شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۲

خيلی عجيبه.
امروز که از سفر اومدم ديدم تمام کامپيوتر فرمت شده. يعنی درايو اف و یی و سی فرمت شده و فقط درايو دی که توش ويندوز ايکس پی داشتيم بدون تغيير مونده. اين مک آفی که من دارم تاريخش مال همين دو ماه قبله. تا حالا هم خوب کار کرده نميدونم اين ويروسه از کجا در اومده.
البته بد هم نشد. الان نزديک دو سال بودکه ويندوز کامپيوتر رو عوض نکرده بودم. تقريبا هيچ فايلی رو هم از دست ندادم چون از همشون بک آپ دارم(‌زنده باد مخترع سی دی رايتر)‌ فقط دلم برای يه مطلبی ميسوزه که نوشته بودم برای اين وبلاگ و سيو نکرده بودم و فقط دو روز پيش نوشتم والان هر چی فکر ميکنم حتی موضوعش هم يادم نمياد که دوباره بنويسمش.

سه‌شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۲

عيد فطر شد

يكبار ديگر ثابت شد كه اگر چه در عصر اتم به سر ميبريم و تكنولوژي ديجيتالي همه جا رو تسخير كرده و بشر كره ماه رو اشغال غير نظامي كرده و تونستيم به مريخ هم سفينه بفرستيم باز هم براي شب اول ماه نيازمند آخونديم.

ثابت شد كه تمام ابزارهاي پيشرفته علمي و نجوم و ماهواره به اندازه يك عينك هم ارزش ندارد. تازه اگه همه اينها تو يه عينك هم جمع ميشد باز هم ارزش نداشت. چون بايد با چشم بدون وسايل ماه رو ببينيم.

ثابت شد اين سايت نجوم كه ميگه ديروز اول ماه بوده ولي با دقيقترين ابزارهاي علمي هم در ايران ماه قابل رويت نيست حرف مفت ميزنه. چون چيزي كه به چشم نياد اصلا وجود نداره.

ثابت شد از لحاظ تئوري امكان دارد دو كشور ايران و عربستان با هم ماه رمضان رو شروع كنند و از لحاظ عملي امكان داره عيد فطر در عربستان بيست و چهار ساعت بيافته جلو.

ثابت شد اختلاف ساعت بين ايران وليبي چهل و هشت ساعته.

ثابت شد آخوندها در تنها چيزي كه فكر ميكرديم تخصص دارند هم تخصص ندارند.

ثابت شد........







یکشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۲

هورا پاسپورتمون اومد

امسال كه گذشت اما اگه خواستين پاسپورت بگيرين بهترين موقع سال ماه رمضونه. اداره گذرنامه خيلي خلوت بود. براي اينكه زائرها تو اين ماه مسافرت نميرن.

اگه خواستين پاسپورت بگيرين اول داداشتون كه از كنار اداره گذرنامه رد ميشه ازش خواهش كنين دو تا پوشه براتون بگيره. تو پوشه بايد يه پاكت نامه چهار برگ فرم باشه. بعد برين تو اون حسابي كه نوشته پولها رو واريز كنين و عكس هم تهيه كنيد و اگه خانم هستين با يه آقا برين محضر مجوز خروج محضري بگيرين و تمومه.

حواستون باشه عكس رو بهتره كه برين عكاسي مرصاد بگيرين. عكاسي مرصاد روبروي اداره گذرنامه طبقه دوم يه پاساژه كه از هر كس بپرسين بهتون نشون ميده. من ومحبوبه اولش رفتيم عكاسي تو اكباتان عكس انداختيم بهش هم گفتيم كه براي گذرنامه ميخواييم اما به عكس محبوبه گير دادن. گفتن موهاش زيادي بيرونه.

عكاسي مرصاد با دوربين ديجيتالي دو سه تا ازتون عكس ميگيره تو كامپيوتر نگاه كنين و يكيش رو سوا كنين جلو چشمتون با فتو شاپ رتوش ميكنه و پرينتر ميگيره. چون تجربه اشون زياده ميدونن چطوري ازتون عكس بگيرن كه گير ندن. ظرف ده دقيقه اي كه طول ميكشه عكستون حاضر بشه ميتونين حسابي عكس هنرپيشه هايي رو كه اومدن اونجا عكس انداختن ديد بزنين.

اداره گذرنامه بهتون ميگه كه چهل و هشت ساعت ديگه تو خونه باشين گذرنامه رو تحويل ميدن. زياد به حرف يارو گوش ندين. گذرنامه ما كه بيست و چهار ساعته اومد.

دوشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۲

ديروز تمام وقت رو با شراره بودم. خانم عاشق شده. همش ميخواست صحبت از عشق و عاشقي بكنه و دنياي عاشقي و چقدر بعضي ممكنه بي وفا باشن و طرف ايشون اصلا اينطور نيست و از اين حرفها.
من زياد به حرفهاش دقت نميكردم چون از من نظر نميخواست. فقط وقتي حرف عشق و عاشقي زد دوباره حواسم رفت به شمال.
تو حياط خونه ما، درست جلوي دستشويي خونه امون كه انتهاي ضلع ال مانند ايوون قرار داره، يه دونه درخت انجير هست كه قديمترين درخت خونه ماست. بقيه درختها رو بابا تازه كاشته و همشون در حد نهال هستند. فقط اين درخت يه عالم شاخ و برگ داره و هر سال يه عالم انجير ميده و چون درست مقابل دستشويي خونه امونه هيچ رقبتي نداريم كه از انجيرش بخوريم. اصلا تو خونه ما انجير خور كمه.
روي همين درخت تا دو ماه پيش يه سيرسيرك نشسته بود و آواز ميخوند. تمام شمال قدم به قدم كه راه ميرين ميتونين آواز سيرسيرك ها رو بشنوين. اما الان دو ماه كه ديگه آواز سيرسيركها رو ما فقط از دور ميشنويم. آواز خون خونه ما نیست.
اولين بار داداش ناصر جاي اون رو بهم نشون داد. بالاي درخت درست تو كنج دو تا شاخه كه از هم جدا ميشدند، سيرسيرك نشسته بود و ميخوند. داداش ناصر گفت كه اينها عاشق ترين حيوونهاي روي زمينن. تمام اين مدت هم اين آواز رو براي اين ميخونن كه جفتشون رو پيدا كنن. يه بار هم رفت روي درخت و حيوون بدبخت رو از شاخه كند و آورد به ما نشون داد. خيلي هيبت وحشتناكي داشت. داداش ناصر عقیده داره که برای همین قیافه وحشتناکشونه که معروف نشدن. وگرنه اینها خیلی از مرغ عشق عاشقترند. من كه جرات نكردم از فاصله ده متري نزديكتر تماشاش كنم. تو شمال اين حيوون هيچ دشمني نداره. چون هيچ ضرري به كسي نميزنه. فقط جفت عاشقش رو صدا ميكنه.
دوباره صداي شراره اومد تو گوشم كه ميگفت چطور تمام روز منتظره اون تلفن بزنه و براي همين يه لحظه از كنار تلفن دور نميشه و هر وقت كه صداش رو ميشنوه قلبش چطور ميريزه. ميگفت كه اين پسرها اصلا بلد نيست از چي بايد حرف بزنن و تعريف ميكرد چطور ناچاره از دست مامانش همه چي رو پنهان كنه و بيشتر اوقات هم به مامانش ميگه كه من پشت خطم و تعريف ميكرد كه چطور به پسره سفارش كرده كه به هيچ عنوان بعد از ساعت چهار زنگ نزنه و ....
يه چيز مشخص بود، سيرسيركها خوب بلدند از چي حرف بزنن. ممكنه اصلا يه حرف بيشتر نزنن مثلا به دوست دختر يا نامزدشون بگين فلاني بيا، فلاني بيا، فلاني بيا. اما همين رو اينقدر قشنگ ميگن كه آدم از شنيدنش لذت ميبره. بعد وقتي يه صداي قوي تر يا صداي ماشين مياد براي چند لحظه آوازشون رو قطع ميكنند و بعد كه ماشين رو خاموش ميكنيم بلافاصله از پس صداي ماشين صداي اونها بلند ميشه و اينقدر اين كار را سريع انجام ميدهند كه من به شك ميافتادم شايد اصلا اينها صداشون رو حتي براي چند ثانيه هم خاموش نشده و فقط ما به خاطر صداي قوي موتور ماشين فكر ميكنيم كه اينها صداشون رو خاموش كردند و ....
شراره برام گفت كه عاشقش الان رفته مسافرت. گفت كه اين سه روز رو چون مامان پسره نذر داشته، رفتن مشهد كه هم زيارت كنن و هم نذر مامانش رو بدن و خدا رو صدا هزار بار شكر ميكرد كه الان زمان های گذشته نيست و گرنه همين مسافرت ساده يه ماه طول ميكشيد و تازه هم معلوم نبود اصلا سالم برگردن يا نه و ....
تو شمال هر بار كه به دستشويي ميرفتم يه نگاه به جاي سيرسيرك تو جاي هميشگيش ميكردم و مطمئن ميشدم سرجاشه ﴿ من از تمام حيوونها بدون استثنا به طرز وحشتناكي ميترسم﴾ حتي كاملا يادمه چند دقيقه قبل از اينكه از خونه حركت كنيم رفتم دستشويي و بعد يه نگاه به جاي هميشگي سيرسيرك انداختم و از ته دل دعا كردم تو همين مدت كه خونه نيستيم دوست دختر يا نامزدش رو پيدا كنه و بعد بابا همه درها رو قفل كرد سوار ماشين شديم و راه افتاديم.
با ماشین بابا رفته بودیم مسافرت اما داداش ناصر رانندگی میکرد. توي راه مرتب صداي سيرسيرك تو گوشمون بود. اولش اصلا متوجه نشديم. بعد فكر كرديم كه اين صداي سيرسيرك هاي بيرونه كه مرتب آواز ميخونن. طرفهاي قزوين كه شيشه ماشين رو داده بوديم بالا و داداش ناصر با سرعت حركت ميكرد و مرتب صدای سيرسيرك به گوش میرسید، داداش ناصر به ما گفت كه مثل اينكه يه سيرسيرك تو ماشينه.
واي منو ميگي. از ترس رنگم پريد. دقيق كه گوش دادم ديدم حق با داداش ناصره، دقيقتر كه گوش دادم به نظرم اومد اصلا تو صندلي عقب ماشين يه جايي بين مامان و محبوبه نشسته. اينقدر ترسم گرفت كه به داداش ناصر گفتم يه جا نگه داره بريم دستشويي. اولين پمپ بنزين داداش ناصر زد كنار. همه يه كم استراحت كرديم و من تا جايي كه ميتونستم از ماشين فاصله گرفتم و مخصوصا همه درها رو باز گذاشت و هي سعي ميكردم يه بهونه بگيرم كه يه كم بيشتر بمونيم. بعد هم موقع سوار شدن به بابا گفتم اجازه بده من جلو بشينم و اون بنده خدا هيچ اعتراضي نكرد و رفتم جلو نشستم.
