سه‌شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۲

من از اين وبلاگ خيلی خوشم مياد.
همينطوری
کوچکتر که بودم همين ده دوازده سال پيش تقريبا هر شب يه نصيحت بهم ميکردند که از بس تکرار بود حالم رو بهم ميزد. « حواست باشه جلوي همکلاسيات حرفي از اين فيلمي که امشب ديديم نزني» دليلش هم خيلي ساده بود ويديو حرام بود. و من مطمئنم بيشتر دختراي کلاس ويديو داشتن و فيلم نگاه ميکردند و فقط با دوستاي خيلي صميمي در موردش حرف ميزديم.
تو همون دوران متوجه يه چيز ديگه هم شدم. خيلي چيزها هست که همه جا ممنوعه و حرامه و همه جا هم استفاده ميشه. مثل نوار کاست نوار ويديو و حجاب و رقص در مجالس خصوصي و ....
الان هم حدود هفت هشت ده ساله که همين مشکل رو با ماهواره داريم. البته الان ديگه بهم نميگن با دوستات در مورد ماهواره حرف نزن بيشتر ازم ميخوان صبحها که خونه هستن اگه زنگ زدن در رو باز نکنم. چون ممکنه برادران نيروي انتظامي براي جمع کردن ماهواره اومده باشن.
حالا همه اين حرفها براي اينه که ما فقط داريم وسيله اي رو که خارجيها اختراع کردن استفاده ميکنيم.
همونوقتها که بچه بودم پيش خودم فکر ميکردم گمراه ترين مردم روي زمين ژاپنيها هستن فکر ميکردم اگر خدا حتي اجازه بده يزيد و شمر هم به بهشت برن امکان نداره اجازه بده حتي يه ژاپني بره بهشت. دليلش هم خيلي ساده بود اينها هيتر اختراع کرده بود ( منظورم از هيتر همين دو تا لوله آهنيه که ميزنين به برق و ميزارينش تو ليوان و آب جوش آماده ميکنه)
بيشتر نزديک ماه رمضونها که ميديدم داداش ناصر باز داره دنبال اون هيتر براق واتر پروفوش ميگرده که از آلمان نميدونم چند ده مارک خريده بود اعتقادم به ظاله بودن قوم ژاپن بيشتر ميشد. بعد که فکر ميکردم اينها ماهواره اختراع کردن؛ وسيله موسيقي گوش کردن اختراع کردن؛ ويديو اختراع کردن؛ دوربين عکاسي اختراع کردن؛ و دوربين فيلمبرداري و ميليونها وسيله ظاله اطمينانم بيشتر ميشد.
الان که تو خبرا خوندم آقاي حداد عادل ميخواد ايران رو ژاپن اسلامي کنه شاخ در آوردم.
آقاي حداد عادل انگار خيلي ذوق زده شده که که از نفر سي و دوم دور قبلي انتخابات با تعداد کمتر آرا يهو شده نفر اول تهران.
البته ايرادي براشون نيست من هم يادمه يه وقتهايي که خيلي ذوق زده ميشوم چرت و پرت ميگم فقط بعدش به سرعت ميام تو وبلاگ چرت و پرتام رو پاک ميکنم.
يکي نيست بهش بگه مرد حسابي؛ آدم تحصيل کرده؛ نماينده با هوش؛ اگه مخترع ماهواره يه ايراني بود چيکارش ميکردين؟ سنگسار
اينهمه کشور اسلامي هست يکي از يکي گل تر تو هم مثال زدي براي ما؟

شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۲

ديروز مامان يهو همينطوري بدون هيچ دليلي و پيش زمينه‌اي بهم گفت:« دخترم براي ما پدر و مادرها شما بچه ها هيچوقت بزرگ نميشين.»
