حتي روز دوشنبه هم وقتي صبح رفتم بيرون همه چيز انگار دور سرم ميچرخيد. من عادت به شب زنده داري ندارم و اون جمعه شبي كه تو قطار بيدار مانده بودم اثرش به اين راحتي از بين نرفت.
روز دوشنبه دیگه اوج این سر گیجه بود. همینطور چرت زنان سوار اتوبوس شدم. تو فاز یک یه نفر اومد پهلوی من نشست و یهو گفت:" به به خانم خانمها معلومه تو این همه مدت کجا بودی؟"
شراره بود. نزديك شش ماه بود ازش خبر نداشتم يعني از بعد از امتحانات دبيرستان. كلي از ديدن هم ذوق زده شديم. كلي همديگه رو به بي معرفتي متهم كرديم.
بهش گفتم تقصير خودته كه بهم خبر ندادي شماره تلفنتون وصل شده گفت كه تلفنشون فقط يه هفته تو خرداد ماه قطع شده بود اون هم به خاطر اينكه گفته بودند مزاحم تلفني شدن و بابا و مامانش فکر میکنن کار حمید ( داداشش) بود.
من البته زير بار نرفتم بهش گفتم كه من اينقدر هم ازش بي خبر نبودم مثلا حتي ميدونم كه فيزيك دانشگاه دولتی قبول شده.
بهم گفت كه فيزيك قبول نشده و شيمي قبول شده تازه دانشگاه کوپنی هم نيست آزاده.
گفتم من اينقدر تو رو از نزديك ميشناسم كه حتي ميدونم بابات پيكانش رو همين تابستون تبديل كرد به پرايد. بعد تو دلم دعا كردم اون خبري رو كه يادمه تو مدرسه شنیده بودم كه قراره ماشينش رو عوض كنه مربوط به شراره باشه.
گفت:" اصلا هيچوقت قرار نبود پرايد بخره. قرار بود آر دي بخره تازه اون كار رو هم نكرده چون حميد يه كاري رو شروع كرده كه به پول احتياج دارن و ماشين رو فروخته پولش رو داد به اون."
گفتم:" بابا من حتي ميدونم كه تو الان روزه هستي. اينقدر مومني كه همه ماه رمضون ها روزه ميگري."
همچين با تعجب نگاهم كرد و گفت كه تو عمرش فقط سه سال ماه رمضون اون هم روزاي شهادت رو روزه گرفته. گفت:" يادت نيست چطور يواشكي هر چي ميخواستيم تو ماه رمضون ميخورديم؟"
گفت كه امروز هم كه اولين روز ماه رمضونه روزه نيست و همين الان صبحانه خورده.
بهش گفتم "دختر خانم تو دیگه برای من فیلم بازی نکن یادته آخرین دفعه ای که اومدی خونه امون جورابت پاره بود؟ دیگه میخوای از این بيشتر بشناسمت؟
گفت:" ا- ا- ا- دختر عجب رویی داری جوراب من پاره بود یا جوراب تو؟"
با کلی دلخوری از هم جدا شدیم. حالا که الان دیگه خواب از سرم پریده همش میگم نکنه این شراره نبود و من با یه غریبه گپ میزدم. چون تا اونجا که يادمه شراره تلفنشون دو سه ماهه به کل قطعه. حتی یه دقیقه پیش هم زنگ زدم باز خبری نبود. مطمئنم باباش ماشینش رو فروخته و پراید خريده. اصلا خودم با پراید دیدمشون و جوراباش هم همیشه نخ کش بود و خیلی خیلی هم مومن بود و روزه اش هیچوقت قطع نمیشد.
تازه شراره که اصلا داداش حمید نداره.
چهارشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۲
یکشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۲
داداش ناصر روز يكشنبه خبر داد كه براي روز سه شنبه صاحب يك كوپه رفت و برگشت به مشهد به اضافه يه آپارتمان يه خوابه شيك شده.
اولش كه به جز من همه غرغر كردند كه الان چه وقت گفتنه و چطور ميتونيم تو اين فرصت كم﴿ حركت سه شنبه بود﴾ مرخصي بگيريم و از اين حرفها. قرار شد اصلا من و داداش ناصر با هم بريم. نشون به اون نشوني كه همه اومدند و رفتني يه كوپه شش نفري بود كه مشكل نداشتيم اما برگشتني كوپه امون چهار نفره بود كه بدون قرعه كشي من بدون تخت موندم. گفتند تو بخواب روي كف كوپه. حالا بماند كه اينقدر مسخره بازي شد و حرف تو حرف شد كه اصلا هيچكي نخوابيد. تازه شنبه صبح كه رسيديم تهران همه با چشماي پف كرده رفتند سر كار من هم رفتم كلاس اما هيچي از درس نفهميديم.
از امروز دوباره زندگي روال عادي پيدا كرده.
اولش كه به جز من همه غرغر كردند كه الان چه وقت گفتنه و چطور ميتونيم تو اين فرصت كم﴿ حركت سه شنبه بود﴾ مرخصي بگيريم و از اين حرفها. قرار شد اصلا من و داداش ناصر با هم بريم. نشون به اون نشوني كه همه اومدند و رفتني يه كوپه شش نفري بود كه مشكل نداشتيم اما برگشتني كوپه امون چهار نفره بود كه بدون قرعه كشي من بدون تخت موندم. گفتند تو بخواب روي كف كوپه. حالا بماند كه اينقدر مسخره بازي شد و حرف تو حرف شد كه اصلا هيچكي نخوابيد. تازه شنبه صبح كه رسيديم تهران همه با چشماي پف كرده رفتند سر كار من هم رفتم كلاس اما هيچي از درس نفهميديم.
از امروز دوباره زندگي روال عادي پيدا كرده.
یکشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۲
اول بار داداش ناصر به من گفت تو كه خونه هستي و كاري نداري صبح ها برو براي من روزنامه همشهري بخر. ماجرا مربوط به آخرهاي تير ماه بود. بعد يه ماه ديگه اش كه روزنامه اي به اسم شرق در اومد به من گفت كه اين روزنامه رو بخرم و بعد هم قرار شد كه هر دو روزنامه رو بخرم. كار داداش ناصر جوريه كه تا قبل از هشت شب معمولا خونه نمياد و اونوقت شب هم اين دو روزنامه تموم ميشن.
