چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۳

مشکل اصلي براي من از وقتي شروع شد که به من خبر دادن که وبلاگم فيلتر شده. من اون موقع زياد اهميتي به اين حرف ندادم چون خودم همون موقع دو تا کارت از دو شرکت مختلف استفاده ميکردم و وبلاگم توسط اون دو شرکت فيلتر نشده بود.

اما الان حدود دو ماهه که با هر کارتي که سراغ وبلاگم ميرم دسترسي رو ممنوع اعلام ميکنه.

من از روز اولي که شروع به نوشتن وبلاگ کردم خيلي حواسم بود که چيزي ننويسم که برام دردسر درست کنه. اصلا هم نميتونم بفهمم چرا وبلاگ من فيلتر شده الان اگر از تو ايران به اينترنت وصل بشين ميتونين به سراغ خيلي از وبلاگها برين. اما يه سري وبلاگ هم هستن که ممنوع الورود هستن اين معني اش اينه که اسامي وبلاگ ما رو با قصد و نيتي و به دلايلي انتخاب کردند و ما خلافکاريم. يعني اگه بتونن ما رو بگيرن يه بلايي سرمون ميارن.

من هر وقت به اين موضوع فکر ميکنم تنم ميلرزه. هر بار که سراغ کي بورد ميرم ميگم نکنه اين کلمه اي که مينويسم ممنوع باشه. شايد اين جمله باعث دردسر بشه يا شايد اصلا همين پست باعث بشه برم اوين.

اينطوري شما نميتونين کوچکترين تمرکزي روي نوشته اتون بکنين. در نتيجه هي کمتر و کمتر مينويسن و بعد ميبينين که اصلا ديگه نميتونين بينويسين.

من البته به قانون گرايي ايمان کامل دارم. من از ته دلي معتقدم که همين ما وبلاگ نويسها و روزنامه نويسها اينقدر چرت و پرت نوشتيم به آقايون راس کار، نازکتر از گل گفتيم که ناچار شدن تمام وقتشون رو بذارن براي دستگيري ما اونوقت از کنار گوشمون محمد بسيجه در اومده که بيست و نه بچه رو کشته.

من ميخوام ديگه ننويسم. بيشتر به اين دليل که ميخوام شبها راحت بخوابم. اگه بهمن ماه از ايران رفتم از تو کشور جديدي که خواهم رفت دوباره خواهم نوشت اگر هم نتونستم اين بهمن ماه برم بالاخره يه روز يه بهمن ماهي ميرسه که من از ايران خارج شم. اونوقت با خيال راحت هرچي ميخوام مينويسم.

خواهرانه به همه وبلاگ نويسهايي که اسم وبلاگشون فيلتر شده توصيه ميکنم يا خودشون تعطيل کنن يا اصلا اگه موافقين همه با هم بريم خودمون رو معرفي کنيم ببينم اونوقت نيروي انتظامي وقتش رو ميذاره قاتلها رو بگيره؟

اين حرف رو هم اگه نزنم ميترکم. برين اين عکس رو نگاه کنين. آقاي بسيجه با پيراهن نو و اتو کشيده رفته تو دادگاه. يادتون مياد اکبر گنجي رو يه فصل کتک زدن که براي حضور در دادگاه بايد لباس زندان بپوشي و ايشون زير بار نميرفت و آخرش هم با لباس زندان بردنش تو دادگاه؟

خودتون فکر نميکنين اکبر گنجي خيلي خطرناکتر از بسيجه است؟


دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۳

کسي ميتونه به من بگه فرق آي پود با پاکت سينما چيه؟
با پاکت سينما شما ميتونين موسيقي گوش کنين (‌با اي پود هم ميتونين) پاکت سينما چهل گيگ هارد داره ( اي پود در دو نوع مختلف بيست گيگ و چهل گيگ ارائه شده که قيمت بيست گيگش هم از پاکت سينما گرونتره) با پاکت سينما ميشه فيلم با کيفيت دي وي دي يا وي سي دي رو حمل کرد و با تلويزيون تماشا کرد و ميشه باهاش عکس حمل کرد ميشه کارت اس اف رو از دوربينتون منتقل کرد و نقش پاکت ديسک رو براتون بازي کنه ميتونه عکس نشونتون بده و حتي ميتونين يه اديت کوچولو روي عکس بکنين و همزمان ام پي تري گوش کنين. در حالي که با آي پود هيچکدوم از اين کارا رو نميتونين بکنين به جز ام پي تري گوش دادن. قيمت پاکت سينما هم خيلي ارزونتر از آي پوده.
کسي ميدونه عيب اين پاکت سينما چيه که اينطور تب آي پود همه رو گرفته؟
الان مدتيه که يه سري روزنامه هاي جنجالي دارن مرتب به ماموران قضايي الغا ميکنند که بايد اين دو نفري که سي تا بچه رو کشتند رو بسوزونين. حتي روزنامه ايران برداشته يه حکم از يکي از آيت الله ها هم چاپ کرده که ميتوان لواط کار را سوزاند.
البته اميدوارم ماموران قضايي عاقلتر از اين حرفها باشن که بخوان اين دو نفر رو زنده زنده آتيش بزنن. اما بدبختي اينجاست که نويسنده هاي روزنامه هاي ما که خودشون فرهنگي محسوب ميشن و بايد عاقلانه تر از همه فکر کنن اينطور دستوراي ابلهانه ميدن. هيچ خودشون فکر کردن فرق کسي که اينطوري فکر ميکنه و در چهار چوب قانون کارش رو انجام ميده با کسي که اينطوري فکر ميکنه و در خارج از چهار چوب قانون کارش رو انجام ميده چيه؟

یکشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۳

اين يادداشت مامان نيلو منو برده به فکر
يعني اين خارجيها بلد نيستند از يک وسيله استفاده دوم بکنند؟
تا حالا نشده براي گردو شکستن از ته ليون استفاده کنن؟
يا از ته خودکار براي خواروندن گوششون؟
يا مثلا از کفششون براي اينکه يه ميخ به ديوار بکوبن؟
اينها چه جوري اينقدر پيشرفت کردن؟

شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۳

ديروز تلويزيون ايران فيلم يک ذهن زيبا رو نشون داد. اگه نديدن زياد چيزي رو از دست ندادين. چون حداقل بيست و پنج دقيقه اش رو سانسور کردن. اما تو اين فيلم يه شخصيت داشت که اين آقا بيمار شيزوفرني بود. تو ذهنش سه تا آدم رو ميديد که اصلا وجود نداشتن. جالب اينجاست که اينقدر اينها رو عادي نشون ميداد که اولش همه ما فکر کرديم اين آدمها واقعي هستن. بعد از تماشاي فيلم تو حيرت ميري که واقعيت کدومه دروغ چيه؟ يعني ممکنه که همين آدمهاي دور و بر ما واقعي نباشن. فقط يه سري آدم باشن که تو ذهن ما ساخته شدن. البته وقتي موضوع رو به محبوبه گفتم جوري مسخره ام کرد که ديگه حرفش رو نزدم. تازه بهم اطمينان داد که من سالم هستم وهيچ کسي نيست که واقعي نباشه و من فکر کنم هست.
بعد پيش خودم فکر کردم حالا که ذهن من بلد نيست از اين چيزها بسازه چرا خودم نسازم. اول برداشتم يه دوست پسر خوش تيپ براي خودم ساختم. همچين هر کار کردم از روي دست خدا کپي نکنم نشد. سر آخر شد شبيه براد پيت. خيلي هم هيز بود. تقريبا اصلا جرات نکردم باهاش يه دقيقه تنها بمونم. خواستم شکلش رو عوض کنم يهو شد جرج کلوني. بعد هم تام کروز. جالب اينجا بود که هيچ کدوم از اين سه تا زياد اهل حرف زدن نبودن. فقط يه جوري بودن که من جرات نکردم باهاشون تنها بمونم.
اين شخصيتها رو ول کردم يه شخصيت زن درست کردم. از خودم يه خورده بزرگتر همچين مثلا هم سن خورشيد خانم. ولي از خودم خوشگل تر نبود. ترسيدم اين يارو براد پيت يا تام کروز سرو کله اش پيدا بشه و اون رو ببينه و حواسش به کل پرت بشه. با اين يکي کلي صحبت کرديم. يه سري صحبتهاش رو نميشه اينجا نوشت. همچين از اين صحبتهاي خصوصي بود. خيلي هم زن مودبي بود ولي نميدونم چرا وسط صحبتهاش يهو کلمه رکيک به کار ميبرد. از اين تيپ آدمها بود که زياد برايش مهم نبود از چه کلمه اي استفاده ميکنه.
بعد چون من خيلي از حيون ميترسم و از طرفي به اينهايي که حيون نگهداري ميکنن حسوديم ميشه. يه سگ کوچولو درست کردم از اين سگهاي پشمالو که در نظر اول نميشه سرو ته اشون رو تشخيص داد. باهاش منطقي صحبت کردم زياد عو عو نکنه مامانم عصباني بشه مياندازدش بيرون. عاقل بود و قبل کرد. هر از گاهي به براد پيت چپ چپ نگاه ميکرد اما بهش حمله نکرد با اون خانم هم که من يادم رفت اسمش رو بپرسم رفيق شد. حيت وقتي اون خانم و براد پيت از جلوي چشمم ميرفتن بيرون اين يکي ازجاش تکون نميخورد. تموم ديروز همينطور ساکت نشست يه گوشه و به من نگاه ميکرد و هر وقت ميخواستم باهاش بازي ميکردم.
دلم براش سوخت. همين الان هم با اينکه تازه از سر کار اومدم و خسته هستم، ميخوام براي اولين بار ببرمش بيرون تو محوطه اکباتان يه کم بگرديم.
فکر ميکنم عاشق محوطه اکباتان بشه.

دوشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۳

اين خانم آينا ديانتيه
قرار بود دختر نمونه نروژ بشه اما در مرحله فينال گذاشتنش كنار. به خاطر اينكه تو دوتا فيلم بد بد بازي كرده بود.
كلا بيست تا عكسه اما به نظر من وقتتون رو براي ديدن همش تلف نكنين قشنگترينش همينه كه من لينك دادم
يه فيلم ديدم به اسم سيزده.
فيلم عجيبيه داستان يه دختر خانمي كه سيزده سالشه و تو آمريكا دوست داره يه جوري لباس بپوشه كه جلب نظر همه افراد رو بكنه و تو اين راه از نظر افراط به جايي ميرسه كه ميشه گفت سقوط كامل. تو اين مسير يه خانمي كه همكلاسش هم بود و قبلا همين سقوط كامل رو انجام داده بود همراهي ميكرد.
اما جالبترين نكته اش براي من اون لحظه فيلم بود كه داداشش اونو با آرايش عجيب و غريب همراه يه پسر گردن كلفت ديد. بزرگترين نگراني داداشش تو اون لحظه اين بود كه حال دختر طبيعي نبود و نه اينكه يه گردن كلفت به اسم دوست پسرش همراش بود. حتي سعي نكرد كه خواهرش رو تعقيب كنه ببينه يه وقت خداي نكرده با پسره سكس نداشته باشه.
فيلمش همزمان كه دختره سقوطش كامل ميشه رنگش هم ميره تا آخر كه ديگه تقريبا سياه و سفيد ميشه.
هر طور ميتونين فيلمش رو گير بيارين ببينين. تا مدتها فكرتون رو مشغول ميكنه

دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۳

پنجشنبه گذشته تو روزنامه شرق سئوالی پرسیده بودند که آیا توپ فوتبالی که از خارج وارد میشه و از پوست گاو غیر ذبح اسلامی تهیه شده نجس است. جواب بله بود. بعد پرسیده بود با توجه به اینکه هنگام بازی عرق میکنن یا ممکنه بارون بیاد مشکل استفاده از این توپ چیه؟ جواب دادن که باید احکام نجسات را به جا آورد.
از مجموع این سئوال و جواب شما نتیجه میگیرین که توپی هست که از چرم گاو ساخته شده و نجس هست اما میشه باهاش فوتبال بازی کرد
راستش از وقتی که این سئوال و جواب رو خوندم ایمان آوردم که اون قاضی حق داشت که میخواست آقای آغا جری رو اعدام کنه به خاطر اینکه گفته بود مردم خودشون عقل دارن و لازم نیست مثل میمون مقلد کسی باشن.

شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۳

از اول تابستون دارم تو یه فروشگاه لوازم کامپیوتری کار میکنم. بعد هم که از اواسط تیر ماه درست همون موقع که امتحانهای دانشگاه تمام شد تونستم تو یه موسسه آموزش زبان کار گیر بیارم( هفته ای دو روزه بعد از ظهرها)
اینطوری شد که اینقدر سرم شلوغ شد که حتی نتوتستم تو این هفته گذشته یه سر به این جا بزنم.
اینجا که من کار میکنم فروشگاه لوازم کامپیوتریه اما اگه شما مثلا یه تلویزیون پلاسما بخوایین و بیایین پیش آقا مجید امکان نداره که به شما جواب رد بده. تازه با قیمت کمتر از قیمت بازار هم براتون پیدا میکنه.
شاید اینجا بعد در مورد رایتر دی وی دی و سی دی و اصولا لوازم برقی یه چیزی نوشتم. فقط دست به نقد اینقدر بهتون بگم که اگه قصد دارین یه پلیر دی وی دی بخرین به هیچ عنوان به سراغ این دستگاهها کمبو نرین.
دستگاههای کمبو دقیقا از کمبود اطلاعات مردم در مورد لوازم صوتی سو استفاده میکنه و دو دستگاه رو به قیمت همون دو دستگاه به مردم میفروشه. در حالی که وقتی شما یک دستگاه کمبو میخرین با پول دو دستگاه یک منبع تغذیه (‌همون آداپتور خودمون) میخرین و یک دو شاخه و یک سیستم مشترک اما پول دو دستگاه میدهید.
مشکل اصل اینجاست که بسیاری از سیگنالهای صوتی این دو دستگاه میتونن در کار هم مداخله بکنن و باعث افت کیفیت تصویر بشن. ممکن شما با چشم این افت رو به راحتی متوجه نشین اما وجود داره. در ثانی وقتی مثلا شما یک دستگاه ویدیو و یک دستگاه دی وی دی به طور مجزا میخرین امکاناتی که روی هر کدوم از این دستگاهها گذاشتن کامل و برای جلب مشتریه. در حالی که در دستگاههای کمبو خیلی از امکانات را حذف میکنن. مثلا هیچ دستگاه کمبویی نمیتونه خروجی صدای دی وی دی پنج به یک بده. یا مثلا بعضی از مدلهای دستگاه کمبو نمیتونه سی دی عکس روی تلویزیون نشون بده. یا امکان ضبط برنامه ریزی شده از تلویزیونشون بسیار ابتداییه و ...
آخیش. اینها رو در حقیقت برای شما ننوشتم که.
از وقتی میرم تو این فروشگاه یه میلیون نفر از دوستام از من در مورد همین موردی که دیدین سئوال کردن. من هم همین جواب رو که دیدین براشون میگم. الان که نوشتم رفتم تو فروشگاه کار میکنم گفتم شاید شما هم بخوایین از این سئوالها بپرسین جلو جلو جوابش رو نوشتم

چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۳

تو اين تعطيلات نشستم فيلم ماتريكس رو ديدم. هر سه قسمتش رو پشت سر هم ديدم. (خدا منو ببخشه) الان فقط به نظرم رسيد چند تا چيز در موردش بگم
اول اين كه اين آقا كه قرار بود ناجي كل بشريت باشه سر آخر تبديل شد به يه برنامه آنتي ويروس كه تونست ويروسي به اسم بازرس اسميت رو بكشه. يه برنامه آنتي ويروس ارزش اين همه وقت تلف كردن رو داشت؟
دوم اينكه اون ماشينها با اون قدرت عظيمشون كه ديگه داشتن به راحتي زايان رو تسخير ميكردن يهو سر يك معامله مسخره با نيو تو اوج پيروزي عقب نشست و زايان رو خراب نكرد.
سوم اينكه ماشين با اون قدرت چطور نتونسته يه برنامه آنتي ويروس بنويسه بزنه پدر هر چي بازرس اسميته در بياره؟
چهارم اينكه بازرس اسميت تو قسمت دوم با يه گروه چند هزار نفري ميريزن سر نيو و حريفش نميشن و نيو آخرش با پرواز كردن از صحنه در ميره اما تو قسمت سوم فيلم بازرسه ياد ميگيره پرواز كنه و معلوم نميشه چطوري ياد ميگيره. همينطوري هر وقت كارگردان هوس كرد كه يه هنرپيشه نبايد پرواز كنه.
پنجم اينكه اصلا مشكل حل نشد كه. باز هم ماشينها سر كار موندن و اصلا كسي نابودشون نكرد. برنامه ها هم سرجاشون موندن (‌اون اوراكل و اون آقاي پير برنامه نويس و ....حتي يه گربه برنامه هم آخر فيلم نشون دادن.)‌فكر ميكنم آقاي واچوفسكي ناچاره دوباره يه نيو جديد پيدا كنه يه راه ديگه براي از بين بردن ماشينها پيدا كنه.
ششم اينكه اصلا اين ماشينها براي چي با ادمها ميجنگيدن؟ آدمها براي اينكه حال ماشينها رو بگيرين يه كاري كردن كه آسمون ابري شد و دسترسي ماشينها با انرژي خورشيد قطع شد بعد هم ماشينها برداشتن آدمها رو برده كردن و از انرژي آدمها استفاده كرد و...
خب خداييش رو بگيرين تقصير آدمها ست ديگه. از اول براي چي برداشتن آسمون رو ابري كردن؟ ماشينها ازخورشيد انرژيشون رو ميگرفتن آدمها هم زندگيشون رو ميكردن ديگه.
آخر هم اينكه اگه اين فيلم رو گير آوردين حتما ببينين. اون صحنه هاي تروكاژش ارزش يه بار ديدن رو داره

چهارشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۳

اين عكس رو ببينين
واقعيه ها
من شرمنده شدم
اينقدر مردم برداشتن دعوتنامه جي ميل رو فروختن كه ديگه دعوتنامه نميفرستن.
من براي هفت نفر از دوستاني كه درخواست كرده بودند دعوتنامه فرستادم اما ديگه هنوز خبري نشده.

یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۳

خيلي جالبه
روزنامه شرق ديروز نوشت که خلباني که خبر فروش دختراي ايراني را پخش کرده بود دستگير شد. بعد تو همون خبر از قول يکي از مسئولين نوشته که اصلا اين مسئله دروغه و آخرش هم اضافه کرده که سال گذشته ده دوازده نفر را که آدم به خارج قاچاق ميکردند دستگير شدند.
خب اگه اين خبر دروغه اين ده دوازده نفر رو براي چي دستگير کردين؟
من براي هر کسي که پيغام گذاشته بود دعوتنامه جي ميل فرستادم.
هنوز هفت هشت تا دعوتنامه ديگه دارم
کسي جي ميل نميخواد؟

شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۳

عصر جمعه بود محبوبه گفت براي من هم بستني بخر. همچين رفتار کردم که انگار نشنيدم. اما براش ميخريدم. ميخواستم سورپرايزش کنم به اصطلاح خودم. هر چند ميدونم خانم براي رعايت تناسب اندامش وقتي بستني رو بهش بدم کلي ناز ميکنه و فقط يه گاز ميزنه.
از تو مغازه دو تا بستني خريدم و يکيش رو باز کردم و شروع کردم به خوردن. دومي رو هم گرفتم تو دستم و خنکيش کلي به دستم حال داد.
تو خيابون اصلي اکباتان قبل از بلوکها ديدم يه خانمي ايستاده کنار خيابون. هيچ چيزش غير طبيعي نبود يه خورده از من بلندتر بود و لاغرتر ازمن يا مثل خودم. يه لبه کلاه روي روسريش گذاشته بود که آفتاب صورتش رو نسوزونه. از اين لبه کلاهها که فکر ميکنم تو مسابقه هاي فوتبال مجاني ميدن. همچين با اشتها به بستني ام نگاه ميکرد که کوفتم شد. فکر ميکنم خودش متوجه نشد چطوري داره نگاه ميکنه، اما وقتي اون نگاه رو ميديدين امکان نداشت بتونين همچين به راحتي بستني اتون رو قورت بدين. از همون فاصله زيادي که داشتيم اون يکي بستني رو گرفتم طرفش و گفتم ميخوري؟
اول متوجه نشد بعد براي اينکه يهو بهش برنخوره که من اونوگدا فرض کردم رفتم جلوتر کنارش و گفتم ميشه اين بستني رو بخوري؟ داره آب ميشه.
به بستني تو دستم نگاه کرد و گفت من خودم پول دارم اگه دلم بخواد ميخرم.
گفتم: ميدونم قرار بود شراره رفيقم بياد و من اين بستني رو براش خريدم الان داره آب ميشه...
بدون ترديد بستني را ازمن گرفت باز کرد و گاز زد. گفت بريم تو محوطه اينجا که فعلا از تاکسي خبري نيست.
با هم قدم زديم. گفت دو ساعته اينجا منتظرم. ظهر جمعه اصلا تاکسي از اينورا رد ميشه؟
گفتم خيلي کم مال شهرک نيستي؟
- نه اومده بودم خونه فاميلمون.
- کاش تا عصر ميموندي الان خيلي سخت ماشين گير بياد.
گفت باشه و بستني اش رو گاز زد. اگه از فاصله خيلي نزديک دقت ميکردي زياد مانتوش سالم نبود. در حقيقت مندرس بود. پوست خشکي داشت که معلوم بود هيچوقت کرم بهش نخورده. دماغش يه کم زيادي کشيده بود که بزرگترين مانع خوشگليش شده بود.
نشستيم روي يک نيمکت زير سايه يه درخت.
گفت: دستت درد نکنه خانم تو اين گرما ميچسبه
بهش گفتم اسم من نازيه. با اينکه اصلا دوست نداشتم بدونم اسمش چيه اما براي اينکه بي ادبي نشه پرسيدم اسم تو چيه؟
گفت: الاهه
پرسيد فاميليت چيه. باز دروغي گفتم رضايي پرسيدم فاميل تو چيه؟
گفت: ...( جرات نميکنم اسمي رو که گفت اينجا بنويسم)
بعد گفت من دختر همون آقاي ... هستم ( اسم يکي از شخصيتهايي رو گفت که من جرات نميکنم اينجا اسمش رو بگم يا بگم سمتش چيه)
داشتم شاخ در مياوردم. اين خانم خيلي خونسرد دروغ ميگفت.
گفتم تا اونجا که من ميدونم آقاي ... فقط دو تا پسر داره و دو تا دختر که نوه کوچيکش هم سن منه.
گفت به جز اينها که گفتي يه دختر هم از زن دومش داره که منم. البته تو شناسنامه من اين فاميلي ام نيست. چون آقاي ... نميخواست کسي بفهمه که مامان من زن دومشه. براي همين با نفوذي که داشت فاميلي من رو همون فاميلي مامانم گرفت.
همچين با اطمينان سرم رو تکون دادم که يعني باورم شد اما من هنرپيشه خوبي نيستم. اون هم زياد توجهي نکرد که من باورم ميشه يا نه
گفت: سال شصت و يک با مامانم آشنا شد مامانم اون زمان تو دفتر بسيج کار ميکرد و دختر بود هنوز ازدواج نکرده بود. آقاي... ديدش و ازش خوشش اومد. اون موقع مثل الان مشهور نبود يه نفر رو فرستاد سر کار مامان بهش گفت که آقاي ... با شما کار داره. بعد مامان خيلي راحت رفت به ديدنش.
مامان ميگه تا قبل از اون چند بار تو تلويزيون ايشون رو ديده بود هيچ فکر نميکرد اينقدر ازنزديک زشت باشه. اون موقع هنوز همه موها و ريشش سفيد نشده بود. اما چند تايي مو و ريش سفيد تو کله و صورتش داشت عمامه اش رو کنار گذاشته بود. بعدها مامان فهميد زياد دوست نداره تو محافل خصوصي از عمامه استفاده کنه شايد چون فکر ميکرد با عمامه خيلي زشت تره( که هست) اون موقع هنوز اون تحکمي رو که به همه دستور بده نداشت براي همين همينطور به نرمي از مامانم خواستگاري کرد.
مامانم خيلي بهش برخورده بود. خب مامان من خيلي خوشگل نيست اما دليل نميشه که يه پيرمرد هاف هافو همينطور به خاطر اينکه به قدرت رسيده بياد به مردم توهين کنه.
مامان اصلا جوابش رو نميده ميره به همه همکارا هم ميگه که چي شده.
من يواش يواش داشت حوصله ام سر ميرفت. همزمان که اون حرف ميزد به اين فکر ميکردم چه دليلي داره محبوبه بنده خدا رو منتظر بستني گذاشتم و به دروغهاي يه نفر که ممکنه حتي بيمار هم باشه گوش ميدم. فکر بستني محبوبه هم بودم که به سرعت داشت داخل معده اين خانم ميشد. بايد دوباره برميگشتم يه بستني ميخريدم شايد هم دو تا. اين کارخونه بستني سازي چرا اينقدر بستني ها رو کوچيک ميسازه؟ براي خودم دوميش رو مگنوم ميخريدم با اينکه اصلا از طعم مگنوم خوشم نمياد اما الان نزديک يک سال بود که نخورده بودم شايد کارخونه اش ياد گرفته باشه بستني اش رو خوشمزه درست کنه. همچين اين پا اون پا کردم که پاشم برم. انگار متوجه شد که من ميخوام برم گفت.
خلاصه اش رو بهت بگم سه ماه بعد مامان صيغه اون آقا شد و يکسال بعد من به دنيا اومدم. الان هم نوزده سالمه.
گفتم خيلي خوشحال شدم. يه جوري اين حرف رو زدم که يعني خداحافظ. همزمان فکر کردم شايد اين خانم داره اين داستان رو ميگه که ازم پول بگيره. دوست نداشتم باهاش دست بدم يا بيشتر از اين باهاش رفيق بشم. از وقتي با هم روبرو شده بوديم من حتي يه کلمه راست بهش نگفته بودم. هم اسمم رو دروغ گفتم هم دليل اينکه بستني رو بهش داده بودم به نظرم اون هم حتي يک کلمه به من راست نگفته بود منتها فرق مطلب اين بود که اون حداقل پنج برابر من حرف زده بود.
گفت من با بابام عکس هم دارم دوست داري ببيني؟
همينطور روي کنجکاوي گفتم بعله. يه عکس از تو کيفش در آورد که کيفيت زياد خوبي نداشت آقاي... بود و يه خانم قد بلند و چادري و الاهه خانم که حداقل سه چهار سال از الانش کوچکتر بود.
گوشه هاي عکس تا شده بود و اينقدر روش اثر انگشت ديده ميشد که اگر ميشد شمرد شايد هزار نفر به اين عکس دست زده بودند. دستهاي چرب و چيلي يا آلوده به بستني.
عکس رو پس دادم. انگار تومغزم رو ميخوند گفت: خيلي ها ممکنه فکر کنن اين عکس با فتو شاپ اينجوري شده من حتي نگاتيوش رو هم دارم. از تو کيفش يه کاغذ بيرون کشيد و از تو کاغذ يه نگاتيو که فکر ميکنم شش تا عکس توش بود گرفت جلو نور و گفت ببين.
نديدم يعني همينطوري سرسري نگاه کردم اما دقيق نگاه نکردم. مثل همون عکسي بود که نشون داده بود.
گفت: بابا الان سه ساله با ما قهر کرده.
ميخواستم بگم الان ده ساله مردم باهاش قهر کردن اما نگفتم. هر چي باشه توذهن اين خانم باباش بود. اما همش به اين فکر بودم که از اين همه دروغ چه نتيجه ميخواد بگيره. ازم پول بگيره؟ يه جور گدايي؟ من يواش يواش داشتم خودم رو آماده ميکردم که يه خورده پول بهش بدم. اين همه تخيل ارزشش رو داشت اما بيشتر ميخواستم پول رو بهش بدم چون دوست داشتم از دستش خلاص شم.
گفت: ما الان تو يه آپارتمان زندگي ميکنيم که بابا برامون خريده. آپارتمان به اسم مامان نيست. به اسم باباست. اون وقتها خرجي مامان رو هم ميداد ما زياد مشکل نداشتيم اما هر وقت مامان ازش ميخواست پول رو بيشتر کنه يا آپارتمان رو براش عوض کنه چون از جاش خوشش نميومد بايد خيلي با بابا کلنجار ميرفت. بابا ميگفت خانم فکر ميکني ما چقدر حقوق ميگيريم. درسته که بيت المال تو دست ما هست اما دليل نميشه که براي زندگي شخصي خودم خرجش کنم. بابا همش از فقر ميناليد و ميگفت ميدوني همين الان با زنم تو کجا زندگي ميکنم؟ يه آپارتمان اجاره اي.
بعد هم يه فصل روضه ميخوند که آدم بايد با مال دنيا خداحافظي کنه واون دنيا حسابي از آدم حساب ميکشن و چوب تا ناکجاي آدم ميکنن و از اين حرفها. اما معمولا آخرش راضي ميشد خرجي رو يه کم اضافه کنه. بعد مامان چهار سال پيش تو يکي از همين روزنامه هاي دوم خردادي ميخونه که حاج آقا يه کارخونه رو که حداقل قيمتش يک ميليارد ميارزيده براي پسرش ميخره صد ميليون تومن. همون موقع پا ميشه ميره دفتر بابا و با اين که بابا خيلي تاکيد کرده بود که هيچ وقت اونجا نياد داد و فرياد راه مياندازه که من با حاج آقا کار دارم. بابا بدون اينکه ببيندش دستور ميده از دفتر بياندازنش بيرون. مامان هم راست ميره دادگاه از شوهرش شکايت کنه. من هم همراهش بودم. اون موقع درس ميخوندم دوم دبيرستان بودم اما نميدونم چطور شده بود که اون روز مدرسه نرفتم و باهاش رفتم دادگاه.
تو دادگاه تا اسم بابا رو آورد دستگيرش کردن. ميخواستن من رو هم دستگير کنن که قاضي دلش سوخت و منو ول کرد. من تنها برگشتم خونه. نميدوني اون روز چقدر گريه کردم. خيلي سعي کردم با بابا تماس بگيرم نتونستم. در حقيقت ما هيچوقت با اون تماس نميگرفتيم، اون با ما تماس ميگرفت. بعد انگار مامان رو که دستگير ميکنن به بابا زنگ ميزنن و اون ميگه يه شب نگهش دارين و بعد ولش کنين. ميدوني هيچ روزنامه اي هم اين خبر رو چاپ نکرد. چون بي بروبرگرد روزنامه رو ميبستنش.
فردا مامان رو ول کردن. از اون روز به بعد مامان من به کل عوض شد. يعني ديگه هيچوقت مثل قديمش نشد. به همه مقدسات هم فحش ميده.
بابا هم ديگه به ما يه قرون خرجي نداد. حتي ديگه به ديدن من هم نيومد. با اينکه هروقت ميومد کلي قربون صدقه ام ميرفت و ميگفت که منو خيلي دوست داره و از اين حرفها اما الان سه ساله که اصلا من رو نديده.
بابا اون آپارتمان رو از ما پس نگرفت در حالي که به اسم خودشه و اگه بخواد ميتونه بياد پس بگيره. مامان يه مدت مجبور شد بره تو يه شرکت کار دفتري بکنه بعد ديد خرج زندگي در نمياد من هم از سال سوم دبيرستان درس رو ول کردم و خودم هم بعضي وقتها اينور اونور کار ميکنم. اونوقتها درسم خيلي خوب بود.
خب اين اوجش بود. قاعدتا الان بايد ميگفت چند روزه کار گيرم نيومده ميشه به من يه پولي بدين؟ من منتظرهمين حرفش شدم اما نگفت. از طرفي خيلي دوست داشتم زودتر ازش جدا شم روي حرفاش فکر کنم و براي بار صدم به خودم ثابت کنم کجاهاي حرفاش دروغه. تنها نکته مثبتي که تو حرفاش بود و من به هيچ عنوان نميتونستم ثابت کنم دروغه باباش بود. باباش اينقدر تو اين مملکت بدنامه که بهش مياد هر کثافت کاري رو انجام بده.
ميترا رو از دور ديدم براش دست تکون دادم. گفت رفيقته؟
فوري گفتم بله
گفت حالا بستني اش رو که من خوردم. از تو کيفش دويست تومن در آورد. يه دويست تومني پاره و داغون. گفت پول بستني.
گفتم نه ممنون.
قضيه داشت برعکس ميشد حالا اون به من پول ميداد.
گفت نه بگيرين. بلند شد پول رو گذاشت رو زانوم. براي اينکه پول نيافته برداشتمش و بلند شدم.
گفت من ديگه بايد برم. ميدوني اين موضوعي رو که بهت گفتم کسي باور نميکنه. روزنامه ها هم جرات نميکنن بنويسن. در نتيجه من همينطوري هر وقت يه کي رو ميبينم درد دلم باز ميشه.
باهام دست داد و گفت ببخشين گفتين اسمتون نرگس بود؟
خودم هم يادم رفته بود چي گفته بودم همينطوري اسم فريبا يادم اومد. گفتم
اون دوباره گفتم من اسمم الاهه است از ديدنتون خوشحال شدم. و رفت.

یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۳

با اين دعوتنامه‌هاي جي ميل يک مشکل کوچولو براي من پيش اومده.
من شيش تا حساب جي ميل دارم. خيلي ساده صاحب شيش تا حساب جي ميل شدم. من به جز اين وبلاگ که اينجا دارم سال قبل که سعي ميکردم عکس تو وبلاگ بذارم يه وبلاگ ديگه درست کردم فقط خريت کردم اون يکي وبلاگ رو به اسم واقعي خودم درست کردم. و هر از گاهي توش عکس هم ميذارم. بعد ديدم براي هر دو وبلاگ دعوتنامه اومد. رفتم دو تا اکانت تو جي ميل گرفتم با يوسر نيم وبلاگ هام. بعد دو تا دعوتنامه براي هر کدوم از جي ميلهام اومد. من هم برداشتم يکيش رو براي خودم فرستادم(‌با اسم واقعي ام که تو ياهو هم همچين حسابي دارم)‌ بعد به سرم زد که ببينيم ميشه با دو حرف اول اسم و اسم فاميلم صاحب اکانت شد؟ مثلا ام ان يا کي ال. اينطوري من صاحب چهار تا جي ميل شدم. وقتي هم ديدم دو تا دعوتنامه رو دستم مونده برداشتم يکي براي داداش ناصر حساب باز کردم يکي براي محبوبه.
فقط مشکل اينه که من به اين دو نفر نگفتم که براتون حساب باز کردم. اصلا دوست ندارم بدونن من چقدر از اينترنت سرم ميشه. اينطوريه که خودم هر از گاهي ميرم به صندوق پستي اين دوتا سر ميزنم.
شنبه ديدم براي بيشتر اين حسابها دوباره دعوتنامه اومده که دوستاتون رو صاحب جي ميل کنيد. من هم برداشتم اون نوشته رو تو وبلاگم نوشتم. مشکل اينجاست که من فقط با اکانت دخترک شيطان ميتونم دوستان رو دعوت کنم چون بقيه اکانتها اسم و فاميل واقعي من يا داداشم يا محبوبه رو داره. کاري هم نميتونم بکنم چون خود جي ميل براتون يه نامه ميفرسته که مثلا خانم رضايي شما رو دعوت کرده که صاحب جي ميل بشين. خب من هم نميخوام شمامتوجه بشين که فاميل من خانم رضاييه.
براي همين من به جز همون سه دعوتنامه اي که به اسم دختر شيطان دارم نميتونم براي کسي ديگه دعوتنامه بفرستم. جدا شرمنده ام. ميخواستم بين پانزده نفري که مايل بودند جي ميل داشته باشند قرعه کشي کنم بعد ديدم در بين کساني که مايلند جي ميل داشته باشند ويولت هست که چون خيلي دوستش دارم يه دعوتنامه رو براي ايشون فرستادم. يکي هم براي آقاي آرام کريمي فرستادم چون قبلا با هم کلي دوست شده بوديم( منظورم دوست مکاتبه ايه ها) سومي رو هم فرستادم براي آقاي اهورا چون نوشته هاشون رو خيلي دوست دارم. نوشته هاي ايشون يه جوريه که اولش که ميخونين فکر ميکنين يه متن خيلي سخته اما بعد متوجه ميشين که تقريبا همش رو متوجه شدين.
اين خيلي خوبه.
باز هم از بقيه دوستان که نتونستم براشون دعوتنامه بفرستم عذر ميخوام. قول ميدم به محض اينکه باز هم دعوتنامه برام برسه براتون بفرستم.
ممنون

جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۳

کسي ميدونه اين دي دو دي رايتر من چرا خراب شده؟ اولش خيل خوب رايت ميکرد الان هم بعد از اينکه رايت تموم ميشه پيغام ميده رايت با موفقيت انجام شد اما وقتي فيلم رو تو دي وي دي پلير نگاه ميکنين هي گير ميکنه.
من دي وي دي خام رو عوض کردم سرعت رايت رو آوردم پايين. ايميج گرفتم حتي نميدونم چي چي بافر رو هم فعال کردم که زمان رايت رو چهاربرابر کرد اما باز هم دي وي دي رو خراب رايت کرد.
البته اين دستگاه ما هنوز همش دو ماهه که خريديمش گارانتي داره اما گفتم اگه کسي ميدونه چشه و بدون تعميرگاه بردن درست ميشه يه پيغام اينجا به ما بده خيلي ممنون ميشم
مرسي.
اگه کسي جي ميل نداره و دوست داره داشته باشه يه پيغام اين پايين بذاره. دعوتنامه ها رو دستم مونده

سه‌شنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۳

الان باز مدتيه که اين ماجراي جزيره هاي ايراني داره موضوع روز ميشه. اين اماراتيها ميگن که اين جزيره ها مال ماست.
من يکي از درسهايي که خيلي بهش علاقه داشتم تاريخ بود. حالا امروز داشتم فکر ميکردم از وقتي اين کشور ما به صورت ايران شناخته شد بدون استثنا هر حکومتي که اومد يه تيکه از اين خاک رو داد به خارجيها. از دوران صفويه بگيرين که افغانستان رو داديم. بعد قاچار که بيشتر جمهوريهاي تازه استقلال يافته رو از ما گرفتن. بعد حکومت پهلوي که کشور بحرين رو بخشيد. حالا هم که آخوندها که دارند اين سه تا جزيره رو ميدن. تازه چند ماه پيش با دستمال رفته بودن پيش عربها که ايران رو هم عربش کنن اونا قبول نکردن.
مشکل اينه که به قول آقاي درخشان کشورهاي تو دنيا دو دسته اند. اونها که ادعا ميکنند يه تيکه از خاک همسايه مال اونهاست و کشورهايي که يه تيکه از خاکشون رو بايد به همسايه بدن!
حالا مثل اينکه وقتي ما تو گروه دوم باشيم بايد همينطورتيکه تيکه خاکمون رو بديم تا آخرش بمونه کوير لوت.
البته مشکل اصلي دبي اينه که همه آقا زاده ها دارن اونجا تجارت ميکنن. براي همين اين کشور حتي از وطنشون هم براشون عزيزتره. با اين ديدگاه اگه همين الان بشنويم که مثلا يه آخوندي بگه نگه داشتن اين جزاير چون غصبيه حرامه و بايد هر چه زودتر پسش بديم زياد تعجب نکنين.
به نظر من اگه يه روز يه دولت عاقل و دلسوز بياد سر کار براي اينکه اين عربها رو ساکت کنه تنها يه راه داره. همچين بگرده تو کتابهاي قديمي تاريخي يه سندي مدرکي چيزي گير بياره که مثلا شاه عباس يا چه ميدونم خشايار شاه يا يکي از پادشاهاي ساساني امارات رو جزو کشور ايران کرده بود. بعد با همون مدارک بره دادگاه لاهه و ادعا کنه که کلا امارات متحده عربي مال ايرانه.
حتي اگه لازم شد مثلا يه ضرب الاجل ده روزه هم به شيخها بده که دبي رو خالي کنين لازمش داريم و براي ترسوندنشون بد نيست يه هواپيما جنگي هم بفرستن رو آسمونش. حالا مثلا اگه شد يه موشکي بمبي چيزي هم اون گوشه کنارها منفجر کنن بد نميشه.
اصلا اگه تونستن يه ناو بفرستن اين فجيره رو بگيريم که حساب کار دستشون بياد.
باز بگم بايد چيکار کرد؟ اين وزارت خارجه چرا منو استخدام نميکنه؟

چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۳

ا ميگم چيزه
من ميخواستم اون نوشته قبلي خودم را پس بگيرم. نه اينکه پاکش کنم ها فقط ميخواستم بگم انگار واقعا يه خبري بوده. ديگه مطمئن شدم که دخترا رو حراج کردن. البته تقصير خبرنگار اون خبر هم بوده که کلا خبر رو يه جوري تنظيم کرده که انگار دروغ خالصه.
اگه ميخوايين مطمئن بشين که اين خبر راسته اين نوشته آقاي بادامچيان رو از تو سايت امروز بخونين:
اصلا من کل اون خبر رو اينجا ميذارم.


بادامچيان: فروش دختران ايراني جنگ رواني است

اسدالله بادامچيان رئيس مركز سياسي حزب مؤتلفه اسلامي گفت: انتشار خبر قاچاق و حراج زنان ايراني در امارات، يك جنگ رواني است كه برخي رسانه ها به آن پرداخته اند، از رئيس جمهور مي‌خواهيم كه عاملان اين قضايا را مجازات كند.اميدواريم در انتخابات رياست جمهوري، فردي بيايد كه وحدت جهاني را حفظ و مشكلات كشور را حل كند.


دوشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۳

اين اولين بار بود که زلزله آب تو دلم رو تکون داد. من تا حالا تجربه زلزله نداشتم و جمعه بعد از ظهر وقتي زلزله اومد تو طبقه بالاي آپارتمان نشسته بودم کنار کامپيوتر، همون اول که فهميدم زلزله است تقريبا از ترس هيچکار نتونستم بکنم فقط منتظر بودم سقف بياد پايين و بعد هم بابا و مامان بيان نجاتم بدن.
وضع اونها البته زياد بهتر از من نبود. رنگ تو صورت مامان نبود. خيلي هم وانمود ميکردند که نترسيدند. من هم وانمود کردم که نترسيدم. بعد هم بدون اينکه به زبون بياريم قرار گذاشتيم ترس همديگه رو به روي همديگه نياريم.
اما بزرگترين تاثير اين زلزله روي من اين بود که به کل اخلاقم رو عوض کرد. حالا خيلي بيشتر از گذشته به مرگ و بهشت و جهنم و کارهاي صالح فکر ميکنم. الان مدتيه ديگه غيبت نميکنم(‌دقيقا دو روزه) دروغ نميگم. اصلا دوست ندارم با غير همجنس رفيق بشم. و با اوني هم که رفيقم همين امروز فردا قهر ميکنم. اون روز جمعه هم که روز عذا بود و من تا قبل از ساعت پنج به کل از خودم و دنيا غافل بودم به جاش شنبه ويکشنبه عذا داري خصوصي کردم.
تنبلي رو گذاشتم کنار و باز دوباره نماز رو شروع کردم.
نشستم به ازاي هر زلزله اي که تو تهرون اومد يه نماز آيات خوندم.( منظورم همون پس لرزه هاست که تا حالا دوازده تا شده) بعد فکر کردم درسته که پس لرزه هاي شمال رو ما نميتونيم لمس کنيم اما دليل نميشه که ما بخواهيم از زير بار مسئوليت فرار کنيم.
بعد از شنيدن خبر راديو به اين نتيجه رسيدم که بايد صد و هفده بار نماز بخونم. ( چون تا حالا صد و هفده بار پس لرزه اومده)‌بعد هم که با اين سايت آشنا شدم ........

چهارشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۳

خيلي وقته که چرندتر از اين مقاله نخوندم. نميدونم اصلش از کجا اومده اما روزنامه شرق ديروز اون رو چاپ کرده بود.
حالا اين که يه باند قوي هست که گويا يکي از سران نظام ما هم رييسشه و برميداره دخترا رو ميبره دبي ميفروشه و تا اين حد همه جا گفته ميشه يه حرف احتمالا درستيه و اين که ميخوان دخترا رو تو فجيره حراج کنن يه حرف چرند ديگه.
يعني که چي ميخوان دخترا رو حراج کنن؟
يعني مثل اين فيلمهاي آمريکايي که برده داري و اين حرفها بود دخترا رو ميذارن رو يه سکو يه نفر مياد قيمت ميده و به بالاترين قيمت ميفروشن؟ خريدارا هم اون پايين وايستادن و هي قيمت رو ميبرن بالا؟
کلمه حراج به جز اين حالت براي شما چيز ديگه اي معني ميده؟
مگه شهر حرته؟. يعني حتي تو بدترين شهر هرج و مرج دار آفريقا هم شما ميتونين تصور کنين که حراج آدم برگزار بشه؟
اگه منظورش حراج زير زميني و پنهانيه که وقتي توي تمام وب سايتها و روزنامه ها خبرش رو نوشتن ديگه نميشه که حراج زير زميني باشه؟ بالاخره اگه لازم باشه ميشه عين آب خوردن ردش رو پيدا کرد و گرفتشون.
کسي که اين خبر رو منتشر کرده نميتونسته منبع اصلي باند رو که ميگن يه گردن کلفت ايراني توش هست رو معرفي کنه؟ حالا لازم نبود که تو روزنامه ها بنويسه ميتونست تو گويا نيوز خبر رو بده.
کسي که اين خبر رو تهيه يا ترجمه کرده کاش يه خورده هم فکر ميکرد که اتفاق به اين مهمي رو اينطور با دري وري قاطي نکنه که مردم اصلا به اصل خبر هم شک کنن. شايد هم همون آقايي که رييس باند دزديدن دخترا و انتقال اونا به دبي هستش اين خبر رو تهيه کرده که مردم به همه چي شک کنن.

شما ميدونين که وقتي با اي ميل نامه ميفرستين، نامه از خونه اتون ميره تو يکي از اين ماهواره ها که اطراف زمين هستند و بعد از اونجا دوباره ميره تو صندوق پستي دوستي که نامه رو براش فرستادين؟
من هميشه وقتي ميخوام دگمه ارسال نامه رو فشار بدم يه بار ديگه نامه رو مرور ميکنم که چرت و پرت ننوشته باشم. فکرش رو بکنين اگه يه طوري بشه که نشونه گير کامپيوترتون بد عمل کنه نامه به اون ماهواره نرسه راست ميرسه دست خدا!
يه بار ديگه نامه هاتون رو قبل از ارسال چک کنين چرت و پرت ننوشته باشين.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۳

امروز با خبر شدم چه کسي جلوي فيلم مارمولک رو گرفت. البته دليل اصلي توقيف اين فيلم همون بي ظرفيتي مردم ماست. اينکه بعد از ديدن اين فيلم همينطوري از جلوي هر کس و ناکسي که رد ميشيم بهش ميگيم مارمولک کار دست خودمون ميده. اون آقايي که جلوي اين فيلم رو گرفت من اسمش رو اينجا نمينويسم. اما وقتي داداش ناصر گفت که اين آقا جلوي اين فيلم رو گرفت فقط به اين دليل که قيافه خودش شبيه مارمولکه و وقتي مردم بهش به شوخي يا جدي گفتن مارمولک خيلي خيلي شاکي شد و اينقدر نفوذ داشت که جلوي اين فيلم رو بگيره... يواش يواش قيافه يارو اومد جلوي چشمم. واي خداي من چه شباهتي. اون چشمهاي وق بيرون زده اش. اون صورت زشت و پر چروکش. اون زبون سرخش که موقع سخنراني همچين نيم متر ميزنه بيرون. اون دماغ پخش...
من هم اگه جاي اين آقا بودم جلوي اين فيلم رو ميگرفتم
واي ده روز شد. خدا تنبلها رو نبخشه.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۳

شما حتما شنيدين که ناخداي کشتي تايتانيک تو سخنراني افتتاحيه کشتي گفته بود که ما اسم تايتانيک رو براي اين براي کشتي انتخاب کرديم چون حتي اگه خدا هم بخواد نميتونه اين کشتي رو غرقش کنه.
من وقتي اينجور داستانهاي عجيب و غريب رو ميشنوم اگه در مورد افراد ديگه اي باشه احساس تعجب ميکنم اما وقتي در مورد خودم يا يه نفر که ميشناسمش باشه احساس وحشت ميکنم
روز پنجشنبه بعد از اينکه من آخرين مطلبم را نوشتم مطابق معمول رفتم تو اينترنت يه گشتي بزنم و چشمم خورد به يه برنامه کانورت موسيقي. برنامه رو دان لود کردم ويروس گيرم ( مکافي) فعال شد. يه ويروس گرفت و با بيرحمي کشتش. اما بلافاصله بعد از اين ويروس کشي يه پيغام رو کامپيوترم ظاهر شد. پيغام ميگفت که تمام بافر کامپيوترت توسط يه برنامه مرتبط با اينترنت اشغال شده است. بعد ديگه من عملا هيچ کاري نميتونستم با کامپيوتر انجام بدم حتي داخل ماي کامپيوتر هم نميشد. اما وقتي سيم کانکت اينترنت رو قطع کردم همه چي مرتب شد. به عبارت ديگه من عملا ديگه نميتونستم با کامپيوترم به اينترنت وصل شم.
براي اينکه بد قول نشم روز شنبه بدون اينکه به پيام معنوي اين اتفاق توجه کنم برداشتم روي ام پي تري پليري که داداش ناصر تازه برام از چين آورده بود نوشته ام رو کپي کردم و رفتم کافي نت.
اولين کامپيوتر اصلا پورت يو اس بي نداشت. دومي داشت . پشت کيس کامپيوتر بود. وقتي دلا شدم که ام پي تري پلير رو به عقب کامپيوتر وصل کنم از دستم افتاد با اينکه اصلا سرعت زيادي نداشت به لبه ميز خورد و من نتوانستم بگيرمش و دوباره بلند شد رو هوا، چند تا معلق خورد تا رسيد به زمين.
همون موقع من با خدا يه قرارداد شفاهي بستم. خدايا کاري کن اين ام پي تري پلير من خراب نشه من هم اون مطلب رو پابليش نميکنم.
حواستون باشه اگه يه روز خواستين همچين قراردادي با خدا امضا کنين حتما قبل از اينکه دستگاه رو به کار بياندازين اين قرارداد رو ببندين. اگه خراب شده باشه ديگه بستن اين قرارداد معني نداره. انگار بخواي روغن ريخته رو نذر امام زاده کنين.
من قراردادم رو بستم و ام پي تري پلير رو روشن کردم. لامپ صفحه اش روشن شد اما کار نکرد.
اينقدر لجم گرفت که تصميم گرفتم برم خونه اون نوشته رو روي ده تا فلاپي کپي کنم بيارم. حساب کردم که اگه نه تا از فلاپي ها سر راه خراب بشه باز يکي ميمونه که کارم رو باهاش انجام بدم.
وسط راه که داشتم قدم ميزدم به طرف خونه همچين که يه کم عصبانيتم کم شد پشيمون شدم. يواش يواش معني اين اتفاقها رو فهميدم. اول اون خرابي بي دليل اينترنت کامپيوترم بعد اين خرابي بي دليلتر ام پي تري پليرم. تقريبا ايمان پيدا کردم که خيلي خيلي طبيعه که يه راننده هيجده چرخ درست بيست دقيقه قبل به جاي اينکه تو اتوبان همت بره اشتباهي پيچيده و الان به طرف شهرک اکباتان در حرکته و باز هم خيلي خيلي طبيعه راننده که تمام حواسش به اينه که راه خروجي شهرک رو پيدا کنه حواسش پرت بشه و يه دختر بيست ساله ريزه اندام رو نبينه و همچين زيرش بگيره که ناچار بشن با کاردک از روي زمين جمعش کنن. حتي اگه تو اين مدتي که من تو اين شهرک زندگي ميکنم اصلا به هيچ وجه يادم نمياد تو اين شهرک هيجده چرخ ديده باشم.
حتي اگر هم من يه جوري از دست اين هيجده چرخ در ميرفتم خيلي خيلي ساده بود که يه اتفاق پيش بيني نشده براي بلاگر بيافته و براي هميشه از کار بيافته و ميليونها نفر استفاده کننده اين برنامه برن تو خماري.
اينطوري شد که من قيد پابليش اون نوشته رو زدم. حتي يه ضميمه قرارداد هم با خدا يکطرفه امضا کردم که ديگه هيچ شوخي اي با عيسي و موسي و ابراهيم و حزقيل و نوح و يعقوب و يوسف و ..... نکنم. چاکر همشون هم هستم.
ام پي تري پلير من هم شروع به کار کرد. اون ضربه فقط اطلاعات داخلش رو به کل پاک کرده بود. به اين ميگن رعايت دو جانبه يک قرارداد عادلانه. تو هفته گذشته هم به مرور برداشتم کل ويندوز رو دوباره نصب کردم و از دست اون برنامه موذي هم خلاص شدم.
الان که اين مطلب رو مينويسم ام پي تري پلير داره تو گوشم موزيک پخش ميکنه. و من مطمئنم هيچوقت يه راننده هيجده چرخ اشتباهي داخل اين شهرک نميپيچه که حواسش پرت شه يه دختر ريزه ميزه بيست ساله رو زير بگيره.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۳