راه كه افتاديم داداش ناصر گفت : سه سال هم درها رو باز بذاري اين حیوون نميره. اينها اگه از جاشون تكون بخورن زمانيه كه از پيدا كردن نامزدشون نااميد بشن. زودتر از چند سال هم نااميد نميشن. خيلي دوست داشتم باهاش شرط ميبستم كه سيرسيركه اينبار نااميد شده و رفته. اما همچين كه اومدم حرف بزنم دوباره صداش بلند شد. فقط اينبار از جلو. اصلا صداي اين سيرسيركها يه جوريه كه شما نميتونين با گوش دادن مكانشون رو شناساييي كنين. اما صدا به قدری تيز و واضح بود كه من مطمئن شدم از جلوي ماشين صداش مياد. پاهام رو جمع كردم و روي صندلي نشستم. چهار زانو. اما باز هم از شدت ترس جيك نميزدم. مونده بودم چطور اين حيوون عقلش رسيده از عقب ماشين به جلو بياد، عقلش نرسيده از در بپره بیرون، بره دنبال کارش؟
شراره گفت كه پسره الان شرايط ازدواج رو نداره، گفت كه خودشون دو تايي با هم قرار گذاشتن فعلا يه مدت با هم رفیق یا به قول خودش نامزد باشن تا بعد. بهم گفت كه خودش هم نميخواد الان عروسي كنه. ميخواد درسش رو تو دانشگاه تموم كنه بعد و .....
وقتي رسيديم اکباتان، به سرعت از ماشين پريدم پايين. حتي حاضر نشدم يه دونه از ساكها رو بردارم. رفتم طبقه بالا و گفتم هيچ كي حق نداره با چمدونها بياد بالا. تمام شب نيمه هوشیار بودم و به دقت گوش میدادم كه صداي سيرسيرك از خونه بشنوم و نتونستم بشنوم.
صبح رفتم نزديك ماشين و خودم با گوش خودم صداي سيرسيرك رو شنيدم، از توي ماشين.
عصر داداش ناصر اومد و گفت شيشه ماشين رو كي اينقدر داده پايين. من كه حرفي نزدم، اما باز گفت اينقدر شيشه رو دادين پايين كه پسر آيت اله هم باشه هوس ميكنه يه دستي به سرو كله ماشين بكشه، اينكارا چيه ميكنين. باز كسي از من حرفي نشنيد. تازه ماشین که مال اون نبود، پیکان بابا بود، اما نميدونم چرا داداش ناصر اصرار داشت كه همش از اين حرفهاي دزدي و شيشه باز ماشين و اين چيزها بگه.
فرداش پنجشنبه بود. از داداش ناصر خواهش كردم كه بره ماشين بابا رو بشوره. گفتم من هم ميام كمكت. گفت كه اگه حوصله داشته باشه ميره فولكس خودش رو ميشوره. اينقدر خواهش كردم كه قبول كرد من فولكس رو بشورم اون پيكان بابا رو.
لازم نشد كه ماشين رو بشوره. هنوز صداي ضعيف سيرسيرك رو ميشنيدم. حيوون بيچاره دو روز بود تو ماشين حبس شده بود. داداش ناصر تمام صندليها رو كشيد بيرون، كفيها رو ريخت بيرون و موكتها رو بلند كرد و كاپوت و در صندوق عقب رو باز گذاشت و به من گفت همينجا مراقب باش من الان ميام. و نیم ساعت رفت بالا و بعد اومد بدون اينكه ماشين رو بشوره همه چي رو دوباره گذاشت سرجاش.
بعد گفت حالا خيالت راحت شد؟
راحت نشده بود. من هيچ جوونوري رو نديدم كه از ماشين ما بپره. تو تمام اكباتان الان بيشتر از دو ساله كه ديگه صداي سيرسيرك به گوش نمياد. دو ساعت بعد كه برگشتم كنار ماشين دوباره صداي ضعيف سيرسيرك رو از تو ماشين شنيدم.
تو تمام حرفهايي كه شراره به من زد يه كلمه حرف حسابي نبود. همش از اين ميگفت كه دوستش چه پسر رعناييه. اينكه سيگاري بود و الان ترك كرده. ميخواد درس بخونه و دانشگاه قبول بشه و ميگفت كه خدمت سربازيش رو تازه تموم كرده و بقيه حرفهاش رو درست يادم نيست اما فكر ميكنم همين چيزهايي رو كه براتون نوشتم رو دويست بار با جملات متفاوت تكرار كرد.
بعد ديگه تصميم گرفتم داداش ناصر رو بفرستم مسافرت. پيش خودم فكر كردم اول ازش خواهش ميكنم. اگه قبول نكرد ميگم يكي از برگه هاي مهم دانشگاه رو اونجا جا گذاشتم. بعد اگه باز هم قبول نكرد .....
مسافرت داداش ناصر چند تا مشکل داشت. اول اينكه داداش ناصر رو راضي كنم بره مسافرت. تازه تنهایی بره مسافرت یا حداقل بدون من بره مسافرت. دوم اينكه بابا رو راضي كنم ماشينش رو بده داداش ناصر. سوم اینکه داداش ناصر راضی بشه بدون فولکسش بره مسافرت. چهارم اينكه اونجا داداش ناصر یه شب تا صبح تمام درهای ماشين رو باز بذاره. پنجم اينكه ...
خيلي دل دل كردم كه جزييات نقشه رو بريزم. بچه که بودم اگه چیزی میخواستم و با خواهش کسی برام انجام نمیداد با گریه و داد بیداد بالاخره مجبورشون میکردم کاری رو که میخوام انجام بدن. الان حتی حاضر بودم برای اینکه داداش ناصر راضی بشه بره مسافرت حسابی براش گریه کنم. بايد همون اولين پنجشنبه مجبورش ميكردم با ماشين برگرده.
روز شنبه ديگه خيلي دير شده بود. داداش ناصر اونروز با يه جسد اومد بالا. ظاهرا همون جمعه ای حيوون تموم كرده بود. مثل اينكه زير داشبورت چسبيده بود. چون جسدش رو روي كف زمين زیر پای شاگرد راننده پيدا كرده بود. حيون بينوا تا اخرین لحظه عمرش اينهمه جيغ كشيده بود، اصلا هم ناامید نشده بود حتي تو جايي مثل تهران كه ديگه اصلا امكان نداشت بتونه جفتش رو پيدا كنه.
من هم مثل شراره، ديروز فكر ميكردم خدا كه قدرتش رو داره، چرا يه كاري نكرد اين دو تا جفت به هم برسن؟


چهارشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۲

اين نوشته آقاي نوش آذر در مورد ابتذال خيلي به نظر من شبيه است

فقط من نتونستم مثل ايشون به اين خوبي نظرم رو بگم
اين جمله روزنامه رسالت كه اصلاح طلبان اينقدر بي ريخت هستن كه آمريكاييها حاضر نيستن به ريختشون نگاه كنن. يكي از راست ترين حرفهاييه كه اين روزها از جناح راست شنيدم.

يعني راستش من خودم هم هميشه فكر ميكردم بعضي آدمها چقدر بيريختن. اما بعد فكر ميكردم خب خدا حتما حكمتي تو كارش بوده كه بعضي ها رو خوشگل آفريده بعضي ها رو بيريخت.

اما هميشه مامانم بهم ميگفت كه آدم درست نيست عيب ديگرون رو جلو روشون بگه . من هم خدا وكيلي تا حالا هيچ جا نگفته بودم فقط تو دلم ميگفتم چقدر اين آقاي عسگر اولادي بيريخته يا آقاي جنتي يا آقاي باهنر يا آقاي شهردار يا آقاي خزعلي يا آقاي يزدي يا ..... بقيه اين اصلاح طلبها كه شما هم ميشناسين.

اصلا هم دوست نداشتم هيچ وقت زشتي كسي رو جلوي ديگرون مسخره كنم ولي حالا كه روزنامه رسالت اين حرف رو زد من هم حرف دلم رو زدم.
ديشب يه فيلم ديدم به اسم اسليپر.
اين ها ترجمه اش كردند تسويه حساب.

حتما فيلم رو ديدين. الان نميخوام نزديك شبهاي قدر هم هست كفر بگم اما اگه اين فيلم رو بگيرين دو تا سي دي ائه.

اوليش درباره ستم و ظلميه كه به چند تا بچه ميشه و دوميش ماجراي انتقاميه كه اين بچه ها وقتي بزرگ ميشن از طرف مقابلشون ميگيرن.

اما از سي دي دوم همش به اين فكر ميكردم نكنه اين جمله حضرت علي به گوش نويسنده و كارگردان و بازيگرا بخوره كه در عفو لذتي هست كه در انتقام نيست.

اگه شما هم مثل من از آدمهايي هستين كه از تماشاي اين فيلمها كه آخرش ميزنن بد من رو ميكشن لذت ميبرين بريد به ايمانتون شك كنين.

هر بار كه اين فيلمها رو ميبينم پيش خودم يه جمله قصار ميگم در انتقام لذتي هست كه در عفو نيست.

شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۲

الان مدتيه كه من و محبوبه تو خونه با هم انگليسي صحبت ميكنيم. فقط تو خونه و فقط تو اتاق خودمون. اينكار رو بعنوان تمرين انجام ميديم. اولش خيلي جالب بود. سر يه جمله ساده ناچار ميشدي كلي تپق بزني و زور بزني كه بتونه يه معادل خوشگل براش پيدا كني. اما خيلي زود راه افتاديم. بعد ديگه جذابيتش رو از دست داد. حالا ديگه اينكار براي من شده عذاب. اينكه يه حرفي تو ذهنت هست كه ميتوني خيلي راحت و قشنگ به فارسي بگي و بعد به انگليسي ميگي و همش فكر ميكني نكنه من منظورم رو درست نتونستم بگم. البته چون به انگليسي خودم اطمينان دارم بيشتر تو اين فكر هستم كه نكنه اون منظورم رو درست نفهميده باشه.

در ثاني ذهن همزمان كه به جمله و كلمه اي كه بايد بگم متمركز ميشه به روش جمله سازي هم معطوف ميشه. بعد ميبني كه از لحاظ ذهني خسته شدي.

اينجور مواقع معمولا من به يه بهونه اي ميام پايين و كلي با هر كس كه دم دستم برسه فارسي حرف ميزنم.

الان مدتيه مامانم بهم ميگه نميدونم چي شده تازگيها اينقدر بلبل زبون شد.

من قبلا تو خونه خيلي خيلي كم حرف ميزدم.

اگه يه روز از ايران برم دلم براي زبون فارسي خيلي تنگ ميشه.

