یکشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۲

اين عکس رو نگاه کنين
انگار خوابيدن. هر دو شون مردن.
دو روزه دارم از ديدن اين عکسها غصه ميخورم و گريه ميکنم.
نميدونم بايد برای زلزله دنبال مقصر بگرديم يا نه. يه زلزله قوی تو امريکا مياد کسی کشته نميشه يه زلزله خيلی ضعيفتر تو ايران مياد نصف شهر کشته ميشن. بگيم مردم مقصرند؟ که چرا فقيرند خونه محکم نساختند؟ اگه مردم ميخواستن خونه محکم بسازن ميشد به کسی اطمينان کنند؟ يعنی ميشه آدم يکی رو گير بياره بهش پول درست و حسابی بده که يه خونه محکم بسازه؟ اگه باز با اين حال خونه خراب شد قوه قضاييه ميره مهندس خونه رو بگيره حالش رو جا بياره؟ چرا تو زلزله چهار سال پيش ترکيه تو روزنامه ها نوشتن که دولت ترکيه مهندس ناظر خونه هايی رو که ويران شده رو به دادگاه احضار کرد؟‌ خلافکارای ايرانی اصلا هراسی از دولت دارن؟ اصلا بايد از دولت ترسيد؟ جرم تو اين مملکت يعنی کسی که آفتابه بدزده و بعضی قاتلها وکسانی که حرف سياسی ميزنند. همين. حتی پدرها آزادن که بچه هاشون رو بکشن. همه ديگه آزادند هر کاری دلشون ميخواد بکنن. والله اينجا آزادترين کشور دنياست.

چهارشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۲

الان دو سه روزه كه قرص اشتها مصرف ميكنم
مامانم مجبورم كرد بريم دكتر. اعتقاد داره كه چند ماهه از غصه كنكور غذاي من نصف شده. ﴿ حتي حالا كه دارم دانشگاه ميرم و سرم گرم کارامه باز هم ميگه از خوشحالی اشتهام کور شده)
اين قرص رو بايد صبح و شب يك نصفه بخورم. من از اول مخالف مصرف اين قرص بودم اما مامانم اينقدر قربون صدقه ام رفته که قبول کردم بخورم. درست مثل بچه ها خودش کنترل ميکنه که قرص رو سر ساعت بخورم. از الان بهتون بگم که اين قرصها همش دکونه. اگه اثر منفی نداشته باشه مطمئن باشين هيچ اثر مثبتی نداره.
حالا ديروز ساعت چهار نميدونم چطور شد به قدري هوس غذا كردم كه رفتم جاي شما خالي يك بشقاب پر قورمه سبزي برداشتم و با عجله خوردم يواشكي اينكار رو كردم. بيشتر براي اينكه می خوام به مامانم ثابت بشه قرصها هيچ اثری ندارن. ( البته قرمه سبزی خوش مزه هم بی اثر نبود)
بعد تند و تند بشقاب رو شستم و گذاشتم سر جاش. فكر كردم كسي هم با خبر نشد.
غروب شنيدم كه مامان گزارش غذا خوري من رو به بابا ميداد. از قابلمه كه خالي شده بود فهميده بود. بابا ازش ميپرسيد تاثير اين دارو چه جوريه؟ مامان براش توضيح داد که روی هيپوتالاموس مغز اثر می ذاره و به طور مصنوعی باعث ميشه انسان احساس گرسنگی کنه.
اصلا اينطور نيست. هيپوتالاموس کجا بود. من همينجا باز هم اعلام ميکنم اين قرص هيچ اثری روی اشتهای آدم نداره. تنها اثری که اين قرص ممکنه رو آدما بذاره اينه که همه چی رو ريز ببينن.
مخصوصا يه بشقاب قورمه سبزی رو.

یکشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۲

ببخشيد
يا ارسطو يا سقراط يا افلاطون(‌من هميشه اين سه نفر رو با هم قاطی ميکنم) يه جمله در موردمرگ دارند که عين جمله رو يادم نيست ( چون به يونانيه)‌اما معنيش ميشه آدم نبايد از مرگ بترسه چون مرگ به معنی نيستيه. پس تا وقتی هستيم نبايد ترسيد وقتی هم مرگ اومد که ديگه نيستيم که بترسيم.
من فکر ميکنم کسانی که مخالف حکم اعدام هستن ناخوداگاه بی رحمترند از کسانی که موافق حکم اعدام هستند.
همه ما بايد يک روز بميريم. خب حالا شما تصور کنين کسانيکه راضی ميشن که خودکشی کنن يعنی اينقدر زندگی براشون سخته که ترجيع ميدن ديگه زنده نباشن. مردن فقط يک لحظه ممکنه درد داشته باشه که مطمئنا دردش از شکستن دست يا پا بيشتر نيست. اما بعد ديگه تموم ميشه.
اما زنده موندن. فکرش رو بکنين يه کسی مثل صدام بايد روزی صد بار يادش بياد که گرونترين سيگار برگهای دنيا رو ميکشيد، يکی از پولدارترين آدمهای روی زمين بود،‌تو بهترين قصر های دنيا زندگی ميکرده، قدرتمنترين آدم توی عراق بود. بهترين غذا و لباسهای و امکانات رو داشته، دوست داشت بزرگترين رهبر دنيای عرب بشه...... اونوقت بايد سرش رو خم کنه و از نگهبان زندان بخواد بهش يه ذره بيشتر نون بده چون جيره نون روزانه اش سيرش نميکنه. بايد به همين نگهبان بگه آقا در رو باز کن من برم دستشويي. بايد هفته ای يه بار بره حموم و اگه در گرمای تابستون بدنش بوی گند عرق گرفت هيچ چاره ای نداره. بايد با يه عده دزد و جانی (‌مثل خودش) هم سلولی بشه که نگاه چپ بهشون بياندازه يه لقمه اش ميکنن. همه اينها در حاليه که همه اين آدمهايي‌که اون باهاشون سرو کار داره فقط شانس آوردن، فقط شانس آوردن که در دوره زمامداريش گيرش نيافتادن وگرنه الان همشون تو ماشين چرخ گوشت چرخ شده بودن.
برای همين من هم ميخوام اين نوشته پست قبليم رو کامل کنم. من هم صد در صد با حکم اعدام مخالفم. صدام رو بايد به حبس ابد محکوم کرد بعد چون اصولا آدميه که خيلی جونش رو دوست داره هر روز بهش بگن خودتو آماده کن فردا اعدامت کنيم.

دوشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۲

ديگه همه اتون عکس صدام رو ديدين که چطور خوار و ذليل دستگير شده بود و دهنش رو باز کرده بود که دندوناش رو بشمرن.
اگه همين الان عکسش رو تو روزنامه شرق نگاه کنين و فراموش کنين که اين آقا اسمش صدام ائه می تونين يکی از اين آدم کثيفها درنظر بگيرينش که تو خيابونهای تهران هم هستند و اغلبشون معتادند و دلتون به هر حال بهش ميسوزه.
صدام البته لايق دلسوزی نيست. نه برای اون جنايتهايي که کرد و قراره بخاطرش مجازات بشه بلکه برای اينکه ميتونين اونو يکی از احمقترين رهبران جهان در نظر گرفت. بيچاره خيلی هم بد شانس بود فقط عاقبت انور خوجه، استالين، حيدر علی اف، اسد، حسين شاه اردن و ... در در نظر بگيرين که با عزت و احترام مردن و مردمش هم ناچار شدن براشون کلی عذاداری کنن
صدام هم احمق بود هم ترسو چون حتی جرات نکرد که خودش روبکشه. فکرش رو بکنين مردی که پارسال همين موقع صد در صد ملت عراق بهش رای داده بودند حالا بايد جلوی هييت منصفه سرش رو کج کنه و بگه که اشتباه کرده و غلط کردم و از اين حرفها.
اين گفته مهشيد خانم که حقشه صدام اعدام نشه به نظر من يکي از بيرحمانه ترين عاقبتهايي است که برای صدام ميشه تصور کرد. فکرش رو بکنين اون رو بذارن تو زندان و دو سه سال يه بار که باز يه عرب هوس کرد رهبر جهان اعراب بشه يه گزارش از صدام تهيه کنند و به تمام دنيا نشون بدن که تو زندون چه وضعي داره. بعد هم مثلا يکی از فيلمهاش رو که داشت از ارتش ديدار می کرد کنارش بذارن و .....

راستی در نوشتن اين متن داداش ناصر کلی کمک کرد با سخنرانی ديشبش!!
همينجا ازش تشکر ميکنم

شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۲

امروز امتحان آيلتس دادم. فردا هم مصاحبه دارم.
اگه قصد دارين که امتحان آيلتس بدين يه نصيحت کوچولو بهتون بکنم بيشتر از اونکه معلومات تو اين امتحان مهم باشه تکنيک پاسخ گويی مهمه. برای همين حتما به يه کلاس مخصوص اين امتحان برين يا اينکه کتابهايی رو که تو بازار هست رو زير نظر يه نفر که وارده بخونين و تمريناش رو هم حتما حل کنين.
برای امتحان شفاهی يا همون مصاحبه هم تا ميتونين تو خونه با خواهرتون انگليسی حرف بزنين.

یکشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۲

اين قوانين جديد راهنمايی رانندگی رو ديدين؟
اونوقتها که مدرسه ميرفتم يه معلم تاريخ داشتيم از اين حزب الهی ها بود. يه خورد هم کم هوش بود به خاطر همين يه مسئله ساده رو صد بار تکرار ميکرد که همه متوجه بشيم. يکی از همين جملاتی که صد بار تکرار کرده بود که همه متوجه بشيم اين بود که برای تصويب قانون بايد چند تا چيز رو در نظر داشت يکی از اينها عرف جامعه بود. ايشون در مورد نوار کاست صحبت ميکردند که از اول انقلاب حرام شده بود و ممنوع بود و هيچوقت جايگاهش در بين مردم از بين نرفته بود. البته ايشون ميگفتن که برای اينکه مسئله نوار کاست و موسيقی يکبار برای هميشه حل بشه بايد قانون اعدام برای پخش کنندگانش بذارن. من از وقتی که اين ليست قانون جديد راهنمايی رو خوندم خيلی خنديدم. خصوصا از اون بندی که نوشته خوردن و آشاميدن و سيگار کشيدن در حين رانندگی جريمه اش پنج هزار تومنه.
کاش يکی پيدا ميشد به همه مردم تهران يا ايران ای ميل ميداد ميگفت درست روز بيستم آذر ساعت ده صبح همه کسانی که ميخوان اين قانون رو مسخره کنن يه سيگار تو ماشينشون روشن کنند.
ببخشين من هم ميدونم قانون برای احترام گذاشتنه اما قبول کنين احترام هر کس هم دست خودشه.
اصلا نميفهمم اين سايت از کجا اومده.

شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۲

من هم تا همين هفته قبل فکر ميکردم که بهترين روش مقابله با کودک آزاری اينه که بگيرين شکنجه گران کودک رو اعدام کنند. ( هنوز هم معتقدم بايد اينها مجازات بشن) اما وقتی مشکل اين خانم که زده بچه نه ساله اش رو کشته خوندم ميبينم که شرايط به جايی اونو رسوند که يه بچه رو که مصداق فرشته ها معصوم هستند شکنجه بده و بکشه. مشکل اقتصادی به نظر من ريشه اش تو مشکل فرهنگيه.
يعنی ببخشيد اين حرف رو ميزنم به کسی هم برنخوره اما اگه اين مملکت مشکل فرهنگی نداشت که شورای نگهبان برنميداشت شکنجه کودکان توسط پدر و مادرشون رو آزاد اعلام کنه. مردم هم تا اونجا که يادمه صداشون در نياد.

دوشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۲

ديروز بعد از ظهر دو تا اتفاق خيلي ساده با هم افتاد اول اينكه من بعد از ظهر يه چرت كوچك خوابيدم﴿ كاري كه معمولا نميكنم﴾ دوم اينكه داداش ناصر زود اومد خونه ﴿ كاري كه معمولا نميكنه﴾
وقتي از خواب بيدار شدم صداي يه موسيقي شنيدم که داداش ناصر داشت از روی کامپيوتر گوش ميداد. بدبختی اينجاست که اينقدر اين موسيقی رو گوش داد که من با دعوا مجبورش کردم خاموشش کنه. واي خدا حتي الان كه بيست و چهار ساعت از اون روز گذشته وقتي فكرش رو ميكنم. يي يي يي يي
من فقط ميخوام فقط يه جوري براي شما صداي اون موسيقي رو تداعي كنم
فكر كنين يه روز بهاريه با يكي از دوستاتون كه خيلي هم دوستش دارين﴿ فرق نميكنه دوست دختر يا پسر باشه﴾ دارين قدم ميزنين. تو سرتون هزار جور فكر قشنگ هم هست. مثلا كه دنيا تا ابد همينطور ادامه داشته باشه نه غم باشه نه گرسنگي نه فقر نه ظلم و نه...
تمام فضا پر شده از بوي گلهاي زيباي بهاري. جلوتون يه چمنزار وسيع و سبز در انتهاي چمنزار چشم انداز يك كوه كه سرش رو برف زده و پايين كوه هيكل خيلي قشنگ چند تا اسب و همراهتون يه فلاسك پر از نوشيدني دلبخواهتون و تو ساكتون يه بسته پر از غذاي مورد علاقه اتون. همه جا بوی خوب مياد و هوا نه گرم و نه سرده و صدای چشمه سار و گنجشکها به آدم احساس پرواز ميده.
تو اين شرايط ميبينين هيچی بيشتر از يه موسيقی نميچسبه. هر موسيقی که باشه. فقط موسيقی. متوجه ميشين که دوستتون واكمنش همراهشه و فقط يه نوار با خودش آورده و به محض اينكه نوار روشن ميشه......
آسمون ابري ميشه. رگبار وحشتناكي از بارون رو سرتون ميريزه و خيس خاليتون ميكنه. از دور ميبينين كه اسبها دارن وحشيانه به طرف شما ميايند. مطمئن هستيد كه قصد دارند شما را زير پا له كنند. اصلا دشمن خونيتان هستند. از سراسر فضا بوي عفن و لجن و كثافت مياد. بوي مستراح. جلوي پاتون يه باتلاق عميق درست شده كه يه قدم جلو برين تو همين كثافتي كه بوش رو استشمام ميكردين فرو ميرين. ميخواين برگردين ميبينين عين همون باتلاق هم پشت سرتونه. فرصت ندارين حتي فكر كنين كه اين باتلاقها چطور با اين سرعت جلوتون درست شدند. تازه يادتون مياد كه خيلي خيلي سردتونه. اصلا بهار نبوده وسط زمستون زير بيست درجه بوده و شما اشتباهي با يه تي شرت زدين بيرون چهار تا سوسک گنده هم دارن رو ی تنتون راه ميرن....
براي اينكه از دست همه اين توهمان خلاص بشين برين اون موسيقي مزخرف بي معني رو خفه اش كنين.
فكر ميكنين اون مرتيكه گنده اي كه شعر پارسال با هم دسته جمعي رفته بوديم زيارت رو گفته و آقاي قادری كه با صداي بلاتشبيه بلاتشبيه گاوش ( بلاتشبيه رو برای اين ميگم که به صدای جماعت گاوها توهين نشه) اونو خونده عقل كدومشون از يه مورچه بيشتره؟

شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۲

خيلی عجيبه.
امروز که از سفر اومدم ديدم تمام کامپيوتر فرمت شده. يعنی درايو اف و یی و سی فرمت شده و فقط درايو دی که توش ويندوز ايکس پی داشتيم بدون تغيير مونده. اين مک آفی که من دارم تاريخش مال همين دو ماه قبله. تا حالا هم خوب کار کرده نميدونم اين ويروسه از کجا در اومده.
البته بد هم نشد. الان نزديک دو سال بودکه ويندوز کامپيوتر رو عوض نکرده بودم. تقريبا هيچ فايلی رو هم از دست ندادم چون از همشون بک آپ دارم(‌زنده باد مخترع سی دی رايتر)‌ فقط دلم برای يه مطلبی ميسوزه که نوشته بودم برای اين وبلاگ و سيو نکرده بودم و فقط دو روز پيش نوشتم والان هر چی فکر ميکنم حتی موضوعش هم يادم نمياد که دوباره بنويسمش.

سه‌شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۲

عيد فطر شد

يكبار ديگر ثابت شد كه اگر چه در عصر اتم به سر ميبريم و تكنولوژي ديجيتالي همه جا رو تسخير كرده و بشر كره ماه رو اشغال غير نظامي كرده و تونستيم به مريخ هم سفينه بفرستيم باز هم براي شب اول ماه نيازمند آخونديم.

ثابت شد كه تمام ابزارهاي پيشرفته علمي و نجوم و ماهواره به اندازه يك عينك هم ارزش ندارد. تازه اگه همه اينها تو يه عينك هم جمع ميشد باز هم ارزش نداشت. چون بايد با چشم بدون وسايل ماه رو ببينيم.

ثابت شد اين سايت نجوم كه ميگه ديروز اول ماه بوده ولي با دقيقترين ابزارهاي علمي هم در ايران ماه قابل رويت نيست حرف مفت ميزنه. چون چيزي كه به چشم نياد اصلا وجود نداره.

ثابت شد از لحاظ تئوري امكان دارد دو كشور ايران و عربستان با هم ماه رمضان رو شروع كنند و از لحاظ عملي امكان داره عيد فطر در عربستان بيست و چهار ساعت بيافته جلو.

ثابت شد اختلاف ساعت بين ايران وليبي چهل و هشت ساعته.

ثابت شد آخوندها در تنها چيزي كه فكر ميكرديم تخصص دارند هم تخصص ندارند.

ثابت شد........







یکشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۲

هورا پاسپورتمون اومد

امسال كه گذشت اما اگه خواستين پاسپورت بگيرين بهترين موقع سال ماه رمضونه. اداره گذرنامه خيلي خلوت بود. براي اينكه زائرها تو اين ماه مسافرت نميرن.

اگه خواستين پاسپورت بگيرين اول داداشتون كه از كنار اداره گذرنامه رد ميشه ازش خواهش كنين دو تا پوشه براتون بگيره. تو پوشه بايد يه پاكت نامه چهار برگ فرم باشه. بعد برين تو اون حسابي كه نوشته پولها رو واريز كنين و عكس هم تهيه كنيد و اگه خانم هستين با يه آقا برين محضر مجوز خروج محضري بگيرين و تمومه.

حواستون باشه عكس رو بهتره كه برين عكاسي مرصاد بگيرين. عكاسي مرصاد روبروي اداره گذرنامه طبقه دوم يه پاساژه كه از هر كس بپرسين بهتون نشون ميده. من ومحبوبه اولش رفتيم عكاسي تو اكباتان عكس انداختيم بهش هم گفتيم كه براي گذرنامه ميخواييم اما به عكس محبوبه گير دادن. گفتن موهاش زيادي بيرونه.

