عصر جمعه بود محبوبه گفت براي من هم بستني بخر. همچين رفتار کردم که انگار نشنيدم. اما براش ميخريدم. ميخواستم سورپرايزش کنم به اصطلاح خودم. هر چند ميدونم خانم براي رعايت تناسب اندامش وقتي بستني رو بهش بدم کلي ناز ميکنه و فقط يه گاز ميزنه.
از تو مغازه دو تا بستني خريدم و يکيش رو باز کردم و شروع کردم به خوردن. دومي رو هم گرفتم تو دستم و خنکيش کلي به دستم حال داد.
تو خيابون اصلي اکباتان قبل از بلوکها ديدم يه خانمي ايستاده کنار خيابون. هيچ چيزش غير طبيعي نبود يه خورده از من بلندتر بود و لاغرتر ازمن يا مثل خودم. يه لبه کلاه روي روسريش گذاشته بود که آفتاب صورتش رو نسوزونه. از اين لبه کلاهها که فکر ميکنم تو مسابقه هاي فوتبال مجاني ميدن. همچين با اشتها به بستني ام نگاه ميکرد که کوفتم شد. فکر ميکنم خودش متوجه نشد چطوري داره نگاه ميکنه، اما وقتي اون نگاه رو ميديدين امکان نداشت بتونين همچين به راحتي بستني اتون رو قورت بدين. از همون فاصله زيادي که داشتيم اون يکي بستني رو گرفتم طرفش و گفتم ميخوري؟
اول متوجه نشد بعد براي اينکه يهو بهش برنخوره که من اونوگدا فرض کردم رفتم جلوتر کنارش و گفتم ميشه اين بستني رو بخوري؟ داره آب ميشه.
به بستني تو دستم نگاه کرد و گفت من خودم پول دارم اگه دلم بخواد ميخرم.
گفتم: ميدونم قرار بود شراره رفيقم بياد و من اين بستني رو براش خريدم الان داره آب ميشه...
بدون ترديد بستني را ازمن گرفت باز کرد و گاز زد. گفت بريم تو محوطه اينجا که فعلا از تاکسي خبري نيست.
با هم قدم زديم. گفت دو ساعته اينجا منتظرم. ظهر جمعه اصلا تاکسي از اينورا رد ميشه؟
گفتم خيلي کم مال شهرک نيستي؟
- نه اومده بودم خونه فاميلمون.
- کاش تا عصر ميموندي الان خيلي سخت ماشين گير بياد.
گفت باشه و بستني اش رو گاز زد. اگه از فاصله خيلي نزديک دقت ميکردي زياد مانتوش سالم نبود. در حقيقت مندرس بود. پوست خشکي داشت که معلوم بود هيچوقت کرم بهش نخورده. دماغش يه کم زيادي کشيده بود که بزرگترين مانع خوشگليش شده بود.
نشستيم روي يک نيمکت زير سايه يه درخت.
گفت: دستت درد نکنه خانم تو اين گرما ميچسبه
بهش گفتم اسم من نازيه. با اينکه اصلا دوست نداشتم بدونم اسمش چيه اما براي اينکه بي ادبي نشه پرسيدم اسم تو چيه؟
گفت: الاهه
پرسيد فاميليت چيه. باز دروغي گفتم رضايي پرسيدم فاميل تو چيه؟
گفت: ...( جرات نميکنم اسمي رو که گفت اينجا بنويسم)
بعد گفت من دختر همون آقاي ... هستم ( اسم يکي از شخصيتهايي رو گفت که من جرات نميکنم اينجا اسمش رو بگم يا بگم سمتش چيه)
داشتم شاخ در مياوردم. اين خانم خيلي خونسرد دروغ ميگفت.
گفتم تا اونجا که من ميدونم آقاي ... فقط دو تا پسر داره و دو تا دختر که نوه کوچيکش هم سن منه.
گفت به جز اينها که گفتي يه دختر هم از زن دومش داره که منم. البته تو شناسنامه من اين فاميلي ام نيست. چون آقاي ... نميخواست کسي بفهمه که مامان من زن دومشه. براي همين با نفوذي که داشت فاميلي من رو همون فاميلي مامانم گرفت.
همچين با اطمينان سرم رو تکون دادم که يعني باورم شد اما من هنرپيشه خوبي نيستم. اون هم زياد توجهي نکرد که من باورم ميشه يا نه
گفت: سال شصت و يک با مامانم آشنا شد مامانم اون زمان تو دفتر بسيج کار ميکرد و دختر بود هنوز ازدواج نکرده بود. آقاي... ديدش و ازش خوشش اومد. اون موقع مثل الان مشهور نبود يه نفر رو فرستاد سر کار مامان بهش گفت که آقاي ... با شما کار داره. بعد مامان خيلي راحت رفت به ديدنش.