سه‌شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۲


در دفاع از ابتذال


آقاي سيد رضا شكرالهي تو وبلاگشون درمورد گند ابتذال در وبلاگستان نوشته بودند. البته ايشون در نوشته بعد توضيح دادند كه انگار خيلي ها به دقت مطلبشون رو نخوندن و....
من نميخوام اينجا خلاصه اي از نوشته ايشون رو بنويسم چون ميترسم كل مطالب رو عوضي فهميده باشم اونوقت خودتون حسابش رو بكنين كه بخوام در مورد يه مطلب كه غلط فهميدم نظر هم بدم.
اما اصلا الان ميخوام در دفاع از نوشته هاي مبتذل يه چيزي اينجا بگم. برای همین برای اولین بار برای این مطلبم اسم گذاشتم.
من پارسال تو همين وبلاگ از دهنم در رفت كه از كتابهاي خانم ثامني و رحيمي و دانيل استيل خوشم مياد. بعد يه آقايي كه انگار وبلاگ هم دارن به من با نامه گفتن كه اين كتابهاي چرت و پرت چيه كه ميخوني برو فلاني و فلاني و فلاني بخون. بخدا الان اسمهاي كه ايشون گفتن رو يادم نيست وگرنه براتون مينوشتم. فقط يكي از اين كتابها رو از پسر دايي مامان كه خودش تو كار كتاب و اين حرفهاست براي يه هفته قرض كردم دو صفحه اش رو خوندم و براي ابد گذاشتمش كنار. ایشون هم برای کتابهای خانم ثامنی و رحیمی و استیل لفظ مبتذل رو به کار برده بودند.
حالا حرف من يه چيز ديگه است. بياين وبلاگهاي اينجا رو تقسيم كنيم به دو گروه وبلاگهاي مبتذل و وبلاگهاي غير مبتذل. درسته كه براي هر كدوم از اينها هم درجه اي هست مثلا حتما تو وبلاگهاي مبتذل اين وبلاگهای سكسي هم جا ميگيره كه هيچ كس نميتونه ازشون دفاع كنه ﴿ فقط جالبه كه پر ببيننده ترين وبلاگها همينها هستن﴾ اما عيب نداره تو وبلاگهاي غير مبتذل هم وبلاگهايي هست كه يه حرفهايي ميزنن كه آدم سالم شاخ در مياره. اين به اون در.
اما اينجا دو سه تا چيز پيش مياد:
اول كسي حق نداره حتي تو دلش آرزو كنه كه وبلاگهاي مبتذل نيست و نابود بشن.
دوم ابتذال يه كلمه نسبيه. مثلا همين داستانهاي خانم رحيمي يا دانيل استيل هزار سال قبل با هيچ معياری مبتذل نبودند در عوض مثلا اگه نوشته های يكي از همين نويسنده هاي هنري رو ببرين هزار سال قبل فكر ميكنن ديونه است، ميبندنش.( منظورم اینه که خودش رو میبندن نه وبلاگش رو)
سوم فكر ميكنم تنها راه تعطيل شدن يه وبلاگ مبتذل اينه كه هيچكي نخوندش. وقتي يه نويسنده وبلاگ مبتذل ببينه كه هيچ كي ﴿ يعني هيچ كي به طور مطلق﴾ وبلاگش رو نميخونه، خوب خودش ميبنددش ديگه لازم نيست كه به اسم ابتذال بخواهيم ببنديمش. حتی اگر هم نبنددش فرقی نمیکنه. کسی نیست که وبلاگش رو بخونه. اما اگه همين وبلاگ يه نفر، فقط يه نفر خواننده داشته باشه و دلش بخواد براي همين يه نفر بنويسه به ما چه كه دلمون بخواد تعطيلش كنيم؟
چهارم. البته فكر ميكنم مسئله اصلي آقاي شكرالهي در غلط نويسي بود. من چون خودم خيلي از اين غلطها تو وبلاگم دارم ميخوام در اين مورد حرف بزنم. منطورم غلط گرامریه نه املایی- يه بار ديگه هم يه وبلاگ در مورد غلط نوشتن در وبلاگها مطلبي نوشت ﴿ فكر ميكنم وبلاگ كتابچه بود﴾ من اون موقع خيلي تحت تاثير اون حرف قرار گرفتم اصلا برداشتم مطلب بعدي رو كتابي و لفظ قلم نوشتم. اما پستش نكردم روز بعد كه خوندمش خودم كلي خنديدم. به من نمياد كه اينطوري بنويسم. قبلا هم آقاي نوش آذر و اقاي سردوزوامی به من در مورد غلطهام تذكر داده بودند و اتفاقا راهنمايي هاي خيلي خيلي خوبي كردن كه من ازشون خيلي ممنونم. اما بعد حساب كردم كه وقتي ميخواي مطلبي رو بنويسی و اونوقت فكرت هم بره سراغ درست نويسي اونوقت از مطلب اصلي پرت ميشي. يعني من شخصا نميتونم هم در مورد درست نويسي تمركز كنم هم مطلبم رو بنويسم حتي بعدش هم كه ميام مطلبم رو تصحيح كنم باز ميبينم شكل درستش رو دوست ندارم و ميذارم با همون شکل غلط گرامری پست بشه. ميدونم كه اين كار من خيانت به زبان فارسيه. خدا منو ببخشه. اما تصور من اينه : كساني كه مطالبشون رو بدون غلط مينويسن اصلا عمدا اينكار رو نميكنن. يعني اينها اينقدر كتاب خوندن و مطالعه آزاد كردن كه بخوان هم نميتونن غلط بنويسن. مثلا شما يه نگاهي به وبلاگ آقاي اهورا بكنين. يا مطالب كتابچه يا مطالب خوابگرد يا مریم خانم یا.....
خب حالا اگه ما به هر دليل به قدر شما مطالعه نكرديم و نميتونيم مثل شما خوب بنويسيم بايد به رومون بيارين؟
پنجم اينكه اگه به فرض محال یه قدرتی بیاد و همه وبلاگهای مبتذل رو از روز زمین نیست و نابود کنه، اونوقت میدونین چی میشه؟ اونوقت ناچاریم بین همون وبلاگهای هنری ( یا جدی) یه سری رو بعنوان مبتذل انتخاب کنیم. چون وبلاگ هنری یا جدی فقط در برابر وبلاگ مبتذل معنی پیدا میکنه. بعد که سری دوم وبلاگها مبتذل رو هم همون قدرت قهار از بین ببره باز باید یه سری دیگه از وبلاگهای جدی، مبتذل بشن و اینکار همینطور ادامه پیدا میکنه و ... آخرش میمونه فقط دو تا وبلاگ. یعنی تصور کنین رو کره زمین فقط دو وبلاگ فارسی باقی بمونه. اما حتی بين اون دو وبلاگ هم که نمیشه هر دو جدی و هنری باشن. مطمئنا یکی نسبت به اون یکی مبتذله. اون وبلاگ هم که حذف کنیم میمونه فقط و فقط یه وبلاگ. یعنی زبان فارسی و یک وبلاگ خیلی خیلی خیلی جدی.
شما دوست دارین صاحب اون تنها وبلاگ فارسی کره زمین باشین؟


یکشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۲

تو خونه ما كنار پله اي كه ميره براي طبقه دوم، درست كنار پنجره يه پيانو روسي هست. اين پيانو الان نزديك هشت ساله كه داخل خونه ما شده و شايد هفت سالي ميشه كه هيچ كس به کلیدهاش دست نزده فقط مامانم هر وقت گردگيري ميكنه يه دستي هم رويش ميكشه.
دليل اصلي كه اين پيانو رو نميفروشيم اينه كه حالا ديگه جزيي از دكور خونه شده، در ثاني وقتي اين پيانو رو خريديم تقريبا تيكه تيكه اش كرديم تا رسونديم بالا بعد دوباره سر همش كرديم.
من اول راهنمايي بودم كه مامانم بهم گفت :" دوست داري چه سازي بزني." انتظار داشتند يكي از اين سازهاي ايراني رو نام ببرم. دليل اصلي اينكه پيانو رو انتخاب كردم يه تيكه فيلم كوتاه ويديویی بود كه يه خانم خيلي شيك پشت يه پيانو يه اجراي فوق العاده عالي از تکنوازی پیانو ميكند. من صدها بار اين تيكه فيلم رو ديده بودم و عاشقش شدم. اولش از طرز نوازندگي اون خانم خيلي خوشم ميامد اما بعدها عاشق اون تيكه موسيقي شدم.
مامان پيانو رو خريد و چهار تا کارگر با هزار زحمت و جون کندن يه جوري آوردندش بالا و كنار سالن همین جایی که الان هست نصب شد و چون تقريبا همه تو خونه ما اینقدر گرفتار بودند که نمیتونستن منو تا آموزشگاه موسیقی همراهی کنن، قرار شد يه مربي بياد به من پيانو ياد بده. اون وقتها تو اکباتان دو تا آموزشگاه موسیقی بود که هیچکدوم مربی پیانو نداشتند.
اگه از امير آباد يه عالم برين پايين اينقدر كه حتي ميدون منیریه رو هم رد كنين ميرسين به يه آموزشگاه موسيقي به اسم آموزشگاه موسيقي حجازي. اين آقاي حجازي كه اسم واقعيش هم هست يه جورايي با ما آشناست. چون مسير ما خيلي طولاني بود قرار شد كه ايشون روزهاي پنجشنبه براي آموزش تشريف بيارن خونه ما.
خيلي بعد فهميديم كه ايشون اصلا مدرس موسيقي نيستن. اصلا هيچ سازي رو بلد نبودند اما هر سازي رو تدريس ميكردند. همه چی حتي تنبك و ويلون و تنبور و قانون و زنبورك! از یه دریا معلومات درباره این سازها ایشون فقط یه جرعه اش رو بلد بودن و همین یه جرعه رو قطره قطره یاد میدادن.
ايشون به من گفتن يه دفتر نت بخرم و بعد خودشون شروع كردن به نوشتن نتها و روزي يه درس مينوشتن و من بايد جلوي ايشون اون درس رو ميزدم و بعد در طول هفته اون درس رو بايد تمرين ميكردم و بعد از اینکه استاد اجرای مرا میدید و مطمئن میشد درس هفته قبل را یاد گرفتم درس بعد را میداد.
بعد ايشون برداشتن به جاي اينكه كليد نتها رو درس بدن براي هر انگشت من يه شماره گذاشت و بعد وقتي درس رو مينوشتن بالاش شماره انگشتي كه بايد روي دكمه پيانو فشار بده رو مينوشت. خيلي زود من ياد گرفتم كه به جاي اينكه به نتها نگاه كنم به عددها نگاه كنم و ...
اينطوري شد كه دقيقا نه ما من وقتم رو حروم كردم و فكر كردم كه خيلي چيز ياد گرفتم و در حقيقت اصلا هيچ چي يادنگرفتم.﴿ براي همينه كه اسم واقعي ايشون رو اينجا نوشتم﴾ بيست و دو بهمن سال ۷۴ ﴿ شايد هم ۷۵﴾ تو مدرسه اي كه بودم يه مراسم به مناسبت بيست و دو بهمن برگزار كردن. هميشه چند تا مسابقه و برنامه و از اين چيزها برگزار ميكردن و دو ماه قبل از اين تاريخ گفتن هر كي ميخواد همكاري بكنه به ما خبر بده.
نميدونم چطور شد كه كك به تنم افتاد كه برم تو اين برنامه پيانو بزنم. تو فرم پيشنهادم رو پر كردم و به دفتر دادم و دو روز بعد خانم ملكي من رو صدا كرد و گفت كه با پيانو چه مقدار تا حالا تمرين كردم و چه آهنگايي بلدم و از اين حرفها. من به آهنگ خيلي ساده و قشنگ موزارت رو كه تازگي استاد برام نوشته بودم پيشنهاد كردم خانم ملكي خيلي خوشش اومد و گفت حسابي تمرين كن كه به مناسبت بيست و دو بهمن برنامه داري.
