چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۱

تو عروسي با خبر شدم که زهرا خانم مرد. اون موقع زياد ناراحت نشدم وسط جشن و آواز محبوبه اين خبر رو به من داد. جو جوري نبود که آدم ناراحت بشه اما الان که دارم اين رو اينجا مينويسم نميدونم چرا اينقدر حالم گرفته است.
يعني اون خانم شکم گنده چاقي که اينطور بي سر و صدا بين آشپزخونه و سالن خونه اشون تو قم رفت و آمد ميکرد و چاي و ميوه و غذا مياورد مرد؟
.زهرا خانم گنده ترين شکم دنيا رو داشت. شکمش اينقدر بزرگ بود که من همش اونوقتها فکر ميکردم موقع تولد تنها بچه اشون نيلوفر يه دونه جفت دوقلو تو شکمش جا مونده و همينطور بزرگ شده و هر روز هم بزرگتر ميشه. نيلوفر همون اوايل تولدش مرد.
ميگفتن که زهرا خانم چهل روز پيش مرده. يک ماه تو اي سي يو بستري بود و اونوقت ما اصلا خبر نداشتيم.
الان شش سالي ميشه که ما با آقاي حبيبي و خانمش رفت و آمد رو قطع کرديم.
بابا اين رابطه رو قطع کرد الان که من فکر ميکنم ميبينم به خاطر وجدان درد اينکار رو کرد اما اونوقتها دليل بابا رو قبول کرده بوديم که همش به مامان ميگفت پسر عمه ات يه جوري با ما رفتار ميکنه انگار ما کمونيستيم.
ما اوايل با بابا شوخي ميکرديم که تو آخر باعث شدي اين بنده خدا ديونه بشه اما بعد که ديديم شوخی های ما جدی جدی روی بابا اثر گذاشته و از اين بابت ناراحته ديگه از اين شوخيها باهاش نکرديم. حتي روز عروسي که محبوبه به من خبر داد که زهرا خانم مرد ميخواستم برم پيش بابا بهش بگم اينقدر آقای حبيبی ديونه بازی در آورد که بنده خدا زنش از دستش دق کرد و مرد اما بعد فکر کردم اگه اين حرف رو به بابا بزنم بدجوري به هم ميريزمش.
ما هميشه به شوخی به بابا ميگفتيم که شما تنها کسی هستين که با دو ضربه موفق شدي يک بنده خدا رو ديونه کني.
آقاي حبيبي يکي از فاميلهاي مادرم ميشه که نسبتشون رو اينجا نمينويسم چون مثل من گيج ميشين.
اقاي حبيبي عين حبيبي معاون رييس جمهوره. قيافه اش رو ميگم. هيچ مو نميزنه با ايشون. يه آقاي پيرمرد آروم مو سفيد که هميشه يه تبسم به لب داره که خودتون ميفهمين لبخند نيست داره ادا در مياره.
آقاي حبيبي تو قم ساکن بودن. تا همين شش سال پيش ما حداقل سالي دوبار ميرفتيم خونه اشون. شب جمعه ميرفتيم شام و خواب اونجا ميمونديم و فرداش برميگشتيم. اونها هم هر وقت ميامدند اينجا دو سه روز ميموندند.
اقاي حبيبي خيلي به مطالعه علاقه داشت. هميشه آخرين کتابي رو که خونده بود براي بابا خلاصه گويي ميکرد. فقط در يک زمينه مطالعه ميکرد. دين اسلام. اولين بار خونه آقاي حبيبي بود که از دهان خودشون شنيدم که چرا موسيقي حرامه. اون موقع از اين جور اطلاعاتی که ايشون مفت مفت در اختيار ما ميگذاشتن کلی کيف ميکردم. مثلا ميگفت که موسيقي برای اين حرومه چون به خاطر اختلالاتي که در سيستم عصبي درست ميکنه باعث ميشه عمر آدم کوتاه بشه. ايشون ميگفت که برای همينه که همه موسيقي دانها قبل از پنجاه سالگي مردن به جز بتهون که شصت سال عمر کرد. اون هم به خاطر اين که کر بود. ميدونم تمام اين جملات دروغه. اما بنده خدا تقصير نداشت اينطوري تو کتابها نوشته بودن. فکر ميکنم وسط حرفهاش ناچار ميشد پنجاه باري از جاش بلند بشه بره براي اثبات حرفاش از قفسه کتاب بياره. بعد وقتي حرفاش تموم ميشد ميديدين که پنجاه تا کتاب جلوش رديف شده.
من همين پارسال که سي دي موسيقي کلاسيک رو ميديدم ديدم که همه موسيقي دانها عمرشون بيشتر از نود ساله فقط بتهون قبل از نود سالگي مرد. اون هم احتمالا به خاطر اينکه بنده خدا کر بود.
تمام صحبتهايي که تو خونه اينها ميشد در همين مورد حقانيت دين اسلام بود اما وقتي ميامدند خونه ما اصلا از اين بحثها نميشد. احتمالا به خاطر اينکه سوادش همراهش نبود. وقتی ميامدند خونه ما اصلا حرفهاشون خيلي مسخره ميشد. آقاي حبيبي از سياست هيچي نميفهميد.
بعد درست نميدونم چطور شد که يه روز درباره اثبات وجود خدا با بابا بحثشون شد. بحث که نه چون تو خونه آقاي حبيبي خودشون متکلم وحده بودند بقيه فقط گوش ميدادن. خودش حرف رو کشوند به اثبات وجود خدا اينجا بابا ضربه اول رو بهش زد.
از اينجا به بعد تقصير باباست. حالا شما فکر نکنين براي اينکه يه چيزي گفته باشه اين حرف رو زد ميتونست اصلا حرف نزنه. همون بله- صحيح- عجب رو بگه. تازه من الان که دارم اينجا اينها رو ميگم کلی طرفدار بابام هستم.
بابا يه کلام ازش پرسيد که کدوم دانشمندا خدا رو اثبات کردن؟
اين بيچاره مثل مرغ پرکنده شد. همچين بال بال زد. تته پته کرد آخرش گفت من الان درست حضور ذهن ندارم حتما بعد بهتون ميگم.
تا حالا تمام بحث آقای حبيبی در مورد حقانيت ديني بود که اصلا نياز به اثبات وجود خدا نداشت.
دفعه بعد که رفتيم خونه اشون تمام سواد خداشناسيش رو رو کرد.
اين جملاتي که ايشون گفت بعدها صد بار برای مسخره بازی توسط محبوبه و داداش ناصر تکرار شد وگرنه امکان نداشت من با اين جزييات يادم بمونه
آقاي حبيبي گفتند که( شالاخوف روسي وقتي که موفق شد اولين سلول رو تو ازمايشگاه بسازه به زبون خودش گفت که من از همين روش ميتونم خدا رو اثبات کنم. شالاخوف روس بود اما به خدا اعتقاد داشت
نيوتن انگليسي وقتي سومين قانونش رو اختراع کرد گفت من به سه روش ميتونم خدا رو اثبات کنم
ماکس پلانک وقتي موفق شد نور رو به دوازده رنگ بشکونه گفت من به دوازده روش ميتونم خدا رو اثبات کنم.
انيشتن وقتي موفق شد از يه ذره اتم يک ميليون کيلو کالري انرژي بگيره گفت که من به يک ميليون روش ميتونم خدا رو اثبات کنم. )
اونروز فقط اسم دانشمند بود که رديف کرد و گفت که هر کدوم به چند روش ميتونن خدا رو اثبات کنن.
بعد آخرش بابا بهش گفت ببينم تو اين کتابها هيچ کدوم از اين روشهايي رو که گفتين برای نمونه ننوشته بود؟
اين ضربه آخر بود درست دو هفته بعد بود که به ما گفتن که آقاي حبيبي در مورد وجود خدا يه حرفهايي می زنه که تاچار شدند ببرندش تو تيمارستان بستري کنندش.
بيمارستان تو تهرون بود من باهاشون برای عيادت نرفتم ميگفتن بچه اونجا راه نميدن. اما انگار تيمارستانش خيلي نزديک همين اکباتان بود.
همون وقتي که بابا از عيادت اون برگشت خونه بدجوري اخماش تو هم بود. با مامان رفته بود. ما اونوقتها حواسمون نبود بابا چقدر احساس وجدان درد ميکنه همش باهاش شوخی ميکرديم. بابا مرتب می گفت اين بنده خدا که نميتونه به کسي آزار برسونه حالا چرا بردنش اسايشگاه تو همون خونه يه سه ماه استراحت ميکرد خوب ميشد.
البته آقای حبيبی دو هفته بيشتر آسايشگاه نموند بعد رفت خونه يه سال مرخصي از محل کارش گرفت و موند خونه و قرار شد تو اين يه سال کتاب نخونه.
ما يه ماه ديگه همگي براي عيادتش رفتيم قم. اينبار بر خلاف هميشه که خودش با اون پيژامه گنده اش ميامد در رو باز ميکرد و اون لبخند مصنوعي رو ميذاشت رو لبش زهرا خانم اومد در رو باز کرد.
آقاي حبيبي نشسته بود تو سالن . نشسته بود. دراز نکشيده بود. پس حالش زياد بد نبود.
آخرين نفري که بهش سلام کرد من بودم جوابم رو داد و همينطور ذل زده به من. مستقيم نگاه ميکرد. من اونوقتها يادمه هر وقت کسي بهم زل ميزد سرم رو ميانداختم از خجالت ميانداختم پايين. بعد ديگه اصلا يادم رفته بود که داره به من نگاه ميکنه. وقتی سرم رو بردم بالا به نظرم رسيد دو ساعته اي ميشد که همينطور داشت به من نگاه ميکرد.
وقتي بابا بهش گفت حالتون الحمداله بهتره؟ نگاهش رفت رو بابا گفت مرسي و همينطور به اون ذل زد.
درست بعد از اينکه زهرا خانم چاي رو آورد و گذاشت جلومون و دوباره رفت تو آشپزخونه. به بابا يواش گفت:من روش اثبات خدا رو ياد گرفتم.
بابا گفت خب حالا اين موضوع رو ولش کن...
پريد وسط حرفش گفت: ميدونستي که به تعداد آدمها ميشه خدا رو اثبات کرد؟ هر کس يه روش مخصوص خودش برای اثبات خدا داره؟ ميدونستی هر کدوم از ما وظيفه داريم بگرديم اين روش رو پيدا کنيم؟
بابا بنده خدا همينطور مونده بود چي بگه اقاي حبيبي گفت. من روش اثبات خودم رو براشون گفتم فکر کردن ديونه شدم. شما ميدونين اشعه گاما چيه؟
هيچکي نميدونست فقط اسمش رو شنيده بوديم
گفت :دانشمنداي روسيه يه گلدون هزار ساله از زير خاک پيدا کردن بهش هزار دوز اشعه گاما تابيدند ميدونين چي شد؟ کوزه شروع کرد به خوندن.
واي الان که اينو رو اينجا مينويسم يه جوري دارم ميشم. اون موقع مامان به من گفته بود که اين بنده خدا يه خورده قاطي کرده. بعد که اين حرف رو زد من همش فکر کردم الان يهو با چاقو ميپره به ما حمله ميکنه. اينکه يه کوزه آواز بخونه شايد الان عادي باشه اما اون موقع هنوز ام پي تري اختراع نشده بود. تازه شما تا حالا شنيدين که کوزه ام پي تري داشته باشه؟
آقای حبيبی گفت که اشعه گاما باعث شد که کوزه اطلاعات مربوط به هزار سال پيش رو بيرون بريزه. هزار سال پيش يه خانمي داشت آواز ميخوند و اين کوزه رو ميساخت براي همين اين آواز توي خاک کوزه محبوس شد بعد که اشعه گاما بهش زدند اين آواز آزاد شد و الان نوارش هم تو موزه محفوظه.
من شاهدم که اين بنده خدا همه اين حرفها رو از روی کتاب ميزد کتابش رو هم به ما نشون داد از اين کتابهای نازکی که تو قم برای اثبات وجود خدا تند تند چاپ ميکنن. اگه قرار بود کسی بره ديونه خونه نويسنده اون کتاب بود نه اين بنده خدا.
اون موقع براي من وقتي اين توضيحات رو داد خيلي طبيعي بود خب اشعه زدن يه چيزي صداش در اومده مثل اين فيلمهاي تخيلي.
بعد آقاي حبيبي دوباره گفت: ميدونين بعد دانشمندا چيکار کردن؟ برداشتن چهل ميليارد دوز اشعه تابيدند به همون کوزه. اين بزرگترين واقعه علمی تاريخ جهانه. چهل ميليارد دوز براي اينکه کوزه بره به چهل ميليارد سال قبل. اون زمان که هنوز هيچي نبود . يعني قبل از بيگ بنگ.
ما اون موقع هيچ کدوم نمی دونستيم بيگ بنگ چيه الانش هم درست نميدونيم.
بابا همينطور بيشتر عصبي ميشد به آقاي حبيبي گفت چايتون يخ نکنه. آقاي حبيبي يه نگاهي به چايش انداخت بعد گفت ميدونين دانشمندا چي شنيدن؟
من همينجا اعلام ميکنم که بابا بنده خدا تمام سعي اش رو ميکرد که اصلا داخل اين بحث نشه. فقط اينجا بايد يه چيز درست و حسابی ميگفت که بحث منحرف بشه. اگه نتونست بحث رو منحرف کنه باز هم تقصير اون نبود. نميشد که مهمون به صاحبخونه بگه ميوه بيارم خدمتتون بخورين؟ از زهرا خانم هم بعد از اينکه چاي رو آورد خبري نبود. بعد وقتی بابا نتونست هيچی پيدا کنه که بگه آقاي حبيبي گفت اين مسئله الان مدرکش تو موزه محفوظه. شاهد اين موضوع فقط يه دانشمند نبود بيست ودو نفر دانشمند تو اون جلسه بودند همه اونهايي که تو اون لحظه تاريخي تابش چهل ميليارد دوز اشعه گاما به کوزه اونجا بودن شاهد بودند که اولين صدايي که شنيدن صداي کشيده شدن کبريت بود.
بلافاصله بعد از اون صداي قويترين انفجاري که بشر تا حالا شنيده به گوش رسيد. بيگ بنگ
شما فکر ميکنين کي بود که کبريت رو کشيد که انفجار بيگ بنگ رو باعث شد؟
واي بابا ديگه کبود شده بود. آقاي حبيبي فقط به پايين نگاه ميکرد به زير دستش. انگار خجالت ميکشيد بگه کی بود که کبريت رو کشيد.
ديگه اصلا حرفي نزديم وقتي زهرا خانم ميوه آورد درست دو دقيقه بعد ما خداحافظي کرديم و رفتيم.
اون وقت آخرين باري بود که به خونه اينها رفتيم.

سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۱

اه درست وقتي که خبر خودکشي يه نفر رو ميشنوي و اينهمه زحمت ميکشي به قول خودت يه چيز بامزه بنويسي اين جو رو خراب کني ميبيني پايين مامان فيلم دوران کولي رو گذاشته. درست همون صحنه که زن حامله مرد. ديشب تا اونجا ديده بود. موسيقي اين فيلم هم اينقدر اون لحن غمناکش رو کش ميده تا اشکت رو در بياره.
تازه اگه اين موسيقي دستتون نيست بردارين همون اهنگي رو که اقاي نجفيان از روي موسيقي اين فيلم ساخته و خونده گوش کنين اينجوري شروع ميشه

عجب رسميه رسم زمونه
قصه برگ و باد خزونه
ميرن ادمها از اونها فقط
خاطره هاشون به جا ميمونه.
کجاست اون کوچه چي شد اون خونه
آدمهاش کجان خدا ميدونه
بوته ياس بابا جون پژمرد
گوشه باغچه توي گلدونه
عطرش پيچيده تا هفت تا خونه
خودش کجاهاست خدا ميدونه
ميرن ادمها از اونها فقط
خاطره هاشون به جا ميمونه.
تسبيح و مهر بي بي جون هنوز
گوشه طاقچه توي ايونه
خودش کجاهاست خدا ميدونه
خودش کجاهاست خدا ميدونه
ميرن ادمها از اونها فقط
خاطره هاشون به جا ميمونه.
پرسيد زيرلب يکي با حسرت
که از ما بعدها
چي يادگاري
به جا ميمونه
خدا ميدونه.
خدا ميدونه.