نفهميدم چرا اين حرف رو به من زد. اولش ذهنم رفت هزار جا. فکر کردم اگه داداش ناصر و محبوبه هم اينجا بودن اين حرف رو ميزد؟ فکر کردم شايد با خبر شده من پنجشنبه رفتم بستني خريدم. اما امکان نداشت باخبر شده باشه. پوستش رو انداختم تو سطل آشغال بعد هم خودم بردم آشغالها رو شوت کردم. بعد فکر کردم شايد با خبر شده که من هوس کردم برم براي چهارشنبه سوري ترقه و فشفشه بخرم. اما اين فکر فقط تو ذهنم گذشته بود. هيچوقت جلوي کسي حرفش رو نزده بودم. بعد به ناخنم نگاه کردم که الان يه مدته بلندش کردم. بچه که بودم اصلا حق اين کار رو نداشتم. دندونهام رو هم که مسواک زده بودم. الان سالها است که اينکار رو ميکنم.
مامان بهم گفت:« دخترم دوست داري نقاشي کني؟»
نقاشي؟‌ فکر ميکنم محبوبه هنوز اون دفتر نقاشي رو که من بچه بودم و توش ميکشيدم نگهش داشته. کلا نقاشي محبوبه خيلي بهتر از منه. ميتونه تو ده ثانيه يه کاريکاتور ازتون بکشه که از قيافه اتون سير بشين. اما من و نقاشي؟ سالها بود که اصلا مداد رنگي به دست نگرفته بودم. مامان ميگه بچه که بودي تمام ديوارها رو با مداد و ماژيک رنگ ميکردي و بعد يه بار که دم عيد خونه رو حسابي رنگ زدند و نو نوار کردن قرار شد من ديگه اينکار رو نکنم. کلي هم منو تهديد کردن و وعده دادند که حق نداري به جز روي کاغذ جاي ديگه نقاشي کني. بعد گويا من اصلا يادم رفت که همچين قولي بهشون دادم و ديوار کنار آشپزخونه رو نقاشي کردم و از هر يک از افراد خانواده يک تنبيه دريافت کردم. داداش ناصر منو اون سال عيد سينما و شهر بازي نبرد. محبوبه نذاشت يه مدت با عروسک هام بازي کنم. بابام اخم کرد( که خنده اش برام يه دنيا ميارزه) و مامان هم مداد رنگي‌هام رو ازم گرفت. من البته هيچکدوم از اينها رو يادم نيست فقط صد بار اين موضوع رو بهم سرکوفت زدن. حتي الان هم فکر کردم مامان ميخواد درباره همين موضوع بگه. ولي خوب يادمه که وقتي با آبرنگ نقاشي ميکردم و دستم خورد به کاسه آب و ريخت روي فرش و يه تيکه از فرش رو سبز رنگ کرد مامان منو زد. بعد البته کلي بابت اين کتکي که زد ازمن عذر خواست. همين. بقيه سابقه درخشان من در نقاشي همون دفتريه که تو مدرسه کشيده بودم و چند بار به محبوبه التماس کردم که به من بده که پاره اش کنم و اون نميده و به عنوان مدرک جرم دستشه و يه طرحي از محبوبه که قبلا تو همين وبلاگ گذاشتم ( محبوبه همون طرح رو برداشت دستکاري اش کرد شد شکل خودم)
مامانم به ساعتش نگاه کرد و گفت دخترم اگه دوست داري .... سرش رو برد تو يه کاغذ آ چهار که از اول صحبتمون دستش بود و يه مدت بهش نگاه کرد و بالاخره گفت:« هر کاري دوست داري بکن!»
مامانم من زياد با من شوخي نميکنه وگرنه فکر ميکردم شوخيش گرفته.
بهم گفت:« راستي هنوز دوست داري از روي مبل بپري و پرواز کني؟»
جل الخالق من کي همچين عادتي داشتم؟ گفتم من از روي مبل بپرم؟
گفت آره همين مبل رو اونوقت که تازه خريده بوديم يادت نيست؟ ميرفتي رو فنرش بالا و پايين ميکردي و بعد که خوب اوج ميگرفتي ميپريدي روي فرش؟
اصلا يادم نميامد.