عكاسي مرصاد با دوربين ديجيتالي دو سه تا ازتون عكس ميگيره تو كامپيوتر نگاه كنين و يكيش رو سوا كنين جلو چشمتون با فتو شاپ رتوش ميكنه و پرينتر ميگيره. چون تجربه اشون زياده ميدونن چطوري ازتون عكس بگيرن كه گير ندن. ظرف ده دقيقه اي كه طول ميكشه عكستون حاضر بشه ميتونين حسابي عكس هنرپيشه هايي رو كه اومدن اونجا عكس انداختن ديد بزنين.

اداره گذرنامه بهتون ميگه كه چهل و هشت ساعت ديگه تو خونه باشين گذرنامه رو تحويل ميدن. زياد به حرف يارو گوش ندين. گذرنامه ما كه بيست و چهار ساعته اومد.

دوشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۲

ديروز تمام وقت رو با شراره بودم. خانم عاشق شده. همش ميخواست صحبت از عشق و عاشقي بكنه و دنياي عاشقي و چقدر بعضي ممكنه بي وفا باشن و طرف ايشون اصلا اينطور نيست و از اين حرفها.
من زياد به حرفهاش دقت نميكردم چون از من نظر نميخواست. فقط وقتي حرف عشق و عاشقي زد دوباره حواسم رفت به شمال.
تو حياط خونه ما، درست جلوي دستشويي خونه امون كه انتهاي ضلع ال مانند ايوون قرار داره، يه دونه درخت انجير هست كه قديمترين درخت خونه ماست. بقيه درختها رو بابا تازه كاشته و همشون در حد نهال هستند. فقط اين درخت يه عالم شاخ و برگ داره و هر سال يه عالم انجير ميده و چون درست مقابل دستشويي خونه امونه هيچ رقبتي نداريم كه از انجيرش بخوريم. اصلا تو خونه ما انجير خور كمه.
روي همين درخت تا دو ماه پيش يه سيرسيرك نشسته بود و آواز ميخوند. تمام شمال قدم به قدم كه راه ميرين ميتونين آواز سيرسيرك ها رو بشنوين. اما الان دو ماه كه ديگه آواز سيرسيركها رو ما فقط از دور ميشنويم. آواز خون خونه ما نیست.
اولين بار داداش ناصر جاي اون رو بهم نشون داد. بالاي درخت درست تو كنج دو تا شاخه كه از هم جدا ميشدند، سيرسيرك نشسته بود و ميخوند. داداش ناصر گفت كه اينها عاشق ترين حيوونهاي روي زمينن. تمام اين مدت هم اين آواز رو براي اين ميخونن كه جفتشون رو پيدا كنن. يه بار هم رفت روي درخت و حيوون بدبخت رو از شاخه كند و آورد به ما نشون داد. خيلي هيبت وحشتناكي داشت. داداش ناصر عقیده داره که برای همین قیافه وحشتناکشونه که معروف نشدن. وگرنه اینها خیلی از مرغ عشق عاشقترند. من كه جرات نكردم از فاصله ده متري نزديكتر تماشاش كنم. تو شمال اين حيوون هيچ دشمني نداره. چون هيچ ضرري به كسي نميزنه. فقط جفت عاشقش رو صدا ميكنه.
دوباره صداي شراره اومد تو گوشم كه ميگفت چطور تمام روز منتظره اون تلفن بزنه و براي همين يه لحظه از كنار تلفن دور نميشه و هر وقت كه صداش رو ميشنوه قلبش چطور ميريزه. ميگفت كه اين پسرها اصلا بلد نيست از چي بايد حرف بزنن و تعريف ميكرد چطور ناچاره از دست مامانش همه چي رو پنهان كنه و بيشتر اوقات هم به مامانش ميگه كه من پشت خطم و تعريف ميكرد كه چطور به پسره سفارش كرده كه به هيچ عنوان بعد از ساعت چهار زنگ نزنه و ....
يه چيز مشخص بود، سيرسيركها خوب بلدند از چي حرف بزنن. ممكنه اصلا يه حرف بيشتر نزنن مثلا به دوست دختر يا نامزدشون بگين فلاني بيا، فلاني بيا، فلاني بيا. اما همين رو اينقدر قشنگ ميگن كه آدم از شنيدنش لذت ميبره. بعد وقتي يه صداي قوي تر يا صداي ماشين مياد براي چند لحظه آوازشون رو قطع ميكنند و بعد كه ماشين رو خاموش ميكنيم بلافاصله از پس صداي ماشين صداي اونها بلند ميشه و اينقدر اين كار را سريع انجام ميدهند كه من به شك ميافتادم شايد اصلا اينها صداشون رو حتي براي چند ثانيه هم خاموش نشده و فقط ما به خاطر صداي قوي موتور ماشين فكر ميكنيم كه اينها صداشون رو خاموش كردند و ....
شراره برام گفت كه عاشقش الان رفته مسافرت. گفت كه اين سه روز رو چون مامان پسره نذر داشته، رفتن مشهد كه هم زيارت كنن و هم نذر مامانش رو بدن و خدا رو صدا هزار بار شكر ميكرد كه الان زمان های گذشته نيست و گرنه همين مسافرت ساده يه ماه طول ميكشيد و تازه هم معلوم نبود اصلا سالم برگردن يا نه و ....
تو شمال هر بار كه به دستشويي ميرفتم يه نگاه به جاي سيرسيرك تو جاي هميشگيش ميكردم و مطمئن ميشدم سرجاشه ﴿ من از تمام حيوونها بدون استثنا به طرز وحشتناكي ميترسم﴾ حتي كاملا يادمه چند دقيقه قبل از اينكه از خونه حركت كنيم رفتم دستشويي و بعد يه نگاه به جاي هميشگي سيرسيرك انداختم و از ته دل دعا كردم تو همين مدت كه خونه نيستيم دوست دختر يا نامزدش رو پيدا كنه و بعد بابا همه درها رو قفل كرد سوار ماشين شديم و راه افتاديم.
با ماشین بابا رفته بودیم مسافرت اما داداش ناصر رانندگی میکرد. توي راه مرتب صداي سيرسيرك تو گوشمون بود. اولش اصلا متوجه نشديم. بعد فكر كرديم كه اين صداي سيرسيرك هاي بيرونه كه مرتب آواز ميخونن. طرفهاي قزوين كه شيشه ماشين رو داده بوديم بالا و داداش ناصر با سرعت حركت ميكرد و مرتب صدای سيرسيرك به گوش میرسید، داداش ناصر به ما گفت كه مثل اينكه يه سيرسيرك تو ماشينه.
واي منو ميگي. از ترس رنگم پريد. دقيق كه گوش دادم ديدم حق با داداش ناصره، دقيقتر كه گوش دادم به نظرم اومد اصلا تو صندلي عقب ماشين يه جايي بين مامان و محبوبه نشسته. اينقدر ترسم گرفت كه به داداش ناصر گفتم يه جا نگه داره بريم دستشويي. اولين پمپ بنزين داداش ناصر زد كنار. همه يه كم استراحت كرديم و من تا جايي كه ميتونستم از ماشين فاصله گرفتم و مخصوصا همه درها رو باز گذاشت و هي سعي ميكردم يه بهونه بگيرم كه يه كم بيشتر بمونيم. بعد هم موقع سوار شدن به بابا گفتم اجازه بده من جلو بشينم و اون بنده خدا هيچ اعتراضي نكرد و رفتم جلو نشستم.
راه كه افتاديم داداش ناصر گفت : سه سال هم درها رو باز بذاري اين حیوون نميره. اينها اگه از جاشون تكون بخورن زمانيه كه از پيدا كردن نامزدشون نااميد بشن. زودتر از چند سال هم نااميد نميشن. خيلي دوست داشتم باهاش شرط ميبستم كه سيرسيركه اينبار نااميد شده و رفته. اما همچين كه اومدم حرف بزنم دوباره صداش بلند شد. فقط اينبار از جلو. اصلا صداي اين سيرسيركها يه جوريه كه شما نميتونين با گوش دادن مكانشون رو شناساييي كنين. اما صدا به قدری تيز و واضح بود كه من مطمئن شدم از جلوي ماشين صداش مياد. پاهام رو جمع كردم و روي صندلي نشستم. چهار زانو. اما باز هم از شدت ترس جيك نميزدم. مونده بودم چطور اين حيوون عقلش رسيده از عقب ماشين به جلو بياد، عقلش نرسيده از در بپره بیرون، بره دنبال کارش؟
شراره گفت كه پسره الان شرايط ازدواج رو نداره، گفت كه خودشون دو تايي با هم قرار گذاشتن فعلا يه مدت با هم رفیق یا به قول خودش نامزد باشن تا بعد. بهم گفت كه خودش هم نميخواد الان عروسي كنه. ميخواد درسش رو تو دانشگاه تموم كنه بعد و .....
وقتي رسيديم اکباتان، به سرعت از ماشين پريدم پايين. حتي حاضر نشدم يه دونه از ساكها رو بردارم. رفتم طبقه بالا و گفتم هيچ كي حق نداره با چمدونها بياد بالا. تمام شب نيمه هوشیار بودم و به دقت گوش میدادم كه صداي سيرسيرك از خونه بشنوم و نتونستم بشنوم.
صبح رفتم نزديك ماشين و خودم با گوش خودم صداي سيرسيرك رو شنيدم، از توي ماشين.
عصر داداش ناصر اومد و گفت شيشه ماشين رو كي اينقدر داده پايين. من كه حرفي نزدم، اما باز گفت اينقدر شيشه رو دادين پايين كه پسر آيت اله هم باشه هوس ميكنه يه دستي به سرو كله ماشين بكشه، اينكارا چيه ميكنين. باز كسي از من حرفي نشنيد. تازه ماشین که مال اون نبود، پیکان بابا بود، اما نميدونم چرا داداش ناصر اصرار داشت كه همش از اين حرفهاي دزدي و شيشه باز ماشين و اين چيزها بگه.
فرداش پنجشنبه بود. از داداش ناصر خواهش كردم كه بره ماشين بابا رو بشوره. گفتم من هم ميام كمكت. گفت كه اگه حوصله داشته باشه ميره فولكس خودش رو ميشوره. اينقدر خواهش كردم كه قبول كرد من فولكس رو بشورم اون پيكان بابا رو.
لازم نشد كه ماشين رو بشوره. هنوز صداي ضعيف سيرسيرك رو ميشنيدم. حيوون بيچاره دو روز بود تو ماشين حبس شده بود. داداش ناصر تمام صندليها رو كشيد بيرون، كفيها رو ريخت بيرون و موكتها رو بلند كرد و كاپوت و در صندوق عقب رو باز گذاشت و به من گفت همينجا مراقب باش من الان ميام. و نیم ساعت رفت بالا و بعد اومد بدون اينكه ماشين رو بشوره همه چي رو دوباره گذاشت سرجاش.
بعد گفت حالا خيالت راحت شد؟
راحت نشده بود. من هيچ جوونوري رو نديدم كه از ماشين ما بپره. تو تمام اكباتان الان بيشتر از دو ساله كه ديگه صداي سيرسيرك به گوش نمياد. دو ساعت بعد كه برگشتم كنار ماشين دوباره صداي ضعيف سيرسيرك رو از تو ماشين شنيدم.
تو تمام حرفهايي كه شراره به من زد يه كلمه حرف حسابي نبود. همش از اين ميگفت كه دوستش چه پسر رعناييه. اينكه سيگاري بود و الان ترك كرده. ميخواد درس بخونه و دانشگاه قبول بشه و ميگفت كه خدمت سربازيش رو تازه تموم كرده و بقيه حرفهاش رو درست يادم نيست اما فكر ميكنم همين چيزهايي رو كه براتون نوشتم رو دويست بار با جملات متفاوت تكرار كرد.
بعد ديگه تصميم گرفتم داداش ناصر رو بفرستم مسافرت. پيش خودم فكر كردم اول ازش خواهش ميكنم. اگه قبول نكرد ميگم يكي از برگه هاي مهم دانشگاه رو اونجا جا گذاشتم. بعد اگه باز هم قبول نكرد .....
مسافرت داداش ناصر چند تا مشکل داشت. اول اينكه داداش ناصر رو راضي كنم بره مسافرت. تازه تنهایی بره مسافرت یا حداقل بدون من بره مسافرت. دوم اينكه بابا رو راضي كنم ماشينش رو بده داداش ناصر. سوم اینکه داداش ناصر راضی بشه بدون فولکسش بره مسافرت. چهارم اينكه اونجا داداش ناصر یه شب تا صبح تمام درهای ماشين رو باز بذاره. پنجم اينكه ...
خيلي دل دل كردم كه جزييات نقشه رو بريزم. بچه که بودم اگه چیزی میخواستم و با خواهش کسی برام انجام نمیداد با گریه و داد بیداد بالاخره مجبورشون میکردم کاری رو که میخوام انجام بدن. الان حتی حاضر بودم برای اینکه داداش ناصر راضی بشه بره مسافرت حسابی براش گریه کنم. بايد همون اولين پنجشنبه مجبورش ميكردم با ماشين برگرده.
روز شنبه ديگه خيلي دير شده بود. داداش ناصر اونروز با يه جسد اومد بالا. ظاهرا همون جمعه ای حيوون تموم كرده بود. مثل اينكه زير داشبورت چسبيده بود. چون جسدش رو روي كف زمين زیر پای شاگرد راننده پيدا كرده بود. حيون بينوا تا اخرین لحظه عمرش اينهمه جيغ كشيده بود، اصلا هم ناامید نشده بود حتي تو جايي مثل تهران كه ديگه اصلا امكان نداشت بتونه جفتش رو پيدا كنه.
من هم مثل شراره، ديروز فكر ميكردم خدا كه قدرتش رو داره، چرا يه كاري نكرد اين دو تا جفت به هم برسن؟


چهارشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۲

اين نوشته آقاي نوش آذر در مورد ابتذال خيلي به نظر من شبيه است

فقط من نتونستم مثل ايشون به اين خوبي نظرم رو بگم
اين جمله روزنامه رسالت كه اصلاح طلبان اينقدر بي ريخت هستن كه آمريكاييها حاضر نيستن به ريختشون نگاه كنن. يكي از راست ترين حرفهاييه كه اين روزها از جناح راست شنيدم.

يعني راستش من خودم هم هميشه فكر ميكردم بعضي آدمها چقدر بيريختن. اما بعد فكر ميكردم خب خدا حتما حكمتي تو كارش بوده كه بعضي ها رو خوشگل آفريده بعضي ها رو بيريخت.

اما هميشه مامانم بهم ميگفت كه آدم درست نيست عيب ديگرون رو جلو روشون بگه . من هم خدا وكيلي تا حالا هيچ جا نگفته بودم فقط تو دلم ميگفتم چقدر اين آقاي عسگر اولادي بيريخته يا آقاي جنتي يا آقاي باهنر يا آقاي شهردار يا آقاي خزعلي يا آقاي يزدي يا ..... بقيه اين اصلاح طلبها كه شما هم ميشناسين.

اصلا هم دوست نداشتم هيچ وقت زشتي كسي رو جلوي ديگرون مسخره كنم ولي حالا كه روزنامه رسالت اين حرف رو زد من هم حرف دلم رو زدم.
ديشب يه فيلم ديدم به اسم اسليپر.
اين ها ترجمه اش كردند تسويه حساب.

حتما فيلم رو ديدين. الان نميخوام نزديك شبهاي قدر هم هست كفر بگم اما اگه اين فيلم رو بگيرين دو تا سي دي ائه.

اوليش درباره ستم و ظلميه كه به چند تا بچه ميشه و دوميش ماجراي انتقاميه كه اين بچه ها وقتي بزرگ ميشن از طرف مقابلشون ميگيرن.

اما از سي دي دوم همش به اين فكر ميكردم نكنه اين جمله حضرت علي به گوش نويسنده و كارگردان و بازيگرا بخوره كه در عفو لذتي هست كه در انتقام نيست.

اگه شما هم مثل من از آدمهايي هستين كه از تماشاي اين فيلمها كه آخرش ميزنن بد من رو ميكشن لذت ميبرين بريد به ايمانتون شك كنين.

هر بار كه اين فيلمها رو ميبينم پيش خودم يه جمله قصار ميگم در انتقام لذتي هست كه در عفو نيست.

شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۲

الان مدتيه كه من و محبوبه تو خونه با هم انگليسي صحبت ميكنيم. فقط تو خونه و فقط تو اتاق خودمون. اينكار رو بعنوان تمرين انجام ميديم. اولش خيلي جالب بود. سر يه جمله ساده ناچار ميشدي كلي تپق بزني و زور بزني كه بتونه يه معادل خوشگل براش پيدا كني. اما خيلي زود راه افتاديم. بعد ديگه جذابيتش رو از دست داد. حالا ديگه اينكار براي من شده عذاب. اينكه يه حرفي تو ذهنت هست كه ميتوني خيلي راحت و قشنگ به فارسي بگي و بعد به انگليسي ميگي و همش فكر ميكني نكنه من منظورم رو درست نتونستم بگم. البته چون به انگليسي خودم اطمينان دارم بيشتر تو اين فكر هستم كه نكنه اون منظورم رو درست نفهميده باشه.

در ثاني ذهن همزمان كه به جمله و كلمه اي كه بايد بگم متمركز ميشه به روش جمله سازي هم معطوف ميشه. بعد ميبني كه از لحاظ ذهني خسته شدي.

اينجور مواقع معمولا من به يه بهونه اي ميام پايين و كلي با هر كس كه دم دستم برسه فارسي حرف ميزنم.

الان مدتيه مامانم بهم ميگه نميدونم چي شده تازگيها اينقدر بلبل زبون شد.

من قبلا تو خونه خيلي خيلي كم حرف ميزدم.

اگه يه روز از ايران برم دلم براي زبون فارسي خيلي تنگ ميشه.

