دارم به محض اینکه یاد گرفتم چطوری میشه عکس این تو گذاشت اینکار رو بکنم. یه سایت هست به اسم خاطرات که html یاد میده اما یه جوری درساش رو نوشته که اگه لیسانس کامپیوتر نداشته باشی هیچی نمیفهمی. نتیجه اش میشه مثل من که فکر میکردم عکس گذاشتن اینقدر راحته.

چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۱

يو هو
نميدونين چقدر راحته عکس گذاشتن تو اينترنت
اگه ميدونستم تا حالا دو هزار تا عکس اينجا گذاشته بودم.
تا حالا شده از يه چيزي بدتون بياد اما دلتون نياد بياندازيدش دور؟
مثل اين ميمونه که رژيم داشته باشين و دعوت بشين به مهموني با يه عالمه غذاي خوشمزه.
ديشب بعد از شام نشسته بوديم فيلم نگاه ميکرديم من هوس کردم يه خورده مسخره بازي در بيارم. يه ورق کاغذ برداشتم و با يه خودکار ظرف سه ثانيه صورت محبوبه رو کشيدم. اصلا شبيه خودش نشد. محبوبه صورتش گرده من اين صورت رو دراز کشيدم؛ محبوبه موهاش رو تازه کوتاه کرده من اين رو با موهاي بلند کشيدم؛ محبوبه دماغ و لب کوچولو داره؛ من يه دماغ براي اين گذاشتم اندازه پينوکيو؛ لباش هم مثل اين سياهپوستا قلوه اي کردم.
بعد بردم به بابا و مامان و داداش ناصر نشون دادم. فکر کردم خيلي با مزه کشيدم.
بعد محبوبه کاغذ رو از دست من گرفت به نقاشي که من از صورتش کشيده بودم نگاه کرد؛ يه نگاه عصباني به من انداخت و گوشه همون کاغذ با خودکار ظرف سه ثانيه صورت منو کشيد.
قبول نيست. اون دو ترم دانشگاه تهران کلاس طراحي رفته؛ من تو عمرم به جز همين دفتر مشق مدرسه نقاشي نکرده بودم.
اين نقاشي که کشيد اصلا شبيه من نبود. يه آدمي رو کشيد چشاش خمار و خواب آلود؛ ابروهاش مثل اين زنهاي شصت ساله قوس دار؛ دماغ عين دماغ فيل کت و کلفت؛ لبها رو هم مثل همون سياه پوستها قلوه اي کشيد. صورتش هم درست و حسابي شبيه من نبود.
بعد مامان و بابا و داداش ناصر نگاه کردند کلي خنديدند.
من حسابي لجم گرفت. محبوبه خوب بلده خودکار رو کاغذ جوري بچرخونه که نقاشي درست و حسابي در بياره.
بعد اينها دوباره نشستند فيلمشون رو نگاه کردند. من اول اون کاغذ رو مثل يه آدم بي خيال مچاله کردم انداختم تو سطلي که بغل مبله. بعد امروز صبح که خودم تنها تو خونه بودم دوباره برداشتمش صافش کردم. دوباره نگاه کردم. نميدونم چي تو اين نقاشي هست که خيلي شبيه خودمه.
از گوشه کاغذ اون يه تيکه رو بريدم الان اينجاست کنار کامپيوتره.
حالا دردسر من با اين نقاشيه. از يه طرف وقتي ميبينم خيلي ازش لجم ميگيره که اينقدر زشت و بي خيال به آدم ذل ميزنه؛ از يه طرف يه چيزي توشه که نميدونم چيه اما دلم نميخواد بياندازمش دور.
حالا باز خدا رو شکر بلد نيستم عکس بذارم تو وبلاگم وگرنه الان ميذاشتم اينجا شما ببينيند اصلا شبيه منه؟