گفت:« همينطوري شد که زدي فنراي مبل رو شکستي و بابات برد دوباره براش فنر گذاشت اما ديگه هيچوقت مثل اولش نشد»
همه اين جمله رو با سرزنش گفت.
دوباره سر به کاغذ برد و گفت:« ولش کن شطرنج دوست داري بازي کني؟ ميخواي يه بازي جدي با هم بکنيم؟»
بازي جدي؟ تا اونجا که يادم مياد من هيچوقت نميتونستم اينها رو تو بازي جدي بگيرم. يعني اگه باهاش جدي بازي کنم هيچکدومشون نميتونن تو شطرنج بيشتر از هفت هشت حرکت ادامه بدن. تنها کسي که نتونسته ببرم داداش ناصر بود. هميشه حتي اگه شده يه حرکت مونده به مات شدنش يه بهونه ميگرفت و شطرنج رو ميزد به هم. آخرين باري که يادمه باهاش جدي بازي کردم تو شمال بوديم و من ديگه داشتم ميبردمش و قبلش هم کلي با هم کري خونه بوديم و بعد درست وقتي وزيرش رو گرفتم و ميخواستم با يه حرکت يا دو حرکت ديگه ماتش کنم يهو گفت من تشنه امه و رفت که آب بياره و با لگد زد و شطرنج رو زد به هم و يادمه اون روز کلي گريه کردم. اون موقع هفت هشت سالم بيشتر نبود. اما فکر کردم شايد حالا مامان هوس کرده با دخترش شطرنج بازي کنه دلش رو نشکنم. حتي حاضر بودم تا پاي باخت هم برم اما امکان نداره بذارم ببرتم. ممکنه يه کار کنم پات بشه که دلش نشکنه. اما نميفهمم اينها چطور متوجه شده بودند که من باهاشون جدي بازي نميکنم. من که هيچوقت به جز تو دلم به بعضي حرکاتشون نميخنديدم.
باز بهم گفت:؛ دوست داري عيد بريم شمال تو مزرعه بدويم؟ دوست داري شبها ستاره ها رو نگاه کني؟
براش توضيح دادم که با اون آرتروز پايي که داره اصلا صلاح نيست بدوه. اگه دوست داشت پياده روي کنه من باهاشم. براش توضيح دادم که الان سالهاست ديگه تو تهران شبها نميشه ستاره ها رو ديد. هوا خيلي کثيفه.
سرش رو بالا گرفت و تو چشام نگاه کرد و گفت:« دخترم بلدي به خودت احترام بذاري؟»
گفتم بله؟
گفت چطوري؟
اين ديگه از اون سئوالها بود. زياد براي اينکه جواب رو پيدا کنم فکر نکردم براش جواب رو رديف کردم.
تو خيابون به پسرها اعتنا نميکنم. دنبال سيگار و اين حرفها نميروم. سراغ کوه و پارتي و کافه شاپ و ماشين شخصي نميرم که يه وقت کارم با نيروي انتظامي بکشه که بعد به شخصيت آدم توهين کنن. هر فيلمي که رو دلم بخواد نگاه ميکنم نه اوني که تلويزيون بذاره. هر سايتي رو که دلم بخواد ميرم توش نه اونهايي که فيلتر شدن. به آ.. احترام نميذارم چون اونها به ما احترام نميذارن. تو انتخابات راي نميدم، چون دوست ندارم پس مونده دست شوراي نگهبان رو بخورم.