من هر از گاهي يه مطلبي تو کامپيوترم مينويسم و بعد هم پابليشش نميکنم. مثلا درست روز قبل از زلزله بم از انقلاب رد ميشدم ديدم يه آقايي رفته بالاي يه ساختمان نيمه تموم خودکشي کنه و مردم جمع شده بودند و من هم رفتم تماشا و همون شب يه مطلب نوشتم اما بعد که همون شب چهل هزار نفر مردند ديدم خيلي بي معني که درباره قصد يه نفر به مردن مطلبي بذارم تو وبلاگم.
روز شنبه من اينجا يه مطلب ميذارم که چند ماه قبل نوشتم اما ميخوام درموردش يه توضيحي الان بدم. تقريبا بيشتر مطلبي که تو اين نوشته هست واقعيه. اون موقع من اين مطلب رو نوشتم يه اسم هم براش انتخاب کردم. خواستم بفرستم براي مسابقه داستان نويسي بهرام صادقي(‌واي خدا مرگم بده هنوز نرفتم به آقاي شکرالهي تسليت بگم)
بعد به دو دليل اين مطلب رو نفرستادم.
اول اينکه فکر ميکنم بايد داستان به کل تخيلي باشه. البته جزو شرايط شرکت در مسابقه اين نبود ها ولي من تا حالا داستان غير تخيلي نخوندم. اين داستان تخيلي نيست. بيشترش واقعيه. جالب اينجاست که من بعضي وقتها فکر ميکنم بشينم يه داستان تخيلي بنويسم. بعد همش داستان يه خانم به ذهنم مياد که عاشق يه آقاييميشه و اون آقاهه وسط دوستيشون ولش ميکنه ميره با يه خانم که هم خوشگتره و هم پولدارتر رفيق ميشه و بعد اون خانم اوليه ميخواد انتقام بگيره و ... . بقيه اش رو بهتون نميگم که اگه يه روز اين داستان رو نوشتم برين بخونيدش. به هر موضوعي که فکر ميکنم که ازش يه داستان تخيلي در بيارم ناخودآگاه ميرم سراغ اين داستان. حتي اگه بخوام در مورد يه دوچرخه هم داستان تخيلي بنويسم باز سر از اين داستان در ميارم. فکر ميکنم بايد يه بار بشينم اين داستان رو بنويسم ببينم دست از سرم برميداره؟
اما دليل دومي و اصلي که اين داستان رو نفرستادم اين بود که مسابقه بهرام صادقي يه شرط داشت که بايد حتما داستان رو با اسم اصلي ميفرستادم. من البته برام مهم نبود که با اسم اصلي خودم اين داستان رو بفرستم. ( اون موقع که کسي نميدونست صاحب اين داستان همون صاحب اين وبلاگ هم هست) فقط مشکل اين بود که اگه به فرض محال اين داستان از نظر تکنيکي هيچ مشکلي نداشت و مثلا قويتيرن داستان مجموعه بود باز هم هييت داوران جرات ميکردند اين داستان رو برنده اعلام کنند؟
خودتون که فردا مطلب رو بخونين ميفهمين منظورم چيه فقط بهتون بگم اسمش هست سه گناه حضرت نوح
اول اينکه يه مدته خبر بشقاب پرنده داره همه جا پخش ميشه و انجمن نجوم که لابد يه انجمن علميه و حرفش خيلی درسته يه مقاله جالب نوشته که لينکش رو از صبحانه گير آوردم و تا ته خوندم و خودم هم موندم که اصلا نويسنده اين مقاله يه نفر بوده؟ اگه يه نفر بوده چطور اول مقاله شواهد انکار ناپذير (‌مثل تعقيب اون جنگنده ايرانی و از کار افتادن سيستم راديو ايش يا ملاقات اون جوون ايرانی تو عباس آباد با سرنشينان اين بشقاب پرنده)‌مياره بعد آخر مقاله قاطعانه نتيجه ميگيره که اصلا حيات غير انسانی وجود نداره؟ یعنی میخواد یه جوری به گفته های دینی احترام بذاره که اینها مثلا جن بودن و دیگه با سفینه اینور اونور میرن؟
اينها البته چيزی نيست. من سال هفتاد و دو بشقاب پرنده ديدم. با يکی دو تا از دوستای نزديکم هم در موردش صحبت کردم. الان هم نميخوام اينجا اونچه رو که ديدم بگم. اينقدر اين بشقاب پرندهه غير طبيعی بود که هر بار که برای همون یکی دو تا دوستام تعریف میکردم خودم هم به این نتیجه رسیدم که اینها الان میگن این داره دروغ میگه. یعنی حتی تعريفش هم نميتونه واقعی باشه. اما جالب اينجاست که من با زهرا ( دختر خاله ام) ساعت يک و دو نيمه شب تو بالکن خونه اشون ( اونوقتها که هنوز ميشد تو بالکن خوابيد) اين بشقاب پرنده رو ديديم. ما مدت زيادی بود که همينطوری داشتيم با هم ور ور ميکرديم و ميخنديدم و تابستون هم بود و غصه مدرسه نداشتيم و بعد موقعی که ديگه حرفامون تموم شد اون رو ديديم. زهرا هم اون رو ديد فقط خواب آلودتر از من بود اصلا خيلی خواب آلود بود. حتی همين دو هفته پيش هم که اولين بار خبر بشقاب پرنده رو خونديم من وقتی ديدمش باهاش صحبت کردم ميگه من خواب آلود بودم فکر نميکنی اون فقط يه شهاب سنگ بود؟
بهش ميگم اگه بزرگی بشقاب پرنده ما رو در مورد فاصله اشتباه نيانداخته باشه اون شهاب يا بشقاب پرنده بايد صد متر اونورخونه اتون سقوط ميکرد چيز به اون گنده اگی وقتی سقوط کنه حداقل بايد هفت هشت تا خونه رو خراب کنه.
شونه مياندازه بالا.
بهش ميگم پس اون نورهای نارنجی و آبی که ازش میومدن چی بود. ميگم چرا درست بالای سر ما يه مدت ( حالا کم يا زياد) مکث کرد.
شونه بالا مياندازه.
حالا تازه اين کسيه که خودش با من دو تايی بشقاب پرنده رو ديديم؛ ديده خودش رو قبول نداره
ديگه مسئول نميدونم چی چی رصد ايران حق داره اينقدر مردم رو خنگ تصور کنه که سياره زهره رو که تقريبا ما هر شب ميبينمش به جای بشقاب پرنده جا بزنه. حالا هر چی هم شاهد عينی ماجرا بگه بابا اونی که ما ديدم صد برابر اين بزرگتر بود و نور سبز و آبی ازش ميومد بيرون.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۳

توي ورودي ما سالها قبل يه صندوق پستي چوبي درست کردند که نامه ها رو بياندازن توش. براي هر واحد يه جاي خيلي کوچولو درست کردن که عملا هيچ استفاده اي نداره. پستچي وقتي مياد زنگ واحد رو ميزنه و وقتي صاحب خونه تشريف نداشته باشه نامه رو ميده به نگهبان يا نامه رو با بخودش ميبره و فردا دوباره مياد.
به همين دليل بود که سالها اصلا کسي سراغ صندوق پستي خونه امون نرفت. من هم چون منتظر نامه دانشگاه هستم و الان نزديک دو ماهه که نامه دير کرده به فکرم رسيد شايد نامه رو انداخته باشن تو صندوق پستي. مدتي بود که ميخواستم بعد از سالها برم سراغ صندوق. يه روز کليد نبود يه روز حالش نبود يه روز يادم نبود. اما دم عيد ديگه دل به دريا زدم و رفتم پيش نگهبان و با هم يه جور درش رو باز کرديم.
توش پر از آگهي بود. آگهي حراج و شرکت در کنکور و فروش وسايل و اکازيون و از اين حرفها. رو هم شايد پنجاه شصت تا ميشد. همش رو ريختم دور. اولش يکي يک رو ميخوندم بعد ميانداختم دور بعد ديگه حوصله ام سر رفت و همينطور مشت مشت ريختم دور. تو تمام اون همه نامه يهو چشمم افتاد به يه پاکت نامه مربع. بقيه همشون از اين پاکتهاي مستطيل بود. بازش کردم. يه کاغذ توش بود. از اين کاغذهاي ساده که انگار از يه دفتر چهل برگي کنده بودن. يه شعر توش بود.

من ونوس کوچکي ساخته ام
همه از جنس بلور
ديده گانش همه نور
بازوانش الماس
گردنش خط کمان

خورشيدگاهان
هزار هزار ستايشگرانش
سرمستند از مسح انوارش
شبانگاهان
يگانه ستايشگرش
منم

من چندين و چند بار اين شعر را خوندم. شايد شما هم اولش که بخونين خوشتون نياد اما چند بار بخونينش خوشتون مياد. اين البته تمام شعر نيست من يه عبارتش رو حذف کردم.
نگاه کردم به امضا، نوشته بود رامين.
همين. نه تاريخي داشت، نه آدرسي، هيچ.
پشت پاکت قسمت فرستنده فقط نوشته بود از طرف رامين. در آدرس گيرنده آدرس ما رو نوشته بود. زيرش نوشته بود به ونوس کوچکم!
هيچ نشوني ديگه اي نداشت که بفهمم کي اين رو فرستاده.
نامه رو آوردم خونه هي خوندم و خوندمش.
بعد فکرم به هزار جا رفت. بيشتر از اين که دلم بخواد بدونم کي اين نامه رو فرستاده دوست دارم بدونم اين نامه رو براي کي فرستاده. از طرف خودم که مطمئن بودم کسي از اين نامه ها برام نميده. تو خونه فقط امکان داشت براي من و محبوبه از اين نامه ها بدن. راستش با اينکه با محبوبه من تا حالا رقابتي نداشتم و هنوز هم ندارم اما نميدونم چرا دلم ميخواست اين شعر مال من باشه. رامين که اصلا اشاره نکرده بود نامه رو براي کي نوشته. ناچار بودم خودم اين مسئله رو حل کنم.
حلش کردم. البته خيلي نياز به دقت و هوش نبود.
معلوم بود که اين شعر مال منه. اولا ونوس کوچک فقط شامل من ميشد. محبوبه قدش نزديک دو برابر منه. درسته که محبوبه از من خوشگلتره (تا قبل از اين موضوع اينو بدون شکسته نفسي ميگفتم اما الان با شکسته نفسي ميگم) اما هيچ جاي اين شعر که از خوشگلي حرفي نزده.
بعد که خيالم راحت شد شعر مال خودمه. اينقدر خوندمش که حفظش کردم.

هفته قبل يه آقايي دم در ورودي اومده بود. نگهبان جلوش رو گرفته بود. با هم بحث ميکردند. ميخواست بره طبقه نميدونم چندم و با يکي از دختراي همسايه کار داشت و آقاي نگهبان طبق معمول سيم جيمش ميکرد. بعد که اون آقا رفت نگهبان با اون لهجه ترکيش به من گفت:« دوره آخر زمون که ميگن همينه ديگه. يارو به من ميگه برو به خانم فلاني بگو بياد من اينجا منتظرشم. خودش جرات نميکنه منو ميفرسته جلو. ميان نامه براي دخترا مينويسن. ميذارن تو صندوق پستي. مزاحمشون تو مدرسه ميشن واله نميدونم آخر عاقبت اين مملکت چي ميخواد بشه.»
همچين رفت تو زبونم که ازش بپرسم شما به کسي براي نامه نگاري آدرس اشتباه هم ميدين؟ نپرسيدم. باهاش خداحافظي کردم.
بعد فکر کردم تو اين بلوک ما نزديک ششصد خانواده زندگي ميکنن که حداقل صد تا دختر هم سن من توش هست. همشون ميتونن ونوس کوچکي باشن. ممکنه يکي از اين پسرای خيابونی گير داده به يکي از اين دخترا و ازش آدرس خواسته و اون خانم هم براي اينکه از دستش خلاص شه يه آدرس الکي داده. پسره هم نامه رو به همون آدرس الکی که خونه ما باشه فرستاده.
يعنی در حقيقت اين شعر ميتونست مال هر کدوم از دختراي تو بلوک باشه.
حتي ممکن بود اون خانم تو بلوک ما زندگي نميکرد و مال بلوک بالايي يا بلوک پايينی بوده باشه.
اينطور اين شعر ميتونست مال هر کدوم از دختراي تو اکباتان باشه.
شايد هم اصلا اين خانم تو اين شهرک زندگي نميکرد مثلا مهمون بوده.
اينطور اين شعر ميتونست مال هر کدوم از دختراي تهران باشه.
اينطوري خيلي وحشتناک ميشه چون بالقوه يک ميليون دختر هستن که اين شعر ميتونه مال يکي از اونا باشه.
راستش نتيجه اين طرز فکر بود که باعث شد من اين شعر رو اينجا بنويسم. فکر ميکنم من مالک چيزي شدم که در حقيقت مال من نيست. ممکنه مال هر کدوم از يه ميليون دختر توي تهرون باشه. يا حتی شما که الان دارين اين نوشته رو ميخونين( اگه دختر هستين)
ممکن هم هست آدرس نامه درست نوشته شده و اين شعر فقط مال من باشه.
اين شعر رو اينجا نوشتم و يه عبارتش رو حذف کردم براي اينکه نسخه کامل شعر رو فقط خودم داشته باشم
بقيه اش مال همه.

شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۳

الان درست هفت ماهه که اين همسايه بغلي ما سگ آورده.
من از حيونات ميترسم فرق نميکنه چه حيووني باشه از کوچکترينش که مورچه باشه ميترسم تا گنده ترينش که فيل باشه.
اولين باري که فهميدم اين خانم سگ آورده اصلا يادم نميره. همچين عوعويي کرد که دو متر پريدم. انگار سگه درست همين بغل گوش من بود. اينقدر ترسيدم که اصلا نفهميدم از کجا صداش مياد. سر جام وايستادم و سگه اينقدر عوعو کرد که من متوجه شدم بين من و اون سگ يه در نازک؛‌در خيلي نازک چوبي فاصله است.
سگه داشت روي در پنجه ميکشيد که من در رفتم.
از بعد از اون تاريخ کينه اين سگ رو به دل گرفتم.
گفتم اين بلوک ياجاي منه يا جاي اون.
بعد هم اصلا اين کينه رو فراموش کردم. چند بار تو دست صاحبش ديدم که يه سگ کوچولوي پشمالوي سياه بود
از اين سگها که نميتونين سر و ته اش رو تشخيص بدين.
که همين موضوع خيلي چيز وحشتناکيه چون ممکنه با خيال راحت دستتون رو ببرين طرف دمش و سگه گازتون بگيره.
يا به اين تصور که سرش رو نوازش ميکنين دستتون بخوره به پشتش و سگه خوشش نياد و گازتون بگيره.
يه خورده هم به نظرم سگش خنگ بود شش ماهه همسايه اش هستيم و هنوز بوي من رو تشخيص نميده، هر بار از جلوي خونه اشون رد ميشم بايد عوعو اش رو هم ميشنيدم.
شايد هم تقصير نداره چون من هر بار يه نوع ادوکلن مصرف ميکنم.
اين خانم همسايه ما دانشجو ائه و از اين بچه پولدارهاست که باباش يه خونه براش خريده و تنها زندگي ميکنه.
بعد تو عيد بود که برامون مهمون اومد و شب وقتي ميخواست بره درست جلوي در خونه اونها يه موضوعي يادش اومد و وايستاد که بگه و سگه ساعت دوازده همچين عوعو کرد که ده طبقه پايينتر نگهبان هم شنيد. و مهمون ما بدون توجه به عوعو سگ حرفش رو زد و اون هم اينقدر عو عو کرد که صداي صاحبش بلند شد که داد زد:« خفه شو پدر سگ » اينقدر بلند داد زد که اينبار مهمون ما در رفت.
بعد هم همين پنچشنبه که ما يه عالم مهمون داشتيم من مژده رو برداشتم رفتم تو راهرو و اونجا با هم پچ پچ ميکرديم و از جلوي خونه سگه رد ميشديم و پچ پچ ميکرديم و از جلوي خونه سگه رد شديم و اون عو عو کرد وعو عو کرد و ..
ساعت يک نيمه شب.
اينبار ديگه صداي داد همسايه امون در نيومد؛ همچين يه صداي خفه اي اومد و سگه ديگه ساکت شد.
انگار هفت تيرش صدا خفه کن داشت.
دو روزه وجدانم درد ميکنه
همين الان هم که از بيرون اومدم خونه منتظر بودم صداي عو عو بشنوم
هيچ صدايي از خونه اشون نمياد.

دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۳

يه کتاب هستش به اسم راهنمای زندگی و کار در استراليا. خيلی کتاب قطوريه. سه هزار و پونصد تومن هم قيمتشه. بهتون توصيه ميکنم اگه برای مهاجرت به اين کشور دو دل هستين حتما اين کتاب رو بخونين.
به کل منصرفتون ميکنه
همين دو دقيقه پيش چشمم افتاد به يه وبلاگ که خيلی بی سرو صدا داره يه کتاب ترجمه ميکنه که اصلا بهتون توصيه نميکنم برين بخونيدش. لينکش رو هم نميدم. از اين سايتهای مزخرف سکسی که همه جا ريخته نيست ها خيلی هم وبلاگش درست و حسابيه.
بيشتر توضيح نميدم
نميدونم شما هم تا حالا چشمتون به اين وبلاگ افتاده
خيلی جالبه.

یکشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۳

من فکر ميکنم که دمکراسی تو ايران معنی نميده مگر اينکه روز دوازده فروردين ديگه تعطيل نباشه. يا لااقل به مناسبت روز جمهوری اسلامی تعطيل نباشه.
خودتون فکرش رو بکنين الان جمعيت ايران شصت و نه ميليون نفره. زمانی که رای گيری انجام شد يعنی سال ۱۳۸۵ جمعيت ايران بود سی و شش ميليون.
يعنی نزديک پنجاه درصد مردمی که الان هستن اصلا اون موقع زنده نبودن. بعد هم از سی و شش ميليون نفری که ميتونستن رای بدن اونطور که روزنامه شرق نوشته فقط هيجده ميليون نفر رای دادن يعنی در حقيقت هفتاد و پنج درصد جمعيت اصلا تو اين رای گيری شرکت نکردن. از اون هيجده ميليون نفری هم که رای دادن لابد نصفشون تا حالا مردن. چون هر طور که حساب کنين بيشتر مرگ و مير تو اين بيست و پنج سال بعد از انقلاب شامل اين افراد ميشده که سنشون خيلی بالاست.
حالا تو اون يه مقدار اندکی که ميمونه بايد تعداد افرادی رو که اون زمان رای دادن و حالا پشيمون شدن رو هم کم کنيم.
من که هر طور حساب ميکنم بيشتر از ده دوازده درصد باقی نميمونه.
به نظر شما ميشه تو يه مملکت دمکراسی باشه در حالی که نود در صد مردم ناچارند برای ده درصد بقيه جشن بگيرن؟

شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۳

سلام
ميدونم خيلی ديره اما سال نو همه اتون مبارک
فکر ميکنم خيلی بی مزه و لوسه که من بنويسم مودمم خراب شده بود و ده روز مسافرت شمال بودم و تو شهرمون حتی يه کافی نت هم نيست و حتی تو شهرهای بغلی هم نيست و نزديکترين شهری که کافی نت داره همون رشته که از شهر ما نزديک يکساعت رانندگی بايد بکنيد. و من با اينکه دلم خيلی پيش وبلاگم بود اما نتونستم هيچی بنويسم و روز دو شنبه هم که يهو بيخودی همينطوری برای خودش مودمم درست شد فقط فرصت کردم به چند تا نامه جواب بدم و باز هم اينترنت قطع شد.
يه مودم وقتی نسوخته باشه و دو چیپ باشه ازتون دو هزار تومن ميخرند اين که خراب بود رو انداختم دور.
با هشت تومن هم يه مودم ديگه خريدم اين هم دو چیپه.
ميتونستم يه مودم اکسترنال خيلی با حال بخرم اما دست نگه داشتم ميگن اون مودم پرسرعتها که اسمش فکر ميکنم ای دی اس اله داره مياد.
سال نو همه اتون مبارک

پنجشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۲

تو همسايگي ما يه خانواده اي هست به اسم آقاي نادعلي. من نميدونم اين اسمشه يا فاميلشه. شايد هم اسمش ناد فاميلش علي ائه. يه آقا و خانم مسن هستند که يکي از پسراش خارجه اون يکي هم تو الهيه ميشينه و اينها هر وقت ميرن مسافرت کليد در خونه اشون رو ميدن به ما.
مسافرت رفتن اينها خيلي زياد پيش مياد. اهل شمال هستن و بعضي وقتها براي دو ماه پشت سر هم ميرن شمال. فکر ميکنم عاشق اونجا هستن. يه ماه پيش هم دوباره کليدشون رو دادن به مامان و گفتند که احتمال زياد تا بعد از تعطيلات عيد بر نميگردن. و رفتن. مامان هر از گاهي ميره به گلاشون آب ميده. و نگاه ميکنه که يه وقت يخچالشون اتصالي نکنه خونه بسوزه.
اولين بار دو هفته قبل بود که صبح تنها تو خونه بودم. کلاس ها تعطيل بود و حوصله هيچ کاري نداشتم. روي يخچال چشمم خورد به کليد در خونه نادعلي. همينطوري يهو هوس کردم برم خونه اشون رو ببينم.
ساعت نزديک ده بود. در خونه اشون رو باز کردم و داخل شدم. تيپ خونه اشون عين خونه ما بود. من تا حالا داخل خونه اينها نرفته بودم فقط مامان رفته بود.
در رو بستم. رفتم داخل آشپزخونه. مدل کابيتنهاي چوبي خونه اشون با ما به کل فرق داشت. همه جا رو خيلي خيلي تميز کرده بود و بعد رفته بود. در يخچال رو باز کردم و سريع يه نگاهي بهش انداختم. تقريبا خالي بود. يه سيب بزرگ قرمز روي کشوي بالاي يخچال درست جلوي چشم بود. همين. در فريزر رو باز کردم. توش يه پاکت سيگار بود. برش داشتم. وينستون بود از اين پاکت سفيدها. توش هم سيگار داشت. گذاشتم سر جاش. درست همون جايي که برداشته بودم. نميدونم سيگار رو براي چه تو فريزرگذاشته بودند.
تو سالنشون رفتم. مبلمانشون خيلي کهنه بود وقتي ميشستين روش فنراي مبل ميرفت تو تن. انگار ابراش هم ريخته بودن. يه تلويزيون بيست و يک اينچ داشتن و يه ويديو. هيچ فيلمي دور و بر ويديو نبود.
روي ديوار يه تابلوي خيلي خيلي بزرگ از يه مهموني فکر ميکنم مربوط به کشور روسيه بود. از اين روستايي ها که لباس قزاق پوشيده بودند و داشتن با هم ميرقصيدن. بار سوم که تابلو رو نگاه کردم خسته شدم. تعجب کردم اينها چطور چند سال اين تابلو رو تحمل ميکنند.
رفتم بالا و عجيبترين چيزي رو که فکر ميکردم ديدم. تو اتاق فقط يه تخت بود. رفتم اتاق خواب بغلي اونجا هم يه تخت بيشتر نبود. فکر کردم شايد خانم نادعلي از صداي خرو پف شوهرش عاصي شده، بعد به اين نتيجه رسيدم که اين دليل منطقي براي جدا شدن يه زن و شوهر بعد از چهل سال زندگي مشترک نيست. باز فکر کردم شايد اصلا اينها از ديدن هم بيزارن و براي حفظ آبرو با هم زندگي ميکنن. اصلا دليل منطقي به نظرم نرسيد. دوست نداشتم فکراي ديگه اي در موردشون بکنم. حتي وجدان درد گرفتم که چرا داخل اتاق خوابشون شدم. خانم نادعلي درست تو همون اتاقي ميخوابند که مامان و بابا ميخوابن. شوهرش تو اون اتاقي ميخوابيد که من و محبوبه ميخوابيم.
رفتم تو سالن يه کم از پنجره اتاقشون بيرون رو نگاه کردم. همون منظره اي بود که از پنجره اتاق خودمون بود فقط يه کم متمايل به چپ تر.
برگشتم.
موقع برگشتن به تمام نشونه هايي فکر کردم که ممکن بود از خودم به جا گذاشته باشم. حتي يه دستمال برداشتم و دسته يخچال و هر جا رو که دست زده بودم رو پاک کردم. درست مثل يه آدمکش که بخواد اثر انگشتش رو پاک کنه. در خونه رو باز کردم و وقتي ديدم کسي تو راهرو نيست اومدم بيرون در رو قفل کردم و به سرعت برگشتم خونه.
بعد براي مدت سه چهار روز تمام تمرکزم رو از دست دادم. هميشه ميترسيدم نکنه يه آشغالي از دستم افتاده باشه. يا يه شيري رو باز گذاشته باشم يا اصلا از اين بوي عطري که ميزنم تو فضا اينقدر بمونه که وقتي اومدن متوجه بشن من رفتم خونه اشون. همش منتظر بودم مامانم بهم بگه دختر تو رفته بودي خونه آقاي نادعلي چيکار يا اصلا فکر ميکردم همين امشب آقاي نادعلي برميگرده و ميگه ديشب خواب ديدم خونه رو دزد زده دزدش هم اين دختر شماست و من از خجالت آب ميشم ميرم زمين.
شنبه درست همون ساعتي که رفته بودم خونه اشون بلند شدم کليد رو برداشتم و رفتم داخل خونه اشون.
تو اشپزخونه در کابينت رو باز کردم کنار رديف زير دستي ها يه سوسک ريز داشت ميرفت بالا. در رو فوري بستم. در يخچال رو باز کردم. سيب درشت هنوز همونجا بود. برش داشتم. اينقدر گنده بود که حتي نصفش هم تو مشتم جا نميشد. من زياد از سيب خوشم نمياد اما نميدونم چرا بد جوري هوس کردم گازش بزنم.
سيب رو به دهانم نزديک کردم. ليسيدمش. دوبار. دندونم به يه خراش کوچک که روي سيب بود برخورد و يه خراش حسابي روش انداخت. طعم تند سيب رفت تو دهنم.
سيب رو گذاشتم سر جاش. به شکلي که خراش کوچيکش پشت به يخچال باشه. در فريزر رو باز کردم. يه دونه سيگار برداشتم. پاکت رو بدون دقت انداختم اون تو.
دنبال کبريت گشتم. سيگار رو روشن کردم. طعم تند و تلخ دود سيگار رفت تو دهنم. وقتي کبريت رو فوت ميکردم دود ازش بيرون ميامد. خوشم اومد. کبريت خاموش رو انداختم روي اون يه تيکه فرشي که روي کف آشپزخونه انداخته بودند.
با لگد روش فشار دادم.
روي مبل نشستم. يه پک ديگه زدم. اشک تو چشام جمع شد. دود رفته بود توش. چشام رو بستم و گذاشتم درد زود گذرش بره.
بعد رفتم بالا. يه جور احساس سر گيجه خفيف ميکردم که خوشم ميومد اما ناچار بودم دستم رو به يه جايي بگيرم. سيگار هنوز دستم بود. تو راه پله ها پک نزدم اما جلوي در اتاق خواب يه پک ديگه زدم. و زود دودش رو فوت کردم.
رفتم روي تخت آقاي نادعلي. تختش خيلي سفت بود. شايد يه بيماري داشت که اينقدر تختش رو سفت ساخته بودند. نشستم و بعد که حس کردم سرم گيج ميره دراز کشيدم رو تخت. کنار تختش يه پاتختي کوچيک بود روش يه ساعت بود به شکل يه اسب که وسط بدنش ساعت بود و خيلي ساعت زشتي بود. عقربه ثانيه شمارش کار نميکرد اما بقيه عقربه هاش کار ميکردن. پيش خودم فکر کردم ماهها طول کشيده تا برگ توتون اين سيگار عمل بياد بعد تو کارخونه خشکش کردن بعد کاغذ مخصوص و فيلتر مخصوص براش درست کردن بعد بيست بيست تا بسته بندي کردن و از آمريکا و هر جاي ديگه فرستادن ايران که اينطوري حروم بشه؟
ديگه پک نزدم يه سوم سيگار مونده بود که از پنجره پرتش کردم بيرون و تا وقتي که حالم خوب خوب بشه روي تخت موندم.
به نظرم رسيد يه صدايي شنيدم. از جا پريدم. ساعت رو نگاه کردم يازده بود. نزديک يک ساعت بود که اينجا بودم. تخت رو مرتب نکردم برگشتم پايين کسي اونجا نبود شايد صدا از کريدور بود.
دوباره در يخچال رو باز کردم. نگاهي به سيب درشت انداختم و کليد در خونه رو برداشتم و اومدم بيرون و در رو قفل کردم.

دوشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۲

خيلی سعی کردم دو تا عکس بذارم اينجا نشد
خودتون تصور کنين.
دو تا شمع دارن ميسوزند
يه پروانه روی يکی از شمع هاست بالش هم آتيش گرفته
يه يارو هم...
باز يه عکس ديگه تصور کنين همون تصوير قبلی فقط اينبار خيلی بزرگتر که نشون ميده يه آقايی
پروانه رو با يه نخ نامريی گرفته و روی آتيش گرفته و بالش رو سوزونده.
زير لب هم ميخونه
که آن سوخته را جان شد و آواز نيامد....


دليل اصلی که عکس رو اينجا نذاشتم مشکل تکنيکی گذاشتن عکس تو وبلاگ نبود
دليلش اين بود که هنوز عکسش رو نگرفتم.

پنجشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۲

من تازه همين ديروز متوجه شدم که آقای جيمز باند در اصل قهرمان يه کتاب بوده از يه نويسنده به اسم يان يا مان.
انگار اين کتاب تو زمان خودش خيلی گل کرده و بعد برداشتن يه عالم فيلم از اين شخصيت ساختن و اين اواخر هم که فيلمهاش يکی از يکی گندتر و خالی بندتر.
همينطوری به نظرم رسيد که اگه اصل اين اثر کتاب بوده و نويسنده اش هم چند صد ساله مرده پس ما ميتونيم بقيه زندگی جيمز باند رو بنويسيم؟ نميشه؟ همونطور که اون يارو که اسمش يادم نيست برداشت ادامه برباد رفته رو نوشت و اوين يکی که اسم اون هم يادم نيست دنباله بينوايان ..
خب من اينجا آخرين جلد کتاب جيمز باند رو مينويسم فرصت کنم ترجمه اش ميکنم و ميذارمش تو سايت های معروف دنيا همه اينکارها رو هم برای اين ميکنم که اينها ديگه نتونن منطقا ادامه فيلمهای جيمز باند رو بسازن.

جلد آخر کتاب جيمز باند.
جيمز باند وقتی تو رختخوابش از خواب بيدار شد پنج نفر گردن کلفت رو ديد که با هفت تيرهای آماده بالای سرش ايستادن. قبل از اينکه فرصت کند آخ بگويد هر پنج هفت تير با هم شروع به شليک کردن. ظرف مدت کمتر از يک دقيقه چهل گلوله( هفت تيرهاش هشت تير بود) تو تنش نشست. بعد هم رهبر گروه به همه گفت که از اتاق خارج شوند و برای اينکه مطمين شود جيمز باند هرگز از جايش بلند نميشود يک نارنجک روی سينه اش گذاشت.
جيمز باند قيمه شد.