همون روزا بود كه آقاي حجازي آهنگ بارون بارونه رو برام نوشتن. شايد اگه الان بگردم حتي بتون اون دفترش رو پيدا كنم. كل آهنگ دو صفحه تمام شده بود و این طولانی ترین آهنگی بود که تا آن زمان به من یاد داده بود و من با لذتي بي مانند اين آهنگ رو ميزدم. به زودي اينقدر اين آهنگ رو زدم كه ديگه كاملا حفظش شدم.
در حقيقت به جاي اينكه اون آهنگ موتزارت رو تمرين كنم آهنگ بارون بارونه رو تمرين ميكردم. استاد اینقدر آهنگ موتزارت رو ساده کرده بود که اصلا زدنش کاری نداشت. روز بيست و يك بهمن اجراي برنامه من چهارمين برنامه بود. اول آيات قران بود، بعد يه نفر سخنراني ميكرد، بعد سرود، بعد پيانو، بعد مسابقه و آخرش هم يه نمايش تئاتر برنامه اون روز بود.
من از همون اولش دل تو دلم نبود. تا حالا حتي جلوي مامانم هم پيانو نزده بودم. حتي وقتي داشتم تمرين ميكردم حس ميكردم كه كسي داره منو نگاه ميكنه يهو دستپاچه ميشدم و خراب ميكردم. حالا اومده بودم جلوي اين همه آدم ميخواستم برنامه اجرا كنم.
كساني كه ميخواستن برنامه اجرا كنن پشت سالن بودن که با یه پرده از سن نمایش جدا میشد و من هر بار كه از پشت پرده سرك ميكشيدم و اون جمعيت رو ميديدم زهره ام آب ميشد. اون موقع نميدونستم آدرنالين چيه، اما حالا فهميدم اون روز هر چي آدرنالين داشتم با نگاه كردن به جمعيت ريخت تو خونم تا جايي كه وقتي نوبت برنامه من شد ديگه يه قطره هم باقي نمونده بود كه باعث اضطرابم بشه. اينطوري شد كه وقتي نوبت من شد همچين خيلي با خونسردي رفتم سراغ ارگ ﴿ تو اين مراسم چون نميتونستن پيانو بيارن ارگ گذاشته بودن﴾
دفتر نتم رو باز كردم به همون صفحه آهنگ موتزارت رسيدم و گذاشتم بالاي ارگ و به ميله تكيه دادمش و خيلي خونسرد رفتم پشت ارگ و موقعي كه داشتم انگشتام رو روي كليدها تنظيم ميكردم حتي يادمه انگشتم يه كم فشار اورد و صداي موسيقي بلند شد. چون اصلا این ارگها کلیدشان خیلی از پیانو نرمترن و راحتر صداشون در میاد. بعد ميكروفن رو روي بلندگو گذاشتم و بعد زدم....
بعدها فهميدم كه آقاي حجازي فقط يه بخش كوچيک، بخش خيلي كوچيك از کل یه آهنگ عظیم موتزارت رو برايم نوشته بودن. يه جور پيش در آمد. كل اون پیش در آمد رو كه زدم ده ثانيه هم نشد. بعد ديدم حداقل پنج دقيقه طول كشيده كه خودم رو جلوی اینهمه تماشاچی آماده كنم و اجراي موسيقي رو اينقدر مهم گرفته بودند كه جزو برنامه مكتوب كرده بودند و حالا ده ثانيه؟ روم نميشد كه بيام و چه ميدونم منتظر باشم كه براي ده ثانيه منتظر تشويق بچه ها هم بشم. برای همین دوباره شروع كردم همون تيكه رو زدم. تقريبا پشت سر نوبت اول شد یعنی وقفه زیادی بین دو بار اجرای این موسیقی نیافتاد. اما باز هم هيچي فرق نكرد. تازه بدتر هم شد. مثل اين كه پيش در آمد يه موسيقي رو دوبار بزني و همه رو بيشتر تشنه كني براي شنيدن اصل موسيقي. و بعد بگي خداحافظ...
به جز اين عامل يه اتفاق ديگه هم افتاد. ميله اي كه روي ارگ ميذارن و دفترچه رو بهش تكيه ميدين همچين محكم و جوندار نبود. براي همين وقتي يهو دفترچه کج شد من اومدم صافش کنم ورق خورد و اومد درست صفحه آخر يعني همون آهنگ بارون بارونه انگار بهشت رو به نامم كردند.
معطل نكردم. اون زمان براي ريتم گرفتن هم فقط دو انگشتي و با دست چپ ياد داده بود اينطور آهنگ خيلي قشنگتر ميشد. بارون بارونه رو زدم. نميدونم چرا برام اين آهنگ اينقدر طولاني به نظرم اومد. بعدها ميترا كه پشت سن و پيش خانم ملكي بود، گفت كه به محض اينكه صداي بارون بارونه بلند شد خانم ملكي انگار روي روغن داغ گذاشته باشنش افتاد به جيلز ويلز. اينقدر هول شده بود كه حتی به عقلش نرسید كه بگه برق رو قطع كنن يا كار ديگه . همچين موسيقي از نصف هم كه گذشت فقط سرخ شده بود و گفته بود بذار اين موسقي تموم بشه پوست اين دختره رو من ميكنم.
