پنجشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۲

وبلاگ بنفشه خانم ( ويولت يا مژده) رو هر وقت که ميخونم کلی روحيه ميگيرم. از اينکه يه خانم ام اس داشته باشه و نخواد به اين راحتی تسليم اين بيماری بشه لذت ميبرم. از اينکه ميبينم اينطور با روحيه مينويسه و توی نوشته هاش يه عالم شوخی هم ميکنه سر حال ميام.
اگر دم دستم بود تمام آفرينهای عالم رو بهش ميدادم.
اگه قصد کردين سری به وبلاگش بزنين تو رو خدا برندارين از اين پيامهايی که به من هم ميدين براش بنويسين که تو دروغ ميگی و اصلا ام اس نداری و از اين حرفها.
خيلی زور داره آدم با همچين بيماری سختی دست و پنجه نرم کنه و از اين حرفها هم بشنوه.

پنجشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۲

اين نوشته رو از وبلاگ عزيز دوردونه پيدا کردم
خيلی خنديدم

مامان و باباي عزيزم سلام

الان نزديکه چهار ماهه که من شمارو براي ادامه تحصيل در کالج، ترک کردم. ميدوونم که در ننوشتن نامه بي مبالاتي کردم و بايد زودتر براتوون نامه مينوشتم. بهر صورت از اين بيفکري متاسفم. بهر صورت الان ميخوام شمارو از همه چي مطلع کنم. فقط قبل از خووندن نامه لطفا بنشينيد.
بنشينيد چون هيچ يک از مطالبي رو که نوشتم بدون نشستن نميتونيد بخوونيد باشه!!!

خوب!! راستش الان همه چي خيلي خوبه اما ميدونين چند وقت پيش استخوون جمجمه ام شکسته بوود آخه از پنجره خوابگاه پريدم بيرون...... چون همون اوايل رسيدنم، اتاقم آتيش گرفته بود. بهر صورت اونموقع يه کم ضربه مغزي شده بودم اما الان خيلي خوب شدم فقط روزي يه بار سردرد ميگيرم.

خوشبختانه ماجراي آتيش گرفتن خوابگاه و پريدن من از پنجره، مواجه شد با حضور يه شاهدي که تو صحنه بود و در واقع اوون بود که آمبولانس رو خبر کرد و دانشکده رو در جريان گذاشت. تازه اوون دائما در بيمارستان ميوومد به ملاقاتم و به دليل اينکه من اتاقم تو آتيش سوخته بود اوون خيلي صادقانه حاضر شد اتاقشو با من مشترک بشه.

در واقع اتاقه خيلي کوچيکه اما خوب نميدوونيد چقدر جذابه. هم اتاقيم يه پسر خيلي خوبه و راستشو بخواين من تو اين مدت عاشقش شدم و تصميم گرفتيم با هم ازدواج کنيم. البته هنوز تاريخ دقيقش رو نميدونم ولي احتمالا قبل از اينکه آثار حاملگي معلوم بشه اينکارو ميکنيم.

آره مامان و باباي خوبم من حامله ام. من ميدونم که چقدر شما منتظر بوديد تا يه روزي مادربزرگ و پدربزرگ بشين و ميدونم که شما بچه من رو با کمال ميل ميپذيرين و محبتتون رو بهش هديه ميکنيد درست مثل وقتايي که من کوچيک بودم.

راستشو بخواين دليل تاخير ما تو ازدواج اينه که دوست پسر من يه بيماري مقاربتي خفيف داره و من از اوون گرفتم و ما نميتونيم آزمايش خون قبل ازدواج رو پاس کنيم البته اين مريضي هر چه زودتر برطرف ميشه چون هر روز پني سيلين ميزنيم.