آخيش تموم شد حالا ببينم بازم اين شرکتهای معظم فيلمسازی ميان از اين آشغالها بسازن به خورد مردم بدن.

سه‌شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۲

من از اين وبلاگ خيلی خوشم مياد.
همينطوری
کوچکتر که بودم همين ده دوازده سال پيش تقريبا هر شب يه نصيحت بهم ميکردند که از بس تکرار بود حالم رو بهم ميزد. « حواست باشه جلوي همکلاسيات حرفي از اين فيلمي که امشب ديديم نزني» دليلش هم خيلي ساده بود ويديو حرام بود. و من مطمئنم بيشتر دختراي کلاس ويديو داشتن و فيلم نگاه ميکردند و فقط با دوستاي خيلي صميمي در موردش حرف ميزديم.
تو همون دوران متوجه يه چيز ديگه هم شدم. خيلي چيزها هست که همه جا ممنوعه و حرامه و همه جا هم استفاده ميشه. مثل نوار کاست نوار ويديو و حجاب و رقص در مجالس خصوصي و ....
الان هم حدود هفت هشت ده ساله که همين مشکل رو با ماهواره داريم. البته الان ديگه بهم نميگن با دوستات در مورد ماهواره حرف نزن بيشتر ازم ميخوان صبحها که خونه هستن اگه زنگ زدن در رو باز نکنم. چون ممکنه برادران نيروي انتظامي براي جمع کردن ماهواره اومده باشن.
حالا همه اين حرفها براي اينه که ما فقط داريم وسيله اي رو که خارجيها اختراع کردن استفاده ميکنيم.
همونوقتها که بچه بودم پيش خودم فکر ميکردم گمراه ترين مردم روي زمين ژاپنيها هستن فکر ميکردم اگر خدا حتي اجازه بده يزيد و شمر هم به بهشت برن امکان نداره اجازه بده حتي يه ژاپني بره بهشت. دليلش هم خيلي ساده بود اينها هيتر اختراع کرده بود ( منظورم از هيتر همين دو تا لوله آهنيه که ميزنين به برق و ميزارينش تو ليوان و آب جوش آماده ميکنه)
بيشتر نزديک ماه رمضونها که ميديدم داداش ناصر باز داره دنبال اون هيتر براق واتر پروفوش ميگرده که از آلمان نميدونم چند ده مارک خريده بود اعتقادم به ظاله بودن قوم ژاپن بيشتر ميشد. بعد که فکر ميکردم اينها ماهواره اختراع کردن؛ وسيله موسيقي گوش کردن اختراع کردن؛ ويديو اختراع کردن؛ دوربين عکاسي اختراع کردن؛ و دوربين فيلمبرداري و ميليونها وسيله ظاله اطمينانم بيشتر ميشد.
الان که تو خبرا خوندم آقاي حداد عادل ميخواد ايران رو ژاپن اسلامي کنه شاخ در آوردم.
آقاي حداد عادل انگار خيلي ذوق زده شده که که از نفر سي و دوم دور قبلي انتخابات با تعداد کمتر آرا يهو شده نفر اول تهران.
البته ايرادي براشون نيست من هم يادمه يه وقتهايي که خيلي ذوق زده ميشوم چرت و پرت ميگم فقط بعدش به سرعت ميام تو وبلاگ چرت و پرتام رو پاک ميکنم.
يکي نيست بهش بگه مرد حسابي؛ آدم تحصيل کرده؛ نماينده با هوش؛ اگه مخترع ماهواره يه ايراني بود چيکارش ميکردين؟ سنگسار
اينهمه کشور اسلامي هست يکي از يکي گل تر تو هم مثال زدي براي ما؟

شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۲

ديروز مامان يهو همينطوري بدون هيچ دليلي و پيش زمينه‌اي بهم گفت:« دخترم براي ما پدر و مادرها شما بچه ها هيچوقت بزرگ نميشين.»
نفهميدم چرا اين حرف رو به من زد. اولش ذهنم رفت هزار جا. فکر کردم اگه داداش ناصر و محبوبه هم اينجا بودن اين حرف رو ميزد؟ فکر کردم شايد با خبر شده من پنجشنبه رفتم بستني خريدم. اما امکان نداشت باخبر شده باشه. پوستش رو انداختم تو سطل آشغال بعد هم خودم بردم آشغالها رو شوت کردم. بعد فکر کردم شايد با خبر شده که من هوس کردم برم براي چهارشنبه سوري ترقه و فشفشه بخرم. اما اين فکر فقط تو ذهنم گذشته بود. هيچوقت جلوي کسي حرفش رو نزده بودم. بعد به ناخنم نگاه کردم که الان يه مدته بلندش کردم. بچه که بودم اصلا حق اين کار رو نداشتم. دندونهام رو هم که مسواک زده بودم. الان سالها است که اينکار رو ميکنم.
مامان بهم گفت:« دخترم دوست داري نقاشي کني؟»
نقاشي؟‌ فکر ميکنم محبوبه هنوز اون دفتر نقاشي رو که من بچه بودم و توش ميکشيدم نگهش داشته. کلا نقاشي محبوبه خيلي بهتر از منه. ميتونه تو ده ثانيه يه کاريکاتور ازتون بکشه که از قيافه اتون سير بشين. اما من و نقاشي؟ سالها بود که اصلا مداد رنگي به دست نگرفته بودم. مامان ميگه بچه که بودي تمام ديوارها رو با مداد و ماژيک رنگ ميکردي و بعد يه بار که دم عيد خونه رو حسابي رنگ زدند و نو نوار کردن قرار شد من ديگه اينکار رو نکنم. کلي هم منو تهديد کردن و وعده دادند که حق نداري به جز روي کاغذ جاي ديگه نقاشي کني. بعد گويا من اصلا يادم رفت که همچين قولي بهشون دادم و ديوار کنار آشپزخونه رو نقاشي کردم و از هر يک از افراد خانواده يک تنبيه دريافت کردم. داداش ناصر منو اون سال عيد سينما و شهر بازي نبرد. محبوبه نذاشت يه مدت با عروسک هام بازي کنم. بابام اخم کرد( که خنده اش برام يه دنيا ميارزه) و مامان هم مداد رنگي‌هام رو ازم گرفت. من البته هيچکدوم از اينها رو يادم نيست فقط صد بار اين موضوع رو بهم سرکوفت زدن. حتي الان هم فکر کردم مامان ميخواد درباره همين موضوع بگه. ولي خوب يادمه که وقتي با آبرنگ نقاشي ميکردم و دستم خورد به کاسه آب و ريخت روي فرش و يه تيکه از فرش رو سبز رنگ کرد مامان منو زد. بعد البته کلي بابت اين کتکي که زد ازمن عذر خواست. همين. بقيه سابقه درخشان من در نقاشي همون دفتريه که تو مدرسه کشيده بودم و چند بار به محبوبه التماس کردم که به من بده که پاره اش کنم و اون نميده و به عنوان مدرک جرم دستشه و يه طرحي از محبوبه که قبلا تو همين وبلاگ گذاشتم ( محبوبه همون طرح رو برداشت دستکاري اش کرد شد شکل خودم)
مامانم به ساعتش نگاه کرد و گفت دخترم اگه دوست داري .... سرش رو برد تو يه کاغذ آ چهار که از اول صحبتمون دستش بود و يه مدت بهش نگاه کرد و بالاخره گفت:« هر کاري دوست داري بکن!»
مامانم من زياد با من شوخي نميکنه وگرنه فکر ميکردم شوخيش گرفته.
بهم گفت:« راستي هنوز دوست داري از روي مبل بپري و پرواز کني؟»
جل الخالق من کي همچين عادتي داشتم؟ گفتم من از روي مبل بپرم؟
گفت آره همين مبل رو اونوقت که تازه خريده بوديم يادت نيست؟ ميرفتي رو فنرش بالا و پايين ميکردي و بعد که خوب اوج ميگرفتي ميپريدي روي فرش؟
اصلا يادم نميامد.
گفت:« همينطوري شد که زدي فنراي مبل رو شکستي و بابات برد دوباره براش فنر گذاشت اما ديگه هيچوقت مثل اولش نشد»
همه اين جمله رو با سرزنش گفت.
دوباره سر به کاغذ برد و گفت:« ولش کن شطرنج دوست داري بازي کني؟ ميخواي يه بازي جدي با هم بکنيم؟»
بازي جدي؟ تا اونجا که يادم مياد من هيچوقت نميتونستم اينها رو تو بازي جدي بگيرم. يعني اگه باهاش جدي بازي کنم هيچکدومشون نميتونن تو شطرنج بيشتر از هفت هشت حرکت ادامه بدن. تنها کسي که نتونسته ببرم داداش ناصر بود. هميشه حتي اگه شده يه حرکت مونده به مات شدنش يه بهونه ميگرفت و شطرنج رو ميزد به هم. آخرين باري که يادمه باهاش جدي بازي کردم تو شمال بوديم و من ديگه داشتم ميبردمش و قبلش هم کلي با هم کري خونه بوديم و بعد درست وقتي وزيرش رو گرفتم و ميخواستم با يه حرکت يا دو حرکت ديگه ماتش کنم يهو گفت من تشنه امه و رفت که آب بياره و با لگد زد و شطرنج رو زد به هم و يادمه اون روز کلي گريه کردم. اون موقع هفت هشت سالم بيشتر نبود. اما فکر کردم شايد حالا مامان هوس کرده با دخترش شطرنج بازي کنه دلش رو نشکنم. حتي حاضر بودم تا پاي باخت هم برم اما امکان نداره بذارم ببرتم. ممکنه يه کار کنم پات بشه که دلش نشکنه. اما نميفهمم اينها چطور متوجه شده بودند که من باهاشون جدي بازي نميکنم. من که هيچوقت به جز تو دلم به بعضي حرکاتشون نميخنديدم.
باز بهم گفت:؛ دوست داري عيد بريم شمال تو مزرعه بدويم؟ دوست داري شبها ستاره ها رو نگاه کني؟
براش توضيح دادم که با اون آرتروز پايي که داره اصلا صلاح نيست بدوه. اگه دوست داشت پياده روي کنه من باهاشم. براش توضيح دادم که الان سالهاست ديگه تو تهران شبها نميشه ستاره ها رو ديد. هوا خيلي کثيفه.
سرش رو بالا گرفت و تو چشام نگاه کرد و گفت:« دخترم بلدي به خودت احترام بذاري؟»
گفتم بله؟
گفت چطوري؟
اين ديگه از اون سئوالها بود. زياد براي اينکه جواب رو پيدا کنم فکر نکردم براش جواب رو رديف کردم.
تو خيابون به پسرها اعتنا نميکنم. دنبال سيگار و اين حرفها نميروم. سراغ کوه و پارتي و کافه شاپ و ماشين شخصي نميرم که يه وقت کارم با نيروي انتظامي بکشه که بعد به شخصيت آدم توهين کنن. هر فيلمي که رو دلم بخواد نگاه ميکنم نه اوني که تلويزيون بذاره. هر سايتي رو که دلم بخواد ميرم توش نه اونهايي که فيلتر شدن. به آ.. احترام نميذارم چون اونها به ما احترام نميذارن. تو انتخابات راي نميدم، چون دوست ندارم پس مونده دست شوراي نگهبان رو بخورم.
مامانم چشماش چهار تا شد. بهم گفت اين حرفها رو از کي ياد گرفتي دختر؟ نکنه يه وقت جلوي کسي تکرارش کني؟ اونوقتها که ما دانشگاه ميرفتين استادها از اين چيزها به کسي ياد نميدادن. ميدونستي اگه فقط يه نفر بره راي بده اين حرف تو توهين به اون فرده؟
اينو راست ميگفت. حتي ممکنه يکي از شماها که الان اين رو ميخونين جزو همين افراد باشين. هيچ چاره اي نيست جز اينکه از اينجور افراد عذر بخوام. اما حرفم رو عوض نميکنم.
مامانم گفت منو بگو که ميخواستم به شما قدرت عشق رو ياد بدم نه عشق به قدرت رو!
گفتم چي؟
گفت هيچي.
گفتم:« جون من مامان بگو چي گفتي؟ خيلي بامزه بود.»
باز گفت هيچي من که ننشستم اينجا باهات حرف بامزه بزنم.
هر چي اصرار کردمش همين جمله اي رو که اين بالا ميبينين تکرار نکرد که نکرد. آخرش هم هر دو با دلخوري رفتيم سراغ کارامون.
شب درست قبل از شام بود که من اين کاغذ رو گير آوردم.
نوشته اش رو ميذارم اينجا. اگه لينکش رو هم خواستين روي يه ورق آ چهار کنار ميز کامپيوترمه.


اگر فرصت دوباره داشتم

اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم؛ بجاي آنکه انگشت اشاره ام را به سمت او بگيرم؛ درکنارش انگشتانم را در رنگ قرمز فرو ميبردم و نقاشي ميکردم. اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم ؛ بجاي ايراد گرفتن به او؛ به فکر ايجاد ارتباط بيشتر با او بودم. بيشتر از آنکه به ساعتم نگاه کنم به او با مهر نگاه ميکردم. سعي ميکردم کمتر درباره اش بدانم اما بيشتر به او توجه ميکردم. بجاي اصول راه رفتن اصول پرواز کردن و دويدن را با او تمرين ميکردم. از جدي بازي کردن دست برميداشتم و بازي را جدي ميگرفتم. در مزارع بيشتر ميدويدم و به ستارگان بيشتر خيره ميشدم. کمتر به او سخت ميگرفتم و بيشتر تاييدش ميکردم اول احترام به خود را در او ميساختم و آنگاه خانه و کاشانه اش را و بيشتر از آنچه که عشق به قدرت را يادش بدهم؛‌ قدرت عشق را به او مي آموختم.

دوشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۲

تو اتوبوس ديروز يه شواليه ديدم. يه کم پير بود موهاش و ته ريشش سفيد شده بود. اگه به کسي برنخوره بايد بگم به همون خنگي شواليه هاي قديمي هم بود. همونهايي که تو فيلمها ميبينيم و با يه شمشير و سپر سوار الاغ به آسياب بادي حمله ميکنن.
تو اتوبوسي که ما بوديم خيلي شلوغ بود. اينقدر خيابونها شلوغ بود که فاصله هر ايستگاه رو نيم ساعته طي ميکرد و براي همين تو هر ايستگاهي که وارد ميشديم غلغله بود از مردم. اينطوري شد که يه آقايي که سنش حدود چهل سال بود با زنش وارد اتوبوس شد و اومد تو همون پادري قسمت خانمها موند. اصلا به قيافه‌اش نميخورد که بخواد اهل آزار و اذيت مردم باشه اما دو ايستگاه بعد که شواليه سوار شد اينو نفهميد. فکر ميکنم قبلش بهتون گفتم يه خورده شواليه‌اش خنگ بود.
به اون آقا گفت که از اون قسمت بيا اينور.
به نظر من مشکل اصلي اين بود که هيچ کدوم از ما خانمها از اين شواليه نخواستيم به کمکمون بياد. فکر ميکنم شواليه ها در قديم وقتي که ازشون درخواست کمک ميشد وارد عمل ميشدند. اما بهتون گفتم که شواليه‌اش يه کم خنگ بود. وقتي اون آقا يا اصلا حرفش رو نفهميد يا فهميد و خودش رو به نفهميدن زد شواليه رو مجبور کرد که حرفش رو تکرار کنه.
تکرار يه حرف براي يه شواليه خيلي سخته. مخصوصا اگه مملکت هم دستشون باشه و به دلايلي ناچار شدن بعد از بيست و پنج سال سوار اتوبوس بشن و با مردم عامي هم مسير بشن.
براي همين اينبار شواليه توپيد به اون آقايي که زن داشت و با زنش تو قسمت خانمهاي اتوبوس بود و براي اينکه با کسي تماس نداشته باشه همين روي پله پاييني پاييني اتوبوس ايستاده بود.
اون آقا اصلا متوجه نشد با يه شواليه طرفه. حتي متوجه نشد که اين بنده خدا يه خورده خنگه. براي همين جوابش رو داد. بهش گفت بتو چه؟ مگه اونور جا هست که من بيام.
بعد شواليه گفت که من ميخوام امر به معروف کنم مرتيکه احمق چرا نميفهمي چرا نميذاري من ثواب ببرم خفه شو بيا اينور.
اون آقا هم جواب داد خودت خفه شو . اينقدر پستي که همه مردم رو مثل خودت ميبيني مرتيکه حيز.
اينطوري شد که درست همون ايستگاهي که اون آقا ميخواست با خانمش پياده شه و اصلا تو اين مدت هيچ اتفاقي نيافتاده بود که اسلام و مسلمين در خطر بيافتن اون شواليه به اون آقا حمله ور شد.
هيکل اون آقا حداقل دو برابر شواليه بود. قدش هم دو برابر يا يه برابر و نصفي. اما نفهميدم از هيمنه شواليه بود که ترسيد يا از حکم حکومتي که ممکن بود از تو جيبش به شکل هفت تير خارج بشه. عقب نشست. مردم دخالت کردن و شواليه رو به اتوبوس برگردونن.
اون اقا با همسرش که وسط دعوا کلي هم داد زد و لقب حيوون نثار شواليه کرد به طرف خونه‌اشون رفتند. با اعصاب داغون احتمالا.
شواليه ما اما عين خيالش نبود. اعصابش از اين چيزها به هم نميريخت چون به اين جور دعواها عادت داشت. بعد وقتي يکي از خانمهاي مسن تو اتوبوس به اون آقا گفت که مرتيکه اون که با زنش تو پاييني ترين قسمت پله اتوبوس ايستاده بود و به کسي کاري نداشت. شواليه رو ناچار کرد که با اون مقابله کنه.
بيشتر از همه ما خانمها حيران شديم که چطور وقتي يه شواليه اينطور براي نجاتمون وارد عمل شد يه خانم مسن باهاش در افتاد؟ تو اين دوره زمونه نميشد خوبي کرد؟
شواليه به اون خانم گفت که اينجا مملکت اسلاميه شما اگه دوست دارين برين بغل مردا ميتونين از اين کشور خارج شين.
اون خانم گفت که شما يه سري تو سري خور هستين که مملکت رو دست گرفتين و دوست دارين همه مثل خودتون تو سري خور بشن. يه خانم به نفع شواليه از بين ماها وارد عمل شد. چادري بود و نسبتا جوون بود و اصلا امکان داشت شواليه به قصد نجات ايشان حمله رو شروع کرده بودند.
دعوا بين خانم مسن و اون خانم چادری ادامه پيدا کرد. شواليه هم گاه گاه دخالت ميکرد و راستش دوست ندارم اينو بگم اما اصلا شواليه مودبي نبود. شما اين را هم به حساب خنگيتش بذارين.
اتوبوس تو شهرک رفته رفته خلوت تر شد و ديگه وقتي اون خانم مسن فاز سه پياده شد مخالفي تو اتوبوس نموند. بقيه يا افراد ساکتي بودند که اصلا تو دعوا دخالت نکرده بودند يا مثل اون خانم موافق شواليه بودند و ديدم که موقع پياده شدن با هم رفتند که کلي درد و دل کنند و از شجاعت شواليه تعريف کند.
ولي درست ايستگاه يکي مونده به آخر يه جوون لاغر اندام که در تمام طول دعوا سرش تو کتابش بود و هر از گاهي برميگشت و به دعوا نگاه ميکرد و دوباره سرش ميرفت رو کتاب برگشت روي پله آخر دم دمهاي حرکت اتوبوس به اون آقا گفت
آقا دمت گرم عجب امر به معروفي کردي ريدي به .......
من هم کلمه آخر اون آقا رو درست نشنيدم چي گفت. اما حتي اگه شنيده بودم جرات نميکردم اينجا بنويسم.
سلام
يه هفته است دارم فکر ميکنم چه بهونه ای برای اين همه تنبلی بيارم يهو چشمم خورد به اين نوشته
Silence propagates itself, and the longer talk has been suspended, the more difficult it is to find anything to say."
- Samuel Johnson

یکشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۲

همون اولش که آقای افسر راهنمايی گفت خانمها و آقايون با هم پونزده متر فاصله داشته باشن فکر رفت روی متراژ.
تنها مورد پونزده متری که ميشناختم ممنوعيت پارک تا فاصله پانزده متر از شير آتش نشانی بود. بقيه اش فاصله های پنج متری و سه متری و يک متری است که بايد رعايت بشه.
تهمينه که فقط دو دقيقه از آشنايی ما با هم ميگذره به قدری اضطراب داشت که دلم براش سوخت. وقتی گفتن که اگه دلتون خواست ميتونين برين خونه و نزديک ظهر بيايين و من قصد کردم که برم همچين دستم رو گرفت و التماس کرد که بمونم که قيد رفتن رو زدم. دو گروه بيست و چهار نفره آقا و خانم شديم و با هم به فاصله پونزده متری ايستاديم. و بعد يواش يواش به هم نزديکتر شديم.
امتحان آيين نامه رو خيلی راحت داديم اما شاخ در آوردم وقتی ديدم يه آقايی برای بار نهم اومده بود امتحان بده و رد شد و اينبار سيزده تا غلط داشت. ممتحن بهش گفت آقا شما اوندفعه نه تا غلط داشتين اين نشون ميده که اصلا نميخونين ديگه ازتون امتحان نميگيرم و اون اقا که حداقل همسن بابام بود يه کم التماس کرد که بتونه هفته ديگه باز بياد امتحان.
با تهمينه هم تو همين جلسه امتحان آشنا شدم همچين پاهاش رو ميلرزوند که تمام سالن پر شده بود از صدای صندلی ايشون که تق تق صدا ميداد. تا حالا کسی رو اينقدر عصبی نديده بودم.
سهيلا اومد يه ورقه آورد روش دو تا دعا بود. بالای يکيش نوشته بود اگر هزار بار بخوانيم در جا خدا حاجت ميده. بالای دومی نوشته بود بايد سه شب هر شب هزار بار بخونيم تا خدا حاجت بده. گفت حالا که ما کاری نداريم بياين اينو بخونيم. همون دعا فوريه رو ميگفت. دو جمله بود من يه بار سريع خوندم بعد وقتی برای بار دوم خواستم بخونم تايم گرفتم شد حدود بيست ثانيه. بيست رو ضربدر هزار کردم و تقسيم بر ۶۰ پيش خودم حدودش شد ۳۳۳ دقيقه گردش کردم شد ۳۶۰ دقيقه تقسيم بر ۶۰ کردم شد شش ساعت. يعنی اگر من تمام اين هزار بار دعا رو ميخوندم که از خدا ميخواستم قبولم کنه فقط به شش ساعت وقت احتياج داشتم. مربی ام گفته بود اگه ميتونستي دو جلسه ديگه ميومدی بی بروبرگرد قبول بودی. دو جلسه ميشد چهار ساعت پولش ميشد دوازده هزار تومن. اين مدل عربی اش بهتر بود لااقل مجانی تموم ميشد. فکر کردم کاش اصلا هشتاد هزار تومن پول کلاس نميدادم. کاش زودتر با اين خانم آشنا ميشدم هر دو تا دعا رو ميخوندم هم اونی که سه شب پشت سر هم بايد هزار بار بخونی هم اونی که يه نوبته هزار بار بخونی. بعد هم ميرفتم شهرک آزمايش. حيف اينهمه پول و وقت که با آقای افتخاری حروم کردم. حيف اونهمه وقت محبوبه که بنده خدا ناچار شده بود همراهيم کنه يه خانم چادری هم بين ما بود. تنها خانم چادری که اومده بود امتحان بده. سهيلا دعا رو به اون هم نشون داد. يه نگاهی بهش کرد و دهنش رو همچين جمع کرد که انگار بخواد بگه ما اهل اين خرافات نيستيم. مشکوک شدم که شايد زير لبی حفظش کرده ميخونه. اما هر بار که بهش نگاه کردم دهنش تکون نميخورد. لامذهب بود به گمانم.
تهمينه هر چی به زمان امتحان نزديکتر ميشديم بيشتر ميلرزيد. بنده خدا من موندم چطور ميخواد با اين بدن لرزون کلاچ رو ول کنه.
سهيلا با صلوات شمار شماره ميانداخت. هر بار هم که دعا رو ميخوند از همه ما میپرسيد خوندين شماره بياندازم. براش توضيح دادم امروز پنجشنبه است اينطوری تا روز شنبه دعا خوندش طول میکشه میتونه بره شنبه برای امتحان بده. گفت تو نميخونی گفتم من خودم حسابشو دارم منتظر من نشو. نشد بعد ديدم که تند و تند شماره انداخت خيلی سريعتر از بيست ثانيه. اصلا رفته رفته سرعتش رو زياد ميکرد. اولش پانزده ثانيه بعد ده ثانيه بعد پنج بعد چهار بعد ... به جايی رسيد که ديدم من باختم. اگه باهاش همراهی ميکردم ميتونستم ظرف ده دقيقه دو هزار بار دعا رو بخونم.
چشام رو بستم به خدا گفتم خدايا چه فرقی ميکنه هزار بار يا يک بار؟ من يکبار خوندم از ته دل معنيش رو هم حفظ کردم. همچين خوندم که به صد هزار بار خوندن اين خانم ميارزه. حتی ته دلم گفتم خدايا اگه قراره بين من و اين خانم يکی رو انتخاب کنی منو انتخاب کن که يه بار دقيق و درست خوندم و همه رو حفظ کردم نه اين خانم.
سهیلا رو به چشم رقيب ميديدم. دوباره به خدا گفتم همین دو باری رو که خوندم فعلا حسابش رو داشته باشه به عنوان پیش قسط اگه قبول شدم بقیه رو حتما میخونم.
يواش يواش داشت از سهيلا بدم ميومد. به خدا گفتم خدايا خودت نيگاه کن چقدر اين خانم جينگل وينگله؟ فکر ميکنی اصلا به دعا اعتقاد داره؟ به خدا کارش پيشت گيره. بعد یه کم از خلوص ايمان خودم براش تعريف کردم. فکر میکنم قبول کرد. تهمينه با همه لرزيدنش دعا رو هم ميخوند. آرومتر و شمرده تر. بهم با حيرت گفت تو نميخونی ؟
نه با خدا صحبت کردم. پيش قسط قبول ميکنه.
تهمينه دعا رو ول کرد و دويست بار وسط انگشتش رو گاز گرفت و گفت استغفراله استغفراله.
باز دوباره فکرم رفت پيش خدا. اون يکی نذرم رو که به امام رضا کرده بودم ندادم. دليلش رو اينجا نميگم اما يه خورده به تنبلی خودم هم ربط داشت. اينطوری اعتبارم خراب خراب بود. اگه خدا با امام رضا مشورت ميکرد که ديگه هيچی. رد شدن رو شاخش بود.
ساعت یازده و نيم سهيلا اعلام کرد که هزار بار خوندن دعا رو تموم کرده و اگه فرصت بشه هزار بار دوم رو ميخونه. اينطوری گند زد به همه محاسبات رياضی من. ساعت دوازده لرزيدن تهمينه کم تر شد. خانم چادری از ماشين پياده شد. صورتش خندان بود. خيلی دوست داشتم ازش میپرسيدم اون از چه دعايی استفاده کرده.
با اينکه ما و آقايون پوزنده متر فاصله داشتيم اما موقع سوار کردن دو تا آقا دو تا خانم سوار ميکردن. نوبت ما که رسيد من و تهمينه و سهيلا با هم رفتيم عقب ماشين نشستيم. يه آقا رفت جلو. آقای افسر راهنمايی گفت راه بيافت.
راه افتاد يه کم ماشين لرزيد. توی دور دو فرمون گند زد و موقع پارک دوبل هم نزديک بود بماله. افسر ترمز را گرفت و گفت پياده شه. براش سه جلسه تمرين نوشت.
دوباره با خدا صحبت کردم. گفتم همه حرفهام جديه. جدي جدی. اصلا شروع کردم به خوندن دعا. افسر به سهيلا گفت سوار شه.
سوار شد. دهنش هنوز ميجنبيد. موقع راه افتادن يادش رفت ترمز دستی رو بخوابونه. افسر بهش يادآوری کرد و يه اشتباه براش نوشت. دور دو فرمون رو عالی زد. تو دور يه فرمون گند زد. در حالی که دور يه فرمون خيلی راحت تره. اصلا موقع برگردوند فرمون رفت تو اون يکی لاين. افسر زياد سخت نگرفت. يه پارک دوبل و قبول.
سرعت خوندن دعا رو تندتر کردم. به خودم فحش دادم که چرا سه ساعت وقتم رو تلف کردم و با سهيلا همراهی نکردم. دوباره به خدا قول دادم که بد قولی نکنم فقط قبول بشم. اون که اینطور خانم جينگل وينگل رو قبول ميکنه اون خانم چادری رو هم قبول ميکنه مگه من چمه؟
افسر به تهمينه گفت بياد جلو. تهمينه ملتمسانه نگاهم کرد. من داشتم با سرعت دعا ميخوندم هنوز به سی هم نرسيده بودم. تهمينه رفت جلو دستش واضح ميلرزيد. افسر گفت که سردته؟ بخاری رو روشن کردم باز هم ميلرزيد. بهش گفت شما برو عقب يه کم گرم شو بعد. به من گفت که بيام جلو.
دعا ها رو تندتر کردم. حواسم بود که از عقب ماشين بيام برای همين با اينکه تا نصف جلوی ماشين رفتم دوباره برگشتم از عقب ماشين رد شدم و در رو باز کردم. دهنم درست مثل آدامس خورها تکون ميخورد. افسر بهم گفت ميدونی که موقع رانندگی نبايد چيزی بخوری؟
ميدونستم خودم تو وبلاگم در موردش نوشته بودم. دهنم رو آرومتر تکون دادم. ايينه رو مرتب کردم ترمز دستی رو خوابوندم و استارت زدم. ماشين پريد جلو. نفهميدم کی تهمينه تو دنده گذاشته بود. افسر گفت خلاص نميکنی؟
دعا رو ول کردم. هميشه حواسم بود که بايد خلاصی دنده رو چک کنم دعا داشت حواسم رو پرت ميکرد. دوباره به خدا قول دادم که حتما بقيه اش رو بعد از قبولی بخونم. اصلا دوباره قول دادم که هزار تا رو از اول بخونم که حساب و کتابها قاطی نشه. بعد راه افتادم.
بدون اينکه افسر بگه رفتم دنده دو گفت بره سه گفتم تو شهرک ممنوعه. ديگه گير نداد گفت پارک کن پارک دوبل. عالی پارک کردم. گفت دنده عقب برو. دنده عقبم حرفم نداشت. دور دو فرمون بزن. زدم وسط کار وقتی از خيابون شيب دار دنده عقب ميرفتم خاموش کردم. افسر گفت روشن کن و ادامه بده. ادامه دادم. دور زدن که تموم شد پياده ام کرد.
قبول
تهمينه نشست. هنوز ميلرزيد حتی بيشتر. ماشين عين جهنم شده بود از گرما. راه افتاد اما برای دنده دو رفتن اينقدر طولش داد که خاموش شد. شايد هم رفت دنده چهار نميدونم. ماشين وايستاد. مربی گفت دوباره روشن کن. روشن کرد باز خاموش کرد. گفت روشن کن روشن کرد برای بار سوم خاموش کرد.
رد شد.
آقای افسر راهنمایی گفت سه اشتباه کوچيک ميتونی انجام بدی شما سه اشتباه بزرگ انجام دادی
براش پنج جلسه تمرين نوشت.
برگشتنی تهمينه تمام اعتمادش رو به دعا از دست داده بود من به دست آورده بودم.
الان به محض اينکه انتشار اين مطلب تموم بشه دعا رو ميخونم. يه جمله اش رو يادم رفته. يعنی يادم نيست قلتکم بود يا قتلکم. يا شايد اصلا اين لغت نبود. آدرس سهيلا رو ندارم. اما قولم رو به خدا نميشکنم. حتی اگر شده هزار بار با قتلکم بخونم هزار بار هم با قلتکم

پنجشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۲

وبلاگ بنفشه خانم ( ويولت يا مژده) رو هر وقت که ميخونم کلی روحيه ميگيرم. از اينکه يه خانم ام اس داشته باشه و نخواد به اين راحتی تسليم اين بيماری بشه لذت ميبرم. از اينکه ميبينم اينطور با روحيه مينويسه و توی نوشته هاش يه عالم شوخی هم ميکنه سر حال ميام.
اگر دم دستم بود تمام آفرينهای عالم رو بهش ميدادم.
اگه قصد کردين سری به وبلاگش بزنين تو رو خدا برندارين از اين پيامهايی که به من هم ميدين براش بنويسين که تو دروغ ميگی و اصلا ام اس نداری و از اين حرفها.
خيلی زور داره آدم با همچين بيماری سختی دست و پنجه نرم کنه و از اين حرفها هم بشنوه.

پنجشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۲

اين نوشته رو از وبلاگ عزيز دوردونه پيدا کردم
خيلی خنديدم

مامان و باباي عزيزم سلام

الان نزديکه چهار ماهه که من شمارو براي ادامه تحصيل در کالج، ترک کردم. ميدوونم که در ننوشتن نامه بي مبالاتي کردم و بايد زودتر براتوون نامه مينوشتم. بهر صورت از اين بيفکري متاسفم. بهر صورت الان ميخوام شمارو از همه چي مطلع کنم. فقط قبل از خووندن نامه لطفا بنشينيد.
بنشينيد چون هيچ يک از مطالبي رو که نوشتم بدون نشستن نميتونيد بخوونيد باشه!!!

خوب!! راستش الان همه چي خيلي خوبه اما ميدونين چند وقت پيش استخوون جمجمه ام شکسته بوود آخه از پنجره خوابگاه پريدم بيرون...... چون همون اوايل رسيدنم، اتاقم آتيش گرفته بود. بهر صورت اونموقع يه کم ضربه مغزي شده بودم اما الان خيلي خوب شدم فقط روزي يه بار سردرد ميگيرم.