سه‌شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۲


در دفاع از ابتذال


آقاي سيد رضا شكرالهي تو وبلاگشون درمورد گند ابتذال در وبلاگستان نوشته بودند. البته ايشون در نوشته بعد توضيح دادند كه انگار خيلي ها به دقت مطلبشون رو نخوندن و....
من نميخوام اينجا خلاصه اي از نوشته ايشون رو بنويسم چون ميترسم كل مطالب رو عوضي فهميده باشم اونوقت خودتون حسابش رو بكنين كه بخوام در مورد يه مطلب كه غلط فهميدم نظر هم بدم.
اما اصلا الان ميخوام در دفاع از نوشته هاي مبتذل يه چيزي اينجا بگم. برای همین برای اولین بار برای این مطلبم اسم گذاشتم.
من پارسال تو همين وبلاگ از دهنم در رفت كه از كتابهاي خانم ثامني و رحيمي و دانيل استيل خوشم مياد. بعد يه آقايي كه انگار وبلاگ هم دارن به من با نامه گفتن كه اين كتابهاي چرت و پرت چيه كه ميخوني برو فلاني و فلاني و فلاني بخون. بخدا الان اسمهاي كه ايشون گفتن رو يادم نيست وگرنه براتون مينوشتم. فقط يكي از اين كتابها رو از پسر دايي مامان كه خودش تو كار كتاب و اين حرفهاست براي يه هفته قرض كردم دو صفحه اش رو خوندم و براي ابد گذاشتمش كنار. ایشون هم برای کتابهای خانم ثامنی و رحیمی و استیل لفظ مبتذل رو به کار برده بودند.
حالا حرف من يه چيز ديگه است. بياين وبلاگهاي اينجا رو تقسيم كنيم به دو گروه وبلاگهاي مبتذل و وبلاگهاي غير مبتذل. درسته كه براي هر كدوم از اينها هم درجه اي هست مثلا حتما تو وبلاگهاي مبتذل اين وبلاگهای سكسي هم جا ميگيره كه هيچ كس نميتونه ازشون دفاع كنه ﴿ فقط جالبه كه پر ببيننده ترين وبلاگها همينها هستن﴾ اما عيب نداره تو وبلاگهاي غير مبتذل هم وبلاگهايي هست كه يه حرفهايي ميزنن كه آدم سالم شاخ در مياره. اين به اون در.
اما اينجا دو سه تا چيز پيش مياد:
اول كسي حق نداره حتي تو دلش آرزو كنه كه وبلاگهاي مبتذل نيست و نابود بشن.
دوم ابتذال يه كلمه نسبيه. مثلا همين داستانهاي خانم رحيمي يا دانيل استيل هزار سال قبل با هيچ معياری مبتذل نبودند در عوض مثلا اگه نوشته های يكي از همين نويسنده هاي هنري رو ببرين هزار سال قبل فكر ميكنن ديونه است، ميبندنش.( منظورم اینه که خودش رو میبندن نه وبلاگش رو)
سوم فكر ميكنم تنها راه تعطيل شدن يه وبلاگ مبتذل اينه كه هيچكي نخوندش. وقتي يه نويسنده وبلاگ مبتذل ببينه كه هيچ كي ﴿ يعني هيچ كي به طور مطلق﴾ وبلاگش رو نميخونه، خوب خودش ميبنددش ديگه لازم نيست كه به اسم ابتذال بخواهيم ببنديمش. حتی اگر هم نبنددش فرقی نمیکنه. کسی نیست که وبلاگش رو بخونه. اما اگه همين وبلاگ يه نفر، فقط يه نفر خواننده داشته باشه و دلش بخواد براي همين يه نفر بنويسه به ما چه كه دلمون بخواد تعطيلش كنيم؟
چهارم. البته فكر ميكنم مسئله اصلي آقاي شكرالهي در غلط نويسي بود. من چون خودم خيلي از اين غلطها تو وبلاگم دارم ميخوام در اين مورد حرف بزنم. منطورم غلط گرامریه نه املایی- يه بار ديگه هم يه وبلاگ در مورد غلط نوشتن در وبلاگها مطلبي نوشت ﴿ فكر ميكنم وبلاگ كتابچه بود﴾ من اون موقع خيلي تحت تاثير اون حرف قرار گرفتم اصلا برداشتم مطلب بعدي رو كتابي و لفظ قلم نوشتم. اما پستش نكردم روز بعد كه خوندمش خودم كلي خنديدم. به من نمياد كه اينطوري بنويسم. قبلا هم آقاي نوش آذر و اقاي سردوزوامی به من در مورد غلطهام تذكر داده بودند و اتفاقا راهنمايي هاي خيلي خيلي خوبي كردن كه من ازشون خيلي ممنونم. اما بعد حساب كردم كه وقتي ميخواي مطلبي رو بنويسی و اونوقت فكرت هم بره سراغ درست نويسي اونوقت از مطلب اصلي پرت ميشي. يعني من شخصا نميتونم هم در مورد درست نويسي تمركز كنم هم مطلبم رو بنويسم حتي بعدش هم كه ميام مطلبم رو تصحيح كنم باز ميبينم شكل درستش رو دوست ندارم و ميذارم با همون شکل غلط گرامری پست بشه. ميدونم كه اين كار من خيانت به زبان فارسيه. خدا منو ببخشه. اما تصور من اينه : كساني كه مطالبشون رو بدون غلط مينويسن اصلا عمدا اينكار رو نميكنن. يعني اينها اينقدر كتاب خوندن و مطالعه آزاد كردن كه بخوان هم نميتونن غلط بنويسن. مثلا شما يه نگاهي به وبلاگ آقاي اهورا بكنين. يا مطالب كتابچه يا مطالب خوابگرد يا مریم خانم یا.....
خب حالا اگه ما به هر دليل به قدر شما مطالعه نكرديم و نميتونيم مثل شما خوب بنويسيم بايد به رومون بيارين؟
پنجم اينكه اگه به فرض محال یه قدرتی بیاد و همه وبلاگهای مبتذل رو از روز زمین نیست و نابود کنه، اونوقت میدونین چی میشه؟ اونوقت ناچاریم بین همون وبلاگهای هنری ( یا جدی) یه سری رو بعنوان مبتذل انتخاب کنیم. چون وبلاگ هنری یا جدی فقط در برابر وبلاگ مبتذل معنی پیدا میکنه. بعد که سری دوم وبلاگها مبتذل رو هم همون قدرت قهار از بین ببره باز باید یه سری دیگه از وبلاگهای جدی، مبتذل بشن و اینکار همینطور ادامه پیدا میکنه و ... آخرش میمونه فقط دو تا وبلاگ. یعنی تصور کنین رو کره زمین فقط دو وبلاگ فارسی باقی بمونه. اما حتی بين اون دو وبلاگ هم که نمیشه هر دو جدی و هنری باشن. مطمئنا یکی نسبت به اون یکی مبتذله. اون وبلاگ هم که حذف کنیم میمونه فقط و فقط یه وبلاگ. یعنی زبان فارسی و یک وبلاگ خیلی خیلی خیلی جدی.
شما دوست دارین صاحب اون تنها وبلاگ فارسی کره زمین باشین؟


یکشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۲

تو خونه ما كنار پله اي كه ميره براي طبقه دوم، درست كنار پنجره يه پيانو روسي هست. اين پيانو الان نزديك هشت ساله كه داخل خونه ما شده و شايد هفت سالي ميشه كه هيچ كس به کلیدهاش دست نزده فقط مامانم هر وقت گردگيري ميكنه يه دستي هم رويش ميكشه.
دليل اصلي كه اين پيانو رو نميفروشيم اينه كه حالا ديگه جزيي از دكور خونه شده، در ثاني وقتي اين پيانو رو خريديم تقريبا تيكه تيكه اش كرديم تا رسونديم بالا بعد دوباره سر همش كرديم.
من اول راهنمايي بودم كه مامانم بهم گفت :" دوست داري چه سازي بزني." انتظار داشتند يكي از اين سازهاي ايراني رو نام ببرم. دليل اصلي اينكه پيانو رو انتخاب كردم يه تيكه فيلم كوتاه ويديویی بود كه يه خانم خيلي شيك پشت يه پيانو يه اجراي فوق العاده عالي از تکنوازی پیانو ميكند. من صدها بار اين تيكه فيلم رو ديده بودم و عاشقش شدم. اولش از طرز نوازندگي اون خانم خيلي خوشم ميامد اما بعدها عاشق اون تيكه موسيقي شدم.
مامان پيانو رو خريد و چهار تا کارگر با هزار زحمت و جون کندن يه جوري آوردندش بالا و كنار سالن همین جایی که الان هست نصب شد و چون تقريبا همه تو خونه ما اینقدر گرفتار بودند که نمیتونستن منو تا آموزشگاه موسیقی همراهی کنن، قرار شد يه مربي بياد به من پيانو ياد بده. اون وقتها تو اکباتان دو تا آموزشگاه موسیقی بود که هیچکدوم مربی پیانو نداشتند.
اگه از امير آباد يه عالم برين پايين اينقدر كه حتي ميدون منیریه رو هم رد كنين ميرسين به يه آموزشگاه موسيقي به اسم آموزشگاه موسيقي حجازي. اين آقاي حجازي كه اسم واقعيش هم هست يه جورايي با ما آشناست. چون مسير ما خيلي طولاني بود قرار شد كه ايشون روزهاي پنجشنبه براي آموزش تشريف بيارن خونه ما.
خيلي بعد فهميديم كه ايشون اصلا مدرس موسيقي نيستن. اصلا هيچ سازي رو بلد نبودند اما هر سازي رو تدريس ميكردند. همه چی حتي تنبك و ويلون و تنبور و قانون و زنبورك! از یه دریا معلومات درباره این سازها ایشون فقط یه جرعه اش رو بلد بودن و همین یه جرعه رو قطره قطره یاد میدادن.
ايشون به من گفتن يه دفتر نت بخرم و بعد خودشون شروع كردن به نوشتن نتها و روزي يه درس مينوشتن و من بايد جلوي ايشون اون درس رو ميزدم و بعد در طول هفته اون درس رو بايد تمرين ميكردم و بعد از اینکه استاد اجرای مرا میدید و مطمئن میشد درس هفته قبل را یاد گرفتم درس بعد را میداد.
بعد ايشون برداشتن به جاي اينكه كليد نتها رو درس بدن براي هر انگشت من يه شماره گذاشت و بعد وقتي درس رو مينوشتن بالاش شماره انگشتي كه بايد روي دكمه پيانو فشار بده رو مينوشت. خيلي زود من ياد گرفتم كه به جاي اينكه به نتها نگاه كنم به عددها نگاه كنم و ...
اينطوري شد كه دقيقا نه ما من وقتم رو حروم كردم و فكر كردم كه خيلي چيز ياد گرفتم و در حقيقت اصلا هيچ چي يادنگرفتم.﴿ براي همينه كه اسم واقعي ايشون رو اينجا نوشتم﴾ بيست و دو بهمن سال ۷۴ ﴿ شايد هم ۷۵﴾ تو مدرسه اي كه بودم يه مراسم به مناسبت بيست و دو بهمن برگزار كردن. هميشه چند تا مسابقه و برنامه و از اين چيزها برگزار ميكردن و دو ماه قبل از اين تاريخ گفتن هر كي ميخواد همكاري بكنه به ما خبر بده.
نميدونم چطور شد كه كك به تنم افتاد كه برم تو اين برنامه پيانو بزنم. تو فرم پيشنهادم رو پر كردم و به دفتر دادم و دو روز بعد خانم ملكي من رو صدا كرد و گفت كه با پيانو چه مقدار تا حالا تمرين كردم و چه آهنگايي بلدم و از اين حرفها. من به آهنگ خيلي ساده و قشنگ موزارت رو كه تازگي استاد برام نوشته بودم پيشنهاد كردم خانم ملكي خيلي خوشش اومد و گفت حسابي تمرين كن كه به مناسبت بيست و دو بهمن برنامه داري.
همون روزا بود كه آقاي حجازي آهنگ بارون بارونه رو برام نوشتن. شايد اگه الان بگردم حتي بتون اون دفترش رو پيدا كنم. كل آهنگ دو صفحه تمام شده بود و این طولانی ترین آهنگی بود که تا آن زمان به من یاد داده بود و من با لذتي بي مانند اين آهنگ رو ميزدم. به زودي اينقدر اين آهنگ رو زدم كه ديگه كاملا حفظش شدم.
در حقيقت به جاي اينكه اون آهنگ موتزارت رو تمرين كنم آهنگ بارون بارونه رو تمرين ميكردم. استاد اینقدر آهنگ موتزارت رو ساده کرده بود که اصلا زدنش کاری نداشت. روز بيست و يك بهمن اجراي برنامه من چهارمين برنامه بود. اول آيات قران بود، بعد يه نفر سخنراني ميكرد، بعد سرود، بعد پيانو، بعد مسابقه و آخرش هم يه نمايش تئاتر برنامه اون روز بود.
من از همون اولش دل تو دلم نبود. تا حالا حتي جلوي مامانم هم پيانو نزده بودم. حتي وقتي داشتم تمرين ميكردم حس ميكردم كه كسي داره منو نگاه ميكنه يهو دستپاچه ميشدم و خراب ميكردم. حالا اومده بودم جلوي اين همه آدم ميخواستم برنامه اجرا كنم.
كساني كه ميخواستن برنامه اجرا كنن پشت سالن بودن که با یه پرده از سن نمایش جدا میشد و من هر بار كه از پشت پرده سرك ميكشيدم و اون جمعيت رو ميديدم زهره ام آب ميشد. اون موقع نميدونستم آدرنالين چيه، اما حالا فهميدم اون روز هر چي آدرنالين داشتم با نگاه كردن به جمعيت ريخت تو خونم تا جايي كه وقتي نوبت برنامه من شد ديگه يه قطره هم باقي نمونده بود كه باعث اضطرابم بشه. اينطوري شد كه وقتي نوبت من شد همچين خيلي با خونسردي رفتم سراغ ارگ ﴿ تو اين مراسم چون نميتونستن پيانو بيارن ارگ گذاشته بودن﴾
دفتر نتم رو باز كردم به همون صفحه آهنگ موتزارت رسيدم و گذاشتم بالاي ارگ و به ميله تكيه دادمش و خيلي خونسرد رفتم پشت ارگ و موقعي كه داشتم انگشتام رو روي كليدها تنظيم ميكردم حتي يادمه انگشتم يه كم فشار اورد و صداي موسيقي بلند شد. چون اصلا این ارگها کلیدشان خیلی از پیانو نرمترن و راحتر صداشون در میاد. بعد ميكروفن رو روي بلندگو گذاشتم و بعد زدم....
بعدها فهميدم كه آقاي حجازي فقط يه بخش كوچيک، بخش خيلي كوچيك از کل یه آهنگ عظیم موتزارت رو برايم نوشته بودن. يه جور پيش در آمد. كل اون پیش در آمد رو كه زدم ده ثانيه هم نشد. بعد ديدم حداقل پنج دقيقه طول كشيده كه خودم رو جلوی اینهمه تماشاچی آماده كنم و اجراي موسيقي رو اينقدر مهم گرفته بودند كه جزو برنامه مكتوب كرده بودند و حالا ده ثانيه؟ روم نميشد كه بيام و چه ميدونم منتظر باشم كه براي ده ثانيه منتظر تشويق بچه ها هم بشم. برای همین دوباره شروع كردم همون تيكه رو زدم. تقريبا پشت سر نوبت اول شد یعنی وقفه زیادی بین دو بار اجرای این موسیقی نیافتاد. اما باز هم هيچي فرق نكرد. تازه بدتر هم شد. مثل اين كه پيش در آمد يه موسيقي رو دوبار بزني و همه رو بيشتر تشنه كني براي شنيدن اصل موسيقي. و بعد بگي خداحافظ...
به جز اين عامل يه اتفاق ديگه هم افتاد. ميله اي كه روي ارگ ميذارن و دفترچه رو بهش تكيه ميدين همچين محكم و جوندار نبود. براي همين وقتي يهو دفترچه کج شد من اومدم صافش کنم ورق خورد و اومد درست صفحه آخر يعني همون آهنگ بارون بارونه انگار بهشت رو به نامم كردند.
معطل نكردم. اون زمان براي ريتم گرفتن هم فقط دو انگشتي و با دست چپ ياد داده بود اينطور آهنگ خيلي قشنگتر ميشد. بارون بارونه رو زدم. نميدونم چرا برام اين آهنگ اينقدر طولاني به نظرم اومد. بعدها ميترا كه پشت سن و پيش خانم ملكي بود، گفت كه به محض اينكه صداي بارون بارونه بلند شد خانم ملكي انگار روي روغن داغ گذاشته باشنش افتاد به جيلز ويلز. اينقدر هول شده بود كه حتی به عقلش نرسید كه بگه برق رو قطع كنن يا كار ديگه . همچين موسيقي از نصف هم كه گذشت فقط سرخ شده بود و گفته بود بذار اين موسقي تموم بشه پوست اين دختره رو من ميكنم.
موسيقي كه تموم شد تمام سالن يه دست تشويقم كردن. خيلي خيلي با حرارت تشویق میکردند و باید بگم طولانی ترین تشویقی هم که اون سال کردند برای همین برنامه بود. اصلا برام يه لحظه احساس موسيقدان بودم دست داد. من الان ميدونم كه با اين سن اين حرف رو زدن درست نيست درست مثل بچه ها فكر كردنه. تازه اون هم تو دنيايي كه مثلا تو اروپا یه بچه نه ساله سخت ترين قسمتهاي شوپن رو با مهارت ميزنه. اما اينجا ايرانه.
مشكل اصلي بعد از اجرا درست شد. مجبور شدم مامانم رو بيارم مدرسه. درست بعد از اجرا البته با تلفن به مادرم خبر دادند. فقط به احترام اينكه مامانم معلم بود زياد اذيتم نكردند همين قرار شد چند نمره انظباطم رو كم كنن و الان هم درست يادم نيست چند نمره كم كردند يا اصلا كم كردند يا نه. اون زمان اين چيزها برايم زياد مهم نبود. مهم برخورد خانم ملکی بود و این دادی که سرم زد جوری که من گریه ام گرفت. و هیچوقت قیافه خانم ملکی اون موقع از یادم نمیره. تا مدتها اون دادش و اون قیافه اش کابوس شبهام شده بود.
مامانم تقریبا به من هیچکاری نکرد. فقط وقتی اومدم خونه و اون حال من رو دید فکر کرد به قدر کافی تنبیه شدم و دیگه سرزنشم نکرد. همون روز اومدم مثل این دختر لوسها رو یه تیکه کاغذ نوشتم لعنت به من اگه دوباره دست به پیانو بزنم و اون باريكه كاغذ رو .
زوري چپوندم لاي كليدهاي پيانو و تا ته فرو كردم و در پيانو رو بستم و رفتم.
این جمله رو از یه کارتون مربوط به همون زمانها یاد گرفته بودم. حتی معنی درست لعنت رو هم نمیدونستم.
پنجشنبه كه آقاي حجازي اومد من از تو اتاقم بيرون نيومدم. مامان با چايي ازش پذيرايي كرد و گفت كه حالم خوب نيست و قرار شد هفته بعد بياد. هفته بعد روز چهارشنبه مامانم گفت كه فردا كلاس پيانو داري گفتم من حوصله پيانو ندارم. مامانم يه كم اصرار كرد و من متقاعد نشدم و اون هم زنگ زد و به آقاي حجازي گفت فعلا خونه امون تشريف نيارن.
همين. اين بود ماجراي پيانويي كه الان گوشه سالن، كنار پنجره افتاده و بعضي وقتها كه مهمون زيادي خونه داريم يه نفر ممكنه به طور موقت روي صندليش بشينه اما در طول اين شش هفت ساله هيچكس دست به دگمه هاش نزده.
پنجشنبه افطاري جايي دعوت بوديم. حرف از ويگن و بارون بارونه شد. يهو دلم گرفت. من اين آهنگ ويگن رو تو سي دي هام دارم اما جمعه صبح به جاي اينكه دنبال اين آهنگ بگردم رفتم سراغ پيانو. درش با غژ غژ باز شد لولاهاش حسابي در طول اين شش سال خشك شده بود. با اينكه مامان مرتب گردگيريش ميكرد اما روي دكمه ها حسابي كثيف بودند. انگشتام رو اونطور كه آقاي حجازي گفته بودند گذاشتم روي دگمه ها و زدم.
هنوز اين آهنگ رو حفظ بودم. انگار ترتيب نواختنش رفته تو خونم. يك بار، دوبار، سه بار اين آهنگ رو زدم، پشت سر هم و با اينكه پيانو كوك نبود و خيلي از صداها اونطور كه بايد دقيق نبود اما موسيقي اي بود كه بهم چسبيد. حسابي چسبيد. در اثر فشار دادن دگمه پيانو اون تيكه كاغذي كه گذاشته بودم لاي كليدها زد بيرون. وقتي كشيدمش بيرون نصف كاغذ اون تو گير كرد. رنگ خودكار قرمزي كه براي نوشتن استفاده كرده بودم به كل رفته بود و حالا تصويري محو از نوشته ام ديده ميشد. خطم اون زمان خيلي زشت تر از الان بود و انگار حرف حرف اون نوشته رو عمدا با بي دقتي نوشتم كه به خواننده دهن كجي بكنن.
فقط سه كلمه لعنت به من تو دستم بود بقيه كاغذ اون تو گير كرده بود. وقتي كاغذ رو فشار دادم به كل توي دستم پودر شد.
دوباره درب پيانو رو براي هميشه بستم.




چهارشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۲

حتي روز دوشنبه هم وقتي صبح رفتم بيرون همه چيز انگار دور سرم ميچرخيد. من عادت به شب زنده داري ندارم و اون جمعه شبي كه تو قطار بيدار مانده بودم اثرش به اين راحتي از بين نرفت.
روز دوشنبه دیگه اوج این سر گیجه بود. همینطور چرت زنان سوار اتوبوس شدم. تو فاز یک یه نفر اومد پهلوی من نشست و یهو گفت:" به به خانم خانمها معلومه تو این همه مدت کجا بودی؟"
شراره بود. نزديك شش ماه بود ازش خبر نداشتم يعني از بعد از امتحانات دبيرستان. كلي از ديدن هم ذوق زده شديم. كلي همديگه رو به بي معرفتي متهم كرديم.
بهش گفتم تقصير خودته كه بهم خبر ندادي شماره تلفنتون وصل شده گفت كه تلفنشون فقط يه هفته تو خرداد ماه قطع شده بود اون هم به خاطر اينكه گفته بودند مزاحم تلفني شدن و بابا و مامانش فکر میکنن کار حمید ( داداشش) بود.
من البته زير بار نرفتم بهش گفتم كه من اينقدر هم ازش بي خبر نبودم مثلا حتي ميدونم كه فيزيك دانشگاه دولتی قبول شده.
بهم گفت كه فيزيك قبول نشده و شيمي قبول شده تازه دانشگاه کوپنی هم نيست آزاده.
گفتم من اينقدر تو رو از نزديك ميشناسم كه حتي ميدونم بابات پيكانش رو همين تابستون تبديل كرد به پرايد. بعد تو دلم دعا كردم اون خبري رو كه يادمه تو مدرسه شنیده بودم كه قراره ماشينش رو عوض كنه مربوط به شراره باشه.
گفت:" اصلا هيچوقت قرار نبود پرايد بخره. قرار بود آر دي بخره تازه اون كار رو هم نكرده چون حميد يه كاري رو شروع كرده كه به پول احتياج دارن و ماشين رو فروخته پولش رو داد به اون."
گفتم:" بابا من حتي ميدونم كه تو الان روزه هستي. اينقدر مومني كه همه ماه رمضون ها روزه ميگري."
همچين با تعجب نگاهم كرد و گفت كه تو عمرش فقط سه سال ماه رمضون اون هم روزاي شهادت رو روزه گرفته. گفت:" يادت نيست چطور يواشكي هر چي ميخواستيم تو ماه رمضون ميخورديم؟"
گفت كه امروز هم كه اولين روز ماه رمضونه روزه نيست و همين الان صبحانه خورده.
بهش گفتم "دختر خانم تو دیگه برای من فیلم بازی نکن یادته آخرین دفعه ای که اومدی خونه امون جورابت پاره بود؟ دیگه میخوای از این بيشتر بشناسمت؟
گفت:" ا- ا- ا- دختر عجب رویی داری جوراب من پاره بود یا جوراب تو؟"
با کلی دلخوری از هم جدا شدیم. حالا که الان دیگه خواب از سرم پریده همش میگم نکنه این شراره نبود و من با یه غریبه گپ میزدم. چون تا اونجا که يادمه شراره تلفنشون دو سه ماهه به کل قطعه. حتی یه دقیقه پیش هم زنگ زدم باز خبری نبود. مطمئنم باباش ماشینش رو فروخته و پراید خريده. اصلا خودم با پراید دیدمشون و جوراباش هم همیشه نخ کش بود و خیلی خیلی هم مومن بود و روزه اش هیچوقت قطع نمیشد.
تازه شراره که اصلا داداش حمید نداره.





یکشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۲

داداش ناصر روز يكشنبه خبر داد كه براي روز سه شنبه صاحب يك كوپه رفت و برگشت به مشهد به اضافه يه آپارتمان يه خوابه شيك شده.

اولش كه به جز من همه غرغر كردند كه الان چه وقت گفتنه و چطور ميتونيم تو اين فرصت كم﴿ حركت سه شنبه بود﴾ مرخصي بگيريم و از اين حرفها. قرار شد اصلا من و داداش ناصر با هم بريم. نشون به اون نشوني كه همه اومدند و رفتني يه كوپه شش نفري بود كه مشكل نداشتيم اما برگشتني كوپه امون چهار نفره بود كه بدون قرعه كشي من بدون تخت موندم. گفتند تو بخواب روي كف كوپه. حالا بماند كه اينقدر مسخره بازي شد و حرف تو حرف شد كه اصلا هيچكي نخوابيد. تازه شنبه صبح كه رسيديم تهران همه با چشماي پف كرده رفتند سر كار من هم رفتم كلاس اما هيچي از درس نفهميديم.

از امروز دوباره زندگي روال عادي پيدا كرده.


یکشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۲

اول بار داداش ناصر به من گفت تو كه خونه هستي و كاري نداري صبح ها برو براي من روزنامه همشهري بخر. ماجرا مربوط به آخرهاي تير ماه بود. بعد يه ماه ديگه اش كه روزنامه اي به اسم شرق در اومد به من گفت كه اين روزنامه رو بخرم و بعد هم قرار شد كه هر دو روزنامه رو بخرم. كار داداش ناصر جوريه كه تا قبل از هشت شب معمولا خونه نمياد و اونوقت شب هم اين دو روزنامه تموم ميشن.
خب براي من بد نبود ساعت نه از خونه ميامدم بيرون و سلانه سلانه تا روزنامه فروشي كه زياد هم از بلوك ما دور نيست ميرفتم و بعضي وقتها اگه دلم ميخواست يه شكلاتي هم براي خودم ميخرديم و بعد همينطور اين روزنامه ها رو ورق ميزدم ميومدم خونه.
بعد از آخراي شهريور كه دوباره مدرسه مامان شروع شد بهم گفت دختر جون تو كه خونه هستي و كاري هم نداري صبح ها يه سر برو بازار روز شير سوبسيدي هم بخر.
از اين يكي زياد البته خوشم نميامد. چون بايد هفت هشت ده دقيقه اي تو صف بمونم. البته اينها تو صف ميگن كه الان خيلي خوب شده و پارسال بايد حداقل يك ساعت تو صف ميموندي كه نوبتت بشه شير بخري و الان اينقدر شير زياد شده كه صف خلوته و از اين حرفها. اما بخاطر اينكه مامانم رو خيلي دوست دارم نخواستم حرفش رو رد كنم بعد از اينكه روزنامه ميخريدم با همون روزنامه ها ميرفتم بازار روز كه زياد از باجه روزنامه فروشي دور نيست و بعد ميرفتم خونه.
بعد كم كم يه ليستي اضافه شد براي خريد از بازار روز هميشه هم اينطوري شروع ميشد كه "دختر جون تو كه خونه هستي كاري نداري داري ميري شير بخري -دو كيلو كاهو و نيم كليو سيب زميني يه كاميون هندونه و نيم متر روبان و چهار تا سنجاق سر و دويست تا كاغذ كادو و ..... هم بخر."
من هنوز هم اعتراضي ندارم.
روزهاي شنبه و چهار شنبه دانشگاه كلاس دارم. يعني اين دو روز كلاسهاي صبح دارم. دو روز هم كلاس عصر دارم. البته اين ترم اينطوري شد، از ترم بعد ميتونيم خودمون كلاسامون رو درست وحسابي برداريم. مطمئن باشين همش رو صبح برميدارم.
ديروز بين دو زنگ كلاس، رفتم يه پيتزا فروشي كه درست روبروي دانشگاه امونه و اينجا همه بهش ميگن پيتزا شهرام. بخاطر اين بهش ميگن پيتزا شهرام چون يارو صاحبش عين شهرام شب پره ميمونه. هم مدل موهاش هم هيكلش حتي صداش هم مثل اونه.
يه پرس سيب زميني گرفتم و نشستم سر يه ميز كه بخورمشون. سرم هم تو يه مجله انگليسي بود كه گاهي وقتها ميخونم كه ريدينگ ام براي امتحان آيلتس تقويت بشه. دونه دونه سيب زميني ميذاشتم دهنم. فكر ميكنم دومي يا سومي بود كه ديدم خوب نپخته. اصلا خام بود. گذاشتمش كنار ظرف پهلوي بقيه سيب زميني ها كه بعد بريزمش دور. يكي ديگه برداشت اون هم نپخته بود. بعد يهو يه آقايي گفت:" اينجا سيب زميني هم ميفروشن."
از طرز سئوالش فكر كردم گداست. سرم رو بالا كردم. يه آقاي نزديك بيست ساله بود. اگه لباساش رو نگاه ميكردين امكان نداشت تصور كنين گداست. خيلي لباسهاي مرتبي داشت. شلوار اتو شده و پيراهن اتو كشيده و هم رنگ با شلوار سبزش. كفشش خيلي خوب واكس خورده بود و يه ساعت ارزون گنده هم تو دستش بود. اگه به قيافه اش نگاه ميكردين ....
نميشه گفت بنده خدا عقب مونده بود. تمام تركيب صورتش مرتب بود و هيچ اشكالي نداشت. حتي چشاش هم مثل منگولها نبود. فقط لب پاييني اش همينطور باز بود. لب شكري نبود. فقط باز بود و يه كم آب دهن هم ازش جاري بود. لحن صداش اصلا به عقب مونده ها نميخورد.
گفتم: اينجا سيب زميني هم بدون غذا ميده. اما همچين تعريفي نداره.
گفت:" من پول دارم..... ميشه ببينمش." بعد بدون اينكه من اجازه بدم يه دونه سيب زميني با نك انگشتش خيلي با ظرافت از تو ظرف يه بار مصرف سيب زمينيها برداشت و گذاشت دهنش. بعد يه دونه ديگه برداشت بعد يه دونه ديگه. بعد هم گفت:" شما مطمئن ايد خوشتون نمياد. "
اگر هم خوشم ميامد ديگه امكان نداشت بتونم بخورم. خيلي با ملچ ملوچ غذا رو ميخورد موقع غذا خوردن بيشتر آب از دهنش راه ميافتاد.
نشست رو صندلي روبروي من و بدون توجه به من شروع كرد به خوردن بقيه سيب زميني ها. حتي اون سيب زميني نيمه پخته اي كه من گاز زده بودم و گذاشته بودم كنار ظرف، رو هم برداشت خورد. اما ظرف سيب زميني رو از جلوي من تكون نداد به جاش هر بار دستش رو دراز ميكرد و يه سيب زميني برميداشت و ميخورد. دونه دونه سيب زميني برميداشت و حتي يكبار هم دوتا سيب زميني با هم برنداشت. اهل سس و اين حرفها هم نبود.
گفت:" من نهار خوردم اما الان يه عالم راه رفتم خسته شدم دلم خواست اينجا يه چيز بخورم."
گفتم:" كجا رفته بودي؟"
" يه بسته بردم دادم به خانم جهاني."
تو صحبتش صداقت يه بچه شش ساله رو داشت.
گفتم:" خانم جهاني كيه؟"
" مشتري اين مغازه است." با دستش به پشت سرش اشاره كرد و درست مثل كسي كه بخواد با تفنگ نشونه گيري كنه يه چشمش رو بست و گفت:" اون مغازه"
چيزي نديدم.
گفت:" ديدي؟"
گفتم:" نه"
گفت:" خب نبايد هم ببيني. بايد از اين چهار راه بپيچي بعد ببينيش."
حتي وقتي خنديد هم مثل بچه هاي شش ساله كه از يه چيزي ذوق ميكنن ميخنديد.
پرسيدم: " اونجا كار ميكني؟"
" نه بعضي وقتها ميرم پيش اكبر آقا. مامانم ازش اجازه گرفت كه برم پيشش"
" اكبر آقا كيه؟"
" صاحب مغازه ديگه"
" بهت براي اينكارا پول هم ميده؟"
" نه بهم ميگه جنسها رو كه دادي از خانم جهاني پول بگير. بعد همه پولها رو ازم ميگيره. من از خانم جهاني پول گرفتم."
دست كرد تو جيبش كه پولها رو نشونم بده.
گفتم:" حالا ولش كن. اكبر آقا اصلا بهت پول نميده؟"
" نه، به مامانم ميده. بعضي از مشتريا بهم پول ميدن ميگن مال خودت به اكبر آقا نده. من هم نميدم"
گفتم:" از اين كار خوشت مياد؟"
گفت:" من كه كار نميكنم، فقط بعضي وقتها ميرم پيش اكبر آقا"
اگه يه روز اين ماجرا رو براي مامانم تعريف كنم پوستم رو ميكنه. كه اينطور نشستم با يه آقاي بيست ساله يه ربع گپ زدم. تازه آخرش هم بهش گفتم:" تشنه ات نيست؟ نوشابه ميخوري؟" آخرين سيب زميني رو گذاشت دهنش و گفت :" بله " بعد بلافاصله گفت :" نه، من بايد برم دير شده"
و رفت.


چهارشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۲

ساعت نزديك هشت بود كه من و محبوبه اعلام كرديم ميخواييم بريم استقبال. بابا گفت كه حوصله نداره. داداش ناصر گفت دو تا زن تنها كه نميتونن اين وقت شب برند بيرون. ما گفتيم ميتونيم و ميريم. گفت: خب حالا میخواین با این رفتنتون چی رو ثابت کنین؟ مگه فاملیمونه؟ گفتیم همینقدر میخوایم بریم به استقبال کسی که دولتی نیست. گفتیم میخوایم با مردم تو شادی شریک بشیم. بعد هم یه عالم شعار دادیم که الان اینجا جاش نیست. متقاعد شد گفت كه با ما مياد. اينقدر دير بود كه وقت نشد روسري سفيد تهيه كنيم. من يه شال كرم رنگ داشتم برداشتم. محبوبه با روسري آبي اومد.
من گفتم كه با فولكس بريم، داداش ناصر گفت ممكنه ترافيك باشه و جاي پارك نباشه با تاكسي ميريم. نزديك يه ربع معطل شديم . حتي يه دونه تاكسي رد نشد. داداش ناصر برگشت كه بره سوييچ ماشين و كارت ماشينش رو برداره. من و محبوبه گفتيم اگه تاكسي اومد میريم قالش میذاريم.
تاکسی نيومد.
ساعت ده دقيقه به نه، توی جاده خروجی اكباتان، داخل ترافيك گير كرديم. اولش فكر كرديم تصادفي چيزي شده بعد كه يه ربع در جا مونديم و ماشين تكون نخورد و بعضي ماشينها دنده عقب رفتند ، ما هم پياده شديم سرو گوش آب بديم. معلوم شد كه تا خود جاده ورودی فرودگاه ماشين متوقف شده. به داداش ناصر گفتيم يه جا پارك كنه قدم بزنيم. گفت نه. گفتيم پس ما رفتيم. فكر كرد شوخي ميكنيم اما وقتي ديد جدي جدي پياده شديم فوري گفت خيلي خب صبر كنين من هم بيام.
ماشين را كنار جاده دوبله پارك كرد و پياده شد و قدم زديم.
محبوبه حس رياضيش گل كرد. گفت از اينجا تا فرودگاه حداقل ده كيلومتره در هر رديف هم چهار تا ماشين قرار میگیره. هر ماشين هم سه متر مربع جا ميگيره و .. بعد نميدونم چي رو در چي ضرب كرد عدد شش صد هزار رو بدست آورد و نتيجه گرفت كه ششصد هزار ماشين براي استقبال اومدند. داداش ناصر گفت كه اشتباه ضرب كردي و ضرب چي در چي ميشه شش ميليون. من براشون گفتم كه هر دو اشتباه كردين ضرب چي در چي ميشه شصت هزار. هيچكي حرف اون يكي رو قبول نكرد.
بعد محبوبه هوس كرد كه تعداد آدمها رو حساب كنه، گفت اگه تو هر ماشيني سه نفر سوار بشن به عبارتي ششصد هزار ضرب در سه ميشه يك ميليون هشتصد هزار نفر. بعد بلافاصله گفت نه ببخشيد صد و هشتاد هزار نفر. من بهش گفتم مگه تقسيم كردي. داداش ناصر گفت ميشه هيجده ميليون نفر. من بهش گفتم مگه جمعيت تهران چقدره؟ بعد خودم يواشكي شصت هزار خود رو ضرب در سه كردم به همون عدد محبوبه رسيدم. به داداش ناصر اعلام كرديم كه با اكثريت قاطع تعداد استقبال كنندگان صد و هشتاد هزار نفره.
مردم تو پياده رو قدم ميزدند و بعضي دختر و پسرها دست همديگه رو گرفته بودند چند نفر روي يه پلاكارد يه چيزي نوشته بودند اما سر دست نگرفتند. شايد منتظر بودند به فرودگاه برسند بعد.
ساعت ده و چهل و پنج دقيقه رسيدم به اول ورودي فرودگاه. جمعيت اينجا ديگه بيشتر شده بودند. تمام خيابون پر شده بود از ماشين. مردم همينطور وسط خيابون ماشين رو ول كرده بودند و رفته بودند. داداش ناصر گفت كه پرواز ساعت نه و بيست دقيقه نشسته الان ما اگه تمام باقيمانده راه رو قدم بزنيم ساعت دوازده زودتر نميرسيم. اون وقت هم فايده نداره. پس برگرديم.
منطقي ميگفت اما من و محبوبه قبول نكرديم. گفتيم پس اينهمه آدم كجا دارند ميرند.
ده دقيقه بعد داداش ناصر پيشنهاد داد كه بريم اونور خيابون كه محل خروج ماشينهاست و منتظر بشيم كه خروجش رو ببينيم. بهش اعلام كرديم كه ما كه براي ديدن خانم عبادي نيومديم. اومديم استقبال كنيم.
ساعت يازده و بيست و دقيقه داداش ناصر اعلام كرد كه ديگه يه قدم هم برنميداره. چون حداقل يه ساعت ديگه راه باقيمونده. من و محبوبه گفتيم اگه مسخره بازي در نمياوردي و اينهمه غر نميزدي و تندتر قدم برميداشتي و نیم ساعت ما رو برای تاکسی علاف نمیکردی، الان رسيده بوديم. داداش ناصر گفت من برميگردم.
برگشت. ما گفتيم ما ميريم.
رفتيم.
همچين دو دقيقه بعد محبوبه گفت كه شايد اون بنده خدا راست ميگه. ما ديگه الان به مراسم استقبال نميرسيم.
من گفتم اگه مراسم ساعت يك نصف شب تموم بشه و ناچار بشيم همين راه رو پياده برگرديم چي؟
محبوبه گفت شاید داداش ناصر حق داشت بهتره برگرديم
برگشتيم. چند قدم جلوتر داداش ناصر رو ديديم كه داشت به طرف فرودگاه ميرفت. تا ما رو ديد برگشت وانمود كرد از ديدن ما خوشحال نشده ما هم وانمود كرديم از ديدنش خوشحال نشديم.
همه امون از دیدن هم دیگه خوشحال شدیم.