راستشو بخواين ميدونم که شما دوست پسرم رو هم مهربانانه ميپذيرين. اوون خيلي مهربونه البته تحصيلکرده نيست اما جاه طلب و بلند پروازه. بايد بگم که اوون کلاس خونوادگيش و دينش با ما يکي نيست. در ضمن ميدونم که تحمل و مداراي شما بگونه اي هست که با اين حقيقت مواجه بشين که رنگ پوست اوون يه کمي تيره تر از پوست ماست. ميدونم که شما اونو دوست خواهيد داشت همونطور که من دارم. خونواده خوبي داره مثل اينکه پدرش تو يکي از روستاهاي آفريقا شکارچي ببره.

خوب ديگه شمارو در جريان تمام اتفاقات گذاشتم فقط ميخواستم بگم اصلا از آتيش توي خوابگاه خبري نبود منم ضربه مغزي نشده بودم و سرم هم نشکسته بود. من توي بيمارستان نبودم و در ضمن حامله هم نيستم. من با کسي نامزد نکردم و سيفليس هم ندارم. هيچ نوع مردي هم با هيچ نوع رنگي توي زندگيم نيست.
آها فقط تاريخ رو 10 گرفتم و علوم رو هم افتادم و ميخواستم در مورد اين نمره ها يه پيش زمينه بهتون بدم.

ميبوسمتون
دختر دوست داشتني شما



یکشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۲

نمره آيتلس ام رو گرفتم. هفت شدم.
جالب اينجاست که دانشگاههای نيوزلند نمره هفت و نيم به بالا رو قبول ميکنه
دانشگاه های استراليا شش رو هم قبول دارند.
اينروزها اگه کم مينويسم بخاطر همين کارهای ترجمه مدارک و گرفتن مدرک از مدرسه و همزمان درس و .....
ایشاله به زودی از خجالتتون در میام

چهارشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۲

بيخود جو نگيردمون. هيچ خبری نيست جامعه مدرسين قم گفت که مياييم متحصنين رو ميريزيم بيرون. وزرای دولت گفتن که استعفا ميديم. خاتمی گفت که من ترک پست ميکنم. نماينده های رد صلاحيت شده گفتن يا مجلس يا هيچی. بعضی وبلاگها معتقدند که مردم الان بايد به حمايت نماينده ها برن. مردم عين خيالشون نيست. چهل روز تا انتخابات مونده. به اين ميگن داغ کردن تنور انتخابات.
من فکر ميکنم که دولت بالاخره در کارش موفق ميشه. يعنی الان از اين بحثهای بامزه و داغ هی بالا ميگيره و يکی ميگه فردا استعفا ميدم اون يکی ميگه روزه ميگيرم سومی ميگه خودسوزی ميکنم بعد يهو يه عاقل مردی مياد ميگه که من واسطه ميشم و خيلی از رد صلاحيت شده ها رو صالح تشخيص ميدن و مردم که بيرون گود وايستادن حتی اونها که قول داده بودند ديگه تو هيچ انتخاباتی شرکت نکنن احساساتی ميشن و ميگن حالا که نماینده ها تونستن پوز راستيها رو بزنن و به کرنش وادارشون کنن ما هم ميريم رای ميديم که پوزش بيشتر زده بشه و انتخابات با درصد شرکت کننده های زيادی برگزار ميشه و هدف اصلی که به همه نشون بدن مردم بيشتر از هشتاد درصد عاشق رژيمشون هستند ثابت ميشه.
بيخود جو نگيردتون. ملت لااقل تو تهران ديگه به اين راحتی گول نميخورن.
در ضمن اگه شورای نگهبان راست ميگه مرد و مردونه پای حرفش وايسته و يه قدم عقب نشينه.

چهارشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۲

ميگفت:
وقتی بيدار شدم صبح شده بود گرچه جايی که من بودم تاريک بود اما ميشد از نور خورشيد که از بين آوار رد ميشد فهميد که صبح شده. انگار دوخته بودنم به زمين. يه تير آهن افتاده بود روی من يه سرش چند سانتيمتر اونطرف تر از من بود يه سر ديگه اش روی ميز افتاده بود. اصلا نميتونستم اتاقم رو تشخيص بدم. همه جا رو خاک گرفته بود. من خيلی به تميزی خونه حساسم. چشمام افتاد به لحافم که پر شده بود از خاک. دست راستم آزاد بود بلند کردم و خاک رو از روی لحاف تکوندم. نرفت بيشتر هلش دادم محکمتر هلش دادم بعد ديدم که اصلا تکون نميخوره. يه تيکه بزرگ بود. اندازه قد دو نفر آدم يک تيکه از آجر و سيمان و گچ مربوط به سقف که افتاده بود روی من درست روی پاهام در حقيقت اون بود که منو به زمين ميخکوب کرده بود. تختی که روش خوابيده بودم به خاطر وزن آوار شکسته بود. خود آوار هم دو تيکه شده بود. اما با اينوجود اينقدر سنگين بود که نميتونستم تکونش بدم.
صدا زدم مينا مينا. جواب نيومد. داد زدم "مهرداد." مهرداد کجا بود؟
شب ميومد درست وسط ما ميخوابيد. الان چند شب بود که اين عادت رو پيدا کرده بود. درست زير همين لحافی که الان به نظر من خاکی ميامد و روم رو پوشونده بود. با اينکه نور خورشيد ميومد اما نميتونستم بغلم رو درست ببينم. باز صدا کردم مينا. مهرداد .
برام سخت بود بلند حرف بزنم. قفسه سينه ام شکسته بود. دو تا از دنده هام شکسته بودند و من خبر نداشتم و همين دو تا دنده وقتی نفس ميکشيدم يا حرف ميزدم خيلی اذيتم ميکرد.
نميدونستم ساعت چنده. اصلا نميدونستم چی شده. همش فکر ميکردم بمب افتاده. زمان رو از دست داده بودم. اولش که از خواب بيدار شدم تقريبا مطمئن بودم که بمب افتاده بعد يواش يواش يادم اومد که الان خيلی وقتی که با عراق جنگ نداريم. بعد اصلا کل تاريخ معاصر يادم اومد گفتم که هر چی هست از زير اين عراق حرومزاده است شايد يکی از طرفداری صدام اشتباهی اومده شهر ما رو بمبارون کرده.
بعد ياد مدرسه افتادم. کلاسم داشت دير ميشد. امروز ساعت دوم امتحان هم قرار بود بگيرم. به فکرم رسيد که الان بچه ها کلی خوشحالی ميکنند که من نرفتم. به فکرم رسيد نکنه اصلا نفرين بچه ها گريبانگيرم شده. همه بچه ها معلماشون رو نفرين ميکنن. هر قدر هم که معلم خوبی باشه.
ولی من که خيلی دوستشون داشتم. من هم بچه داشتم.
دوباره داد زدم مهرداد. مهرداد.
سينه ام ميسوخت. يه کم که بلندتر داد ميزدم تير ميکشيد
از بيرون هيچ صدايی نميومد. ميترسيدم باز داد بزنم کمک بخوام و درد سينه ام که تازه يه کم آروم شده بود دوباره شروع بشه. خيلی شديد درد ميکرد. همونطور منتظر موندم. بالاخره اگر بمب هم بود يا موشک ممکنه دو سه تا خونه اونورتر رو خراب کنه بقيه که نمرده بودند. ميومدن کمکم.
نفهميدم چه مدت گذشت شايد هم اصلا خوابم برد که از يه صدايی بلند شدم. صدای مينا بود. داشت ناله ميکرد. صداش زدم. سينه ام تير کشيد. نميديمش. باز ناليد. بعد يهو گفت مهرداد کجاست؟ گفتم نميدونم تو کجايی. صداش از سمت راست اتاقم ميومد همونجايی که هميشه ميخوابيد. گفت اينجام. اون هم نميتونست حرف بزنه. بهم گفت مهرداد پيش توائه؟
نبود زير لحاف هم نبود. يعنی اميدوار بودم که نباشه. چون سمت راست و پايين پای من فقط يه توده عظيم سنگ و آجر بود که از بينشون صدای مينا ميومد. و نصفی از همون آوار الان روی من بود.
مهرداد کجا بود؟ شبها عادت داشت تو خواب غلت بزنه و ما اونوقت اونو زير پا يا حتی بالای سرمون پيدا ميکرديم. اگه غلت زده بود به طرف زير پا يعنی اينکه اون تيکه عظيم آواری که الان روی پاهام افتاده بود و منو به زمين دوخته بود روی اون هم بود.
از اين فکر حالم بد شد. به مينا گفتم نه اينجا نيست. تو ميتونی تکون بخوری.
گفت مهرداد صبح با من صحبت ميکرد. بعد از زلزله.
اولين بار بود که متوجه شدم زلزله اومده. قبل از اون حتی به فکرم هم نميرسيد که زلزله باشه.