خب براي من بد نبود ساعت نه از خونه ميامدم بيرون و سلانه سلانه تا روزنامه فروشي كه زياد هم از بلوك ما دور نيست ميرفتم و بعضي وقتها اگه دلم ميخواست يه شكلاتي هم براي خودم ميخرديم و بعد همينطور اين روزنامه ها رو ورق ميزدم ميومدم خونه.
بعد از آخراي شهريور كه دوباره مدرسه مامان شروع شد بهم گفت دختر جون تو كه خونه هستي و كاري هم نداري صبح ها يه سر برو بازار روز شير سوبسيدي هم بخر.
از اين يكي زياد البته خوشم نميامد. چون بايد هفت هشت ده دقيقه اي تو صف بمونم. البته اينها تو صف ميگن كه الان خيلي خوب شده و پارسال بايد حداقل يك ساعت تو صف ميموندي كه نوبتت بشه شير بخري و الان اينقدر شير زياد شده كه صف خلوته و از اين حرفها. اما بخاطر اينكه مامانم رو خيلي دوست دارم نخواستم حرفش رو رد كنم بعد از اينكه روزنامه ميخريدم با همون روزنامه ها ميرفتم بازار روز كه زياد از باجه روزنامه فروشي دور نيست و بعد ميرفتم خونه.
بعد كم كم يه ليستي اضافه شد براي خريد از بازار روز هميشه هم اينطوري شروع ميشد كه "دختر جون تو كه خونه هستي كاري نداري داري ميري شير بخري -دو كيلو كاهو و نيم كليو سيب زميني يه كاميون هندونه و نيم متر روبان و چهار تا سنجاق سر و دويست تا كاغذ كادو و ..... هم بخر."
من هنوز هم اعتراضي ندارم.
روزهاي شنبه و چهار شنبه دانشگاه كلاس دارم. يعني اين دو روز كلاسهاي صبح دارم. دو روز هم كلاس عصر دارم. البته اين ترم اينطوري شد، از ترم بعد ميتونيم خودمون كلاسامون رو درست وحسابي برداريم. مطمئن باشين همش رو صبح برميدارم.
ديروز بين دو زنگ كلاس، رفتم يه پيتزا فروشي كه درست روبروي دانشگاه امونه و اينجا همه بهش ميگن پيتزا شهرام. بخاطر اين بهش ميگن پيتزا شهرام چون يارو صاحبش عين شهرام شب پره ميمونه. هم مدل موهاش هم هيكلش حتي صداش هم مثل اونه.
يه پرس سيب زميني گرفتم و نشستم سر يه ميز كه بخورمشون. سرم هم تو يه مجله انگليسي بود كه گاهي وقتها ميخونم كه ريدينگ ام براي امتحان آيلتس تقويت بشه. دونه دونه سيب زميني ميذاشتم دهنم. فكر ميكنم دومي يا سومي بود كه ديدم خوب نپخته. اصلا خام بود. گذاشتمش كنار ظرف پهلوي بقيه سيب زميني ها كه بعد بريزمش دور. يكي ديگه برداشت اون هم نپخته بود. بعد يهو يه آقايي گفت:" اينجا سيب زميني هم ميفروشن."
از طرز سئوالش فكر كردم گداست. سرم رو بالا كردم. يه آقاي نزديك بيست ساله بود. اگه لباساش رو نگاه ميكردين امكان نداشت تصور كنين گداست. خيلي لباسهاي مرتبي داشت. شلوار اتو شده و پيراهن اتو كشيده و هم رنگ با شلوار سبزش. كفشش خيلي خوب واكس خورده بود و يه ساعت ارزون گنده هم تو دستش بود. اگه به قيافه اش نگاه ميكردين ....
نميشه گفت بنده خدا عقب مونده بود. تمام تركيب صورتش مرتب بود و هيچ اشكالي نداشت. حتي چشاش هم مثل منگولها نبود. فقط لب پاييني اش همينطور باز بود. لب شكري نبود. فقط باز بود و يه كم آب دهن هم ازش جاري بود. لحن صداش اصلا به عقب مونده ها نميخورد.
گفتم: اينجا سيب زميني هم بدون غذا ميده. اما همچين تعريفي نداره.
گفت:" من پول دارم..... ميشه ببينمش." بعد بدون اينكه من اجازه بدم يه دونه سيب زميني با نك انگشتش خيلي با ظرافت از تو ظرف يه بار مصرف سيب زمينيها برداشت و گذاشت دهنش. بعد يه دونه ديگه برداشت بعد يه دونه ديگه. بعد هم گفت:" شما مطمئن ايد خوشتون نمياد. "
اگر هم خوشم ميامد ديگه امكان نداشت بتونم بخورم. خيلي با ملچ ملوچ غذا رو ميخورد موقع غذا خوردن بيشتر آب از دهنش راه ميافتاد.
نشست رو صندلي روبروي من و بدون توجه به من شروع كرد به خوردن بقيه سيب زميني ها. حتي اون سيب زميني نيمه پخته اي كه من گاز زده بودم و گذاشته بودم كنار ظرف، رو هم برداشت خورد. اما ظرف سيب زميني رو از جلوي من تكون نداد به جاش هر بار دستش رو دراز ميكرد و يه سيب زميني برميداشت و ميخورد. دونه دونه سيب زميني برميداشت و حتي يكبار هم دوتا سيب زميني با هم برنداشت. اهل سس و اين حرفها هم نبود.
گفت:" من نهار خوردم اما الان يه عالم راه رفتم خسته شدم دلم خواست اينجا يه چيز بخورم."
گفتم:" كجا رفته بودي؟"
" يه بسته بردم دادم به خانم جهاني."
تو صحبتش صداقت يه بچه شش ساله رو داشت.
گفتم:" خانم جهاني كيه؟"
" مشتري اين مغازه است." با دستش به پشت سرش اشاره كرد و درست مثل كسي كه بخواد با تفنگ نشونه گيري كنه يه چشمش رو بست و گفت:" اون مغازه"
چيزي نديدم.
گفت:" ديدي؟"
گفتم:" نه"
گفت:" خب نبايد هم ببيني. بايد از اين چهار راه بپيچي بعد ببينيش."
حتي وقتي خنديد هم مثل بچه هاي شش ساله كه از يه چيزي ذوق ميكنن ميخنديد.