اگه اثر نکرد نسخه آقاي نجفيان با اون صداي نکره اش رو ول کنين. خانم شکيلا با صداي قشنگتري خوندن.
اگه باز هم اثر نکرد خيلي سنگدلين.
ما ناچار شديم شب بريم يه هتل اجاره کنيم. خونه داماد جا نداشت يه آپارتمان تو يه مجتمع مسکوني توي نوشهر نرسيده به چلندر اجاره کرديم اگه اشتباه نکنم يه شب ۴۵ هزار تومن شد. صاحب اونجا ميگفت تو روزاي تعطيل و تابستون شبي ۹۰ هزار تومن هم اجاره ميگيرن.
يه آپارتمان دو خوابه بود با همه امکانات رفاهي همه چيزش هم تميز و مرتب بود.
يه محوطه عالي داشت که يه رودخونه کوچولو از وسطش رد ميشد.
داخل واحدها تلويزيون بود و به جز کانالهاي ايراني سه تا کانال ماهواره اي هم به تلويزيون وصل بود. جام جم يک جام جم دو و سحر
من چند بار تا حالا چشمم به اين کانالها افتاده بود اما همينطوري گذري نگاه ميکرد تا حالا ننشسته بودم درست حسابي تماشاش بکنم. اين دو روز تعطيل چون هيچ کانالي برنامه نداشت قسمت شد که يه خورده از اينها تماشا کنم.
اينجا ميگن که بيشتر برنامه هاي داخل ايران تقليد از برنامه هاي خارجه. حتي يه مسابقه هست که من خودم نمونه خارجيش رو تو ماهواره ديدم اينجا خيلي بي ريخت اجرا شده اسمش الان يادم نيست سيب و کمان يا يه همچين چيزي.
اما ديگه تقليد کردن از برنامه تلويزيونهاي ايراني مقیم خارج خيلي زور داره. اين بيچاره ها که هيچي ندارن همش يه دونه مجريه که مياد ميشينه جلوي دوربين يه تلفن هم بغلش ميذارن هي مردم زنگ ميزنن قربون صدقه هم ميرن. مرتب هم ميگن ما پول نداريم به ما کمک کنين.
حالا جام جم ايران عين همين برنامه رو گذاشته بود. يه آقايي به اسم نجفيان آورده بودند آقاي کاووسي هم مهمونشون بود بعد مردم زنگ ميزدن قربون صدقه هم ميرفتن.
آقاي نجفيان که خيلي با مزه صحبت ميکرد. ميگفت گل من الهي قربونت برم الهي فدات بشم حالت خوبه. شامتو خوردي? اي قربون اقا بارک الله بگو ببينم چي دوست داري گل من؟
بعد اون نفري که پشت خط بود حرفش رو ميزد. جالب بود که آقاي نجفيان اصلا تکراري قربون صدقه نميرفت هميشه يه چيز جديد داشت که بگه. فقط اين اصطلاح گل من رو تکرار ميکرد.
يه بار هم يه نفر بهش گفت نميشه مدت برنامه اتونو بيشتر کنين
آقاي نجفيان گفت: فدات بشم گل من چشم همين امشب به لاريجاني زنگ ميزنم ميگم روزي ۴۸ ساعت براتون برنامه بذاره. کار ديگه نداري عسلم؟
يه کانال ديگه هم برداشته بود از برنامه تلويزيون پارس کپي زده بود. همون برنامه که آهنگهای انتخابی برای مردم پخش ميکنه. يه خانمي رو آورده بودن کنار يه ميز راست واستاده بود. اين يکي زياد قربون صدقه نميرفت همچين يه خورده خشن شده بود. ميگفت مردم صلحشور خارج از کشور اينهمه از ما فيلم روز خواستين نشونتون داديم يادتون رفته بي معرفتها. همين ماه پيش بود که فيلم هيوا رو نشونتون داديم دو ماه قبل هم که ناصرالدين شاه اکتور سينما نشونتون داديم ديروز پريروز هم هور در آتش نشون داديم ديگه چي ميخوايين اينقدر غر ميزنين؟
بعد گفت يه خبر خوش براتون دارم ميخواييم فيلم مرد عوضي رو نشونتون بديم به يه تيکه از اين فيلم توجه کنين
بعد يه خورده از فيلم رو نشون دادن و آخرش هم گفت هنوز معلوم نيست اين فيلم رو کي نشونتون بديم اما الهي که کوفتتون بشه.
آخه اين که نميشه.
ما تا حالا ناراحت بوديم که چرا بقيه قهر ميکنن يا ديگه نمينويسن اونوقت امروز با خبر شدم که يه نفر خودکشي کرد.
بابا اگه دلتون خواست وبلاگتون رو ول کنين ديگه ننويسن اما چرا خودتون رو ميکشين؟
الان هنوز درست و حسابي يه سال نشده که شهر به اين کوچيکي دو تا تلفات داده.
خدا کنه اگه اون دنيا بهشت و جهنمي هست خدا اينقدر که آخوندا ميگن درباره خودکشي سختگير نباشه.

دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۱

من هنوز نمیدونم کی خوبه که آدم قهر کنه و تا کی باید این قهر رو ادامه بده.
بعضی وقتها که قهر کردن این دوستان وبلاگی رو میبینم به خودم میگم اگه یه روز قهر کردی همچین قهر کن که دیگه برنگردی بعد میبینم اینطوری فقط انگار با خودم قهر میکنم. الان آقای خر مگس برگشته. من که خیلی خوشحال شدم. جدی میگم ها خوشحال شدم. این پسرها هم اصلا بلد نیستند قهر بکنن حسابی اش رو بگیرین دخترها هم بلد نیستن خورشیدخانم رو نگاه کنین همش دوهفته بیشتر قهر نکرد یا دیگه اونی که خیلی همت داشت پینک فلویدیش بود که سه ماه قهر کرد
اما خدا رو شکر اینها قهرشون زیاد طول نکشید. برای ناز کردن همینقدر بسه. فقط یه نفرهست که قهر کرده و بد جوری منو میترسونه.
آقای قاسمی رو نمیگم ایشون مثل اینکه تو یه جای دیگه مطلب مینویسن اسم سایتشون هست دوات. البته من که تا حالا این جا نرفتم اما آقا شایان میگفت خیلی سایت خوبیه. من ندا خانم رو میگم.
الان دیگه دو ماه بیشتره که رفته. دلم براش تنگ شده. نمیدونم تا کی میخواد کارش رو ادامه بده. اونوقت که در مورد خر مگس یا آقای شبح وقتی که گفتند که دیگه وبلاگ نمینویسند اون چیزها رو نوشتم انگار ته دلم میدونستم اینها یه روز برمیگردند. بقیه وقتی خداحافظی میکنن انگار یه جایی توی یه تیکه از نوشته اشون اشاره میکنن که بابا شوخی میکنم همین روزها برمیگردم اما ندا خانم نه. از طرز خداحافظی کردنش اصلا خوشم نیومد.
میترسم هیچوقت برنگرده.

یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۱

سلام
ما روز جمعه برگشتيم اما شب دير وقت بود که رسيديم تهرون بعد صبح گيج و ويج بلند شدم برم مدرسه عصر هم اومدم مثل سنگ خوابيدم تا وقتي که همه از سر کار اومدن
تازه من به خودم ميگفتم که يه چرت ميزنم بعد ميام سراغ وبلاگ.
رفتيم چالوس. چطور بگم جاتون خالي وقتي که حتي يه قطره بارون هم نيومد؟ من رو بگو که دلم رو خوش کرده بودم يه شکم سير بارون ميبينم.
داماد چالوسي بود براي همين عروسي هم تو چالوس برقرار شد خيلي جالبه که اينجا تو تهرون همه دلشون ميخواد يه باغ گير بيارن عروسيشون رو اون تو بگيرن اونوقت تو چالوس که اينهمه باغ هست عروسي رو تو باشگاه گرفتن.
اين باشگاهي که عروسي توش بود يه سالن بزرگ بود که دو قسمتش کرده بودند که زنها و مردها همديگر رو نبينن و يه پارکينگ خيلي بزرگ داشت و يه عالمه تاب و سرسره براي بازي بچه ها هيچ چيزيش به باشگاه تهرون شبيه نبود جز غذاش که خيلي آشغال بود.
تو پارک حسابي با بچه ها بازي کردم. نيما حسابي بزرگ شده نميدونين چه عسلي شده. ديگه درست و حسابي حرف ميزنه همه چي رو اينقدر بامزه ميگه که من همش فکر ميکردم به جاس شام بشينيم نيما رو بخورم.
همين. عروسي که اصلا جالب نبود فقط اينو بگم که دختراي چالوس خيلي با مد روز جلو ميرن. مثل اينکه داشتن موبايل اينجا خيلي شخصيت مياره. تقريبا دست همشون يه دونه بود. لباساشون هم خيلي به روز بود. اصلا قابل مقايسه با شهر بابا نيست که يه شهر سوت و کور کشاورزيه. اصلا ميتونين اينو از ماشينهايي که تو خيابون ميرفت متوجه بشين. من که نتيجه گرفتم توريسم از کشاورزي خيلي پولسازتره. اين نتيجه گيري رو هم داداش ناصر اصلا يادم نداده خودم به اين نتيجه رسيدم.
اينجا کميته و بسيج همش کشکه. بلافاصله بعد از شام يهو همه چي قاطي پاطي شد. زنها و مردها قاطي شدن و ميرقصيدن. تقريبا رقص همشون هم خيلي بد بود. افتضاح بود.
(‌يکي نيست بگه رقص خودت خيلي خوبه؟)


من الان دارم يه خورده هر وقت فرصت پيدا ميکنم کتاب آيين نامه رانندگي ميخونم. ۱۴ دي قانونا ميتونم برم امتحان بدم اما فکر ميکنم تا بعد از کلاسها فرصت نکنم برم رانندگي ياد بگيرم حالا اينها رو گفتم که درمورد تابلوهاي کنار جاده يه چيز بگم.
تا حالا به اين تابلوها دقت نکرده بودم. وقتي که معني اش رو بفهمي انگار با شما حرف ميزنن انگار يه عده بچه تو مدرسه هستن که يهو زبونشون رو ميفهمي اما ديدين تو اين جور صحبتها يهو بعضي ها انگار فقط بلدن چرت و پرت بگن.؟
حالا فکر نکنين منظور به اين تابلوهاي سبحان الله و اتقو الله هست ها. نه اينها که هيچ اما يه تابلوهايي تو همين جاده چسبوند که آدم هاج و واج ميمونه براي چيه؟
مثلا قبل از اينکه داخل تونل بشين يه تابلو گذاشتن روش نوشته بعد از داخل شدن به تونل چراغها را روشن کنين. خب آدم حسابي اين گفتن داره؟‌ هر آدم عاقلي که داخل تونل بشه ميبينه که تاريکه چراغش رو روشن ميکنه. اما در عوض وقتي از تونل بيرون مياين برگردين يه نگاه به عقب بکنين ببينين نصف ماشينها يادشون ميره چراغهاشون رو خاموش کنن اينها بهتر نبود به جاي اون تابلو بعد از خروج از تونل يه تابلو ميذاشتن که تونل تموم شد چراغها رو خاموش کنين.؟
اما از همه اين تابلوها با مزه تر يه نوشته بود که چند جا کنار رودخونه کرج گذاشته بودن و روش نوشته بودن بستر رودخانه متعلق به عموم مردم است.
فقط ننوشته بود چطور از بين اينهمه باغ که هم صاحب داشتن و هم سگ رد بشيم بريم وسط بستر رودخونه. اصلا بستر رودخونه به چه درد ما ميخوره. هيچکي ميره اون وسط بشينه صبحونه بخوره؟
اون آقايي که اين تابلو رو اختراع کرده خوشش مياد بريم جلوي در خونه اش يه تابلو بزنيم بنويسم کره مريخ متعلق به شما و خانواده شماست؟

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۱

اين فاميلهاي خانواده ما يه خوبي که دارند اينه که همه چي رو از هم پنهون ميکنن. يعني يهو ميبيني که بهتون زنگ ميزنن که يه ساعت ديگه خودتون رو برسونين شمال عروسيه.
اصلا براي من تعجب نداره اگه يه روز بهم زنگ بزنن بگن فردا عموي ششمم ميخواد عروسي بکنه(من همش پنج تا عمو دارم) شايد هم راست راستي يه عمو ششمي داشته باشم. اينها استاد پنهان کاري هستند.
حالا اينبار رحم کردند يکشنبه به ما خبر دادن. عروسی دختر عمومه که همسن منه. قبلا عقد کرده بود حالا عروسیشه.
شرايط هم يه جوريه که نميشه نرفت اين عروسيها تنها جاييه که ما اعلام ميکنيم هنوز با هم فاميل هستيم. حتي عيد هم نميتونه فاميليت ما رو ثابت کنه.
من هنوز براي رفتن تصميم نگرفتم مامان ميگه الان که اول سال تحصيليه حالا يه روز غيبت که کاري نميکنه. جالبه که الان دو ماه از شروع کلاسها گذشته و مامان من هنوز براش اول مدرسه است
از يه طرف هم امکان نداره بذارند من تنها تو خونه بمونم از طرف ديگه نيست که من خيلي از درسام خوشم مياد از خدا خواسته آماده شدم که برم شمال.
اما با همه اين احوال آماده شدن خيلي سخت بود. نميدونين ديروز آرايشگاه چه خبري بود غلط نکنم نصف مردم ايران همين دو سه روزه عروسي دارند.
لباس هم که طبق معمول ندارم يعني يه چيز درست و حسابي براي عروسي ندارم هواي شمال بارونيه. من هم برداشتم اون باروني شيکه رو که پارسال تو نمايشگاه خريده بودم دادم به محبوبه. حالا دوباره برداشتمش پوشيدمش محبوبه هم به روش نياورد شايد يادش رفته شايد هم داره به من رشوه ميده. هرچي باشه قراره با هم بريم خارج.
ما چهارشنبه عصر ميريم شمال تا جمعه عصر. شيشصد تا کار نصفه هم بايد انجام بدم
ببخشيد اگه تا شنبه اينجا سر نميزنم

شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۱


هفته قبل فيلم قيصر رو ديديم. خيلي قشنگ بود. داستان يه آقاي لاتي بود که وقتي فهميد که برادرش رو کشتن و به خواهرش تجاوز کردند اومد زد همه رو کشت يکي يکي پدرشون رو در آورد
اين آمريکاييها برداشتن قيصر رو فيلمش کردن اسمش رو گذاشتن کارتر رو بگيرين
توش به جاي بهروز وثوقي راکي بازي ميکنه تو اين فيلم هم زدن برادر راکي رو کشتن و به دختر برادرش تجاوز کردن و راکي مياد ميزنه پدر يکي يکي شون رو در مياره.






چهارشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۱

امروز صبح آقا رضا رو تو آسانسور ديدم. پير شده بنده خدا. حالا داداش ناصر ميگه که قيافه اش نشون ميده خيلی راضيه اما حسابي پير شده. مخصوصا که من تو اين چند ساله اصلا سه چهار بار بيشتر نديده بودمش.
منو شناخت با من سلام و عليک کرد آستين پيراهن دست چپش از ارنج تا خورده بود و با يه سنجاق قشنگ چسبيده بود به بازوش.
آقا رضا با باباش تو مغازه اش کار ميکنه در حقيقت کاسبه و هيچوقت اين وقت صبح از خونه بيرون نمياد. از اين بابت خدا رو شکر کردم. کي حوصله داشت هر روز با اين آقا تا دم ايستگاه اتوبوس همراه بشه. حالا نميگم که نگاهش هيز بود. شايد من اشتباه ميکنم شايد هم دارم مثل اين دختر خانماي وسواسي ميشم.
از يه طرف هم دلم براش ميسوزه. فکر ميکنم نزديک چهل سال رو داره و به جز اين ديگه هيچي نداره. البته آزاديش رو هم دوباره به دست آورد. بالاخره تونست طلاق زنش رو بگيره.
من خانمم. شايد درست نباشه از يه خانم اينجا بدگويي بکنم اما هر جور که حساب ميکنم زن آقا رضا براي خودش عفريته اي بود.
ببينم شما تا حالا از اين آدمهايي که عاشق جنگ هستن به تورتون خورده؟ از اينهايي که تمام لذت زندگيشون جنگيدنه اگه بخوان تو صلح و آرامش زندگي کنن ظرف دو هفته دق ميکنن ميميرند. يه چيزی مثل صدام خونگی مثلا.
ما تو فاميلمون يه دونه از اينها داريم زن عمومه( اون عمو کتابخونه رو نميگم ها)
زن آقا رضا هم به قول مامان همه چيزش به زن عموم رفته انگار خدا اينها رو از يه ژن با يه کيفيت نا مرغوب آفريده.
آقا رضا ده دوازده سال پيش با زنش آشنا شد. اون موقع مثل اينکه ما با عراق در حال جنگ بوديم خانم آقا رضا ( ايران خانم ) پرستار يه بيمارستان بود سنش هم از آقا رضا حداقل ده سال بيشتر بود اون موقع آقا رضا از اين جونهاي بيست دو سه ساله بود که اولين خانمي رو که جلوي روش ديد عاشقش شد.
بعد يه روز که دوران موشک بارون هم تو تهرون بوده گرفتنشون. يه بسيجي افتخار اين عمل رو داشت که دو نفر رو که در زماني که مردم داشتند شرافتمندانه تو جبهه خون ميدادن با همديگه رفيق شده بودند بگيره.
اون موقع مثل اينکه همه مردم تهرون رو خالي کرده بودند. براي همين شناسايي اينجور افراد کار راحتي بود.
بردنشون کميته. بعد هم زنگ زدند به خونه پدر و مادر هر دو طرف که شناسنامه بچه هاتون رو بيارين آزادشون کنيم. حالا کاري نداريم که مامان ايران خانم رو به اين راحتي نتونستن پيدا کنن و اين دو تا بنده خدا ناچار شدن سه روز تو زندون بمونن.
بعد هم اين دو تا رو با هم عقد کردند. روز عقد فقط پدر و مادر دو طرف بودند و رييس دادگاهي که حکم داده بود اينها بايد عقد بشن خودش خطبه عقد رو خوند. براي اينکه به محض اينکه بيرون رفتند داماد طلاقش نده قرار شد يک پاي داماد مهريه باشه. مثل اينکه قبلا موردهاي پولداري بوده که داماد کل مهريه رو يه جا نقد ميداده و اينطور آخوندها متوجه شدند که در حقيقت با اين روش فقط دارند به يه سري خانمها پول کلون ميرسونن براي همين قرار شد که مهريه اين جور عقدها بشه يه دست يا يه پای داماد که به اين سادگي نشه طلاق داد.
من البته فکر ميکنم اين حرف شايعه است حتي وقتي تو فيلم آواز قو هم اين حرف رو يکي از زندونيا زد باز هم فکر می کنم چرت و پرت ميگن.
اخه شما حساب کنين يه پا به چه درد ايران خانم ميخوره؟ بايد کلي پول بده يه شيشه گنده بخره يه عالم هم الکل بخره پا رو بياندازه توش هر روز نگاهش کنه که چي بشه؟ خيلی اثر هنريه؟
آخونده وقتی که خوندن خطبه عقد تموم شد به هر دو طرف گفت که من ميدونم شما تو زندگي خوشبخت ميشن من سيدم دستم سبکه تا حالا هر کي رو عقد کردم خوشبخت شده من اينجا مورد داشتم خانم فاحشه رو به عقد يه آقا متشخص در آوردم الان دارن با هم زندگي ميکنن و بچه دارند و هر روز براي هم ميميرند و از اين حرفها.
بعد اينها اومدن اينجا عروسي گرفتن. زياد عروسي پر سر و صدايي نبود ما هم دعوت شديم اما اگه از من بپرسين هيچي از اين عروسي يادم نيست. فقط يادمه وسطش خوابم اومد مامان و من برگشتيم خونه.
بعد تموم مشکلها شروع شد. براي يه مدت نسبتا طولاني ايران خانم اومد تو اکباتان با مادر و پدر شوهرش يه جا زندگي کرد.
مامان ميگه از همون روز اولي که اينها اومدن اينجا دعوا هم شروع شد. محبوبه ميگه نه از يه هفته بعدش شروع شد. الان هيچکي دقيق نميدونه چه مدت اينها تو صلح و صفا زندگي ميکردند اما کلا تيپ ايران خانم اينطوري بود که نميتونست يه هفته تو آرامش زندگي کنه. اينطوری زندگي خودش کوفتش ميشد. از اين لحاظ فکر ميکنم حق با محبوبه باشه.
من نميخوام از دعوايي که با ما کرده بود حرفي بزنم اونوقت شما فکر ميکنين که من به نمايندگي از خانواده امون با اين خانم مشکل دارم در حالي که اصلا اينطور نيست. مسئله اينه: يه وقتي که اين خانم با خانواده خودش به طور موقت در صلح به سر ميبرد اولين کسي رو که دم دستش ديد پريد بهش. مامان من تو عمرش فکر ميکنم فقط دو بار دعواش شده يه بارش با اين خانم بود. يه بار همين پريروز با من. جالب اينجاست که اين دعوا باعث شد رابطه ما با محمد آقا (پدر آقا رضا ) کلي بهتر بشه.
خلاصه آقا رضا و خانمش حدود ده سال پيش از اين جا رفتند. اولش يه خونه اجاره کردند بعد هم که وضع آقا رضا بهتر شد يه خونه خريد و فقط ماهي يه بار ميامدند اينجا سهميه دعواشون رو ميکردند و ميرفتند.
ايران خانم صداي قوي اي داشت وقتي وسط دعوا اون موقع که داشت مغلوبه ميشد داد ميزد هيبتش همه رو ميگرفت حتي اگه تو تموم ورزشهاي رزمي يه کمربند مشکي داشته باشيد و براي بار دويستمي باشه که اين صدا رو شنيده باشين باز هم رنگتون ميپره.
اصلا دعواي محبوبه و داداش ناصر اون وقت که يه خورده صداشون ميرفت بالا پيش اينها بچه بازي محسوب ميشد.
ديگه حدود دو سه سالي ميشد که ما اصلا ايران خانم رو اينجا نديديم. انگار به کل رابطه رو با بابا و مامان آقا رضا قطع کرده بودند. ايران خانم بچه دار نميشد نميتونست بچه دار بشه. خيلي ببخشيد خيلي ببخشيد مادر آقا رضا هميشه در تعريف عروسش ميگفت:" ما اولش فکر ميکرديم اين خانم خره حالا فهميديم قاطره."
دو ماه قبل بود که يه روز دادش ناصر گفت که آقا رضا رو ديده بعد از سالها خوشحال و خندان بود و اينقدر از زندگي راضي بود که اصلا وضع دستش براش مهم نبوده و با خوشحالي به داداش ناصر گفت که بالاخره تونست طلاقش رو از زنش بگيره.
با اينکه اينها همسايه بغلي ما هستند اما من از وقتي که طلاق گرفته تا حالا نديده بودمش. تا امروز صبح.
من نميدونم چطوري تونسته اون خانم رو راضي کنه که طلاقش بده.
شما حساب کنين يه خانمی که يه شوهر نسبتا پولدار داره و دوازده سال يه سرگرمی عالی برای خودش داشته يعنی يه خانواده پر جمعيت که می تونسته هر روز با يکيشون بجنگه و اگه افراد خانواده کم مياورد ميتونست با همسايه ها بجنگه بايد خر مخشو گاز گرفته باشه که به اين راحتی طلاق بده.
هيچکي درست نميدونه دست آقا رضا چي شده. من که روم نشد ازش بپرسم داداش ناصر هم ازش نپرسيد به شوخي به ما ميگفت که خوشحالي آقا رضا براي اين بود که به جاي يه پاي کامل دست چپش رو به جای مهريه داد اون هم از آرنج به پايين.
اما خانواده اش به همه گفتن که تو اتوبان تهران- قم ماشينشون چپ کرده. اون موقع آقا رضا دستش روي لبه پنجره ماشين بوده که ماشين رو دستش چپ کرده بعد هم چون دستش له شده ناچار شدن قطعش کنن. بعد هم ايران خانم چون دوست نداشته شوهر ناقص داشته باشه طلاقش داده.
اينطوری همه چيز حرفشون ظاهرا درسته. به جز قيافه آقا رضا که نشون ميده خيلي از زندگيش راضيه.
خيلي.

دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۱

امروز باز هم يه خداحافظي ديگه خوندم.
آقايي که وبلاگ خر مگس رو مينوشت خداحافظي کرد.
ميدونين رفتن خر مگس براي من درست مثل صحنه رقصيدن اون خانم روي خرده شيشه ها تو فيلم شعله ميمونه. هم آدم از رقصش خوشش مياد هم ناراحته که اون بنده خدا پاهاش داشت تيکه تيکه ميشد.
الان که اين آقا رفت هم من ناراحتم که ايشون رفت هم خوشحالم که يه نفر که به نظر خيلي ها وبلاگش از وبلاگ من بهتر بود خداحافظي کرد.
باور کنين من اصلا حسود نيستم.
تابستون پارسال که من رفتم کلاس کاراته آخر تابستون يه روز سن سي ( استادمون)‌ ما تازه کارها رو ( که تقريبا همه کلاس بوديم)‌ جمع کرد و گفت شما الان سه ماهه که اين ورزش رو ميکنين و ديگه معتاد شدين و امکان نداره بتونين اين ورزش رو ترک کنين چون بدنتون تو اين مدت عادت کرده يه سري کششها روش انجام بشه و اگه ورزش نکنين شبها راحت نميخوابين و آب بيني اتون راه ميافته و جلوي چشمتون سياهي ميره و سرتون گيج ميره و ...خلاصه معتاد شدين.
بچه ها ميگفت سن سي اين حرف رو براي اين ميزنه که ما در طول مدرسه هم بيايم ورزش و باشگاه تعطيل نشه و از اين حرفها .البته اين حرف استاد فقط روي من و يه نفر ديگه اثر گذاشت همه بچه ها به محض اينکه مدارس باز شد کاراته رو ول کردن. من هم در طول پارسال نصف و نيمه ميرفتم تا الان که چهل و پنج روزه به کل ولش کردم.
تو اين چهل و پنج روزه که اين ورزش رو ول کردم اصلا آب از بيني ام راه نيافتاده سرم گيج نميره جلو چشمم سياهي نميره و شبها هم راحت راحت ميخوابم.
اينها رو براي اين گفتم که اگه يه وقت يکي به آقاي خرمگس دروغکي گفت که تو ديگه معتاد به نوشتن شدي و اگه ننويسي سرت گيج ميره و آب از بيني ات راه ميافته و جلوي چشمت سياهي مياد و شبها راحت نميتوني بخوابي اصلا باور نکنه.

شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۱

من يه عمو دارم که قبلا يه چيز در موردش نوشتم اما پابليشش نکردم. اين عموي من الان تو خونه پدربزرگم تو شمال زندگي ميکني. کشاورزه و پنج تا بچه داره که کوچيکش يه دختره همسن منه. فقط دو تا دختراش عروسي کردن و سه تا پسراش هنوز تو خونه باباشون هستن.
عمو عاشق کتابه. من که بهتون ميگم عاشق کتابه شما ممکنه درست متوجه حرف من نشين. مگر اينکه از نزديک ببينيدش بعد بفهمين. اولا اين عموي من وضع مالي زياد خوبي نداره. تمام درآمدش مزرعه اشه که حتي غذاي خانواده اش رو جواب نميده. هر سه پسراش تو آژانس کار ميکنند يکيشون تو آژانس وانت اون دو تا تو آژانس تاکسي تلفني. اگه پسراش نبودن که اصلا خرج اينها نمي چرخيد. الان سالهاست که عموي من کتاب نميخره. همينطور از اينجا و اونجا گير مياره ميخونه. هر بار که بابا شمال ميره يه کتاب براش به هديه ميخره. نميدونين اين عموي من چشاش چه برقي ميزنه وقتي کتاب رو از بابا ميگيره.
كتاب رو هم يه جوري ميخونه كه يه واو ازش جا نيافته.
اونوقت تو اين تير ماه که ما شمال بوديم متوجه شدم که عمو روزنامه خون هم شده. قبلا اينقدر اهل روزنامه نبود. الان شايد ديگه چون کتاب خيلي گرون شده رفته سراغ روزنامه. هر روز صبح ساعت ده با ماشين ميرفت شهر يه همشهري ميخريد و با يه ماشين ديگه برميگشت. روزي دويست تومن پول تاکسي ميداد که يه روزنامه پنجاه تومني بخره.
من اونموقع حساب ميکردم که عمو اگه به روزنامه فروشه بسپره که روزنامه رو براش نگه داره هر هفته يکشنبه بازار که ميره شهر ازش بخره کلي تو پول تاکسي صرفه جويي ميشه اما روم نميشد اين رو به عموم بگم. اون اصلا بلد نيست حساب و کتاب پولي رو نگه داره.
شهريور ماه يعني درست يه ماه قبل عمو زنگ زد خونه ما. من اون موقع خونه بودم گوشي رو برداشتم گفت بابا هست گفتم نه گفت داداش ناصر چي؟ از شانسش داداش ناصر خونه بود گوشی رو دادم بهش.
طفلک عمو از داداش ناصر روزنامه ميخواست.
انگار از يه ماه قبل حمل و پخش روزنامه همشهري تو شهرستان ممنوع شده. عمو اولش با اينکه همشهری تو شهرشون ممنوع بود يه جوري از روزنامه فروشي سهميه اش رو دريافت ميکرد اما سه چهار روز بعد از تصويب اين قانون به روزنامه فروشه اخطار دادن که اگه يه بار ديگه جنس قاچاق بفروشي جوازت باطله.
اينطوري شد که عمو که تا حالا تو عمرش نه خونه ما اومده نه به جز يکبار که بابابزرگ حالش خراب شده بود اينجا زنگ زده بهمون زنگ زد.
تو خونه ما به جز من و مامان همه روزنامه ميخرند. آخر شب که بياييد خونه ما هم روزنامه همشهري هست هم ايران هم جام جم و حيات.
دادش ناصر از بعد از تلفن عمو همه روزنامه های همشهري رو جمع ميکرد تا همين پنجشنبه که شد يه تپه روزنامه. ساعت دو که اومد خونه همه روزنامه ها رو برداشت دورش يه نخ پيچيد و برداشت که بره پستخونه . درست دم در به بابا برخورد.
بابا بهش گفت کجا ميري؟
دادش ناصر گفت ميرم اينا رو پست کنم الان ميام.
اين باباي ما معلوم نيست کي شوخي ميکنه کي جديه. اما اينبار با لحن خيلي جدي گفت اينطوري ميخواي روزنامه ممنوع رو بفرستي شهرستان؟ اگه همه قاچاقچيا عقل تو رو داشتن ترياک رو با پست ميفرستادن به مقصد اينهمه دردسر نميکشيدن.
داداش ناصر برگشت. يه کاغذ قهوه اي رسم برداشت (از همون کاغذا که يه وقتي باهاش بادبادک درست ميکردند ودويست ساله يه عالمه اش تو خونه ما هست) دور تا دور روزنامه پيچيد و چسب زد. روزنامه ها شد يه بسته گنده قهوه اي.
بعد رفت پستخونه.
بعد از ناهار گوشي رو برداشت زنگ زد به يکي از رفيقاش بهش گفت فلاني من کلي خلاف کار شدم
بعد براش توضيح داد که چطور جنس قاچاق به شهرستان با پست فرستاده. من نميدونم رفيقش پشت تلفن چي بهش گفت که رنگش پريد قطع کرد فوري زنگ زد به حميد .
حميد يه رفيقشه که تو دانشگاه حقوق خونده و الان تو يه شرکت دارويي کار ميکنه.
حميد پشت تلفن براش توضيح داد که وقتي يه قانوني تصويب ميشه همه مردم ملزم هستند که اون رو رعايت کنن اگه اينجا درست نيروی انتظامی دنبال اجرای قانون رو بگيره حتي روزنامه همشهري تو ماشين مسافرايي که از تهران خارج ميشن حکم قاچاق داره و قاچاقچی هم که حکمش معلومه بايد از سه ماه تا بيست سال بره زندان. فرستادن روزنامه با پست که جرمش بدتره چون از عوامل دولتي براي قاچاق استفاده کرده. تازه وقتي قاضي محترم تشخيص ميده که خوندن اين روزنامه براي مردم يه ناحيه مضره اگه مردم اون ناحيه بخوان همچنان بر خوندن روزنامه پافشاري کنن اين کار در حقيقت حکم اشاعه منکر رو داره کسي هم که به اين مردم کمک برسونه که روزنامه بخونن مفسده و حکم مفسد هم که مشخصه. از همه اين حرفها گذشته تو اين کار عمو هم مقصره چون دقيقا از نااگاهي يه نفر سو استفاده کرده و از اون به عنوان ابزار قاچاق استفاده کرده که جرم اون هم سواست...
هيچي ديگه اگه اين حميد ميخواست ادامه بده بايد کل خانواده ما به جرم قاچاق روزنامه همشهري اعدام ميشدن.
داداش ناصر همه اين حرفها رو سر ميز شام به ما گفت بعد هم به بابا گفت اگه ماه ديگه عمو زنگ زد و گفت روزنامه اين ماه چي شد بهش بگو بره يک قاچاقچي ديگه پيدا کنه.

چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۱

بعضی وقتها يه حرفهايی از يه کسايی می شنويم که اصلا قبول نداريم اما چون دوستشون داريم يه جوری برای خودمون تو جيه اش می کنيم.
برای اين مورد مثال زياد هست به قول خانم معلم امون نبينيد چه حرفی ميزنن ببينين کی اين حرف رو ميزنه.
اين حرف رو موقعی زد که يکی از بچه ها يه نقل قولی در مورد زن آورده بود و از ايشون پرسيد اين حرف رو قبول دارين؟
خانم معلممون می گفت اگه شما بدونين کی اين حرف رو زده در بست قبولش ميکنين انگار معلمموم می دونست که اين جمله رو يکی از مقدسين گفته.
خانم ما ميگفت اگه ما بخواييم با دانش ناقصمون درباره اينجور گفته ها قضاوت کنيم بعد ممکنه به خاطر اينکه دانشمون ناقصه خدای نکرده اصلا راوی اين سخن رو به خاطر همين حرفش زير سئوال ببريم بعد به کل کافر بشيم نسبت به راوی.
اين شروع شرکه.

حالا من می خوام يه چيز ديگه بگم. ما ناخودآگاه همين کار رو در مورد کسايي که دوستشون داريم می کنيم يعنی بيشتر از اينکه ببينيم چی دارن ميگن ميبينيم کی داره اين حرف رو ميزنه بعد اگه قبولش هم نداشتيم يه جوری زير سبيلی ردش می کنيم.
من يه پسر دخترخاله مامان دارم که پسر خوبيه. اين دو روز تعطيلي يه سر اومده بود خونه امون يه کاري داشت. اين آقا الان سي سالشه مجرده و ده سال پيش که ميشد به خيلي از کشورها بدون ويزا سفر کرد کارش رو تو بانک ول کرد و رفت ژاپن براي کار کردن.
اون موقع بيست ساله بود من هفت ساله. من الان زياد جزييات سفرش يادم نيست. فقط يادمه که دو سال بيشتر تو ژاپن نموند و برگشت اومد ايران.
ديگه کارش رو تو بانک از دست داده بود رفت يه مغازه خريد و لوازم برقي فروخت و بعد از دو سال هر چي پول داشت از دست داد و رفت دانشگاه آزاد يه مدرک گرفت الان داره تو يه شرکت کار ميکنه اصلا هم حقوق خوبي بهش نميدن.
حالا اينها رو گفتم که يه چيز ديگه بگم. شنبه که اومد خونه ما ميخواست زود بره داداش ناصر اونو گرفت به حرف. انگار اين داداش ناصر ما هم ميخواد از ايران بره. شايد هم کار کاناداش درست شد صداش رو در نمياره. البته اگه اينطور باشه حق داره صداش رو فعلا در نياره. اگه مامان و بابا بفهمن اينقدر غرغر ميکنن که آدم از سفرش پشيمون بشه. به نظر محبوبه بهتره آدم اگه اقدام هم کرد بذاره اون روزاي آخر بهشون بگه. فقط بايد اولش يه بهونه بياريم که بتونيم اجازه پاسپورتمون رو از بابا بگيريم.
خلاصه داداش ناصر ازش پرسيد پشيمون نيستي که از ژاپن برگشتي؟
اين آقا محسن خيلي شوخه. من از همينش خوشش ميام اما وقتي يهو ميره تو فکر بنده خدا انگار غصه ميخوره. براي همين وقتي که داداش ناصر اين حرف رو زد رفت تو فکر بعد گفت ديگه چه فايده داره که پشيمون بشي يا نه.
دادش ناصر پرسيد اونجا از چي دلت تنگ ميشد. چرا هر وقت که دلت تنگ ميشد نمي رفتي تو خيابون بگردي يه نوشيدني بخوري با دو نفر حرف بزني دلت باز شه. چرا فکر برگشت رو انداختی تو سرت؟
محسن گفت همه اينکار ها رو ميکردم باز دلم تنگ ميموند با هر کي هم که صحبت ميکردم ايراني بود مثل خودم.
ميگفت اونجا تو اون دو سال دلم لک زده بود براي صداي اذاي مسجد که اينطور همه روز صبحها ما رو از خواب بيدار ميکنه( خونه محسن اينها بغل مسجده)
ميگفت وقتي که تو ژاپن بارون ميزد دلم لک ميزد براي گرماي چهل درجه تابستون تهران که از گرما له له بزنم خيس عرق بشم. تو خيابون گير کنم سوار اتوبوس که بشم تا دم خفه شدن از بوی گند عرق مردم برم.
ميگفت وقتي سوار ماشين ميشدم همش ميخواستم يه چاله باشه بيافتيم توش به ياد چاله هاي خيابون های تهران نه آسفالت اونجا که مثل آينه صاف بود
ميگفت اونجا که بودم همش فکر ميکردم بيام تهرون جشنواره فيلم تو اون سرمای زمستون برم ده ساعت تو صف واستم آخرش هم بهم بليط نرسه همينقدر که با يه نفر همزبون همکلام ميشدم برام بس بود.
ميگفت اونجا دوست داشتم سوار تاکسي که ميشم به جاي اين راننده هاي با ادب ژاپني با اون ماشينهاي شيکشون يه پيکان درب و داغون به تورم ميخورد که يه جاي لباسم رو پاره ميکرد و بعد که اعتراض ميکردي حسابي فحشم ميداد کرايه رو هم ازم دوبل بگيره.
ميگفت که در حسرت اين بودم که تو نوشابه ام يه تيکه سوسک باشه برم اونجا پسش بدم يه کم سر فروشنده های ژاپنی غرغر کنم.
ميگفت تا يه ايرانی از ايران ميرسيد حمله می کرديم که اگه کالباس داشت بخوريم. کالباسهای ژاپنی خيلی بد مزه بود.
ميگفت اونجا اصلا عزا و جشن و عيد مون رو از دست داده بوديم يهو به خودمون ميومديم متوجه می شديم تاسوعا و عاشورا ده روزه که گذشته. اونوقت ياد علم کشی ميافتاديم ياد دختر بازيهای تاسوعا عاشورا ياد چلو مفت -
خب حالا همه اينها رو گفت من قبول کردم. يه جوري قبول کردم گفتم اين بنده خدا تک فرزند بوده لوس بار اومده دلش براي اين همه آشغال وطني تنگ شده بود
اما آخرش يه جمله گفت که من ديگه به کل نسبت به اين فاميلمون کافر شدم. اصلا دارم اينجا به شما اعلام ميکنم اين پسر دختر خاله مامان من يه خورده قاطي داره
گفت وقتي هواي تازه اونجا رو تنفس ميکردم دلم لک زده بود براي هواي کثيف و دود آلوده تهرون. هواي اونجا ريه ام رو ميسوزوند!
ديروز تو تلويزيون گفت که نيمه اول سال از ۱۸۶ روز فقط هيجده روز هوا در حد استاندارد بود . فقط هيجده روز.
بعضی وقتها فکر ميکنم ما تمام اين حسناتی که داريم و دل اين فاميلمون براش تنگ ميشده از سرمون هم زياده.




دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۱

خيلي جالبه که آدم تو خونه اش باشه و نتونه با اينترنت وصل بشه بعد يهو ميبيني اوه اين چند روزه چه خبرها بوده.
ندا خانم رفت. حيف شد. درسته که از وقتي که من با وبلاگ آشنا شدم هر هفته حداقل يه دونه وبلاگ خوندني کشف کردم اما هيچکدوم از اين وبلاگها جاي اون يکي رو نميگيرند.
براي همين جاي ندا خانم خيلي خاليه. کاش يه روزي برگرده.
يه وبلاگ جديد هم کشف کردم که اين يکي زياد جديد نيست فقط من تازگي کشفش کردم. اسمش هست خمبرچيک.
يه دختر خانم مينويسيدش که يکي دو سال از من کوچيکتره اما خيلي قشنگتر از من مينويسه.
يه شعر عالي داره که اگه خواستين بخونين اينجا رو فشار بدين.

پنجشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۱

يه آقايی بود که من قبلا وبلاگش رو معرفی کردم همش عکس بود
خيلی عکساش قشنگ بود.
آدرسش هم اينه
الان دو هفته است که يه نفر برداشته وبلاگ ايشون رو هک کرده. ايشون نه ميتونه تو وبلاگ خودش که اسمش بود راپرتهای يوميه بنويسه نه ميتونه عکس اضافه کنه
کاش اون آقايي که اين کار رو کرده دست از لوس بازيش برداره وبلاگ ايشون رو آزاد کنه
الان دو هفته است که ما از ديدن عکسای ايشون محروم شديم.
بابا ول کن ديگه.

چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۱

اگه بهم نميگين که دچار غرور شدم ميخواستم بگم که خيلي خوشحال ميشم اگه يه گروهي اين وبلاگ رو نخونن.
فکر نميکنم هيچوقت من و اون گروه با هم کاري داشته باشيم. تنها رابطه اي که بين ما هست اينطوريه که اونا دوست ندارن ما سر به تنمون باشه ما هم همينطور.
فکر ميکنم خودشون هم فهميدن که تو اين کشور تو اقليت مطلق هستن. اما قدرت اکثريت مطلق رو دارن. اگه اونا دستشون به من و امثال من برسه حداقل ميکشنمون. ولي اگه ما دستمون بهشون برسه که زياد هم ميرسه با ترس و لرز از کنارشون رد ميشيم.
اگه اونا دستشون به ما نرسه مثل همين وبلاگ يا اونهايي که تو خارج ساکن هستن ممکنه مثل اون آقا هفته قبل همينطوري بي خودي شروع کنه به فحش دادن. فکر ميکنم ما ها هم به جاش کم به اينها فحش نميديم. تو اينترنت شرايط دعوامون تا حالا که مساوي بوده.
اما الان من ميخوام يه چيز ديگه بگم.
براي من يه سئوال پيش اومده که دو روزه نميتونم جوابشو پيدا کنم. فقط جدا دعا ميکنم اين گروهي که گفتم اين سئوالها رو نخونن يا اگه هم خوندن اونا جواب ندن. اونا راحت ميتونن براي اينجور سئوالها آدم بکشن.
قبلا هم از اين سئوالها برام پيش ميامد يه بار که از معلم تعليمات ديني تو مدرسه يه دونه از اين سئوالها رو پرسيدم بهم گفت اين سئوال رو کي بهت ياد داده. بعد هم بهم گفت اين سئوال عين کفره و تو کافري و اگه صغير نبودي حکمت مرگ بود و برو از خدا استغفار کن و از اين حرفها. من ديگه از کسي از اين سئوالها نپرسيدم. حالا باز دارم سنت شکني ميکنم.
من امروز رفتم تو يه وبلاگ مذهبي. لينکش رو اينجا نميذارم چون اينقدر تو وبلاگش چرت و پرت نوشته که اگه يه خورده ايمانتون مثل من ضعيف باشه به کل کافرتون ميکنه.
اما يکي از مطالبي که نوشته من عينا اينجا مينويسم

می گفت در خواب ديدم حضرت صاحب را پريشان و گريان و بی قرار.
عرض داشتم يا مهدی عجل ا...: از چه روست که چنينی؟
فرمودند: از آسمان می آيم و از بين ملائکه٬ که امروز روز وفات عمه ام زينب است و از پس وفاتش هر سال ملائکه مجلسی برپا کنند و بر عمه ام گريانند و خطبه کوفه اش را می خوانند و می گريند. من برای آرام کردنشان به آسمان می روم
.
الان دو روزه دارم فکر ميکنم مگه وقتي ما يه عزيزي رو از دست ميديم غصه دار نميشيم؟
مثلا وقتي يه نفر زبونم لال ميميره يا ميره خارج از کشور؟
خب حالا اين ملائک چرا اينهمه غصه دارن ميخورن؟ حضرت زينب که رفته پيش خودشون؟