مامان ميگه تا قبل از اون چند بار تو تلويزيون ايشون رو ديده بود هيچ فکر نميکرد اينقدر ازنزديک زشت باشه. اون موقع هنوز همه موها و ريشش سفيد نشده بود. اما چند تايي مو و ريش سفيد تو کله و صورتش داشت عمامه اش رو کنار گذاشته بود. بعدها مامان فهميد زياد دوست نداره تو محافل خصوصي از عمامه استفاده کنه شايد چون فکر ميکرد با عمامه خيلي زشت تره( که هست) اون موقع هنوز اون تحکمي رو که به همه دستور بده نداشت براي همين همينطور به نرمي از مامانم خواستگاري کرد.
مامانم خيلي بهش برخورده بود. خب مامان من خيلي خوشگل نيست اما دليل نميشه که يه پيرمرد هاف هافو همينطور به خاطر اينکه به قدرت رسيده بياد به مردم توهين کنه.
مامان اصلا جوابش رو نميده ميره به همه همکارا هم ميگه که چي شده.
من يواش يواش داشت حوصله ام سر ميرفت. همزمان که اون حرف ميزد به اين فکر ميکردم چه دليلي داره محبوبه بنده خدا رو منتظر بستني گذاشتم و به دروغهاي يه نفر که ممکنه حتي بيمار هم باشه گوش ميدم. فکر بستني محبوبه هم بودم که به سرعت داشت داخل معده اين خانم ميشد. بايد دوباره برميگشتم يه بستني ميخريدم شايد هم دو تا. اين کارخونه بستني سازي چرا اينقدر بستني ها رو کوچيک ميسازه؟ براي خودم دوميش رو مگنوم ميخريدم با اينکه اصلا از طعم مگنوم خوشم نمياد اما الان نزديک يک سال بود که نخورده بودم شايد کارخونه اش ياد گرفته باشه بستني اش رو خوشمزه درست کنه. همچين اين پا اون پا کردم که پاشم برم. انگار متوجه شد که من ميخوام برم گفت.
خلاصه اش رو بهت بگم سه ماه بعد مامان صيغه اون آقا شد و يکسال بعد من به دنيا اومدم. الان هم نوزده سالمه.
گفتم خيلي خوشحال شدم. يه جوري اين حرف رو زدم که يعني خداحافظ. همزمان فکر کردم شايد اين خانم داره اين داستان رو ميگه که ازم پول بگيره. دوست نداشتم باهاش دست بدم يا بيشتر از اين باهاش رفيق بشم. از وقتي با هم روبرو شده بوديم من حتي يه کلمه راست بهش نگفته بودم. هم اسمم رو دروغ گفتم هم دليل اينکه بستني رو بهش داده بودم به نظرم اون هم حتي يک کلمه به من راست نگفته بود منتها فرق مطلب اين بود که اون حداقل پنج برابر من حرف زده بود.
گفت من با بابام عکس هم دارم دوست داري ببيني؟
همينطور روي کنجکاوي گفتم بعله. يه عکس از تو کيفش در آورد که کيفيت زياد خوبي نداشت آقاي... بود و يه خانم قد بلند و چادري و الاهه خانم که حداقل سه چهار سال از الانش کوچکتر بود.
گوشه هاي عکس تا شده بود و اينقدر روش اثر انگشت ديده ميشد که اگر ميشد شمرد شايد هزار نفر به اين عکس دست زده بودند. دستهاي چرب و چيلي يا آلوده به بستني.
عکس رو پس دادم. انگار تومغزم رو ميخوند گفت: خيلي ها ممکنه فکر کنن اين عکس با فتو شاپ اينجوري شده من حتي نگاتيوش رو هم دارم. از تو کيفش يه کاغذ بيرون کشيد و از تو کاغذ يه نگاتيو که فکر ميکنم شش تا عکس توش بود گرفت جلو نور و گفت ببين.
نديدم يعني همينطوري سرسري نگاه کردم اما دقيق نگاه نکردم. مثل همون عکسي بود که نشون داده بود.
گفت: بابا الان سه ساله با ما قهر کرده.
ميخواستم بگم الان ده ساله مردم باهاش قهر کردن اما نگفتم. هر چي باشه توذهن اين خانم باباش بود. اما همش به اين فکر بودم که از اين همه دروغ چه نتيجه ميخواد بگيره. ازم پول بگيره؟ يه جور گدايي؟ من يواش يواش داشتم خودم رو آماده ميکردم که يه خورده پول بهش بدم. اين همه تخيل ارزشش رو داشت اما بيشتر ميخواستم پول رو بهش بدم چون دوست داشتم از دستش خلاص شم.
گفت: ما الان تو يه آپارتمان زندگي ميکنيم که بابا برامون خريده. آپارتمان به اسم مامان نيست. به اسم باباست. اون وقتها خرجي مامان رو هم ميداد ما زياد مشکل نداشتيم اما هر وقت مامان ازش ميخواست پول رو بيشتر کنه يا آپارتمان رو براش عوض کنه چون از جاش خوشش نميومد بايد خيلي با بابا کلنجار ميرفت. بابا ميگفت خانم فکر ميکني ما چقدر حقوق ميگيريم. درسته که بيت المال تو دست ما هست اما دليل نميشه که براي زندگي شخصي خودم خرجش کنم. بابا همش از فقر ميناليد و ميگفت ميدوني همين الان با زنم تو کجا زندگي ميکنم؟ يه آپارتمان اجاره اي.