پرسيدم: " اونجا كار ميكني؟"
" نه بعضي وقتها ميرم پيش اكبر آقا. مامانم ازش اجازه گرفت كه برم پيشش"
" اكبر آقا كيه؟"
" صاحب مغازه ديگه"
" بهت براي اينكارا پول هم ميده؟"
" نه بهم ميگه جنسها رو كه دادي از خانم جهاني پول بگير. بعد همه پولها رو ازم ميگيره. من از خانم جهاني پول گرفتم."
دست كرد تو جيبش كه پولها رو نشونم بده.
گفتم:" حالا ولش كن. اكبر آقا اصلا بهت پول نميده؟"
" نه، به مامانم ميده. بعضي از مشتريا بهم پول ميدن ميگن مال خودت به اكبر آقا نده. من هم نميدم"
گفتم:" از اين كار خوشت مياد؟"
گفت:" من كه كار نميكنم، فقط بعضي وقتها ميرم پيش اكبر آقا"
اگه يه روز اين ماجرا رو براي مامانم تعريف كنم پوستم رو ميكنه. كه اينطور نشستم با يه آقاي بيست ساله يه ربع گپ زدم. تازه آخرش هم بهش گفتم:" تشنه ات نيست؟ نوشابه ميخوري؟" آخرين سيب زميني رو گذاشت دهنش و گفت :" بله " بعد بلافاصله گفت :" نه، من بايد برم دير شده"
و رفت.
خب براي من بد نبود ساعت نه از خونه ميامدم بيرون و سلانه سلانه تا روزنامه فروشي كه زياد هم از بلوك ما دور نيست ميرفتم و بعضي وقتها اگه دلم ميخواست يه شكلاتي هم براي خودم ميخرديم و بعد همينطور اين روزنامه ها رو ورق ميزدم ميومدم خونه.
بعد از آخراي شهريور كه دوباره مدرسه مامان شروع شد بهم گفت دختر جون تو كه خونه هستي و كاري هم نداري صبح ها يه سر برو بازار روز شير سوبسيدي هم بخر.
از اين يكي زياد البته خوشم نميامد. چون بايد هفت هشت ده دقيقه اي تو صف بمونم. البته اينها تو صف ميگن كه الان خيلي خوب شده و پارسال بايد حداقل يك ساعت تو صف ميموندي كه نوبتت بشه شير بخري و الان اينقدر شير زياد شده كه صف خلوته و از اين حرفها. اما بخاطر اينكه مامانم رو خيلي دوست دارم نخواستم حرفش رو رد كنم بعد از اينكه روزنامه ميخريدم با همون روزنامه ها ميرفتم بازار روز كه زياد از باجه روزنامه فروشي دور نيست و بعد ميرفتم خونه.
بعد كم كم يه ليستي اضافه شد براي خريد از بازار روز هميشه هم اينطوري شروع ميشد كه "دختر جون تو كه خونه هستي كاري نداري داري ميري شير بخري -دو كيلو كاهو و نيم كليو سيب زميني يه كاميون هندونه و نيم متر روبان و چهار تا سنجاق سر و دويست تا كاغذ كادو و ..... هم بخر."
من هنوز هم اعتراضي ندارم.
روزهاي شنبه و چهار شنبه دانشگاه كلاس دارم. يعني اين دو روز كلاسهاي صبح دارم. دو روز هم كلاس عصر دارم. البته اين ترم اينطوري شد، از ترم بعد ميتونيم خودمون كلاسامون رو درست وحسابي برداريم. مطمئن باشين همش رو صبح برميدارم.
ديروز بين دو زنگ كلاس، رفتم يه پيتزا فروشي كه درست روبروي دانشگاه امونه و اينجا همه بهش ميگن پيتزا شهرام. بخاطر اين بهش ميگن پيتزا شهرام چون يارو صاحبش عين شهرام شب پره ميمونه. هم مدل موهاش هم هيكلش حتي صداش هم مثل اونه.
يه پرس سيب زميني گرفتم و نشستم سر يه ميز كه بخورمشون. سرم هم تو يه مجله انگليسي بود كه گاهي وقتها ميخونم كه ريدينگ ام براي امتحان آيلتس تقويت بشه. دونه دونه سيب زميني ميذاشتم دهنم. فكر ميكنم دومي يا سومي بود كه ديدم خوب نپخته. اصلا خام بود. گذاشتمش كنار ظرف پهلوي بقيه سيب زميني ها كه بعد بريزمش دور. يكي ديگه برداشت اون هم نپخته بود. بعد يهو يه آقايي گفت:" اينجا سيب زميني هم ميفروشن."
از طرز سئوالش فكر كردم گداست. سرم رو بالا كردم. يه آقاي نزديك بيست ساله بود. اگه لباساش رو نگاه ميكردين امكان نداشت تصور كنين گداست. خيلي لباسهاي مرتبي داشت. شلوار اتو شده و پيراهن اتو كشيده و هم رنگ با شلوار سبزش. كفشش خيلي خوب واكس خورده بود و يه ساعت ارزون گنده هم تو دستش بود. اگه به قيافه اش نگاه ميكردين ....
نميشه گفت بنده خدا عقب مونده بود. تمام تركيب صورتش مرتب بود و هيچ اشكالي نداشت. حتي چشاش هم مثل منگولها نبود. فقط لب پاييني اش همينطور باز بود. لب شكري نبود. فقط باز بود و يه كم آب دهن هم ازش جاري بود. لحن صداش اصلا به عقب مونده ها نميخورد.
گفتم: اينجا سيب زميني هم بدون غذا ميده. اما همچين تعريفي نداره.
گفت:" من پول دارم..... ميشه ببينمش." بعد بدون اينكه من اجازه بدم يه دونه سيب زميني با نك انگشتش خيلي با ظرافت از تو ظرف يه بار مصرف سيب زمينيها برداشت و گذاشت دهنش. بعد يه دونه ديگه برداشت بعد يه دونه ديگه. بعد هم گفت:" شما مطمئن ايد خوشتون نمياد. "
اگر هم خوشم ميامد ديگه امكان نداشت بتونم بخورم. خيلي با ملچ ملوچ غذا رو ميخورد موقع غذا خوردن بيشتر آب از دهنش راه ميافتاد.