گفتم کی زلزله اومد؟
صبح .. عق زد. بعد ناله کرد. بهش گفتم اگه نميتونه حرف نزنه. تمام سينه خودم ميسوخت.
ميترسيدم مهرداد رو صدا کنم. نميدونستم از کجا با مادرش حرف زده بود. مينا فقط ناله ميکرد.
از بيرون هيچ صدايی نميامد. خونه ما تو انتهای محله غربی شهر بود. يه محله خلوت که از مرکز شهر دور بود. هيچ صدايی از بيرون نميامد انگار تمام همسايه ها مرده بودند. انگار تمام شهر مرده بودند.
مينا ساکت شد. شايد هم بيهوش شد. صداش کردم. دوباره و سه بار و اينقدر صداش کردم که تمام سينه ام شد يه پارچه آتيش و اون جواب نداد.
بالای سرم روی لبه تختم شبها ليوان آب ميذاشتيم. تشنه ام بود. ليوان آب سرجاش بود. صحيح و سالم حتی يه گوشه اش هم خراش برنداشته بود. فقط يه مقدار خاک داخلش شده بود. قاطی آب و اون وقت که من نگاهش کردم خاکها ته نشين شده بودند. دستم رو اگه دراز ميکردم بهش ميرسيد. اما اينکار رو نکردم. زياد تشنه نبودم. گفتم شايد مينا بتونه در بياد از اون همه خاک. گفتم شايد بچه ام پيداش بشه تشنه اش باشه.
شب شد که باز صدای ناله اش اومد. گمونم تو اين مدت بيهوش شده بود. فکر ميکنم خودم هم بيهوش شدم. شايد هم خوابم برده بود. تمام بدنم درد ميکرد فقط ميتونستم يه بخشی از بدنم تکون بدم سمت راست بدنم و دستم و کتفم تا حدودی حرکت ميکرد اما حرکت همينها کافی بود که زياد بدنم خواب نره. نميدونستم مهرداد چه وضعی داره. مينا چه ميکنه.
مطمئن بودم مهرداد هر جا باشه خودش مياد طرفمون.اصلا جرات نميکرد بدون ما جايي بره. بدون اجازه ما حتی آب نميخورد. خيلی هم از تاريکی ميترسيد. اصلا برای همين ترس از تاريکی بود که مجبور بوديم شبها يه چراغ خواب قوی روشن کنيم بچه ام بدون ما جايي نميرفت. همش فکر ميکردم اگه بچه ام ازم کمکم بخواد چکار کنم. مگه شده بود تا حالا ازم کمک بخواد و براش کاری نکنم؟ الان چی بايد بهش ميگفتم؟ نکنه اون هم زير آوار گيرکرده بود. باز يه تلاش ديگه کردم بيام بيرون. فايده نداشت. فقط کمرم جوری تير کشيد که نزديک بود بيهوش بشم. مينا با ناله گفت:" مهرداد کجاست؟ کسی نيومد کمک. تو نتونستی در بيای؟"
هميشه همينطور بود پشت سر هم سئوال ميکرد بدون اينکه منتظر جواب بمونه.
گفتم مهرداد نيست تو کی باهاش حرف زدی؟
گفت:" اول صبح، بعد از زلزله ميگفت مامان من ميترسم. ميگفت مامان کجايي بابا کجاست."
باز ناله کرد. شايد هم گريه کرد.
دو بار ديگه داد زدم مهرداد مهرداد.
مينا رو اصلا نميديدم. شب شده بود. بچه از تاريکی ميترسيد. دعا ميکردم خانم سرابی پيداش کرده باشه. تو همسايه ها فقط با اون رفت و آمد داشتيم. مينا رو صدا کردم. صداش نيومد دوباره صدا کردم جواب نداد.
ميخواستم بهش بگم اينجا آب هست فقط بگو کجايي تا برات بيارم. به اون توده تاريکی که جلوی من بود نگاه کردم. ميدونستم که مينا هم از تاريکی ميترسه. لحاف روی من بود. مينا هم مثل مهرداد عادت داشت تو خواب از زير لحاف در بره ميگفت که خونه به قدر کافی گرم هست لحاف برای چی؟ حالا خيلی سرد بود. من نميتونستم لحاف رو بالا بکشم از زير بدنم سردی داخل ميشد. مينا چيکار ميکرد. با اين سرما چقدر ميتونست تحمل کنه؟ درست که خيلی عاشق سردی بود اما سرمای کوير بدن رو چوب ميکنه.
از جونور هم خيلی ميترسيد. از سوسک و مار که الان به نظرم ميرسيد داشتند زير کمرم حرکت ميکردند. شايد هم مور مور تنم بود از بيحرکتی.
به نظرم ميومد که از دور صدای مردم رو ميشنوم. صدای همهمه يا شايد صدای باد بود. تا صبح بيهوش شدم و به هوش اومدم. نور خورشيد که از بين آوار در اومد کاملا بيدار شدم. فکر ميکردم شايد مينا خوابه. بيدارش نکنم حتی وقتی دوباره نور خورشيد از بين آوارهای زد بيرون باز هم صبر کردم که خوب از خواب سير بشه. به نظرم دو ساعتی از صبح گذشت که صداش کردم جواب نداد. هر دقيقه يه بار صداش کردم همش هم با احتياط هم سينه ام درد ميکرد هم ميخواستم يهو از خواب نپره فکر کنه خواب بد ديده.
جواب نداد. ديگه هيچوقت جواب نداد.