مامانم چشماش چهار تا شد. بهم گفت اين حرفها رو از کي ياد گرفتي دختر؟ نکنه يه وقت جلوي کسي تکرارش کني؟ اونوقتها که ما دانشگاه ميرفتين استادها از اين چيزها به کسي ياد نميدادن. ميدونستي اگه فقط يه نفر بره راي بده اين حرف تو توهين به اون فرده؟
اينو راست ميگفت. حتي ممکنه يکي از شماها که الان اين رو ميخونين جزو همين افراد باشين. هيچ چاره اي نيست جز اينکه از اينجور افراد عذر بخوام. اما حرفم رو عوض نميکنم.
مامانم گفت منو بگو که ميخواستم به شما قدرت عشق رو ياد بدم نه عشق به قدرت رو!
گفتم چي؟
گفت هيچي.
گفتم:« جون من مامان بگو چي گفتي؟ خيلي بامزه بود.»
باز گفت هيچي من که ننشستم اينجا باهات حرف بامزه بزنم.
هر چي اصرار کردمش همين جمله اي رو که اين بالا ميبينين تکرار نکرد که نکرد. آخرش هم هر دو با دلخوري رفتيم سراغ کارامون.
شب درست قبل از شام بود که من اين کاغذ رو گير آوردم.
نوشته اش رو ميذارم اينجا. اگه لينکش رو هم خواستين روي يه ورق آ چهار کنار ميز کامپيوترمه.


اگر فرصت دوباره داشتم

اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم؛ بجاي آنکه انگشت اشاره ام را به سمت او بگيرم؛ درکنارش انگشتانم را در رنگ قرمز فرو ميبردم و نقاشي ميکردم. اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم ؛ بجاي ايراد گرفتن به او؛ به فکر ايجاد ارتباط بيشتر با او بودم. بيشتر از آنکه به ساعتم نگاه کنم به او با مهر نگاه ميکردم. سعي ميکردم کمتر درباره اش بدانم اما بيشتر به او توجه ميکردم. بجاي اصول راه رفتن اصول پرواز کردن و دويدن را با او تمرين ميکردم. از جدي بازي کردن دست برميداشتم و بازي را جدي ميگرفتم. در مزارع بيشتر ميدويدم و به ستارگان بيشتر خيره ميشدم. کمتر به او سخت ميگرفتم و بيشتر تاييدش ميکردم اول احترام به خود را در او ميساختم و آنگاه خانه و کاشانه اش را و بيشتر از آنچه که عشق به قدرت را يادش بدهم؛‌ قدرت عشق را به او مي آموختم.

دوشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۲

تو اتوبوس ديروز يه شواليه ديدم. يه کم پير بود موهاش و ته ريشش سفيد شده بود. اگه به کسي برنخوره بايد بگم به همون خنگي شواليه هاي قديمي هم بود. همونهايي که تو فيلمها ميبينيم و با يه شمشير و سپر سوار الاغ به آسياب بادي حمله ميکنن.
تو اتوبوسي که ما بوديم خيلي شلوغ بود. اينقدر خيابونها شلوغ بود که فاصله هر ايستگاه رو نيم ساعته طي ميکرد و براي همين تو هر ايستگاهي که وارد ميشديم غلغله بود از مردم. اينطوري شد که يه آقايي که سنش حدود چهل سال بود با زنش وارد اتوبوس شد و اومد تو همون پادري قسمت خانمها موند. اصلا به قيافه‌اش نميخورد که بخواد اهل آزار و اذيت مردم باشه اما دو ايستگاه بعد که شواليه سوار شد اينو نفهميد. فکر ميکنم قبلش بهتون گفتم يه خورده شواليه‌اش خنگ بود.
به اون آقا گفت که از اون قسمت بيا اينور.
به نظر من مشکل اصلي اين بود که هيچ کدوم از ما خانمها از اين شواليه نخواستيم به کمکمون بياد. فکر ميکنم شواليه ها در قديم وقتي که ازشون درخواست کمک ميشد وارد عمل ميشدند. اما بهتون گفتم که شواليه‌اش يه کم خنگ بود. وقتي اون آقا يا اصلا حرفش رو نفهميد يا فهميد و خودش رو به نفهميدن زد شواليه رو مجبور کرد که حرفش رو تکرار کنه.