سه‌شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۲

من این نوشته بولینگ رو حذف کردم
راست میگن زنها وقتی احساستی میشن نباید چیزی بگن
اولش که متوجه شدم آقای مور به ما دروغ گفته خیلی ناراحت شدم اما بعد که دوباره تمام فیلم رو تو ذهنم مرور کردم دیدم که درسته که ما مشکل آمریکا رو نداریم اما باز هم فیلم جالبی بود
ببخشید

شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۲

من يه سئوالي برام پيش اومده اگه شما مذهبي هستين و ميخواين به اين سئوال جواب بدين تو رو خدا فكر نكنين خدا و پيامبر و معصومين و همه چي فقط براي شما ارسال شدند. بقيه حتي حق ندارند سئوال كنند.
ميدونم كه سئوال حضوري خيلي خطرناكه برای همين اينجا سئوالم رو ميخوام بپرسم.

تو اكباتان همين امروز اگه از ميدون آزادي وارد بشين يه تابلوي سفيد خيلي گنده پارچه ای گذاشتن و روش نوشتن:

طرح هزار صلوات براي سلامتي امام زمان.

من اولين بار كه دو سال پيش اين طرح رو از راديو شنيدم فكر كردم كه اشتباهي يه راديو ضد دين رو گرفتم و قصد توهين داره. بعد ديدم كه نه، راديو پيام خودمونه و تو ايران اين برنامه اجرا ميشه.

من سئوالم اينه. براي اينكه امام زمان سالم بمونن از دو نوع بيماري بايد دور باشند. اول بيماري صعب العلاج دوم بيماري سهل العلاج.

بيماري صعب العلاج مثل پاركينسون و الزامير و بيماري قلبي و انواع سرطانها و اين حرفها رو كه اصلا نميگيره. چون قراره كه ايشون بالاخره ظهور كنند و جنگي رو رهبري كنند كه به پيروزي شيعيان در سراسر جهان ختم ميشه و كسي كه اين بيماري رو داشته باشه كه اصولا حياتش در خطره. ﴿ براي همين بود كه فكر كردم راديو قصد توهين داره﴾

ميمونه بيمارس سهل العلاج. مثل سرما خوردگي و دل پيچه و از اين حرفها. اولا كه سرما خوردگي باعث افزايش ايمني بدن ميشه و اگه منجر به فوت نشه اصلا چيز بدي نيست. دوم اين كه كسي كه ۱۲۰۰ سال تا حالا از خدا طول عمر گرفته حتما ميدونه چه غذايي بخوره كه خداي نكرده دل پيچه نشه. يا از اين بيماريهاي كوچولو نگيره كه اذيت بشه. حالا من همش دارم فكر ميكنم راست راستي يه نفر نفوذي ضد دين وارد اين مملكت و كشور و راديو نشده كه بخواد با اين طرح هزار صلواتش يه جور توهين به شيعيان بكنه؟

باز هم دارم ميگم والله بخدا، من هم مسلمونم. قصدم هم توهين نيست. اگه جواب اين سئوال رو ميدونين من رو از حيروني در بيارين.

ممنون
مرسي خانم شيرين عبادي

اون عكسهاي بي حجابيش منو كشته.

بذار سگها هر چي ميخوان عو عو كنن.

چهارشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۲

ديشب، داداش ناصر با يك جعبه شيريني اومد خونه.

مامان گفت:" چي شده ميخواي زن بگيري؟"

بابا گفت:" تولد امام زمان سه روز ديگه است"

محبوبه اصلا اعتنايي نكرد چون خانم رژيم دارند و شيريني نميخورند.

من خوشحالترين عضو خانواده شدم چون تو خونه ما تقريبا همه رژيم دارند به جز من.

داداش ناصر گفت كه جشن مهرگان است﴿ اگه اسمش رو عوضي نوشتم بهم بگين تو رو خدا﴾

بعد به حالت يادش به خير گفت كه درمورد اين جشن اونوقتها كه ايشون درس ميخوندند تو كتاب درسي مدارس ابتدايي نوشته بودند و الان از بعد از انقلاب اين درس را برداشتن و از اين حرفها. انگار نيمه ماه پاييز مردم ايران كه يه وقتي خيلي اهل جشن و شادي و از اين چيزها بودند به بهونه اين كه سال نصف شده جشن مهرگان ميگرفتند. اما چون در حقيقت بيشتر كار كشاورزي هم تموم ميشد اين تاريخ براي جشن و استراحت از كار كشاورزي هم مناسب بود. ظاهرا شبيه اين جشن تو خيلي از كشورها دنيا هست. يعني كشاورزاي تمام دنيا منتظرند كه كار برداشت محصول تموم بشه كه يه جشني بگيرند. تو ايران بعد از انقلاب چون كلا جشن و شادي جزو كارهاي حرام حساب ميشده و سنتهاي قبل از اسلام هم كه به كل حرام بوده سعي كردند اين جشن رو كمرنگ كنند و اصلا خاطره اش رو هم حذف كنند.
البته درحذف كردن خاطره جشن كه موفق شدند. چون حتي بابا و مامان هم نميدونستند جشن مهرگان كيه.
خونه ما البته زياد خبري از جشن نبود همين يه شيريني خوشمزه بود كه مامان و بابا با هم يه بيست گرمي اش رو با چاقو بريدن و نصف نصف نفري ده گرم خوردن. داداش ناصر و من. بقيه هم فعلا تو يخچاله.
محبوبه گفت كه ميل نداره و رفت بالا. الان سه روزه كه براي گم شدن برنجش ناراحته. من گفتم كه چاي درست ميكنم و رفتم تو كتري آب يخ ريختم و گذاشتم رو گاز.
اومدم به داداش ناصر گفتم:" گفتي آب يخ نبايد تو چاي ريخت"
" اگه بخواي چاي رو بشوي اشكال نداره وگرنه کی رو دیدی که با آب یخ "
" حالا من ريختم ببين چقدر هم خوشمزه ميشه"
اون فكر كرد دارم شوخي ميكنم من هم رفتم آب سرد رو ريختم تو چاي و گذاشتم روي كتري كه همزمان كه آب كتري جوش مياد اين هم گرم بشه.
یه امتحان بکنید. خيلي چاي اش خوشمزه شد.





دوشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۲

اين سايت خيلي جالبه.

برين توش و اون كد اچ تي ام ال رو بگيرين و بذارين تو صفحه وبلاگتون

بعد بهتون نشون ميده كه هر لحظه چند نفر دارند وبلاگ شما رو ميخونند.

نگران نباشيد هميشه عدد يك رو نشون ميده.

شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۲

من اين نوشته رو روز پنجشنبه نوشتم.براي جواب آقا حميد كه ازمن خواسته بودند كتاب دو نفر از ايثار گران جنگ رو بخونم.اما تو وبلاگم نذاشتم.امروز آقا اميد براي من نوشتن قبل از گذاشتن نوشته اي در وبلاگم بهتره تحقيق كنم اين نتيجه تحقيق منه فقط نسبت به نوشته روز پنجشنبه يه خورده عوضش کردم. اما خوشحال ميشم اگه كسي طرفدار جنگ هست نظرش رو به من بگه. من فقط نظر مخالفهاي جنگ رو تا حالا خوندم.

من خودم از جنگ ايران و عراق فقط ياد اون موشك بارونش كه ميافتم تنم ميلرزه.اما تو اين جنگ داداش ناصر من يه كم زخمي شد داداش ناصر تو خدمت سربازيش زخمي شد.

جنگ ايران و عراق هشت سال طول كشيد دو سال از اين جنگ دفاع صرف بود.براي يه ديونه كه به اين كشور حمله كرد.اگه بعد از پس گرفتن خرمشهر ما صلح ميكرديم ميتونستيم خسارت جنگ رو كه انگار عربستان قبول كرده بود به ما بده بگيريم.نتيجه شش سال ادامه دادن جنگ فقط يه عالم كشته و خسارت مالي بود و يه قرون هم تا حالا نتونستيم خسارت بگيريم.

اينكه از هشت سال جنگ دو سال دفاع كني و بعد شش سال جنگ رو ادامه بدي و بعد هم بهش بگيم هشت سال دفاع مقدس به نظر من يه خورده بي منطق مياد.

الان آمريكا با سيصد ميليون جمعيت با لشگري كه قويترين لشگر روي كره زمين از بدو تاسيس كره زمين بوده در عراق مشكل داره. تازه آمريكا يه نوع حكومت شبه دمكراتيك رو ميخواد تو اين مملكت راه بياندازه. قبل از اون براي جهانيان تجربه ويتنام ثابت كرد كه الان نميشه يه كشور رو اشغال كرد و اون رو نگه داشت. مگر اينكه يه كشور كوچولو مثل كويت باشه. اون آقايوني كه جنگ رو ادامه دادند اينقدر به فكرشون نميرسيد كه اشغال نظامي عراق محاله؟ بايد ملت تاوان اون كم فكري اين آقايون رو پس ميدادن؟ نتيجه شش سال ادامه جنگ چي شد؟ كسي ميتونه به من بگه؟ اون آقايوني كه الان يادش به خير ميكنن منظورشون چيه؟ منظورشون اينه كه يادش به خير شش سال جنگ رو ادامه داديم به هيچ جا نرسيديم؟ يا منظورشون اينه كه يادش به خير يه ديوونه به اسم صدام بود كه به اين كشور حمله كرد و يادش به خير بخشهايي از كشور ما رو گرفت و يادش به خير به زنها و دختران تجاوز كرد و يادش به خير ...

خدا وكيلي گفتن يادش به خير براي شروع يه جنگ يا حتي دفاع مقدس معني داره؟





سه‌شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۲

تو اكباتان بالاي فاز يك الان يه هفته است يه تابلوي بيريخت چسبوندند . توش عكس يه رزمنده اسلامه كه يا پاش هم نيست و زيرش هم گنده نوشته

كربلاي جبهه ها

يادش به خير

من نميدونم براي چي اين شعار ابلهانه اونجا نوشته شده. معمولا يادش به خير زماني ميگيم كه خاطره خوبي داشته باشيم يا يه چيزي رو كه دوست داريم از دست داده باشيم.

اينها اگه اينقدر جنگ رو دوست دارند که براش يادش به خير ميگيرند چرا يکی ديگه رو شروع نميکنند؟

یکشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۲

ديروز از كلاس كه اومدم خونه ديدم يه كارگر تو خونه داره كار ميكنه. يه آقاي چاق و شكم گنده با صورت تپلي و پر از گونه. داشت اف اف رو درست ميكرد. اولين بار بود كه ايشون رو ميديدم. تا قبل از اين يه آقاي جوون و لاغر براي اينطور كارها ميومد.

همين وسط كار هم براي خودش يه شعر بدون وزن و قافيه رو ميخوند

به در خانه ما چو در آيي من بفهمم زير انگشت تو اوف اوف كند اف اف ما

همه جاش گونه بود زير چونه اش. روي لپاش و حتي زير چشماش. همچين كه ميخواست يه پيچ رو باز كنه يا ببنده تمام اين گونه هاش با هم موج برميداشت. همچين كه اف اف رو باز كرد و يه سيم رو كه قطع شده بود سر جاش وصل كرد و دوباره بست به نفس نفسي افتاد كه انگار دور تهرون رو دويده.

بابا بهش گفت كه بشينه و يه ليوان چاي بخوره. بدون تعارف قبول كرد. ليوان چاي رو گذاشت كنارش و در حيني كه منتظر بود خنك بشه بابا ازش پرسيد اين كار سختت نيست؟

گفت كه چرا گفت كه اصلا اون اينكاره نبوده به شغل شريف دلالي مشغول بوده و از بد حادثه اينكاره شده.

شغل شريف دلالي؟

بابا پرسيد: دلال چي ؟

گفت:" دلال ماشين اما يه مدت قبل دلالي خونه هم ميكرده"

بابا گفت كه اين گروني مسكن تو اين دو سه سال اخير همش تقصير همين گروه دلالها- بلا نسبت ايشون -بوده.

ايشون همچين به رگ غيرتش برخورد. تز دفاعي رو كه در مورد دلالها داشت برامون خوند. خيلي هم لفظ قلم حرف ميزد.

- ببين حاجي. مرتبه و جايگاه دلال بر هيچكس پوشيده نيست. اين ديگه شده عادت ملت ما كه همه رو تحقير كنند اما اين تحقيرها چيزي از منزلت دلالي كم نميكنه.

اجازه بدين براتون يه مثال بزنم. شما يك تلويزيون ۲۹ اينچ رو در نظر بگيرين كه نزديك يه ميليون قيمت داره. يه ويديو را هم در نظر بگيرين كه نزديك دويست هزار تومن قيمتشه. هر دو اين وسايل خيلي خيلي پيچيده و مدرن و مهم هستند. اگه شما هر كدوم از اين دو رو روشن كنيد روشن هم ميشن اما هيچ فايده اي به انسان نميروسنن. همه اين پيچيدگي و اهميت به هيچ دردي نميخوري مگر اينكه يه تيكه سيم، يه تيكه سيم ناقابل باشه كه اين دو رو به هم وصل كنه. اونوقته كه ميبينين ميتونين قشنگترين فيلمها رو با ويديو و تلويزيون ببينين.

حتي خود خدا هم براي اينكه با بنده هاش رابطه برقرار كنه خودش نيومده مستقيم با ماها حرف بزنه يه واسطه از بين انسانها انتخاب كرده و از طريق اون حرفهاش رو به ما زده.....

وقتي با حرارت از تزش دفاع ميكرد همه گونه هاي صورتش با هم ديگه سرخ شده بودند. اينقثدرعصباني شده بود که فكر كردم بدون اينكه چاي رو بخوره قهر ميكنه ميره.

قهر كرد رفت، اما اول چاي رو خورد.

پنجشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۲

عجب هوایی شده امسال اول مهر ماه.

با اینکه اینجا تو اکباتان مدارس باز هستند و حتی امروز صبح دیدم که تقریبا مثل همیشه کلاسها هم تشکیل شدند اما تهران خیلی خیلی خلوته و هواش بهشتی. انگار نصف تهرانيها اينجا رو ترك كردند.

برای اولین بار از بعد از عید وقتی پنجره رو باز ميكنم بوي دود ماشين تو خونه پر نميشه.

دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۲

دیروز تو کلاس نشسته بوديم و منتظر بوديم كه استاد ساعت دوم بياد كه يه خانم مسن و قد كوتاه كه بعد فهميديم اسمش خانم احمديه خيلي جدي اومد تو كلاس و محكم گفت :" بفرماييد بيرون"

پشت سرش چهار پنج نفر شاگرد ترم جديد بودند. ما دوازده نفري اومدين بيرون و ايشون با شاگرداش رفتند تو كلاس جاي ما نشستند. ما هم رفتيم دفتر پيش آقاي مشايخي و گفتيم كه ما رو از كلاس بيرون كردند. داخل دفتر آقاي مشايخي غلغله بود. اينروزها اولين روزاي ترم جديد موسسه است و خيلي سرشون شلوغه. آقاي مشايخي هم از عصبانيت زير لب گفت:" صد بار بهش گفتم شاگردات كم هستند برو كلاس ۲۰۶ زنيكه ...."

من نشنيدم چه فحشي داد. فكر ميكن هيچكي نشنيد اما درست همين موقع خانم احمدي داخل دفتر شد و مستقيم به طرف آقاي مشايخي رفت و محكم اما مودبانه گفت:" ببخشيد شما چه فحشي دادين"

بيچاره آقاي مشايخي هم رنگش به سرعت برق عوض شد هم طرز صحبتش. گفت:" سلام خانم احمدي"

خانم احمدي گفت:" روزي يكبار سلام بسه. من نشنيدم چه فحشي دادين"

" كي فحش داد خانم احمدي؟"

" همين الان شما زير لب يه چيزي گفتين من درست نشنيدم. نترس نميخوام دعوا كنم ميخوام بدونم منو شبيه كدوم حيوون تصور كردين"

" بلا نسبت شما خانم احمدي. حيوون يعني چي"

خانم احمدي ديگه اصلا به حرف ايشون گوش نميداد فقط همينطور چند ثانيه نگاهش كردو گفت " به نظرم گفتي گاو. درسته؟ گاو... ميشه بپرسم چه چيز من شبيه گاوه؟"

ناخوداگاه همه كسايي كه تو دفتر بودند نگاهمون رفت روي هيكل خانم احمدي.لاغر بود و استخواني و فكر ميكنم همه وزنش چهل كيلو نباشه. خيلي ببخشين اما اگه يه گاو يه گوساله دو برابر وزن ايشون هم به دنيا بياره از غصه دق ميكنه.

بعد دوباره گفت: نكنه به خاطر محصولاتش..."

واي اجازه بدين نوشته ام رو بي ادبي نكنم اما اگه قرار بود گاوها سه برابر مه مه ايشون هم مه مه ميداشتن الان شير ليتري هزار تومن هم گير نميومد.

يه هو سرش رو تكون داد و گفت:" آهان از اين لحاظ كه هر چي بهش ميگي گوش نميكنه،...."

بعد برگشت رفت طرف در اتاق دوباره گفت: " آهان از اين لحاظ كه هر چي بهش بگي سرش رو تكون ميده و كار خودش رو ميكنه"

در حالي كه سرش رو تكون ميداد از در رفت بيرون.

یکشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۲

سلام
اجازه بدين چند تا نكته رو اينجا بگم و برم
اول اينكه من همون دخترك شيطان هستم. اينكه ميگين صاحب اين وبلاگ عوض شده البته فكر ميكنم به اين دليله كه تا قبل از اينكه من شش ماه اينجا رو تعطيل كنم بيشتر مطالب وبلاگم در مورد خانواده ام بود. الان اما ديگه اينطور نمينويسم. چون یه خورده میترسم. دوست ندارم تو این چند مدتی که ممکنه ما تو ایران باشیم لو برم. یه خورده آسته میرم آسته میام.
تازگيها اين حرف وبلاگ خيلي جاها پيش مياد و يه مدت هم كه روزنامه همشهري برميداشت مطالب اين وبلاگها رو بدون اجازه چاپ ميكرد و تمام ترس من از همان بلايي بود كه سر خانم نوشي اومد﴿ شوهرشون تونست ايشون رو بشناسه﴾ البته خانم نوشي مستقل تر از من هستن. اما تو خونه ما هم همه همشهری میخونن. من هم تا وقتي كه از اين مملكت خارج نشم سعي ميكنم يه كم كمتر از خانواده ام بنويسم. فقط همين
دوم اينكه من دانشگاه قبول شدم. الان دارم از اين لحاظ بدترين روزهاي عمرم رو ميگذرونم. بيشتر به خاطر اينكه چهار سال قبل اشتباهي كردم و رشته تجربي رو انتخاب كردم و الان ناچارم یکی از بدترین زیرگروها رو بخونم.
تصور کنین منی که از دیدن یه خار گل که تو یه دست فرو بره حالم بد میشه اونوقت برم پزشکی بخونم و با چاقو مردم رو تیکه پاره کنم؟
وقتی کارنامه رو گرفتم تو خونه قشقرقی شد. راستش اولش میخواستم اصلا امتحان کنکور ندم. بعد محبوبه بهم گفت که امتحان بده اگه قبول شدی بعد نرو. یه جوری این حرف رو زد انگار بخواد بگه تو نمیتونی قبول بشی. من هم امتحان دادم اما ریلکسترین امتحانی بود که تو عمرم دادم. برای همین هم اینقدر رتبه ام خوب شد. صبح امتحان که اصلا خوابم میامد. اینقدر برای آماده شدن این دست و اون دست کردم که داداش ناصر عین دیوونه ها رانندگی کرد که من رو به موقع به محل امتحانم برسونه.
فكر ميكنم ميتونستم با اين رتبه ام پزشكي تهران قبول شم. اما من نميخوام پزشكي بخونم. تو اين دعوا فقط محبوبه طرف من بود.
بالاخره انتخاب اول تاچهارم رو زدم زبان و بعد پزشكي ها رو رديف كردم.
الان هم انتخاب دوم رو قبول شدم. ﴿ سر در نميارم چرا انتخاب اول نشد﴾ خلاصه الان نه هيچ شور و شوقي دارم كه برم ثبت نام يا درس خوندن نه اصلا از قبولي دانشگاه ذوق زده شده ام.
دليل اين امر اصلا اين نيست كه ما قصد خارج شدن از ايران رو داريم. من فقط بعضي وقتها فكر ميكنم اگه قرار نبود از ايران بريم بيرون اونوقت چي ميشد؟ بايد يكي ميزدم تو سر خودم و يكي تو سر دانشگاه و ميشستم مثلا پزشكي ميخوندم؟ يا پرستاري؟ يا خيلي كه خودم رو راضي ميكردم فيزيوتراپي؟ چرا هرچي رشته مزخرفه جمع شده تو علوم تجربي؟
راستی از قول من به آقای هودر هم بگین که این حرفش اصلا درست نیست که میگه تو ایران برین دانشگاه زبان بخونین بعد مهاجرت بگیرین برین خارج هر درسی که دلتون خواست بخونین. کسی به لیسانسه زبان که مهاجرت نمیده.
در حال حاضر هم يه كلاس فشرده پنج روز در هفته آيلتس ميرم كه اين هفته آخرشه. هزينه كلاس شد صد هزار تومن و كل پولش رو محبوبه داد. روزي شش ساعت درس داريم از ساعت دو تا هشت شب. خيلي هم سطح كلاس خوبه.
اگه يه روز هوس امتحان آيلتس به سرتون زد حواستون باشه كه ميزان سوادي كه در زبان دارين اصلا ملاك نيست. زبان داني در مرحله دومه. مهم آشنايي با يه سري تكنيك براي امتحانه. اين تكنيكها رو هم بايد به مرور با خوندن كتابهاي مرتبط يا حضور در كلاس ياد بگيرين. براي همين رفتن به اين كلاسها خيلي ضروريه. تو اين كلاسها به شما زبان ياد نميدن. روش استفاده از معلومات زبانتون رو ياد ميدن.

پنجشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۲

1
خب خدا رو شكر كه بالاخره تكليف سيگار رو براي ما روشن كردند.

الان خيلي وقته كه ميخواستم سيگاري بشم همچين دو دل بودم نميتونستم تصميم بگيرم. عقلم هم كه خدا رو شكر نداشتيم به كار بياندازيمش.

البته مضرات سيگار الان كه تكليف فرمودند مشخص شد. اما بعيده كسي بتونه از ترياك مضراتي استخراج كنه.

ديدین اين آقا جري چرت و پرت ميگفته. قبول کردین که بين ما و ميمون هيچ فرقی نيست و هر دومون احتياج به يه نفر داريم كه ازش تقليد كنيم.







دوشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۲

قدرت رو ديدين؟ حيرت کردين؟ ايمانتون قوی شد؟ يه شب ملت آمريكا و ملت ايران خوابيدن و فرداش ما تونستيم اونها رو محاصره كنيم. آب از آب تكون نخورد. يه نفر هم کشته نداد. باور كنين از ۲۴۰ ميليون جمعيت آمريكا حتي يك نفر هم با خبر نشدند كه محاصره شدند. باز بگين آمريکائيا خنگ نيستن.
ما هم تا همين دو روز پيش اگه بهمون خبر نميدادند نميفهميديم كه امريكا رو محاصره كرديم.
حالا ممكنه كه اين حرف من عليه امنيت ملي باشه اما از يه جاهايي خبر دارم ظرف يك يا دو هفته ديگه آمريكا رو اشغال ميكنيم ميره پي كارش.
ببينم باز ما رو دست كم ميگيرن؟

چهارشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۲

ديشب به محبوبه اعلام كردم كه صداي فن نميذاره من بخوابم. گفتم اين صداي قر قر مدام فن خواب رو از سرم پرونده. بعد هم فن روخاموش كردم. محبوبه چيزي نگفت رفت پنجره رو باز كرد. اما خيلي زود هر دو به اين نتيجه رسيديم كه بهتره پنجره بسته باشه و از گرما هلاك شيم تا باز باشه. صداي ماشينها ديشب از هر روزي وحشتناكتر بود.
بعد دوباره فن رو روشن كرد و به من هم گفت كه اگه ميخواي صداي فن اذيتت نكنه به صداي فن فكر نكن به يه چيز ديگه فكر كن.
نميشد به يه چيز ديگه فكر كرد، در حالي كه صداي فن ميامد. ميشد به يه صداي ديگه فكر كرد. به صداي فن اونوقتها كه به قرقر نيافتاده بود. به صداي ماشينها كه از وراي پنجره بسته خيلي خيلي ضعيفتر شده بود. به حمله گروهي سربازا و اون صداي عجيب اول فيلم سلطان عقرب... من هم به همين چيزها فكر كردم و بعد ..... بعد صداي غور غور قورباغه شنيدم.
من از قورباغه میترسم. اینو شجاعانه اقرار میکنم. همچین دادی کشیدم که محبوبه طفلک یه متر از جاش پرید.
بنده خدا فکر کرد برای اینکه انتقام فن روشن رو ازش بگیرم اینطور اذیتش کردم. خودش که حاضر نشد دنبال قورباغه بگرده. داداش ناصر قبول کرد. همه جای اتاق رو با هم گشتیم و داداش ناصر و محبوبه مطمئن شدند که قورباغه ای تو خونه نیست. اون هم طبقه دهم یه ساختمون تو شهري كه اصولا تعداد قورباغه هاش از تعداد آدمهاي خلي كه فكر ميكنن قورباغه ميتونه به طبقه دهم بياد يه دونه كمتره. يعنی هیچ﴿ اين جمله رو محبوبه گفت و من هنوز مطمئن نيستم اصلا منطقش درست باشه﴾.
باز هم خوابیدم. فن رو هم خاموش نکردیم. من هم سعی کردم به هیچ چی فکر نکنم حتی به صدای فن. به اون صدای قرقر یکنواختی که انگار موتورش از جاش لق شده و با هر بار تکون این صدا رو تکرار میکرد.
بعد من همینجا قسم میخورم که خودم با چشم خودم یه کلاغ دیدم. الان جلوی مامان و محبوبه اینها اینو نمیگم. فکر میکنن من دیونه شدم. اما یه کلاغ روی آینه میز توالت یهو ظاهر شد. به اندازه فاصله ای که من چشمم رو چند ثانيه بستم و باز کردم این اتفاق افتاد، دیدم که یه کلاغ اومده روی لبه چوبی آینه کنار میز توالت نشسته و فقط به من نگاه میکنه. اصلا محبوبه به نظرش نمیومد فقط به من نگاه میکرد. محبوبه خواب بود.
اینبار دیگه جیغ نزدم. همینطور ترسون و لرزون ملافه فرو کردم تو دهنم که اگه جیغ کشیدم صدا خفه کن باشه. بعد چشمام رو بستم و به خودم گفتم یه کلاغ اصلا نمیتونه تو اینجا پیداش بشه. به خودم گفتم کلاغها تنبلتر از این هستند که ده طبقه پرواز كنند. بيشترين سقف پروازي كه درمورد كلاغها ثبت شده فقط به اندازه سه طبقه آپارتمان هاي اينجاست. تازه اين وقت شب همه كلاغها خوابند. به خودم گفتم كه تعداد كلاغهايي كه ممكنه بتونند سقف پرواز ده طبقه اي ساختمانهاي اكباتان رو بشكنن از تعداد ادمهايي كه اينطور فكر ميكنند مطمئنا خيلي خيلي كمتره، اينقدر کمتره که منفی ميشه و ...
بعد با اطمينان از اين كه كلاغه رفته چشمام رو باز كردم.
هنوز اونجا بود. داشت تماشام ميكرد. اصلا انگار يه جور لبخند مسخره هم رو نك ش بود.
دوباره چشمام رو بستم و همون حرفها رو تكرار كردم. به خودم گفتم طالع نحس دروغه. اون فقط فيلمه. تازه اون زنه ميتونست همچين كله كلاغه رو بكنه كه در تاريخ كلاغها ثبت بشه. به خودم گفتم فيلم پرندگان همش حقه سينماييه. كجاي تاريخ ثبت شده كه اين همه حيوون نمك نشناس به يه شهر حمله كنند. سر دسته اشون هم يه كلاغ. تازه اون شهر رو هم فتح کنند. به خودم گفتم كه تنها پرنده بد شاهينه كه كبوترهاي بيگناه رو ميخوره. کلاغها همه خوبند همه. حتی اونهایی که صابون ميدزدند. حتی اونهايي که ميتونن تو اين هوای کثيف تهرون دوام بياورند. اصلا اين عرق وطنشناسی کلاغها رو نشون ميده. در حالی که همه پرنده ها تهرون رو ترک کردند کلاغها موندن. اونها اگه بخوان وارد خونه ای بشن حتما اجازه ميگيرن هيچ کلاغی نميتونه اينقدر بد باشه که بدون اجازه وارد بشه. كلاغ نميتونه اينقدر بد باشه .كلاغ نميتونه كلاغ نميتونه كلاغ نميتونه...
صبح كه چشمامم رو باز كردم كلاغه رفته بود.



درست شدن مجدد اين تمپلت كار آقاي هيكس بود كه خيلي خيلي منو شرمنده كرد

ممنون

دوشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۲

داشتم یه متنی مینوشتم برای یه لحظه شک کردم که دیکته قورباغه اینطوریه یا غورباقه. البته فقط یه لحظه شک کردم و به خیر و خوش تموم شد. اما بعد به سرم زد برم تو گوگل یه سرچی کنم با هر دو حالتش

این نتیجه مال ديکته درستشه این مال غلطه خودتون ببینید.


الان با خبر شدم که هر دو ديکته درسته. !
test

چهارشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۲

ايزد بانو خوشگله. تو اين حرفي نيست. يه عكس هم از خودش گذاشته تو بالاي وبلاگش كه همين رو ثابت كنه.

اما خوشگلي ايشون به هيچ درد من نميخوره. بعضي از نوشته هاشه كه بد جوري حالم رو ميگيره.

مثلا اين نوشته رو بخونين.

بدمصب اگه قرار بود جايزه اي به بهترين نوشته تو وبلاگها بدن بي برو برگرد ميدادم به ايشون. به همين نوشته اشون.

ببخشين من وقتي احساساتي ميشم بد دهن هم ميشم.

هنوز بدنم دارم ميلرزه از قشنگي اين متن.

سه‌شنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۲

هورا
اين عکسها رو بالاخره گذاشتم سر جاش.
فقط مايه نيم ساعت وقت گذاشتن بود که گذاشتم
اگه از عکسها خوشتون نمياد به بزرگی خودتون ببخشين
اگه هم نميتونين عکسها رو ببينين حتما به من بگين
مرسی
اين صفحه نظر خواهي خراب شده و انگار اشكال توي سرور بوده. قرار بود كه ظرف دو روز درست بشه اما پيغام دادند كه چون تعطيلات
لابور توي آمريكا شده باز هم يكي دو روز ديگه طول ميكشه كه سرور آپ ديت بشه.
بعضی وقتها فکر ميکنم اون وقتها که سيستم نظر خواهی نداشتم چطور حوصله نوشتن داشتم؟
اينطوری البته زياد هم بد نيست. درست مثل روزنامه های ما. مطلب رو مينويسی و فکر ميکنی همه تو مملکت از همه چی راضيند.

یکشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۲

پينكفلويديش جونم مباركه

آقا پيام مباركه.

اين دكتر انوشه رو كاش يكي به من ميگفت از كجا دكترا گرفته؟

اينها مدتيه كه به همه چي گند زدن. يعني تو ارتش يهو يه نفر بيست ساله رو آوردن كردن تيمسار. يا چه ميدونم تو حوزه يه نفر رو كه هنوز حجت الاسلام حساب نميشه تبديل شده به آيت اله . تو بخش خصوصي هم يه نفر رو كه اگه همه چي سر جاش بود خيلي شانس مياورد بايد آجر بالا ميانداخت﴿ چون از مغزش بلد نيست استفاده كنه﴾ كردن دكتر.

تو رو خدا حرفاش رو بخونين:

اين بابا بزرگ من قبل از مردنش يه ضرب المثل داشت كه خيلي بي ادبيه اما آدم رو مجبور ميكنن اينجا بگيم

ميگه اگه يه شب داخل يه طويله بشي و اينقدر هوا تاريك باشه كه نشه به هيچ وجه فهميد چي اون تو هست بايد يه خورده صبر كنين. اگه آدم توش باشه ناچارين تا صبح صبر كنين اما اگه يه خر توش باشه يا بالاخره عرعر ميكنه يا بوي گندش بلند ميشه.

اين آقاي دكتر هم عرعر كرد هم بو گندش بلند شده.





یکشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۲

ديروز سر شام به داداش ناصر گفتم قاتل

آخي بميرم الهي

اگه بدونين قيافه اش چطوري شد. بنده خدا اصلا من رو هم اذيت نكرده بود همينطوري براي مسخره بازي بهش گفتم.

چشاش ريز شد اندازه يه سوزن و يه چين روي پيشونيش افتاده به عمق يه دره. همچين نگاهم كرد انگار بخواد با زبون بي زبوني بهم بگه: حالا ما يه اشتباهي كرديم يكي رو كشتيم تو بايد هي به روم بياري؟

فكر ميكنم بعد از اين اگه مگس از سرو كله اش هم بالا بره بهش نگاه چپ نكنه
فكرش رو بكنين اگه فقط نصف ويزيتورهاي خورشيد خانم بخوان بهش براي عروسيش تبريك بگن چي ميشه؟

فكر ميكنم تا حالا دوبار صندوق پستي اش تركيده. اون هم كه صندوق نظر خواهي نداره.

من كه بهش نامه نميدم. فكر ميكنم ديگه بنده خدا حالش بد شده از بس نامه بهش دادن كه مباركه مباركه

از همينجا بهش ميگم

مباركه

راستي به شما بگم كه من داماد رو هم ميشناسم ﴿ حالا به كسي نگين، خودش وبلاگ داره گاه وقتها اينجا هم سر ميزنه﴾

آقا داماد براي شما هم مباركه

شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۲

داداش ناصر پنجشنبه كه اومد خونه خيلي تو هم بود. برا ی اولين بار بود که می ديدم داداش ناصر ظاهر اين آدمکشها رو پيدا کرده. حتی وقتی ميخنديد مثل اين آدم بدهای فيلم ها ميشد.
اولش چيزي به ما نگفت. ما هم ديگه راهش رو بلديم. اينجور مواقع كه تو خودشه نبايد ازش چيزي بپرسي خودش به حرف مياد. آخر شب بود كه گفت يه جلسه خيلي مهم مذاكراتي براي خريدهاي شركتشون با هنديها داشتن. مثل اينكه جنسهاي هندي خيلي ارزونه. حتي از جنسهاي چيني ارزونتره. بعد وقتي داشتن مذاكره ميكردند وسط صحبتاشون يه مگسه سرو كله اش روي ميز پيدا ميشه و يكي از طرفهاي مذاكره كننده ايراني براي اينكه تمرکز گروه به هم نخوره با كاغذ مگس بدبخت رو سر به نيست ميكنه.
هنديها به حالت قهر از جلسه خارج ميشن. خيلي هم بهشون بر ميخوره. موقع رفتن با عصبانيت ميگن:" شما حق نداشتين اون مگس رو بكشين. از كجا معلوم كه روح باباي يکی از ماها تو جون اون مگس حلول نكرده بود؟"
واله از شب جمعه كه من اين داستان را از داداش ناصر شنيدم همش تو فكرم. اول از همه بهتون بگم اون آقايي كه مگس رو كشت، مشخصه كه داداش من بوده. البته رييس اينا فعلا باهاش كاري نداشته. اما داداش ناصر فراموش نکرده که شنبه ای هم هست. من هر جوري كه فكر ميكنم يه جای داستان داداش ناصر ايراد داره. به چند دليل اين ماجرا نميتونه راست باشه.
اول اينكه حالا گيريم داستان تناسخ راست باشه. اينهمه مگس تو دنيا هست از كجا معلوم كه اين مگسه باباي اون يارو هنديه بود؟
دوم: باباش اگر هم سوسك يا ملخ يا مگس بشه همون تو هند ميشه ديگه، تو ايران نميشه كه؟
سوم خب كشتن اون مگس كه به نفع باباي اون يارو هنديه بوده. الان مرده، روحش آزاد شده شايد دوباره تو تن آدم بياد كره زمين.
چهارم اصلا چطور ميشه روح به اين گندگي تو تن مگس به اون كوچيكي جا بشه؟














در بين سئوالهايي که در جلسه سئوال و جواب با مقام رهبری برگزار شد( لينکش تو گويا هست) عمق اين يکی سئوال منو کشته

س: لطف كنيد براى تقويت اراده‏ى ما جوانان قدرى نصيحتمان كنيد.
ج: خدا ان‏شاءاللّه شما جوانهاى عزيز را حفظ كند

چهارشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۲

براي مامان به مناسبت روز مادر يه هديه خريدم

يه نوشته گذاشتم روش دادم بهش.