**********
دستم رو گرفت. اصلا ملاحظه محرم و نامحرمی رو نميکرد. گفت خانم شما بم تا حالا نبودين. نميدونين چه قاچاقچيای بيرحمی داره. بچه رو ميدزدن برای کارشون. اصلا مهم نيست که بچه رو تيکه پاره کنن خانم اصلا رحم ندارن. منو که کشيدن بيرون بيهوش شدم اينجا بهوش اومدم. اصلا از هيچکی خبر ندارم. دکتر ميگه حداقل دو ماه بايد کمرت تو گچ باشه خانم بخدا من ديونه ميشم تا دوماه ديگه. ميگن تو اينترنت اسامی بيمارا هستش . ميگن نه اسم زنم تو بين بيمارا بود نه اسم بچه ات. خانم تو رو خدا جون هر کی که ميشناسين هر کی که دوستش دارين يه خبر از بچه ام به من بدين.
به ما گفته بودن جلوی بيمارا گريه نکنين حرف برای افزايش روحيه اشون بزنين. حرفهای خنده دار بزنين که بهشون روحيه بدين.
من مونده بوم چی بايد بگم.
بعد که با دکترش صحبت کردم گفت که اين آقا به خاطر اينکه سه روز به بدنش آب نرسيده کليه اش رو از دست داده. نخاعش در اثر سقوط آروار يا اينکه از زير آوار غلط بيرون کشيده شده قطع شده و از کمر به پايين فلجه..