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۱

اينروزها دارن نتيجه کنکور رو اعلام ميکنن. سال بعد نوبت منه. هر وقت فکر اين مسابقه رو ميکنم تنم ميلرزه. اصلا من نميتونم تو هيچ مسابقه اي شرکت کنم. چند روز پيش هم همينطوري تو مسابقه شنا که دوستانه بين شناگرها گذاشتند آخر شدم. بد جوري استرس ميگيردم.
حالا خدا کنه سال ديگه اصلا ايران نباشم که ..
سال پنجم ابتدايي که بودم يه معلم داشتم اسمش بود خانم يزداني. اونوقتها يه چيز بامزه اي تعريف ميکرد. ميگفت چند تا چيز تو دنيا هست که يه دونه است اگه هم چند تاست شما بايد ياد بگيريد فقط يه دونه اش رو انتخاب کنيد و تا آخر عمر با اون سر کنيد. درست مثل خدا که يه دونه است.
بعد يه ليست ميگفت از چيزهايي که فقط يه دونه است. مثل وطن؛ شوهر؛ پدر؛ مادر؛ شغل...
ميگفت بعضي از اينها رو خودمون انتخاب ميکنيم؛ بعضي رو نميتونيم خودمون انتخاب کنيم مثل پدر و مادر يا وطن. اما اونهايي که خودمون بايد انتخاب کنيم جوري انتخاب کنيم که تا آخر عمرمون باهاش سر کنيم و پشيون نشيم چون فرصت عوض کردين نيست؛ مثل شوهر.
امروز از صبح دارم فکر ميکنم من به چي علاقه دارم. سال بعد اگه خداي نکرده زبونم لال تو ايران باشم و استرس خفه ام نکنه بايد تو همچين وقتهايي انتخاب رشته کنم.
بچه که بودم اگه يکي به من ميگفت ميخواي چکاره بشي فوري ميگفتم معلم. بعد که رفتم مدرسه ديدم همه معلمها که مثل مامان من نيستند که. تازه مامان هم کلي از شغلش ناراضيه. بعد که چهار پنج سال پيش با مرغ چيني آشنا شدم ديدم آشپزي هم بد شغلي نيست. آدم هر وقت خواست خودش درست ميکنه خودش ميخوره همه هم ازت تعريف ميکنند. لازم هم نيست کلي منت داداش ناصر رو بکشي ببردت اونور يخچال که مرغ چيني بخورين. دو سال پيش که پاي بابا شکست و با يه خانم پرستار مهربون آشنا شدم گفتم اين شغليه که انتخاب ميکنم. يه بار هم که ماشين داداش ناصر وسط اتوبان تهران زنجان خراب شد و يه آقاي خيلي واردي اومد و ظرف دو ثانيه ماشين رو درست کرد گفتم چرا من اولين مکانيک زن ايران نشم.
بعد خيلي شغلها رو عاشقشون شدم. مثلا تنها باري که سوار هواپيما شدم اينقدر اين مهمانداره بداخلاق بود که پيش خودم گفتم من اگه مهموندار بشم به اينها ياد ميدم چطور خوش اخلاق بايد بود. يه بار هم يه فيلم ديدم که يه خانم پيري تو مسابقه که تو محله اشون بود اول شد مسابقه درست کردن باغچه خونه. خيلي باغچه اش خوشگل شده بود. اونوقت ميگفتم چي ميشد من کشاورزي ميخوندم باغبون ميشدم. هر بار که يه وسيله تو خونه خراب ميشه و مقصر من باشم دوست دارم مثل محبوبه الکترونيک بخونم؛ حالا بگذريم که من ياد ندارم اون تو عمرش يه هويه دست گرفته باشه.
از پارسال که با اينترنت آشنا شدم از کامپيوتر هم خوشم اومده.
از دکترها هيچوقت خوشم نيومده. همش با قتل و کشت و کشتار سرو کار دارن. مثل سربازي ميمونه. از اين يکي هم خوشم نمياد.
از شيمي هم خيلي بدم مياد. از درسش بدم مياد. شيمي آلي که ديگه شاهکاره.
ديروز با خبر شدم دختر عمه ام تو کنکور قبول شده و بايد انتخاب رشته کنه. دارم فکر ميکنم من اگه جاي اون بودم کدوم رشته رو انتخاب ميکردم. نميدوم چرامعلممون ميگفت هر کس رو براي يه شغل درست کردند و بايد بگرده ببينه اون شغل چيه و تمام زندگيش رو صرف اون شغل کنه. الان که نشستم تکليفم رو با خودم مشخص کردم ميبنيم تمام اين ده دوازده تا شغل که بهتون گفتم رو دوست دارم.
حالا اين که چيزي نيست اينها ميگن بايد ۱0۰ تا شغل دوست داشته باشين.

دوشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۱

بالاخره محبوبه ديروز خونه اشو رو قولنامه کرد.
شما حساب کنين همه از اين معامله ناراحت بودن. بابا غرغر ميکرد. مامان استخاره کرد بد اومد. من هم که هنوز ميگم محبوبه پولش رو ريخته دور. اون که ميخواد راست راستي بره نيوزلند اينکارا چيه ميکنه.
حالا ما هيچي صاحب خونه هم ناراحت بود. از بس که ناراحت بود ظرف همين دو هفته يه ميليون کشيد روش. يعني دو هفته قبل ميگفت شونزده ميليون ديروز قيمتش رو رسوند به هفده ميليون. ميگفت شونزده ميليون بدون پارکينگ ميدم. ميگفت اگه هم نميخواي عيب نداره سه ماه ديگه ميفروشمش بيست ميليون تومن.
انگار طبقه پايين رو عيد فروخته چهارده ميليون و الان هم کلي ناراحته که ارزون داده.

یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۱

داداش ناصر چهار پنج سال پيش از طرف شرکتش يه سفر رفته بود آلمان. ميگفت تو اين کشور هر شهري به يه چيزيش مينازه. يکي به صنعت شراب ساز.... ببخشيد انگورسازيش؛ يکي به صنعت عروسک سازي؛ يکي به صنعت ماشين سازيش؛ حتي انگار يه شهر هم هست که اين فولکس مال اونجاست و همه دنيا ميشناسنش به جز من؛ يکي هم به صنعت نمايشگاه داريش مينازه.
اونوقتها من همش فکر ميکردم که وقتي راديو و تلويزيون ميگه شهر شهيد پرور تهران لااقل اين چيزيه که ما بهش مينازيم.
بعد يادمه دو سه سال پيش بود که داشتيم ميرفتيم مسافرت؛ همينطور اتفاقي ديدم ورودي شهر کرج رو يه تابلو سبز گنده نوشتن به شهر شهيد پرور کرج خوش آمدين. گفتم عيب نداره کرج هم از خودمونه؛ ما و کرجيها به شهيد پروريمون مينازيم. بعد ديدم تو قزوين- زنجان -کرمان- قم -انزلي- رشت- مشهد و ... همه جا نوشتن به شهر شهيد پرور خوش آمديد.
از اونوقت تا همين ماه قبل که رفتيم مسافرت مونده بودم ما چطور ميتونيم به شهيد پرور بودنمون بنازيم. به کي بنازيم؛ همه شهرها که شهيد پرورند.
تو اين مسافرت فهميدم به کي ميتونيم پز بديم . تو ورودي شهر رودبار نوشته.
به شهر زيتون پرور رودبار خوش آمدين.

جمعه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۱

من اصلا از سياست خوشم نمياد وقتي اسم سياست رو ميشنوم ياد صدام حسين ميافتم با اون سبيلاش. يعني اصلا هر چي آدم سبيلو ميبينم ياد سياست ميافتم. شما ببينين همه آدمهاي بد سياسي سبيل دارند. آدم خوباش هم که ميرن تو سياست اول سبيل ميذارن بعد آدم بد ميشن. اسم هم نميبرم که باز مطلبم سياسي نشه. فقط بهتون بگم بابا و داداش ناصر سبيل ندارن سياسي هم نيستن.
اما نميدونم چرا تو اين مملکت از هر چی که حرف ميزنيم سياسي ميشه. اگه بخواييم از نون هم بنويسم باز ممکنه بهمون بگن سياسي نوشتي. اين نانوايي ما هم سبيل داره هم هر وقت دلش بخواد نون رو گرون ميکنه.
من وقتي حکم چشم در آوردن رو در مورد اين خانم خوندم يه جوري شدم. اصلا کاري ندارم اون خانم مقصر بوده يا نبوده. اما فکرش رو بکنين چطور ميخوان چشم يه خانم رو از کاسه در بيارن؟ اون هم جلو يه سري آدم ديگه. سه سال پيش يادتونه يه آقايي اسيد پاشيد تو صورت يه خانم. فکر ميکنم تو حکمش يه مدت زندان بود و تبعيد. تازه اون که از اول تا آخر گناهکار بود. اين خانم که فوقش نصف گناهکاره. ( نميگم بايد چشماي اون آقا رو هم در مياوردن)
حالا وقتي پنجشنبه اون مطلب رو نوشتم واقعا ميخواستم بفهمم يه زن اينطور مواقع بايد چکار کنه. سياسي هم ننوشتم. اصلا شما تو اون مطلب آدم سبيلو ديدين که ميگين من سياسي نوشتم؟
مثل اين که الان دو هفته است که آقاي قاسمي ننوشته.
شما نميدنين کجاست؟

پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۱

من تو اينترنت بيشتر اوقات سراغ وبلاگ ميرم و گويا.
اولين بار اصلا معني اينترنت رو با گويا فهميدم، هميشه يه نگاه به خبراش مياندازم. دو ماه پيش تو يكي از سايتهاي گويا خوندم كه رييس حراست كيش ميره سراغ يه خانم متاهل كه شوهرش براي يه كاري اومده بود تهران. انگار ميخواسته بهش تجاوز بكنه كه اون خانم از خودش دفاع ميكنه و اون آقا رو ميكشه. چهار سال تو زندون بود و آخرش هم به اعدام محكوم شد.
ديروز هم باز تو همين سايت اينترنت يه خبري خوندم. يه خانم متاهلي كه شوهرش راننده كاميونه و يه بار وقتي شوهرش براي حمل بار به يه شهر ديگه ميره يه آقايي به قصد تجاوز مزاحم اون خانم ميشه و اون خانم با جوهر نمك به صورتش ميپاشه و اون آقا كور ميشه و حالا دادگاه حكم داده كه چشمهاي اون خانم رو در ملا عام از حدقه در بيارن.
از ديروز كه اين خبر دومي رو خوندم همش دارم فكر ميكنم چي درسته چي غلطه؟ يه زن تا چه حد ميتونه از ناموس خودش دفاع كنه؟ من تا حالا خارج نبودم اصلا هيچوقت هم به مسائل سكسي فكر نكردم. ولي ميدونم كه تو خارج روابط خانم و آقا خيلي راحت تر از ايرانه. تو آمريكا يه خانم متاهل هر كار دلش بخواد ميتونه بكنه ولي اگه بخوان با زور بهش تجاوز كنند پدر مرده رو در ميارن. انگار يه بكسور شون هم بخاطر تجاوز به يه خانم 15 سال زنداني شد. بعد هم اينو ميدونم كه اين كشور رو نكبت گرفته و البته همه كشورهاي خارجي رو كه مسلمون نيستند نكبت گرفته. به خاطر همين كارها. اينقدر نكبت گرفته شون كه روزي صد بار به خدا ميگن چرا اين نعمت انقلاب رو به ايران اعطا كردي و مگه ما چقدر گناهكار بوديم كه به ما نظر نداشتي و ايرانيها واقعا ملت برگزيده ات هستند كه اينقدر بهشون لطف كردي.
يه راهش هم همين راهيه كه تو كشورهاي مسلمون هست. يعني زن و مرد نبايد همديگه رو ببينند تا موقع عروسي. بعد از عروسي هم هميشه حق با مرده. حتي اگه شوهر شما نباشه.
حالا از وقتي اين خبر ديروز رو خوندم دارم فكر ميكنم اين دو تا زن بايد چكار ميكردن. از خودشون دفاع ميكردن؟ چطوري دفاع ميكردن. بگه آقا خواهش ميكنم دست از سر من بردار؟ بگه ببخشيد كه من شوهر دارم حالا اگه ميشه برين سراغ يه زن ديگه؟ يا بگه اقا ميرم به زنت تلفن ميزنم ميگم بياد پوست از سرت برداره ولم كن؟ يا بگه اگه يه قدم ديگه جلو بياي ميرم تلفن رو برميدارم به 110 ميگم بياد پدرتو در بياره؟ يا مثلا بگه آقا تو رو حضرت …. برو دست از سرم بردار؟ اين ها ميشه دفاع مشروع؟
يا نه اصلا اجازه بده اون آقا بهش تجاوز كنه بعد منتظر شه بيان سنگسارش كنن؟