نشست رو صندلي روبروي من و بدون توجه به من شروع كرد به خوردن بقيه سيب زميني ها. حتي اون سيب زميني نيمه پخته اي كه من گاز زده بودم و گذاشته بودم كنار ظرف، رو هم برداشت خورد. اما ظرف سيب زميني رو از جلوي من تكون نداد به جاش هر بار دستش رو دراز ميكرد و يه سيب زميني برميداشت و ميخورد. دونه دونه سيب زميني برميداشت و حتي يكبار هم دوتا سيب زميني با هم برنداشت. اهل سس و اين حرفها هم نبود.
گفت:" من نهار خوردم اما الان يه عالم راه رفتم خسته شدم دلم خواست اينجا يه چيز بخورم."
گفتم:" كجا رفته بودي؟"
" يه بسته بردم دادم به خانم جهاني."
تو صحبتش صداقت يه بچه شش ساله رو داشت.
گفتم:" خانم جهاني كيه؟"
" مشتري اين مغازه است." با دستش به پشت سرش اشاره كرد و درست مثل كسي كه بخواد با تفنگ نشونه گيري كنه يه چشمش رو بست و گفت:" اون مغازه"
چيزي نديدم.
گفت:" ديدي؟"
گفتم:" نه"
گفت:" خب نبايد هم ببيني. بايد از اين چهار راه بپيچي بعد ببينيش."
حتي وقتي خنديد هم مثل بچه هاي شش ساله كه از يه چيزي ذوق ميكنن ميخنديد.
پرسيدم: " اونجا كار ميكني؟"
" نه بعضي وقتها ميرم پيش اكبر آقا. مامانم ازش اجازه گرفت كه برم پيشش"
" اكبر آقا كيه؟"
" صاحب مغازه ديگه"
" بهت براي اينكارا پول هم ميده؟"
" نه بهم ميگه جنسها رو كه دادي از خانم جهاني پول بگير. بعد همه پولها رو ازم ميگيره. من از خانم جهاني پول گرفتم."
دست كرد تو جيبش كه پولها رو نشونم بده.
گفتم:" حالا ولش كن. اكبر آقا اصلا بهت پول نميده؟"
" نه، به مامانم ميده. بعضي از مشتريا بهم پول ميدن ميگن مال خودت به اكبر آقا نده. من هم نميدم"
گفتم:" از اين كار خوشت مياد؟"
گفت:" من كه كار نميكنم، فقط بعضي وقتها ميرم پيش اكبر آقا"
اگه يه روز اين ماجرا رو براي مامانم تعريف كنم پوستم رو ميكنه. كه اينطور نشستم با يه آقاي بيست ساله يه ربع گپ زدم. تازه آخرش هم بهش گفتم:" تشنه ات نيست؟ نوشابه ميخوري؟" آخرين سيب زميني رو گذاشت دهنش و گفت :" بله " بعد بلافاصله گفت :" نه، من بايد برم دير شده"
و رفت.
چهارشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۲
ساعت نزديك هشت بود كه من و محبوبه اعلام كرديم ميخواييم بريم استقبال. بابا گفت كه حوصله نداره. داداش ناصر گفت دو تا زن تنها كه نميتونن اين وقت شب برند بيرون. ما گفتيم ميتونيم و ميريم. گفت: خب حالا میخواین با این رفتنتون چی رو ثابت کنین؟ مگه فاملیمونه؟ گفتیم همینقدر میخوایم بریم به استقبال کسی که دولتی نیست. گفتیم میخوایم با مردم تو شادی شریک بشیم. بعد هم یه عالم شعار دادیم که الان اینجا جاش نیست. متقاعد شد گفت كه با ما مياد. اينقدر دير بود كه وقت نشد روسري سفيد تهيه كنيم. من يه شال كرم رنگ داشتم برداشتم. محبوبه با روسري آبي اومد.
من گفتم كه با فولكس بريم، داداش ناصر گفت ممكنه ترافيك باشه و جاي پارك نباشه با تاكسي ميريم. نزديك يه ربع معطل شديم . حتي يه دونه تاكسي رد نشد. داداش ناصر برگشت كه بره سوييچ ماشين و كارت ماشينش رو برداره. من و محبوبه گفتيم اگه تاكسي اومد میريم قالش میذاريم.
تاکسی نيومد.
ساعت ده دقيقه به نه، توی جاده خروجی اكباتان، داخل ترافيك گير كرديم. اولش فكر كرديم تصادفي چيزي شده بعد كه يه ربع در جا مونديم و ماشين تكون نخورد و بعضي ماشينها دنده عقب رفتند ، ما هم پياده شديم سرو گوش آب بديم. معلوم شد كه تا خود جاده ورودی فرودگاه ماشين متوقف شده. به داداش ناصر گفتيم يه جا پارك كنه قدم بزنيم. گفت نه. گفتيم پس ما رفتيم. فكر كرد شوخي ميكنيم اما وقتي ديد جدي جدي پياده شديم فوري گفت خيلي خب صبر كنين من هم بيام.
ماشين را كنار جاده دوبله پارك كرد و پياده شد و قدم زديم.
محبوبه حس رياضيش گل كرد. گفت از اينجا تا فرودگاه حداقل ده كيلومتره در هر رديف هم چهار تا ماشين قرار میگیره. هر ماشين هم سه متر مربع جا ميگيره و .. بعد نميدونم چي رو در چي ضرب كرد عدد شش صد هزار رو بدست آورد و نتيجه گرفت كه ششصد هزار ماشين براي استقبال اومدند. داداش ناصر گفت كه اشتباه ضرب كردي و ضرب چي در چي ميشه شش ميليون. من براشون گفتم كه هر دو اشتباه كردين ضرب چي در چي ميشه شصت هزار. هيچكي حرف اون يكي رو قبول نكرد.
بعد محبوبه هوس كرد كه تعداد آدمها رو حساب كنه، گفت اگه تو هر ماشيني سه نفر سوار بشن به عبارتي ششصد هزار ضرب در سه ميشه يك ميليون هشتصد هزار نفر. بعد بلافاصله گفت نه ببخشيد صد و هشتاد هزار نفر. من بهش گفتم مگه تقسيم كردي. داداش ناصر گفت ميشه هيجده ميليون نفر. من بهش گفتم مگه جمعيت تهران چقدره؟ بعد خودم يواشكي شصت هزار خود رو ضرب در سه كردم به همون عدد محبوبه رسيدم. به داداش ناصر اعلام كرديم كه با اكثريت قاطع تعداد استقبال كنندگان صد و هشتاد هزار نفره.