بعد هم يه فصل روضه ميخوند که آدم بايد با مال دنيا خداحافظي کنه واون دنيا حسابي از آدم حساب ميکشن و چوب تا ناکجاي آدم ميکنن و از اين حرفها. اما معمولا آخرش راضي ميشد خرجي رو يه کم اضافه کنه. بعد مامان چهار سال پيش تو يکي از همين روزنامه هاي دوم خردادي ميخونه که حاج آقا يه کارخونه رو که حداقل قيمتش يک ميليارد ميارزيده براي پسرش ميخره صد ميليون تومن. همون موقع پا ميشه ميره دفتر بابا و با اين که بابا خيلي تاکيد کرده بود که هيچ وقت اونجا نياد داد و فرياد راه مياندازه که من با حاج آقا کار دارم. بابا بدون اينکه ببيندش دستور ميده از دفتر بياندازنش بيرون. مامان هم راست ميره دادگاه از شوهرش شکايت کنه. من هم همراهش بودم. اون موقع درس ميخوندم دوم دبيرستان بودم اما نميدونم چطور شده بود که اون روز مدرسه نرفتم و باهاش رفتم دادگاه.
تو دادگاه تا اسم بابا رو آورد دستگيرش کردن. ميخواستن من رو هم دستگير کنن که قاضي دلش سوخت و منو ول کرد. من تنها برگشتم خونه. نميدوني اون روز چقدر گريه کردم. خيلي سعي کردم با بابا تماس بگيرم نتونستم. در حقيقت ما هيچوقت با اون تماس نميگرفتيم، اون با ما تماس ميگرفت. بعد انگار مامان رو که دستگير ميکنن به بابا زنگ ميزنن و اون ميگه يه شب نگهش دارين و بعد ولش کنين. ميدوني هيچ روزنامه اي هم اين خبر رو چاپ نکرد. چون بي بروبرگرد روزنامه رو ميبستنش.
فردا مامان رو ول کردن. از اون روز به بعد مامان من به کل عوض شد. يعني ديگه هيچوقت مثل قديمش نشد. به همه مقدسات هم فحش ميده.
بابا هم ديگه به ما يه قرون خرجي نداد. حتي ديگه به ديدن من هم نيومد. با اينکه هروقت ميومد کلي قربون صدقه ام ميرفت و ميگفت که منو خيلي دوست داره و از اين حرفها اما الان سه ساله که اصلا من رو نديده.
بابا اون آپارتمان رو از ما پس نگرفت در حالي که به اسم خودشه و اگه بخواد ميتونه بياد پس بگيره. مامان يه مدت مجبور شد بره تو يه شرکت کار دفتري بکنه بعد ديد خرج زندگي در نمياد من هم از سال سوم دبيرستان درس رو ول کردم و خودم هم بعضي وقتها اينور اونور کار ميکنم. اونوقتها درسم خيلي خوب بود.
خب اين اوجش بود. قاعدتا الان بايد ميگفت چند روزه کار گيرم نيومده ميشه به من يه پولي بدين؟ من منتظرهمين حرفش شدم اما نگفت. از طرفي خيلي دوست داشتم زودتر ازش جدا شم روي حرفاش فکر کنم و براي بار صدم به خودم ثابت کنم کجاهاي حرفاش دروغه. تنها نکته مثبتي که تو حرفاش بود و من به هيچ عنوان نميتونستم ثابت کنم دروغه باباش بود. باباش اينقدر تو اين مملکت بدنامه که بهش مياد هر کثافت کاري رو انجام بده.
ميترا رو از دور ديدم براش دست تکون دادم. گفت رفيقته؟
فوري گفتم بله
گفت حالا بستني اش رو که من خوردم. از تو کيفش دويست تومن در آورد. يه دويست تومني پاره و داغون. گفت پول بستني.
گفتم نه ممنون.
قضيه داشت برعکس ميشد حالا اون به من پول ميداد.
گفت نه بگيرين. بلند شد پول رو گذاشت رو زانوم. براي اينکه پول نيافته برداشتمش و بلند شدم.
گفت من ديگه بايد برم. ميدوني اين موضوعي رو که بهت گفتم کسي باور نميکنه. روزنامه ها هم جرات نميکنن بنويسن. در نتيجه من همينطوري هر وقت يه کي رو ميبينم درد دلم باز ميشه.
باهام دست داد و گفت ببخشين گفتين اسمتون نرگس بود؟
خودم هم يادم رفته بود چي گفته بودم همينطوري اسم فريبا يادم اومد. گفتم
اون دوباره گفتم من اسمم الاهه است از ديدنتون خوشحال شدم. و رفت.