موسيقي كه تموم شد تمام سالن يه دست تشويقم كردن. خيلي خيلي با حرارت تشویق میکردند و باید بگم طولانی ترین تشویقی هم که اون سال کردند برای همین برنامه بود. اصلا برام يه لحظه احساس موسيقدان بودم دست داد. من الان ميدونم كه با اين سن اين حرف رو زدن درست نيست درست مثل بچه ها فكر كردنه. تازه اون هم تو دنيايي كه مثلا تو اروپا یه بچه نه ساله سخت ترين قسمتهاي شوپن رو با مهارت ميزنه. اما اينجا ايرانه.
مشكل اصلي بعد از اجرا درست شد. مجبور شدم مامانم رو بيارم مدرسه. درست بعد از اجرا البته با تلفن به مادرم خبر دادند. فقط به احترام اينكه مامانم معلم بود زياد اذيتم نكردند همين قرار شد چند نمره انظباطم رو كم كنن و الان هم درست يادم نيست چند نمره كم كردند يا اصلا كم كردند يا نه. اون زمان اين چيزها برايم زياد مهم نبود. مهم برخورد خانم ملکی بود و این دادی که سرم زد جوری که من گریه ام گرفت. و هیچوقت قیافه خانم ملکی اون موقع از یادم نمیره. تا مدتها اون دادش و اون قیافه اش کابوس شبهام شده بود.
مامانم تقریبا به من هیچکاری نکرد. فقط وقتی اومدم خونه و اون حال من رو دید فکر کرد به قدر کافی تنبیه شدم و دیگه سرزنشم نکرد. همون روز اومدم مثل این دختر لوسها رو یه تیکه کاغذ نوشتم لعنت به من اگه دوباره دست به پیانو بزنم و اون باريكه كاغذ رو .
زوري چپوندم لاي كليدهاي پيانو و تا ته فرو كردم و در پيانو رو بستم و رفتم.
این جمله رو از یه کارتون مربوط به همون زمانها یاد گرفته بودم. حتی معنی درست لعنت رو هم نمیدونستم.
پنجشنبه كه آقاي حجازي اومد من از تو اتاقم بيرون نيومدم. مامان با چايي ازش پذيرايي كرد و گفت كه حالم خوب نيست و قرار شد هفته بعد بياد. هفته بعد روز چهارشنبه مامانم گفت كه فردا كلاس پيانو داري گفتم من حوصله پيانو ندارم. مامانم يه كم اصرار كرد و من متقاعد نشدم و اون هم زنگ زد و به آقاي حجازي گفت فعلا خونه امون تشريف نيارن.
همين. اين بود ماجراي پيانويي كه الان گوشه سالن، كنار پنجره افتاده و بعضي وقتها كه مهمون زيادي خونه داريم يه نفر ممكنه به طور موقت روي صندليش بشينه اما در طول اين شش هفت ساله هيچكس دست به دگمه هاش نزده.
پنجشنبه افطاري جايي دعوت بوديم. حرف از ويگن و بارون بارونه شد. يهو دلم گرفت. من اين آهنگ ويگن رو تو سي دي هام دارم اما جمعه صبح به جاي اينكه دنبال اين آهنگ بگردم رفتم سراغ پيانو. درش با غژ غژ باز شد لولاهاش حسابي در طول اين شش سال خشك شده بود. با اينكه مامان مرتب گردگيريش ميكرد اما روي دكمه ها حسابي كثيف بودند. انگشتام رو اونطور كه آقاي حجازي گفته بودند گذاشتم روي دگمه ها و زدم.
هنوز اين آهنگ رو حفظ بودم. انگار ترتيب نواختنش رفته تو خونم. يك بار، دوبار، سه بار اين آهنگ رو زدم، پشت سر هم و با اينكه پيانو كوك نبود و خيلي از صداها اونطور كه بايد دقيق نبود اما موسيقي اي بود كه بهم چسبيد. حسابي چسبيد. در اثر فشار دادن دگمه پيانو اون تيكه كاغذي كه گذاشته بودم لاي كليدها زد بيرون. وقتي كشيدمش بيرون نصف كاغذ اون تو گير كرد. رنگ خودكار قرمزي كه براي نوشتن استفاده كرده بودم به كل رفته بود و حالا تصويري محو از نوشته ام ديده ميشد. خطم اون زمان خيلي زشت تر از الان بود و انگار حرف حرف اون نوشته رو عمدا با بي دقتي نوشتم كه به خواننده دهن كجي بكنن.
فقط سه كلمه لعنت به من تو دستم بود بقيه كاغذ اون تو گير كرده بود. وقتي كاغذ رو فشار دادم به كل توي دستم پودر شد.
دوباره درب پيانو رو براي هميشه بستم.