مردم تو پياده رو قدم ميزدند و بعضي دختر و پسرها دست همديگه رو گرفته بودند چند نفر روي يه پلاكارد يه چيزي نوشته بودند اما سر دست نگرفتند. شايد منتظر بودند به فرودگاه برسند بعد.
ساعت ده و چهل و پنج دقيقه رسيدم به اول ورودي فرودگاه. جمعيت اينجا ديگه بيشتر شده بودند. تمام خيابون پر شده بود از ماشين. مردم همينطور وسط خيابون ماشين رو ول كرده بودند و رفته بودند. داداش ناصر گفت كه پرواز ساعت نه و بيست دقيقه نشسته الان ما اگه تمام باقيمانده راه رو قدم بزنيم ساعت دوازده زودتر نميرسيم. اون وقت هم فايده نداره. پس برگرديم.
منطقي ميگفت اما من و محبوبه قبول نكرديم. گفتيم پس اينهمه آدم كجا دارند ميرند.
ده دقيقه بعد داداش ناصر پيشنهاد داد كه بريم اونور خيابون كه محل خروج ماشينهاست و منتظر بشيم كه خروجش رو ببينيم. بهش اعلام كرديم كه ما كه براي ديدن خانم عبادي نيومديم. اومديم استقبال كنيم.
ساعت يازده و بيست و دقيقه داداش ناصر اعلام كرد كه ديگه يه قدم هم برنميداره. چون حداقل يه ساعت ديگه راه باقيمونده. من و محبوبه گفتيم اگه مسخره بازي در نمياوردي و اينهمه غر نميزدي و تندتر قدم برميداشتي و نیم ساعت ما رو برای تاکسی علاف نمیکردی، الان رسيده بوديم. داداش ناصر گفت من برميگردم.
برگشت. ما گفتيم ما ميريم.
رفتيم.
همچين دو دقيقه بعد محبوبه گفت كه شايد اون بنده خدا راست ميگه. ما ديگه الان به مراسم استقبال نميرسيم.
من گفتم اگه مراسم ساعت يك نصف شب تموم بشه و ناچار بشيم همين راه رو پياده برگرديم چي؟
محبوبه گفت شاید داداش ناصر حق داشت بهتره برگرديم
برگشتيم. چند قدم جلوتر داداش ناصر رو ديديم كه داشت به طرف فرودگاه ميرفت. تا ما رو ديد برگشت وانمود كرد از ديدن ما خوشحال نشده ما هم وانمود كرديم از ديدنش خوشحال نشديم.
همه امون از دیدن هم دیگه خوشحال شدیم.
من گفتم كه با فولكس بريم، داداش ناصر گفت ممكنه ترافيك باشه و جاي پارك نباشه با تاكسي ميريم. نزديك يه ربع معطل شديم . حتي يه دونه تاكسي رد نشد. داداش ناصر برگشت كه بره سوييچ ماشين و كارت ماشينش رو برداره. من و محبوبه گفتيم اگه تاكسي اومد میريم قالش میذاريم.
تاکسی نيومد.
ساعت ده دقيقه به نه، توی جاده خروجی اكباتان، داخل ترافيك گير كرديم. اولش فكر كرديم تصادفي چيزي شده بعد كه يه ربع در جا مونديم و ماشين تكون نخورد و بعضي ماشينها دنده عقب رفتند ، ما هم پياده شديم سرو گوش آب بديم. معلوم شد كه تا خود جاده ورودی فرودگاه ماشين متوقف شده. به داداش ناصر گفتيم يه جا پارك كنه قدم بزنيم. گفت نه. گفتيم پس ما رفتيم. فكر كرد شوخي ميكنيم اما وقتي ديد جدي جدي پياده شديم فوري گفت خيلي خب صبر كنين من هم بيام.
ماشين را كنار جاده دوبله پارك كرد و پياده شد و قدم زديم.
محبوبه حس رياضيش گل كرد. گفت از اينجا تا فرودگاه حداقل ده كيلومتره در هر رديف هم چهار تا ماشين قرار میگیره. هر ماشين هم سه متر مربع جا ميگيره و .. بعد نميدونم چي رو در چي ضرب كرد عدد شش صد هزار رو بدست آورد و نتيجه گرفت كه ششصد هزار ماشين براي استقبال اومدند. داداش ناصر گفت كه اشتباه ضرب كردي و ضرب چي در چي ميشه شش ميليون. من براشون گفتم كه هر دو اشتباه كردين ضرب چي در چي ميشه شصت هزار. هيچكي حرف اون يكي رو قبول نكرد.
بعد محبوبه هوس كرد كه تعداد آدمها رو حساب كنه، گفت اگه تو هر ماشيني سه نفر سوار بشن به عبارتي ششصد هزار ضرب در سه ميشه يك ميليون هشتصد هزار نفر. بعد بلافاصله گفت نه ببخشيد صد و هشتاد هزار نفر. من بهش گفتم مگه تقسيم كردي. داداش ناصر گفت ميشه هيجده ميليون نفر. من بهش گفتم مگه جمعيت تهران چقدره؟ بعد خودم يواشكي شصت هزار خود رو ضرب در سه كردم به همون عدد محبوبه رسيدم. به داداش ناصر اعلام كرديم كه با اكثريت قاطع تعداد استقبال كنندگان صد و هشتاد هزار نفره.
مردم تو پياده رو قدم ميزدند و بعضي دختر و پسرها دست همديگه رو گرفته بودند چند نفر روي يه پلاكارد يه چيزي نوشته بودند اما سر دست نگرفتند. شايد منتظر بودند به فرودگاه برسند بعد.
ساعت ده و چهل و پنج دقيقه رسيدم به اول ورودي فرودگاه. جمعيت اينجا ديگه بيشتر شده بودند. تمام خيابون پر شده بود از ماشين. مردم همينطور وسط خيابون ماشين رو ول كرده بودند و رفته بودند. داداش ناصر گفت كه پرواز ساعت نه و بيست دقيقه نشسته الان ما اگه تمام باقيمانده راه رو قدم بزنيم ساعت دوازده زودتر نميرسيم. اون وقت هم فايده نداره. پس برگرديم.