مامانم بيشتر از هديه از نوشته روش خوشش اومد. نميدونم شايد هم اينطوري وانمود ميكرد.

براش نوشته بودم:


ميخواستم دنيا رو برات بخرم،

پولم كم بود، ندادند.

سه‌شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۲

آخيش درست شد.
اينها کانترشون رو درست نکردن من هم عوضش کردم
حالا سرعت بالا اومدن صفحه ام درست شد.
اونها هم برند دامشون رو جای ديگه بذارن.
نميدونم خبر دارين كه طبق احكام اسلام، حكم مرد مرتد قتله، اما زن مرتد رو كاري ندارند. من البته مرتد نيستم ها.

حالا كه خوشبختانه شوراي نگهبان مثل شير نذاشت كه ايران به كميته رفع تبعيض بين خانمها ملحق بشه اما اگه قرار بود كه اين موضوع رو به راي بذارن من راي منفي ميدادم.

شما مطمئن باشين اگه ايران به اين كميته ملحق ميشد، مثلا حق ارث يا پول خون رو بين زن و مرد مساوي اعلام نميكرد

نهايت كاري كه ميكنند اينه كه زنهاي مرتد رو هم اعدام ميكنند.

یکشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۲

خيلی جالبه

ديدم که اون کانتر قبليم همينطور بی دليل برداشته تمام امکاناتش رو حذف کرده و فقط يه عدد خشک و خالی بهت ميده، برای همين منم از توی وبلاگها همينطوری شانسی يه کانتر ديگه انتخاب کردم و گذاشتم تو وبلاگم.

اين يکی خيلی کانتر خوبيه همه جور تجزيه و تحليل آماری از بازديد کننده ها بهت ميده. فقط تو اين ده روزی که اونو گذاشتم اينجا هشت روزش رو خراب بوده. ديروز و امروز هم خراب شده و اصلا سرعت بالا آوردن صفحه ام رو خيلی خيلی کم کرده.

همين الان يه نامه بهشون زدم تا فردا بهشون مهلت دادم. آدم جنس مفتی به کسی نميده که نبايد اينهمه اذيت کنه.
*


*
ای آسمان بادبادک ها

زنان بخاطر مردان است که می ميرند

--------
تردا کيوکو

اينقدر اين هايكو قشنگه كه من تو اين هفته هر بار كه وبلاگمو باز کردم رفتم تو وبلاگ هايكو و يه بار ديگه خوندمش



چهارشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۲

آقاي شاهرخي مربي تيم ملي همين دو هفته قبل گفتند كه فرق من با مربي خارجي اينه كه من امام حسين رو ميشناسم مربي خارجي نميشناسه.

تو رو خدا با توجه به اين حرف اين آقا و باخت ديروز تيم ايران به تيم جنگزده عراقي يه وقت خداي نكرده ايمانتون ضعيف نشه ها.

امام حسين هم فرق بين صاحبخونه و همسايه رو ميفهمه كه يه كار كرده عراقيها برنده بشن. حالا ببينيد اگه اين كره ايهاي كافر تونستن يه دونه گل بزنن.

سه‌شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۲

امروز روز سوميه كه وقتي ميخوام از خونه برم بيرون غلت ميزنم.
اگه يه روز به آپارتمان ما تشريف آوردين ميبينين كه درست كنار در يه دونه جا كفشي دراز هست كه يه نجار مخصوص اينجا ساخته. با اينكه سالن ما سراميكه اما يه تيكه موکت نزديک در ورودی انداختيم براي اينكه گرد و خاك رو بگيره. من روي همين موكت غلت ميزنم. روي اين موكت يه فضايي هست به اندازه يه توپ فوتبال گرد که البته اگه شما ببينيدش اصلا متوجه فرقش با بقيه قسمتهای موکت نميشين. براي غلت زدن بايد هم پشت و هم جلوي مانتوام رو خوب به اين يه تيكه گرد بمالم و بعد برم بيرون.
امروز كه داشتم اين كار رو ميكردم مامان منو ديد. همچين سرخ شد يه دستش رو زد رو پشت اون يكي دستش و اشك تو چشماش جمع شد كه دلم براش سوخت. بنده خدا فكر ميكنه از بس براي كنكور خوندم ديونه شدم. سريع زدم بيرون.
من زياد اهل عطر وادكلن نيستم. فكر ميكنم دليلش اينه كه تو مدرسه زياد اجازه اينجور كاراها رو نداشتيم. اما الان كه مدرسه ام تموم شده هر ازگاهي به عطرهاي مامان يه سركي ميزنم.
خودم عطر دارم اما نميدونم چراعطرهاي مامان يه جور ديگه خوش بو اند. سه روز پيش صبح مامان براي يه كاري رفت مدرسه اشون. من هم خواستم ده دقيقه برم تا سوپرماركت و برگردم، مانتو كه پوشيدم هوس كردم عطر هم بزنم. يه عطر مامان رو برداشتم به اسم ميراکل كه فكر ميكنم خيلي عطر گرونيه. بعد كه تلفن زنگ زد همينطور با شيشه عطر رفتم سراغ تلفن كه يه شعبه اش تو آشپزخونه است بعد هم رو حواس پرتي عطر رو گذاشتم روي جا كفشي كه بين در ورودي و در آشپزخونه است. وقتی رفتم بيرون اصلا نفهميدم چطور شد كه عطر افتاد زمين. احتمالا گوشه مانتوام بهش گير كرد يا كيفم بهش خورد. در عطر هم که باز بود...
همينقدر بگم كه وقتي برگشتم خونه تمام خونه بوي عطر ميراکل گرفته بود. واي منو ميگي قبل از اينكه هر كاري انجام بدم يه سكته ناقص كردم. بعد به خودم گفتم خونسرد باش، خونسرديتو حفظ كن، درست مثل اين فيلمهای آمريکايي. رفتم پنجره رو باز كردم و در رو هم باز گذاشتم كه بوران بشه بوها بره. يه كم از بوها رفت اما چون باد نميامد زياد اثري نكرد. پنجره رو بستم و يه كم اسپند دود كردم و هود رو هم روي دور تند گذاشتم. شيشه عطر رو که ازش دو سه قطره باقی مونده برداشتم يه خورده از يه ادکلن ديگه بهش قاطی کردم که بيشتر به نظر بياد و گذاشتم بين عطرهای مامان اون گوشه کناره که حالا حالاها چشمش بهش نيافته.
تموم شد. مامان كه اصلا نفهميد چي شده. خوبه زياد اهل اينهم نيست كه هي سرك بكشه ببينه چقدر عطرش مصرف شده. تو اين سه روزه که متوجه نشده اما دليل اصلي كه متوجه نشد اينه كه اصلا دو سه روزه بنده خدا سرما خورده بيني اش كيپه.
فقط بابا عصر كه اومد خونه گفت خانم چه خبرته اينهمه ادوكلن ميزني. شانس آوردم که مامان اصلا حرفش رو نشنيد. محبوبه يه كم دماغش رو تو هم كرد و هيچي نگفت. زياد از بوي اين عطر خوشش نمياد. داداش ناصر هم كه اگه جلوش يه گاو كباب كنين و بهش بگين جوجه كبابه باورش ميشه.
خلاصه همه چي به خير گذشت اين وسط فقط دلم براي ادوكلني ميسوزه كه خيلي گرون بوده و حالا ديگه نيست.
پريروز صبح كه ميخواستم برم بيرون ديدم كه هنوز بوي ادوكلن مياد. دولا شدم بو كردم روي موكت درست همون نقطه اي كه ادوكلن ريخته شده بود بوی بهشتي ادوكلن ميداد. راستش كسي كه نبود، دراز كشيدم رو همون نقطه و حسابي خودم رو بهش ماليدم. عين اين گربه ها که خودشون رو لوس ميکنن و به پشت خودشون رو ميمالن به زمين. بعد مانتو ام رو بو كردم بوي ادوكلن گرفته بود.
رفتم بيرون.
حالا مامان از وقتی امروز صبح ديد که من چطور روی زمين غلت زدم همچين نگاهم ميکنه که خودم هم داره دلم به حالم ميسوزه.

یکشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۲

test
يكشنبه برداشتم براي وبلاگم عكس گذاشتم. ديگه اينكار رو ياد گرفتم فقط از شانس من فرداش انگار سروري كه عكس رو روش گذاشتم سوخت.

فقط عكس من نيست كه بالا نمياد مثلا وبلاگ كلاشينكوف ديجيتالي هم هيچ كدوم از عكساش بالا نمياد.

من هم الان عكس رو از وبلاگم برداشتم.

تازه طرز موسيقي گذاشتن رو هم تمرين كردم فقط چون سايتي كه بتونم موسيقي رو روش بذارم پيدا نكردم همون آدرس هارد خودم رو دادم و حالا وبلاگ من هم موزيک داره اما فقط با يه کامپيوتر ميشه اون رو گوش داد.!

شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۲

تو همسايگي ما يه آقايي هست كه خيلي مسلمونه. تقريبا براي همه ما نماد اسلامه. ايشون پنج طبقه پايين تر از آپارتمان ما زندگي ميكنن اما تمام ورودي ايشون رو ميشناسن.

خيلي مومنه. زنش كه ميگه قبل از انقلاب خيلي ها بهش دخيل ميبستند. با اين كه سيد نبود اما بهش نذر ميكردند و تقريبا همشون هم جواب ميگرفتن. البته من اينجا به شما ميگم تقريبا زنش ميگه همه جواب ميگرفتن. بدون استثنا. من از اين بابت ميگم تقريبا كه خودم يه بار امتحان كردم جواب نگرفتم.

اين آقا يه خورده هم نويسنده است. انگار قبل از انقلاب از اين كتابهاي چرت و پرت داستاني مينوشته كه مردم رو ارشاد كنه و بعد فكر كرده كه نويسنده هم هست. و الان من راستش نميدونم كه تو چه ارگاني كار ميكنه اما مطمئنا كارش زياد عادي نيست. انگار يه كاري در رابطه با همين كتاب و نوشتن و اين جور چيزها انجام ميده.

ديروز مامان ميگفت كه وقتي ميخواسته بره سوپر ماركت خريد كنه، زنش رو ديده و با هم تا سوپر ماركت رفتن و برگشتند زنش به مامان با افتخار خبر داده كه شوهرش نويسنده است. مامان و ما از قبل ميدونستيم ايشون نويسنده است. اگه همين الان بين آشغالهايي كه تو انباري گذاشتيم بگرديم ميتونيم كتابش رو پيدا كنيم كه خودشون هفت هشت ده سال پيش به ما هديه داده. فقط به ما هديه نداده بود به تمام افراد ساكن تو اين ورودي داده بود. شايد هم به همه افراد ساكن تو بلوك. شايد هم به تمام افراد ساكن تو اكباتان. تنها راهي كه ايشون ميتونست از شر كتاباش راحت بشه همين بود. فكر نميكنم هيچ آدم عاقلي تو اين مملكت پول بالاي اين جور كتابها بده.

اما زنش ميگفت كه پارسال رفته بين تمام اين موسساتي كه مسابقه جايزه كتاب گذاشتن شركت كرده و كتابش رو هم شركت داده. هيچكدوم از موسساتي هم كه جايزه كتاب ميدادن كتاب ايشون رو قبول نكردن. همينطوري بيخودي بهونه گرفتن كه كتاب بايد چاپ اول باشه كتاب تجديد چاپ قبول نميكنن. خانمش ميگفت همين نشون ميده كه همه اين موسسات غرب زده ان، همين نشون ميده كه اينها فقط ميخوان جايزه به كتابي بدن كه تبليغ آمريكا باشه. ميگفت همين نشون ميده كه چطور دارن جوونها رو منحرف ميكنن. كتابهايي كه اصالت دارن و اسلامين رو به يه بهونه بيخودي رد ميكنن و به يه سري كتابهاي منحرف اجازه چاپ ميدن و ....

شما ببينين تو اين ده دقيقه اي كه اينها همديگر رو ديدن چقدر تو گوش مامان من خونده كه الان من ميتونم اگه بخوام به اندازه نيم ساعت از اين شعارها براتون بنويسم.

راستي باور كنين بخدا اين مطلبي كه من اينجا نوشتم هيچ ربطي به يه آقايي نداره كه انگار پسر يه نويسنده هستن و وبلاگ رو براي خودشون حلال تشخيص دادن و تو وبلاگشون تو شبهاي مهتابي آواز ميخونن .

چهارشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۲

executive decision يه فيلم ديدم به اسم

داستان پنج تا عربه كه يه هواپيماي ۷۴۷ با ۴۰۰ تا مسافر رو هوا ميدزدند و ميخوان كه برن وسط يكي از شهرهاي آمريكا منفجرش كنن. ميخوان آدمهاي بيگناه رو بكشن.

حالا كاري ندارم كه آخر فيلم اينها موفق نميشن چون شش تا كماندو آمريكايي يه جوري ميرن تو هواپيما و دخل همشون روميارن اما اگه به سال ساخت اين فيلم نگاه كنين ميبينين نوشته سال ۱۹۹۶ يعني شش سال قبل از حمله ۱۱ سپتامبر.

همون روزهاي حمله به برجها يادمه مجله فيلم روي يكي از جلدهاي مجله اش نوشت آنجا كه نفس هاليوود بند ميايد يه عكس هم از حمله به برج ها چاپ كرده بود.

يا اين مجله فيلمي ها خيلي بي سوادند يا احساساتي شدند جو گرفته اشون.

اما راستش من به قيافه اين بن لادن كه نگاه ميكردم ميديدم اين بنده خدا از تمام قيافه اش حماقت ميباره چطور ممكنه همچين حمله ابتكاري به ذهنش رسيده باشه. بنده خدا حتي روش حمله به آمريكاييها رو هم از خودشون يادگرفته.

سه‌شنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۲

اين مطلبی كه روزنامه همشهري ديروز نوشته، البته من بهش شك ندارم.

تو قسمت عوامل موثر در خوشبختي خانواده اولين موردش هست: عمل به احكام الهي

تو قسمت عوامل موثر در بدبختي خانواده اولين موردش هست: عمل نكردن به دستورات خدا

اصلا پيدا كردن مصداق اين جملات گهربار خيلي راحته براي نمونه:

ما يه فاميل داريم كه حالا نميخوام نسبتشون رو اينجا براتون بنويسم. اينها هفت ساله كه عروسي كردند و بچه هم ندارن و اگه يه روز برين خونه اشون رفتار اين دو نفر رو با همديگه ببينين همچين انگشت به دهن ميشين. اصلا ابا ندارند كه جلوي دوست و فاميل و غريبه قربون صدقه هم برند. هم شوهره از زنش جلوي مهمونها كلي تعريف ميكنه و هم زنه از شوهره. حتي خجالت نميكشن كه بگن من عاشق همسرم هستم. خيلي از افراد فاميل با بچه هاشون جلوي اينها رفت و آمد نميكنند چون ميگن اين رفتارشون براي بچه ها بد آموزي داره. اين دو تا هم كه اصلا تو دنياي خودشونن.

بدبختي اين خانواده اينه كه به احكام الهي عمل نميكنن. هيچكدومشون به اين چيزها اعتقاد ندارند. آقاهه يه وقتي كه اصلا هر چي دلش ميخواست به مقدسات ميگفت اما از وقتي كه عروسي كرده ديگه از اين حرفها نميزنه. فكر ميكنم براي اينكه ميترسه بگيرند بكشنش. قبلنا اينطور كه ميگفت از مردن نميترسيد. الان هم از مردن نميترسه فقط دوست نداره زنش رو تنها بذاره. قرار هم هست كه همين روزها بروند كانادا.

اما من ميدونم اينها حتي اگه صد سال هم با هم همينطوري زندگي كنند ،يه روز بدبخت ميشوند. احتمال اينكه اينها يه روز به دامن دين برگردند تقريبا صفره پس هيچ چاره اي براشون نميونه جز اينكه بدبخت بشوند.

من از اين بابت مطمئنم. همشهري كه اشتباه نمينويسه. حالا منتظر بشين اگه شده صد سال ديگه خودم تو اين وبلاگ خبرش رو بهتون ميدم.



یکشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۲

من هيچوقت فرق بين گريه شوق و گريه از روي ناراحتي رو نفهميدم. خودم تا حالا نشده از خوشحالي گريه ام بگيره. فقط يادمه داداش ناصر كه از جبهه زخمي اومد خونه، من چهار پنج ساله بودم و ديدم نصف همسايه ها گريه ميكنن، نصفي ميخندن. من گريه ام گرفت.

اما يه فيلم امريكايي بود كه الان اسمش يادم نيست و ماجراي يه پدر و مادر بود كه بچه اشون بيماري سخت درمان ﴿ معادل صعب العلاج﴾ گرفته بود و آخر فيلم كه حال پسرش خوب ميشه، مادرش گريه اش گرفته بود. از اين گريه هاي شوق. همچين تمام صورت اون خانم ميلرزيد و لبش رو گاز گرفته بود و اشك از چشماش بيرون ميامد، كه هر كس ميديد متاثر ميشد. اون موقع از ديدن اين فيلم گريه ام گرفت، اما گريه شوق نبود، همينطوري ديدم اون خانم گريه اش گرفته من هم گريه ام گرفت.

اما امروز فكر ميكنم از نزديك شاهد گريه شوق يه نفر بودم.

بغل بيمارستان و زايشگاه آزادي يه آزمايشگاه هست. امروز من دارالترجمه ﴿ طبقه دوم همون ساختمون﴾ كار داشتم يه سر رفتم اونجا. جلوي در آزمايشگاه يه دختر خانم رو ديدم از اين جينگل وينگلها بود. خيلي به خودش رسيده بود. اونوقت عصر با آرايش كامل اومده بود بيرون. سنش از من دو سه سال بيشتر بود اما نشون نميداد.﴿ يعني اگه شما منو ببينين فكر ميكنين ۱۵ سالمه اون رو ببينين فكر ميكنين ۱۸ سالشه﴾

اين خانم نتيجه آزمايشش رو گرفته بود و همون جلوي در آزمايشگاه تند تند ورقش زد و نميدونم چي رو توش خوند و بعد درست مثل قهرمان همون فيلمي كه گفتم، تموم صورتش ميلرزيد. لباش رو همچين گاز گرفته بود كه فكر ميكردين الانه كه خون بياد. اشك همينطوري از گوشه چشمش ميامد بيرون. فكر ميكنم خيلي جلوي خودش رو ميگرفت كه از خوشحالي همراه با گريه اش نعره نزنه.

چهارشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۲

اونوقتها كه ميرفتيم مدرسه، ما دو سه نفر كه خيلي با هم رفيق بوديم روز پنجشنبه به هم ميگفتيم تعطيلات خوش بگذره. دقيقا ترجمه انگليسی have a good weekend
حالا دو روز تعطيلي داريم. آيت له لنکرانی و آيت له همدانی از مردم خواستند ﴿ خواهش نكردند، خواستند، اينها خيلي وقته كه خواهش كردن رو فراموش كردند﴾ كه روز وفات حضرت زهرا رو حسابي عذا داري كنند و از اين حرفها.
كاش اين آقايون كه اينقدر خوب خودشون رو به روز نگه ميدارن تكليف كساني مثل ما رو كه ميخوايم با شما براي اين دو روز تعطيلي خداحافظي كنيم، مشخص ميكردند.
چي به شما بگيم؟ تعطيلات خوش بگذره؟ اونوقت ميشه آدم بهش خوش بگذره و نخنده؟ اونوقت درسته كه شب قتل اصلا آدم بخنده.
خيلي ببخشيد خيلي ببخشيد فكر ميكنم بايد راديو تلويزيون به ما ياد بده بگيم اگه تعطيلات بهتون خوش گذشت، ايشالا كه كوفتتون بشه.
اگه ميخواين وبلاگ آقاي درخشان يا هر جايي كه سانسور شده رو بخونين برين به اين آدرس.

خيلي خوب كار ميكنه
*
توي خبرنامه گويا ﴿ فكر ميكنم﴾ خوندم كه از جماعت وبلاگ نويس خواهش كرده بود در اعتراض به سانسور قلم روز جمعه كي بردشون رو بذارن زمين و ننويسن.

من از همينجا اعلام ميكنم كه من تا حالا روزهاي جمعه نمينوشتم. دليلش اين بود كه بايد يواشكي به اينترنت وصل بشم و روز جمعه تمام اهل خانواده ما چهار چشمي من رو ميپان كه دست از پا خطا نكنم.

اما همينجا اعلام ميكنم كه اين روز جمعه هم نمينويسم، نه به خاطر اينكه نميتونم، بلكه براي اينكه اگه بتونم هم نمينويسم.

اگه قصد دارين كه براي امتحان آيلتس شركت كنيد تمام شرايط شركت و زمان امتحان و اين جور چيزها رو ميتونين تو اين سايت پيدا كنين. خيلي سايت خوبيه

آقاي حسين درخشان كه خيلي از ماها شروع كار وبلاگ نويسي رو از ايشون ياد گرفتيم تو وبلاگشون خواهش كردند كه اگر ما هم ميتونيم يه جوري اعتراضمون رو به مسدود شدن وبلاگ ايشون به گوش مخابرات برسونيم. من چون حدس ميزنم ممكنه كه شماها نتونسته باشين به وبلاگش دسترسي پيدا كنين عين نوشته ايشون رو ميارم اينجا

Tuesday, July 29, 2003
 کمک به «سردبير: خودم»، اولين و آخرين بار
می‌دانم که خيلی‌ها از من خوششان نمی‌آيد و ته دلشان بفهمی، نفهمی از اينکه «سردبير: خودم» در ايران مسدود شده، خوشحال هم هستند. به آنها حق می‌دهم و انتظاری هم ازشان ندارم. اما از کسانی که با علاقه به اين وب‌لاگ آن را در تمام اين مدت دنبال کرده‌اند خواهش می‌کنم که يک يا چند تا از کارهای پايين را انجام دهند:

- تلفن را بردارند و به شماره‌ تلفن‌های روابط عمومی مخابرات و نيز وزارت پست و تلگراف و تلفن زنگ بزنند و از آنها بخواهند که «سردبير: خودم» را باز کنند.

- نامه‌ی سرگشاده‌ی مرا به وزير، به شماره‌های وزارت‌خانه و روابط عمومی فکس کنند.

- مطلبی درباره‌ی نقش «س:خ» در آشنا کردن جوانان ايران با مفهوم وب‌لاگ، اهميت راهنمای قدم به قدم ساختن وب‌لاگ فارسی و نيز فهرست الفبايی وب‌لاگ‌های فارسی (همان که سمت چپ صفحه باز می‌شد) بنويسند و به وب‌سايت‌های خبری، روزنامه‌ها و مجله‌های چاپی ايران و خارج از ايران بنويسند و توجه مقامات را به اين موضوع جلب کنند.

- اگر آشنا يا پارتی‌ای در شرکت مخابرات يا وزارت‌خانه دارند، از او بخواهند که ماجرا را پيگيری کند و برای باز شدن «سردبير: خودم» تلاش کنند.

- اگر خودشان آدم کت و کلفت دولتی و بانفوذی هستند (که می‌دانم اتفاقا اين وب‌لاگ از اين جور خواننده‌ها زياد دارد) ببينند چطور می‌توانند برای باز شدن «س:خ» کاری بکنند.

هر کدام از اين کارها را بکنيد، واقعا مرا ممنون خود کرده‌ايد و اميدوارم عوضش را ببينيد. خدا هيچکس را فيلتر نکند، بخصوص بدون اينکه روغنش را عوض کند.

اين هم فهرست شماره‌های تلفنی که لازم می‌شود. اين فهرست را اگر بتوانم با شماره‌های دقيق‌تر و بيشتری تازه می‌کنم. اگر مشکلی يا پيشنهاد بهتری داريد برايم ایميل بزنيد.

تلفن دفتر وزير: 8113306 و 8431516
فاكس دفتر وزير: 864015
تلفن آقاي داوري نژاد معاون مخابراتي وزير: 8319478 و 8113897

ما نميتونيم نسبت به مسدود شدن وبلاگ ايشون به تنهايي بي تفاوت باشيم. ببخشيد من زياد اهل اينجور حرف زدن نيستم اما همش ياد اون داستان ميافتم كه يه گله ﴿ بنا نسبت شما كه ميشنوين گاو﴾ ميچريدند و گرگه چون ديد كه حريف همشون با هم نميشه اول بينشون اختلاف انداخت بعد يكي يكي اشون روكشت و خورد و همه گاوها اينقدر واستادن تماشا تا نوبت خودشون شد.

حالا من دارم مثال ميزنم اما ما يه گروه وبلاگ نويسيم كه سواي هر جور اختلاف عقيده از يه جنس هستيم.

درست نيست همينطور بگيم خوب ولش كن وبلاگ من رو كه نبستن. يه تلفن زياد كار سختي نيست. ممنون



دوشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۲

من زياد از فوتبال و اين حرفها سر در نميارم فقط همينقدر ميدونم كه تا وقتي داداشم استقلاليه من هم پرسپوليسيم. براي اينكه يه جايي باشه كه خودم مستقل باشم و بتونم باهاش كري بخونم. ﴿ فكر ميكنم محبوبه هم براي همين پرسپوليسيه﴾

اما نميدونين اين دو هفته گذشته چقدر داداش ناصر ناراحته كه علي پروين رو از تيم پرسپوليس عوض كردن.

زياد حرفاش برام منطقي نيست اما ميگه علي پروين يه كادر ديكتاتوري دور و بر خودش تو تيم پرسپوليس درست كرده مثل صدام كه ديگه هيچ كس رو اجازه نميده كه تو اين تيم نفس بكشه. ميگه اگه علي پروين فقط دو سال ديگه بمونه آنچنان زهوار اين تيم رو داغون ميكنه كه اين تيم ميره دسته دوم﴿ يا سوم﴾ حالا همش ناراحته كه برداشتن يه خارجي آوردن كه سواد مربيگري داره و ميتونه به كل تيم پرسپوليس رو عوض كنه فكر ميكنم روزي ده بار هم دعا ميكنه زير آب اين بنده خدا رو بزنن.

من كه راستش زياد از علي پروين خوشم نمياد تو خونه همه بهش ميگيم عمه پتا ﴿عمه پتا يه خانم خيلي پير تو يه كارتون بود كه فكر ميكردم ارث خواهر زاده اش مال خودش است و جادوگر هم بود و از اين حرفها﴾ اما از لج داداش ناصر هم شده دوست ندارم علي پروين برگرده سر جاش.





شنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۲

تو اين دو سالي كه من براي خودم صندوق پستي درست كردم فقط دو بار نامه اشتباهي به دستم رسيده. يكيش كه نوشته بود سارا كجايي چرا ازت خبري نيست حالا بابا چطوره. بچه ات بزرگ شده و از اين حرفها ﴿ اصلا اسم من سارا نيست كه﴾
دومي اش اين نامه است كه من اين زير براتون ميذارم فقط دو چيز در مورد اين نامه بگم:
اول اينكه من فقط برداشتم اسم يه نفر رو تو اين نامه حذف كردم به جاش نقطه گذاشتم. بيخود هم فكرتون به جايي نره امكان نداره بتونين حدس بزنين اسم كي اونجا بايد باشه.
دوم اينكه اگه جواب سئوال اين خانم رو ميدونين بردارين به اين aramis_mina@yahoo.comآدرس جوابش رو بدين بخدا ثواب داره.



حضور ارجمند جناب آيت الله العظمي حاج سيد ............ دامن افاضاته
اينجانب زهرا مپنايي سي و هشت ساله به دليل برخوردن به يك مساله شرعي و اينكه جواب آن را نميدانستم خواستم مزاحمت آن مقام عاليقدر بگردم تا در صورت امكان پاسخ خود را دريافت نمايم.
من سي و هشت سال دارم و مدت هيجده سال است كه با شوهرم آقاي مهندس ح- ر ازدواج كرده ام. شوهرم الان مدت يكسال است كه به دين اسلام كافر شده است و مرتد گشته است و استغفراله و زبان لال به كفر گويي در حيطه اين دين مقدس اقدام مينمايد. و مقدسات دين را مسخره مينمايد.
من به تازگي متوجه شدم كه براي من در مورد اين شوهر حكمي است اول اينكه اگر ايشان كافر بشوند من به ايشان حرام هستم.
دوم اينكه چون ايشان مرتد شده اند حكم قتلشان واجب است.
ميخواستم همين الان يادآوري كنم زماني كه ما باهم ازدواج مينموديم ايشان مسلمان بودند و حتي نماز هم ميخواندند. هم اكنون مدت يكسال است كه به اين دين كافر گشته اند. در ضمن ايشان با اين وجود كه با نماز خواندن من مخالفت نمينمايند اما هر بار كه وضو ميگيرم كه نماز بخوانم به تمسخر اينجانب ميپردازند.
سئوالات من از آن حضور عالي مقام به شرح زير ميباشد:
۱- آيا بايد به ايشان اجازه همبستري با خود را ندهم چون ايشان ديگر مسلمان نيستند؟
۲-آيا اگر خداي نكرده زبانم لال روم به ديوار در طول همين مدت همبستري باردار شده باشم بچه ام حرام زاده است؟
۳- آيا بايد حتما ايشان را بكشم؟ چون مرتد شده اند. حضور آن حاج آقاي محترم عرض ميدارم كه ايشان پدر سه فرزند اينجانب ميباشند و به جز موردي كه ذكر گرديد هيچ گونه مشكل اخلاقي ندارند آيا امكانش هست كه بدون كشتن ايشان را عقوبت نمايم؟ مثلا قطع عضو؟ اگر قطع عضو امكان دارد لطفا بفرماييد كدام عضو؟ در ضمن كودكان ما بسيار به ايشان علاقه مند ميباشند وخلاصه گناه دارد بخدا
۴- ايشان اقدام به فحاشي و تمسخر به مقدسات را تنها زماني انجام ميدهند كه من تنها هستم و در حضور اشخاص غير اينكار را نميكنند آيا اگر ايشان را بكشم بايد حتما مدرك نشان دهم كه ايشان مرتد شده اند؟ آيا اگر بتوانم صدايشان را در حين فحاشي ضبط نمايم كافي است؟ البته ما در خانه ضبط نداريم و تنها از سي دي استفاده مينماييم.
۵- در صورتي كه ايشان را بكشم با توجه به اين كه ايشان را براي اسلام ميكشم و اينجا حكومت اسلامي است آيا ميتوانم از دولت درخواست مقرر ناچيز براي بزرگ نمودن فرزندانم بنمايم؟ لازم به ذكر است كه فرزند بزرگ من تنها ۱۳ سال دارد؟ و تنها نان آور خانه ام شوهرم ميباشد.
با ديگر از آن حضور گرامي بابت اعتنايي كه به اين نامه نموده اند كمال تشكر را دارم.
مدله ظله عالي
زهرا مپنايي.


﴿ راستي اگه غلط غلوط املايي تو اين نامه ديدين به من نگين به خود اين خانم بگين﴾
ممنون





چهارشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۲

اين داداش ناصر ما هم خيلي ناقلائه. يه وقت يه کارهايي ميکنه که من شک ميکنم به همه صداقتش.
الان يه هفته ميشه که همه ما رو کچل کرده که اگه اطلاعي از ملخ داريم بهش بديم. وقتي محبوبه گفت که بعضي امتها ملخ رو ميخورن. هر دوي ما يه جوري شديم. فکر کرديم چرت و پرت ميگه بعد با مدرک ثابت کرد که ملخ رو ميخورن. حتي تو رساله به ما احکامش رو هم نشون داد که نوشته چه جوري ملخ حلال گير بياريم.
بعد بابا تجربه اون مدتي که تو آبادان بود رو براش تعريف کرد که يه هو يه گله ملخ اومدن تو شهر و تمام خيابون سياه شد و معمولا همه چيزهاي سبز رو ميخوردن و گفت که چطور خودش با چشم خودش حمله اونها رو ديده بود که آسمون رو سياه کردن و با اينکه تمام در و پنجره ها رو بسته بودن باز تا يه مدت زياد ملخ گوشه و کنار خونه بود. و تعريف کرد که عربهاي خوزستان چقدر خوشحال شده بودند که ملخها اومدن چون مدت زيادي بود که ازشون خبر نبود و گفت که ملخ رو مثل تخمه بو ميدن و ميخورن(واي حالم داره بد ميشه(
اونوقت وقتی اين همه براش قصه ليلی و مجنون ميگيم تازه ميپرسه ببينم ملخ نيش هم ميزنه؟
مامان آخرين باري که رفت روی نردبون ( به قول خودم پله يدکي) و خواست پرده رو از چوپ پرده در بياره و افتاد و زانوش از اين هم که هست بدتر شد، ديگه اينکار رو نميکنه. معمولا بابا يا داداش ناصر اينکار رو ميکنن. اما سه روز پيش مامان به زبون خوش از من خواهش کرد که برم فقط پرده ها رو که چند روز پيش داداش ناصر از چوپ پرده کنده بود و حالا تو ماشين لباسشويي شسته شده و تميز بود آويزون کنم وگرنه چروک ميشه.
همچين بالا که رفتم چشمم افتاد به يه ملخ. از اين ملخ کوچيکها که درست در انتهايي ترين قسمت چوب پرده موازي اون نشسته بود و اصلا تکون نميخورد. اگه از اين فاصله نزديک نگاه نميکردم اصلا متوجه نميشدم که ملخه.
من که رنگم پريد. حالا ميفهميدم چرا داداش ناصر از وقتی پرده رو کنده بود اينقدر در مورد ملخ پرس و جو ميکرد.
تا حالا فکر ميکردم فقط از موش و گربه و سگ و سوسک و مگس و کبوتر و مرغ و خروس و اردک ميترسم. يعني تا حالا فقط با اين جونورها برخورد کرده بودم و از همشون هم ترسيده بودم اونروز متوجه شدم که از ملخ هم ميترسم. حالا باز خوب بود داد نزدم. اومدم پايين پرده رو از اون سمت جا انداختم و ديگه هيچي نگفتم.
ملخ تو سالن بود. درست زير همون مبلي که محبوبه شبها روش ميشينه. اگه من همون موقع به مامان ميگفتم که ملخ تو اين خونه است تا يا خودش يا ملخ رو به کشتن نميداد ول نميکرد. من هم چيزي نگفتم گذاشتم که داداش ناصر بياد.
داداش ناصر اون شب ديرتر از بابا اومد. من هم همچين دو دو تا حساب کردم ديدم اگه الان بگم تو اين خونه ملخ هست، اخرش ميافته گردن بابام که اون ملخ رو بکشه بابام هم پيرمرده زياد هيجان براش خوب نيست ديگه هيچي نگفتم.
دو روز گذشت، من هم ديگه اصلا يادم رفته بود تا ديروز نشسته بودم تو سالن داشتم تلويزيون نگاه ميکردم بابا تو اتاق خودش بود. من و محبوبه و داداش ناصر بوديم. که يهو ياد ملخ افتادم.
بهترين وسيله ای که ميتونه يه آقا رو شير کنه که به ملخ حمله کنه جيغ يه زنه. از اون جيغها که انگار کمک ميخواد. من که نميتونستم داد بزنم اگه هم می خواستم اينقدر خنده ام ميگرفت که ميمردم از خنده. براي همين اول رفتم يه خورده پرده رو کنار کشيدم که هيکل ملخه بيافته بيرون؛ بعد به محبوبه که با عينکش داشت فيلم نگاه ميکرد گفتم محبوبه اون چيه؟
خودم هم فکر نميکردم اينطور جيغ بزنه. واي منو بگو که فکر ميکردم بعد يه عالم ميخندم. اينطور که اين داد زد رنگ همه امون پريد. هر چی آدرنالين داشتم ريخت تو خون ام. بابا هم بدو بدو اومد پايين.
همين باباي ما بود که وقتي حمله ملخها رو براي من تعريف ميکرد ازش ميپرسيدم از ملخها نميترسيدين؟ ميگفت نه مگه ملخ هم ترس داره؟ از عقب جفت پاهاشون رو بگير و بياندازشون دور. از جلو نميشه نزديکشون رفت چون چشماشون خيلي تيزه.
اونوقت ديروز همه ما نشستيم از فاصله مطمئنه به تماشاي ملخ. مامان کلي غرغر ميکرد به بابا و داداش ناصر که شما اسم خودتون رو گذاشتين مرد برين اينو بگيرين ديگه. داداش ناصر خيلي منطقي توضيح داد که نميخواد دستش نجس بشه. ما هم براش خيلي منطقي توضيح داديم که ملخ نجس نيست چون خوردنش حلاله اوني که نجسه مگسه.
بعد ايشون رفتن دمپايي آوردن و پرت کردن طرف ملخ. نخورد بهش عوضش ملخه پريد اومد روي پرده نشست و من و محبوبه هم يه جيغ ديگه زديم که حسابي زهره ملخه آب شه.
اگه يه وقت ديدين که يه ملخ نشسته روي پرده بيخود با دمپايي بهش حمله نکنين فقط گند ميزنين به پرده. چون پشت پرده آزاده قبل از اينکه ملخ له بشه فرار ميکنه و خواهراتون دوباره با هم جيغ ميکشن.
وقتي رفت نشست رو دراور به فکر من رسيد که با جارو برقي بگيريمش.
اگه جارو برقي ۱۶۰۰ وات داشتين سعي نکين يه ملخ رو از جلو بکشين تو لوله. چون پاهاي جلوش رو باز ميکنه اونوقت ۱۶۰۰۰ وات هم اثر نداره در عوض يواش يواش از پشت لوله رو نزديکش کنين بکشينش تو.
فقط حواستون باشه قبلش دو سه تا جيغ درست و حسابي بکشين که روحيه براش نمونه.