خوشبختانه ماجراي آتيش گرفتن خوابگاه و پريدن من از پنجره، مواجه شد با حضور يه شاهدي که تو صحنه بود و در واقع اوون بود که آمبولانس رو خبر کرد و دانشکده رو در جريان گذاشت. تازه اوون دائما در بيمارستان ميوومد به ملاقاتم و به دليل اينکه من اتاقم تو آتيش سوخته بود اوون خيلي صادقانه حاضر شد اتاقشو با من مشترک بشه.

در واقع اتاقه خيلي کوچيکه اما خوب نميدوونيد چقدر جذابه. هم اتاقيم يه پسر خيلي خوبه و راستشو بخواين من تو اين مدت عاشقش شدم و تصميم گرفتيم با هم ازدواج کنيم. البته هنوز تاريخ دقيقش رو نميدونم ولي احتمالا قبل از اينکه آثار حاملگي معلوم بشه اينکارو ميکنيم.

آره مامان و باباي خوبم من حامله ام. من ميدونم که چقدر شما منتظر بوديد تا يه روزي مادربزرگ و پدربزرگ بشين و ميدونم که شما بچه من رو با کمال ميل ميپذيرين و محبتتون رو بهش هديه ميکنيد درست مثل وقتايي که من کوچيک بودم.

راستشو بخواين دليل تاخير ما تو ازدواج اينه که دوست پسر من يه بيماري مقاربتي خفيف داره و من از اوون گرفتم و ما نميتونيم آزمايش خون قبل ازدواج رو پاس کنيم البته اين مريضي هر چه زودتر برطرف ميشه چون هر روز پني سيلين ميزنيم.

راستشو بخواين ميدونم که شما دوست پسرم رو هم مهربانانه ميپذيرين. اوون خيلي مهربونه البته تحصيلکرده نيست اما جاه طلب و بلند پروازه. بايد بگم که اوون کلاس خونوادگيش و دينش با ما يکي نيست. در ضمن ميدونم که تحمل و مداراي شما بگونه اي هست که با اين حقيقت مواجه بشين که رنگ پوست اوون يه کمي تيره تر از پوست ماست. ميدونم که شما اونو دوست خواهيد داشت همونطور که من دارم. خونواده خوبي داره مثل اينکه پدرش تو يکي از روستاهاي آفريقا شکارچي ببره.

خوب ديگه شمارو در جريان تمام اتفاقات گذاشتم فقط ميخواستم بگم اصلا از آتيش توي خوابگاه خبري نبود منم ضربه مغزي نشده بودم و سرم هم نشکسته بود. من توي بيمارستان نبودم و در ضمن حامله هم نيستم. من با کسي نامزد نکردم و سيفليس هم ندارم. هيچ نوع مردي هم با هيچ نوع رنگي توي زندگيم نيست.
آها فقط تاريخ رو 10 گرفتم و علوم رو هم افتادم و ميخواستم در مورد اين نمره ها يه پيش زمينه بهتون بدم.

ميبوسمتون
دختر دوست داشتني شما



یکشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۲

نمره آيتلس ام رو گرفتم. هفت شدم.
جالب اينجاست که دانشگاههای نيوزلند نمره هفت و نيم به بالا رو قبول ميکنه
دانشگاه های استراليا شش رو هم قبول دارند.
اينروزها اگه کم مينويسم بخاطر همين کارهای ترجمه مدارک و گرفتن مدرک از مدرسه و همزمان درس و .....
ایشاله به زودی از خجالتتون در میام

چهارشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۲

بيخود جو نگيردمون. هيچ خبری نيست جامعه مدرسين قم گفت که مياييم متحصنين رو ميريزيم بيرون. وزرای دولت گفتن که استعفا ميديم. خاتمی گفت که من ترک پست ميکنم. نماينده های رد صلاحيت شده گفتن يا مجلس يا هيچی. بعضی وبلاگها معتقدند که مردم الان بايد به حمايت نماينده ها برن. مردم عين خيالشون نيست. چهل روز تا انتخابات مونده. به اين ميگن داغ کردن تنور انتخابات.
من فکر ميکنم که دولت بالاخره در کارش موفق ميشه. يعنی الان از اين بحثهای بامزه و داغ هی بالا ميگيره و يکی ميگه فردا استعفا ميدم اون يکی ميگه روزه ميگيرم سومی ميگه خودسوزی ميکنم بعد يهو يه عاقل مردی مياد ميگه که من واسطه ميشم و خيلی از رد صلاحيت شده ها رو صالح تشخيص ميدن و مردم که بيرون گود وايستادن حتی اونها که قول داده بودند ديگه تو هيچ انتخاباتی شرکت نکنن احساساتی ميشن و ميگن حالا که نماینده ها تونستن پوز راستيها رو بزنن و به کرنش وادارشون کنن ما هم ميريم رای ميديم که پوزش بيشتر زده بشه و انتخابات با درصد شرکت کننده های زيادی برگزار ميشه و هدف اصلی که به همه نشون بدن مردم بيشتر از هشتاد درصد عاشق رژيمشون هستند ثابت ميشه.
بيخود جو نگيردتون. ملت لااقل تو تهران ديگه به اين راحتی گول نميخورن.
در ضمن اگه شورای نگهبان راست ميگه مرد و مردونه پای حرفش وايسته و يه قدم عقب نشينه.

چهارشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۲

ميگفت:
وقتی بيدار شدم صبح شده بود گرچه جايی که من بودم تاريک بود اما ميشد از نور خورشيد که از بين آوار رد ميشد فهميد که صبح شده. انگار دوخته بودنم به زمين. يه تير آهن افتاده بود روی من يه سرش چند سانتيمتر اونطرف تر از من بود يه سر ديگه اش روی ميز افتاده بود. اصلا نميتونستم اتاقم رو تشخيص بدم. همه جا رو خاک گرفته بود. من خيلی به تميزی خونه حساسم. چشمام افتاد به لحافم که پر شده بود از خاک. دست راستم آزاد بود بلند کردم و خاک رو از روی لحاف تکوندم. نرفت بيشتر هلش دادم محکمتر هلش دادم بعد ديدم که اصلا تکون نميخوره. يه تيکه بزرگ بود. اندازه قد دو نفر آدم يک تيکه از آجر و سيمان و گچ مربوط به سقف که افتاده بود روی من درست روی پاهام در حقيقت اون بود که منو به زمين ميخکوب کرده بود. تختی که روش خوابيده بودم به خاطر وزن آوار شکسته بود. خود آوار هم دو تيکه شده بود. اما با اينوجود اينقدر سنگين بود که نميتونستم تکونش بدم.
صدا زدم مينا مينا. جواب نيومد. داد زدم "مهرداد." مهرداد کجا بود؟
شب ميومد درست وسط ما ميخوابيد. الان چند شب بود که اين عادت رو پيدا کرده بود. درست زير همين لحافی که الان به نظر من خاکی ميامد و روم رو پوشونده بود. با اينکه نور خورشيد ميومد اما نميتونستم بغلم رو درست ببينم. باز صدا کردم مينا. مهرداد .
برام سخت بود بلند حرف بزنم. قفسه سينه ام شکسته بود. دو تا از دنده هام شکسته بودند و من خبر نداشتم و همين دو تا دنده وقتی نفس ميکشيدم يا حرف ميزدم خيلی اذيتم ميکرد.
نميدونستم ساعت چنده. اصلا نميدونستم چی شده. همش فکر ميکردم بمب افتاده. زمان رو از دست داده بودم. اولش که از خواب بيدار شدم تقريبا مطمئن بودم که بمب افتاده بعد يواش يواش يادم اومد که الان خيلی وقتی که با عراق جنگ نداريم. بعد اصلا کل تاريخ معاصر يادم اومد گفتم که هر چی هست از زير اين عراق حرومزاده است شايد يکی از طرفداری صدام اشتباهی اومده شهر ما رو بمبارون کرده.
بعد ياد مدرسه افتادم. کلاسم داشت دير ميشد. امروز ساعت دوم امتحان هم قرار بود بگيرم. به فکرم رسيد که الان بچه ها کلی خوشحالی ميکنند که من نرفتم. به فکرم رسيد نکنه اصلا نفرين بچه ها گريبانگيرم شده. همه بچه ها معلماشون رو نفرين ميکنن. هر قدر هم که معلم خوبی باشه.
ولی من که خيلی دوستشون داشتم. من هم بچه داشتم.
دوباره داد زدم مهرداد. مهرداد.
سينه ام ميسوخت. يه کم که بلندتر داد ميزدم تير ميکشيد
از بيرون هيچ صدايی نميومد. ميترسيدم باز داد بزنم کمک بخوام و درد سينه ام که تازه يه کم آروم شده بود دوباره شروع بشه. خيلی شديد درد ميکرد. همونطور منتظر موندم. بالاخره اگر بمب هم بود يا موشک ممکنه دو سه تا خونه اونورتر رو خراب کنه بقيه که نمرده بودند. ميومدن کمکم.
نفهميدم چه مدت گذشت شايد هم اصلا خوابم برد که از يه صدايی بلند شدم. صدای مينا بود. داشت ناله ميکرد. صداش زدم. سينه ام تير کشيد. نميديمش. باز ناليد. بعد يهو گفت مهرداد کجاست؟ گفتم نميدونم تو کجايی. صداش از سمت راست اتاقم ميومد همونجايی که هميشه ميخوابيد. گفت اينجام. اون هم نميتونست حرف بزنه. بهم گفت مهرداد پيش توائه؟
نبود زير لحاف هم نبود. يعنی اميدوار بودم که نباشه. چون سمت راست و پايين پای من فقط يه توده عظيم سنگ و آجر بود که از بينشون صدای مينا ميومد. و نصفی از همون آوار الان روی من بود.
مهرداد کجا بود؟ شبها عادت داشت تو خواب غلت بزنه و ما اونوقت اونو زير پا يا حتی بالای سرمون پيدا ميکرديم. اگه غلت زده بود به طرف زير پا يعنی اينکه اون تيکه عظيم آواری که الان روی پاهام افتاده بود و منو به زمين دوخته بود روی اون هم بود.
از اين فکر حالم بد شد. به مينا گفتم نه اينجا نيست. تو ميتونی تکون بخوری.
گفت مهرداد صبح با من صحبت ميکرد. بعد از زلزله.
اولين بار بود که متوجه شدم زلزله اومده. قبل از اون حتی به فکرم هم نميرسيد که زلزله باشه.
گفتم کی زلزله اومد؟
صبح .. عق زد. بعد ناله کرد. بهش گفتم اگه نميتونه حرف نزنه. تمام سينه خودم ميسوخت.
ميترسيدم مهرداد رو صدا کنم. نميدونستم از کجا با مادرش حرف زده بود. مينا فقط ناله ميکرد.
از بيرون هيچ صدايی نميامد. خونه ما تو انتهای محله غربی شهر بود. يه محله خلوت که از مرکز شهر دور بود. هيچ صدايی از بيرون نميامد انگار تمام همسايه ها مرده بودند. انگار تمام شهر مرده بودند.
مينا ساکت شد. شايد هم بيهوش شد. صداش کردم. دوباره و سه بار و اينقدر صداش کردم که تمام سينه ام شد يه پارچه آتيش و اون جواب نداد.
بالای سرم روی لبه تختم شبها ليوان آب ميذاشتيم. تشنه ام بود. ليوان آب سرجاش بود. صحيح و سالم حتی يه گوشه اش هم خراش برنداشته بود. فقط يه مقدار خاک داخلش شده بود. قاطی آب و اون وقت که من نگاهش کردم خاکها ته نشين شده بودند. دستم رو اگه دراز ميکردم بهش ميرسيد. اما اينکار رو نکردم. زياد تشنه نبودم. گفتم شايد مينا بتونه در بياد از اون همه خاک. گفتم شايد بچه ام پيداش بشه تشنه اش باشه.
شب شد که باز صدای ناله اش اومد. گمونم تو اين مدت بيهوش شده بود. فکر ميکنم خودم هم بيهوش شدم. شايد هم خوابم برده بود. تمام بدنم درد ميکرد فقط ميتونستم يه بخشی از بدنم تکون بدم سمت راست بدنم و دستم و کتفم تا حدودی حرکت ميکرد اما حرکت همينها کافی بود که زياد بدنم خواب نره. نميدونستم مهرداد چه وضعی داره. مينا چه ميکنه.
مطمئن بودم مهرداد هر جا باشه خودش مياد طرفمون.اصلا جرات نميکرد بدون ما جايي بره. بدون اجازه ما حتی آب نميخورد. خيلی هم از تاريکی ميترسيد. اصلا برای همين ترس از تاريکی بود که مجبور بوديم شبها يه چراغ خواب قوی روشن کنيم بچه ام بدون ما جايي نميرفت. همش فکر ميکردم اگه بچه ام ازم کمکم بخواد چکار کنم. مگه شده بود تا حالا ازم کمک بخواد و براش کاری نکنم؟ الان چی بايد بهش ميگفتم؟ نکنه اون هم زير آوار گيرکرده بود. باز يه تلاش ديگه کردم بيام بيرون. فايده نداشت. فقط کمرم جوری تير کشيد که نزديک بود بيهوش بشم. مينا با ناله گفت:" مهرداد کجاست؟ کسی نيومد کمک. تو نتونستی در بيای؟"
هميشه همينطور بود پشت سر هم سئوال ميکرد بدون اينکه منتظر جواب بمونه.
گفتم مهرداد نيست تو کی باهاش حرف زدی؟
گفت:" اول صبح، بعد از زلزله ميگفت مامان من ميترسم. ميگفت مامان کجايي بابا کجاست."
باز ناله کرد. شايد هم گريه کرد.
دو بار ديگه داد زدم مهرداد مهرداد.
مينا رو اصلا نميديدم. شب شده بود. بچه از تاريکی ميترسيد. دعا ميکردم خانم سرابی پيداش کرده باشه. تو همسايه ها فقط با اون رفت و آمد داشتيم. مينا رو صدا کردم. صداش نيومد دوباره صدا کردم جواب نداد.
ميخواستم بهش بگم اينجا آب هست فقط بگو کجايي تا برات بيارم. به اون توده تاريکی که جلوی من بود نگاه کردم. ميدونستم که مينا هم از تاريکی ميترسه. لحاف روی من بود. مينا هم مثل مهرداد عادت داشت تو خواب از زير لحاف در بره ميگفت که خونه به قدر کافی گرم هست لحاف برای چی؟ حالا خيلی سرد بود. من نميتونستم لحاف رو بالا بکشم از زير بدنم سردی داخل ميشد. مينا چيکار ميکرد. با اين سرما چقدر ميتونست تحمل کنه؟ درست که خيلی عاشق سردی بود اما سرمای کوير بدن رو چوب ميکنه.
از جونور هم خيلی ميترسيد. از سوسک و مار که الان به نظرم ميرسيد داشتند زير کمرم حرکت ميکردند. شايد هم مور مور تنم بود از بيحرکتی.
به نظرم ميومد که از دور صدای مردم رو ميشنوم. صدای همهمه يا شايد صدای باد بود. تا صبح بيهوش شدم و به هوش اومدم. نور خورشيد که از بين آوار در اومد کاملا بيدار شدم. فکر ميکردم شايد مينا خوابه. بيدارش نکنم حتی وقتی دوباره نور خورشيد از بين آوارهای زد بيرون باز هم صبر کردم که خوب از خواب سير بشه. به نظرم دو ساعتی از صبح گذشت که صداش کردم جواب نداد. هر دقيقه يه بار صداش کردم همش هم با احتياط هم سينه ام درد ميکرد هم ميخواستم يهو از خواب نپره فکر کنه خواب بد ديده.
جواب نداد. ديگه هيچوقت جواب نداد.

**********
دستم رو گرفت. اصلا ملاحظه محرم و نامحرمی رو نميکرد. گفت خانم شما بم تا حالا نبودين. نميدونين چه قاچاقچيای بيرحمی داره. بچه رو ميدزدن برای کارشون. اصلا مهم نيست که بچه رو تيکه پاره کنن خانم اصلا رحم ندارن. منو که کشيدن بيرون بيهوش شدم اينجا بهوش اومدم. اصلا از هيچکی خبر ندارم. دکتر ميگه حداقل دو ماه بايد کمرت تو گچ باشه خانم بخدا من ديونه ميشم تا دوماه ديگه. ميگن تو اينترنت اسامی بيمارا هستش . ميگن نه اسم زنم تو بين بيمارا بود نه اسم بچه ات. خانم تو رو خدا جون هر کی که ميشناسين هر کی که دوستش دارين يه خبر از بچه ام به من بدين.
به ما گفته بودن جلوی بيمارا گريه نکنين حرف برای افزايش روحيه اشون بزنين. حرفهای خنده دار بزنين که بهشون روحيه بدين.
من مونده بوم چی بايد بگم.
بعد که با دکترش صحبت کردم گفت که اين آقا به خاطر اينکه سه روز به بدنش آب نرسيده کليه اش رو از دست داده. نخاعش در اثر سقوط آروار يا اينکه از زير آوار غلط بيرون کشيده شده قطع شده و از کمر به پايين فلجه..