منطقي ميگفت اما من و محبوبه قبول نكرديم. گفتيم پس اينهمه آدم كجا دارند ميرند.
ده دقيقه بعد داداش ناصر پيشنهاد داد كه بريم اونور خيابون كه محل خروج ماشينهاست و منتظر بشيم كه خروجش رو ببينيم. بهش اعلام كرديم كه ما كه براي ديدن خانم عبادي نيومديم. اومديم استقبال كنيم.
ساعت يازده و بيست و دقيقه داداش ناصر اعلام كرد كه ديگه يه قدم هم برنميداره. چون حداقل يه ساعت ديگه راه باقيمونده. من و محبوبه گفتيم اگه مسخره بازي در نمياوردي و اينهمه غر نميزدي و تندتر قدم برميداشتي و نیم ساعت ما رو برای تاکسی علاف نمیکردی، الان رسيده بوديم. داداش ناصر گفت من برميگردم.
برگشت. ما گفتيم ما ميريم.
رفتيم.
همچين دو دقيقه بعد محبوبه گفت كه شايد اون بنده خدا راست ميگه. ما ديگه الان به مراسم استقبال نميرسيم.
من گفتم اگه مراسم ساعت يك نصف شب تموم بشه و ناچار بشيم همين راه رو پياده برگرديم چي؟
محبوبه گفت شاید داداش ناصر حق داشت بهتره برگرديم
برگشتيم. چند قدم جلوتر داداش ناصر رو ديديم كه داشت به طرف فرودگاه ميرفت. تا ما رو ديد برگشت وانمود كرد از ديدن ما خوشحال نشده ما هم وانمود كرديم از ديدنش خوشحال نشديم.
همه امون از دیدن هم دیگه خوشحال شدیم.
سهشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۲
شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۲
من يه سئوالي برام پيش اومده اگه شما مذهبي هستين و ميخواين به اين سئوال جواب بدين تو رو خدا فكر نكنين خدا و پيامبر و معصومين و همه چي فقط براي شما ارسال شدند. بقيه حتي حق ندارند سئوال كنند.
ميدونم كه سئوال حضوري خيلي خطرناكه برای همين اينجا سئوالم رو ميخوام بپرسم.
تو اكباتان همين امروز اگه از ميدون آزادي وارد بشين يه تابلوي سفيد خيلي گنده پارچه ای گذاشتن و روش نوشتن:
طرح هزار صلوات براي سلامتي امام زمان.
من اولين بار كه دو سال پيش اين طرح رو از راديو شنيدم فكر كردم كه اشتباهي يه راديو ضد دين رو گرفتم و قصد توهين داره. بعد ديدم كه نه، راديو پيام خودمونه و تو ايران اين برنامه اجرا ميشه.
من سئوالم اينه. براي اينكه امام زمان سالم بمونن از دو نوع بيماري بايد دور باشند. اول بيماري صعب العلاج دوم بيماري سهل العلاج.
بيماري صعب العلاج مثل پاركينسون و الزامير و بيماري قلبي و انواع سرطانها و اين حرفها رو كه اصلا نميگيره. چون قراره كه ايشون بالاخره ظهور كنند و جنگي رو رهبري كنند كه به پيروزي شيعيان در سراسر جهان ختم ميشه و كسي كه اين بيماري رو داشته باشه كه اصولا حياتش در خطره. ﴿ براي همين بود كه فكر كردم راديو قصد توهين داره﴾
ميمونه بيمارس سهل العلاج. مثل سرما خوردگي و دل پيچه و از اين حرفها. اولا كه سرما خوردگي باعث افزايش ايمني بدن ميشه و اگه منجر به فوت نشه اصلا چيز بدي نيست. دوم اين كه كسي كه ۱۲۰۰ سال تا حالا از خدا طول عمر گرفته حتما ميدونه چه غذايي بخوره كه خداي نكرده دل پيچه نشه. يا از اين بيماريهاي كوچولو نگيره كه اذيت بشه. حالا من همش دارم فكر ميكنم راست راستي يه نفر نفوذي ضد دين وارد اين مملكت و كشور و راديو نشده كه بخواد با اين طرح هزار صلواتش يه جور توهين به شيعيان بكنه؟
باز هم دارم ميگم والله بخدا، من هم مسلمونم. قصدم هم توهين نيست. اگه جواب اين سئوال رو ميدونين من رو از حيروني در بيارين.
ممنون
ميدونم كه سئوال حضوري خيلي خطرناكه برای همين اينجا سئوالم رو ميخوام بپرسم.
تو اكباتان همين امروز اگه از ميدون آزادي وارد بشين يه تابلوي سفيد خيلي گنده پارچه ای گذاشتن و روش نوشتن:
طرح هزار صلوات براي سلامتي امام زمان.
من اولين بار كه دو سال پيش اين طرح رو از راديو شنيدم فكر كردم كه اشتباهي يه راديو ضد دين رو گرفتم و قصد توهين داره. بعد ديدم كه نه، راديو پيام خودمونه و تو ايران اين برنامه اجرا ميشه.
من سئوالم اينه. براي اينكه امام زمان سالم بمونن از دو نوع بيماري بايد دور باشند. اول بيماري صعب العلاج دوم بيماري سهل العلاج.
بيماري صعب العلاج مثل پاركينسون و الزامير و بيماري قلبي و انواع سرطانها و اين حرفها رو كه اصلا نميگيره. چون قراره كه ايشون بالاخره ظهور كنند و جنگي رو رهبري كنند كه به پيروزي شيعيان در سراسر جهان ختم ميشه و كسي كه اين بيماري رو داشته باشه كه اصولا حياتش در خطره. ﴿ براي همين بود كه فكر كردم راديو قصد توهين داره﴾
ميمونه بيمارس سهل العلاج. مثل سرما خوردگي و دل پيچه و از اين حرفها. اولا كه سرما خوردگي باعث افزايش ايمني بدن ميشه و اگه منجر به فوت نشه اصلا چيز بدي نيست. دوم اين كه كسي كه ۱۲۰۰ سال تا حالا از خدا طول عمر گرفته حتما ميدونه چه غذايي بخوره كه خداي نكرده دل پيچه نشه. يا از اين بيماريهاي كوچولو نگيره كه اذيت بشه. حالا من همش دارم فكر ميكنم راست راستي يه نفر نفوذي ضد دين وارد اين مملكت و كشور و راديو نشده كه بخواد با اين طرح هزار صلواتش يه جور توهين به شيعيان بكنه؟
باز هم دارم ميگم والله بخدا، من هم مسلمونم. قصدم هم توهين نيست. اگه جواب اين سئوال رو ميدونين من رو از حيروني در بيارين.
ممنون
چهارشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۲
ديشب، داداش ناصر با يك جعبه شيريني اومد خونه.
مامان گفت:" چي شده ميخواي زن بگيري؟"
بابا گفت:" تولد امام زمان سه روز ديگه است"
محبوبه اصلا اعتنايي نكرد چون خانم رژيم دارند و شيريني نميخورند.
من خوشحالترين عضو خانواده شدم چون تو خونه ما تقريبا همه رژيم دارند به جز من.
داداش ناصر گفت كه جشن مهرگان است﴿ اگه اسمش رو عوضي نوشتم بهم بگين تو رو خدا﴾
بعد به حالت يادش به خير گفت كه درمورد اين جشن اونوقتها كه ايشون درس ميخوندند تو كتاب درسي مدارس ابتدايي نوشته بودند و الان از بعد از انقلاب اين درس را برداشتن و از اين حرفها. انگار نيمه ماه پاييز مردم ايران كه يه وقتي خيلي اهل جشن و شادي و از اين چيزها بودند به بهونه اين كه سال نصف شده جشن مهرگان ميگرفتند. اما چون در حقيقت بيشتر كار كشاورزي هم تموم ميشد اين تاريخ براي جشن و استراحت از كار كشاورزي هم مناسب بود. ظاهرا شبيه اين جشن تو خيلي از كشورها دنيا هست. يعني كشاورزاي تمام دنيا منتظرند كه كار برداشت محصول تموم بشه كه يه جشني بگيرند. تو ايران بعد از انقلاب چون كلا جشن و شادي جزو كارهاي حرام حساب ميشده و سنتهاي قبل از اسلام هم كه به كل حرام بوده سعي كردند اين جشن رو كمرنگ كنند و اصلا خاطره اش رو هم حذف كنند.
البته درحذف كردن خاطره جشن كه موفق شدند. چون حتي بابا و مامان هم نميدونستند جشن مهرگان كيه.
خونه ما البته زياد خبري از جشن نبود همين يه شيريني خوشمزه بود كه مامان و بابا با هم يه بيست گرمي اش رو با چاقو بريدن و نصف نصف نفري ده گرم خوردن. داداش ناصر و من. بقيه هم فعلا تو يخچاله.
محبوبه گفت كه ميل نداره و رفت بالا. الان سه روزه كه براي گم شدن برنجش ناراحته. من گفتم كه چاي درست ميكنم و رفتم تو كتري آب يخ ريختم و گذاشتم رو گاز.
اومدم به داداش ناصر گفتم:" گفتي آب يخ نبايد تو چاي ريخت"
" اگه بخواي چاي رو بشوي اشكال نداره وگرنه کی رو دیدی که با آب یخ "
" حالا من ريختم ببين چقدر هم خوشمزه ميشه"
اون فكر كرد دارم شوخي ميكنم من هم رفتم آب سرد رو ريختم تو چاي و گذاشتم روي كتري كه همزمان كه آب كتري جوش مياد اين هم گرم بشه.
یه امتحان بکنید. خيلي چاي اش خوشمزه شد.
مامان گفت:" چي شده ميخواي زن بگيري؟"
بابا گفت:" تولد امام زمان سه روز ديگه است"
محبوبه اصلا اعتنايي نكرد چون خانم رژيم دارند و شيريني نميخورند.
من خوشحالترين عضو خانواده شدم چون تو خونه ما تقريبا همه رژيم دارند به جز من.
داداش ناصر گفت كه جشن مهرگان است﴿ اگه اسمش رو عوضي نوشتم بهم بگين تو رو خدا﴾
بعد به حالت يادش به خير گفت كه درمورد اين جشن اونوقتها كه ايشون درس ميخوندند تو كتاب درسي مدارس ابتدايي نوشته بودند و الان از بعد از انقلاب اين درس را برداشتن و از اين حرفها. انگار نيمه ماه پاييز مردم ايران كه يه وقتي خيلي اهل جشن و شادي و از اين چيزها بودند به بهونه اين كه سال نصف شده جشن مهرگان ميگرفتند. اما چون در حقيقت بيشتر كار كشاورزي هم تموم ميشد اين تاريخ براي جشن و استراحت از كار كشاورزي هم مناسب بود. ظاهرا شبيه اين جشن تو خيلي از كشورها دنيا هست. يعني كشاورزاي تمام دنيا منتظرند كه كار برداشت محصول تموم بشه كه يه جشني بگيرند. تو ايران بعد از انقلاب چون كلا جشن و شادي جزو كارهاي حرام حساب ميشده و سنتهاي قبل از اسلام هم كه به كل حرام بوده سعي كردند اين جشن رو كمرنگ كنند و اصلا خاطره اش رو هم حذف كنند.
البته درحذف كردن خاطره جشن كه موفق شدند. چون حتي بابا و مامان هم نميدونستند جشن مهرگان كيه.
خونه ما البته زياد خبري از جشن نبود همين يه شيريني خوشمزه بود كه مامان و بابا با هم يه بيست گرمي اش رو با چاقو بريدن و نصف نصف نفري ده گرم خوردن. داداش ناصر و من. بقيه هم فعلا تو يخچاله.
محبوبه گفت كه ميل نداره و رفت بالا. الان سه روزه كه براي گم شدن برنجش ناراحته. من گفتم كه چاي درست ميكنم و رفتم تو كتري آب يخ ريختم و گذاشتم رو گاز.
اومدم به داداش ناصر گفتم:" گفتي آب يخ نبايد تو چاي ريخت"
" اگه بخواي چاي رو بشوي اشكال نداره وگرنه کی رو دیدی که با آب یخ "
" حالا من ريختم ببين چقدر هم خوشمزه ميشه"
اون فكر كرد دارم شوخي ميكنم من هم رفتم آب سرد رو ريختم تو چاي و گذاشتم روي كتري كه همزمان كه آب كتري جوش مياد اين هم گرم بشه.
یه امتحان بکنید. خيلي چاي اش خوشمزه شد.
دوشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۲
اين سايت خيلي جالبه.
برين توش و اون كد اچ تي ام ال رو بگيرين و بذارين تو صفحه وبلاگتون
بعد بهتون نشون ميده كه هر لحظه چند نفر دارند وبلاگ شما رو ميخونند.
نگران نباشيد هميشه عدد يك رو نشون ميده.
برين توش و اون كد اچ تي ام ال رو بگيرين و بذارين تو صفحه وبلاگتون
بعد بهتون نشون ميده كه هر لحظه چند نفر دارند وبلاگ شما رو ميخونند.
نگران نباشيد هميشه عدد يك رو نشون ميده.
شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۲
من اين نوشته رو روز پنجشنبه نوشتم.براي جواب آقا حميد كه ازمن خواسته بودند كتاب دو نفر از ايثار گران جنگ رو بخونم.اما تو وبلاگم نذاشتم.امروز آقا اميد براي من نوشتن قبل از گذاشتن نوشته اي در وبلاگم بهتره تحقيق كنم اين نتيجه تحقيق منه فقط نسبت به نوشته روز پنجشنبه يه خورده عوضش کردم. اما خوشحال ميشم اگه كسي طرفدار جنگ هست نظرش رو به من بگه. من فقط نظر مخالفهاي جنگ رو تا حالا خوندم.
من خودم از جنگ ايران و عراق فقط ياد اون موشك بارونش كه ميافتم تنم ميلرزه.اما تو اين جنگ داداش ناصر من يه كم زخمي شد داداش ناصر تو خدمت سربازيش زخمي شد.
جنگ ايران و عراق هشت سال طول كشيد دو سال از اين جنگ دفاع صرف بود.براي يه ديونه كه به اين كشور حمله كرد.اگه بعد از پس گرفتن خرمشهر ما صلح ميكرديم ميتونستيم خسارت جنگ رو كه انگار عربستان قبول كرده بود به ما بده بگيريم.نتيجه شش سال ادامه دادن جنگ فقط يه عالم كشته و خسارت مالي بود و يه قرون هم تا حالا نتونستيم خسارت بگيريم.
اينكه از هشت سال جنگ دو سال دفاع كني و بعد شش سال جنگ رو ادامه بدي و بعد هم بهش بگيم هشت سال دفاع مقدس به نظر من يه خورده بي منطق مياد.
الان آمريكا با سيصد ميليون جمعيت با لشگري كه قويترين لشگر روي كره زمين از بدو تاسيس كره زمين بوده در عراق مشكل داره. تازه آمريكا يه نوع حكومت شبه دمكراتيك رو ميخواد تو اين مملكت راه بياندازه. قبل از اون براي جهانيان تجربه ويتنام ثابت كرد كه الان نميشه يه كشور رو اشغال كرد و اون رو نگه داشت. مگر اينكه يه كشور كوچولو مثل كويت باشه. اون آقايوني كه جنگ رو ادامه دادند اينقدر به فكرشون نميرسيد كه اشغال نظامي عراق محاله؟ بايد ملت تاوان اون كم فكري اين آقايون رو پس ميدادن؟ نتيجه شش سال ادامه جنگ چي شد؟ كسي ميتونه به من بگه؟ اون آقايوني كه الان يادش به خير ميكنن منظورشون چيه؟ منظورشون اينه كه يادش به خير شش سال جنگ رو ادامه داديم به هيچ جا نرسيديم؟ يا منظورشون اينه كه يادش به خير يه ديوونه به اسم صدام بود كه به اين كشور حمله كرد و يادش به خير بخشهايي از كشور ما رو گرفت و يادش به خير به زنها و دختران تجاوز كرد و يادش به خير ...
خدا وكيلي گفتن يادش به خير براي شروع يه جنگ يا حتي دفاع مقدس معني داره؟
من خودم از جنگ ايران و عراق فقط ياد اون موشك بارونش كه ميافتم تنم ميلرزه.اما تو اين جنگ داداش ناصر من يه كم زخمي شد داداش ناصر تو خدمت سربازيش زخمي شد.
جنگ ايران و عراق هشت سال طول كشيد دو سال از اين جنگ دفاع صرف بود.براي يه ديونه كه به اين كشور حمله كرد.اگه بعد از پس گرفتن خرمشهر ما صلح ميكرديم ميتونستيم خسارت جنگ رو كه انگار عربستان قبول كرده بود به ما بده بگيريم.نتيجه شش سال ادامه دادن جنگ فقط يه عالم كشته و خسارت مالي بود و يه قرون هم تا حالا نتونستيم خسارت بگيريم.
اينكه از هشت سال جنگ دو سال دفاع كني و بعد شش سال جنگ رو ادامه بدي و بعد هم بهش بگيم هشت سال دفاع مقدس به نظر من يه خورده بي منطق مياد.
الان آمريكا با سيصد ميليون جمعيت با لشگري كه قويترين لشگر روي كره زمين از بدو تاسيس كره زمين بوده در عراق مشكل داره. تازه آمريكا يه نوع حكومت شبه دمكراتيك رو ميخواد تو اين مملكت راه بياندازه. قبل از اون براي جهانيان تجربه ويتنام ثابت كرد كه الان نميشه يه كشور رو اشغال كرد و اون رو نگه داشت. مگر اينكه يه كشور كوچولو مثل كويت باشه. اون آقايوني كه جنگ رو ادامه دادند اينقدر به فكرشون نميرسيد كه اشغال نظامي عراق محاله؟ بايد ملت تاوان اون كم فكري اين آقايون رو پس ميدادن؟ نتيجه شش سال ادامه جنگ چي شد؟ كسي ميتونه به من بگه؟ اون آقايوني كه الان يادش به خير ميكنن منظورشون چيه؟ منظورشون اينه كه يادش به خير شش سال جنگ رو ادامه داديم به هيچ جا نرسيديم؟ يا منظورشون اينه كه يادش به خير يه ديوونه به اسم صدام بود كه به اين كشور حمله كرد و يادش به خير بخشهايي از كشور ما رو گرفت و يادش به خير به زنها و دختران تجاوز كرد و يادش به خير ...
خدا وكيلي گفتن يادش به خير براي شروع يه جنگ يا حتي دفاع مقدس معني داره؟
اشتراک در:
پستها (Atom)