تکرار يه حرف براي يه شواليه خيلي سخته. مخصوصا اگه مملکت هم دستشون باشه و به دلايلي ناچار شدن بعد از بيست و پنج سال سوار اتوبوس بشن و با مردم عامي هم مسير بشن.
براي همين اينبار شواليه توپيد به اون آقايي که زن داشت و با زنش تو قسمت خانمهاي اتوبوس بود و براي اينکه با کسي تماس نداشته باشه همين روي پله پاييني پاييني اتوبوس ايستاده بود.
اون آقا اصلا متوجه نشد با يه شواليه طرفه. حتي متوجه نشد که اين بنده خدا يه خورده خنگه. براي همين جوابش رو داد. بهش گفت بتو چه؟ مگه اونور جا هست که من بيام.
بعد شواليه گفت که من ميخوام امر به معروف کنم مرتيکه احمق چرا نميفهمي چرا نميذاري من ثواب ببرم خفه شو بيا اينور.
اون آقا هم جواب داد خودت خفه شو . اينقدر پستي که همه مردم رو مثل خودت ميبيني مرتيکه حيز.
اينطوري شد که درست همون ايستگاهي که اون آقا ميخواست با خانمش پياده شه و اصلا تو اين مدت هيچ اتفاقي نيافتاده بود که اسلام و مسلمين در خطر بيافتن اون شواليه به اون آقا حمله ور شد.
هيکل اون آقا حداقل دو برابر شواليه بود. قدش هم دو برابر يا يه برابر و نصفي. اما نفهميدم از هيمنه شواليه بود که ترسيد يا از حکم حکومتي که ممکن بود از تو جيبش به شکل هفت تير خارج بشه. عقب نشست. مردم دخالت کردن و شواليه رو به اتوبوس برگردونن.
اون اقا با همسرش که وسط دعوا کلي هم داد زد و لقب حيوون نثار شواليه کرد به طرف خونه‌اشون رفتند. با اعصاب داغون احتمالا.
شواليه ما اما عين خيالش نبود. اعصابش از اين چيزها به هم نميريخت چون به اين جور دعواها عادت داشت. بعد وقتي يکي از خانمهاي مسن تو اتوبوس به اون آقا گفت که مرتيکه اون که با زنش تو پاييني ترين قسمت پله اتوبوس ايستاده بود و به کسي کاري نداشت. شواليه رو ناچار کرد که با اون مقابله کنه.
بيشتر از همه ما خانمها حيران شديم که چطور وقتي يه شواليه اينطور براي نجاتمون وارد عمل شد يه خانم مسن باهاش در افتاد؟ تو اين دوره زمونه نميشد خوبي کرد؟
شواليه به اون خانم گفت که اينجا مملکت اسلاميه شما اگه دوست دارين برين بغل مردا ميتونين از اين کشور خارج شين.
اون خانم گفت که شما يه سري تو سري خور هستين که مملکت رو دست گرفتين و دوست دارين همه مثل خودتون تو سري خور بشن. يه خانم به نفع شواليه از بين ماها وارد عمل شد. چادري بود و نسبتا جوون بود و اصلا امکان داشت شواليه به قصد نجات ايشان حمله رو شروع کرده بودند.
دعوا بين خانم مسن و اون خانم چادری ادامه پيدا کرد. شواليه هم گاه گاه دخالت ميکرد و راستش دوست ندارم اينو بگم اما اصلا شواليه مودبي نبود. شما اين را هم به حساب خنگيتش بذارين.
اتوبوس تو شهرک رفته رفته خلوت تر شد و ديگه وقتي اون خانم مسن فاز سه پياده شد مخالفي تو اتوبوس نموند. بقيه يا افراد ساکتي بودند که اصلا تو دعوا دخالت نکرده بودند يا مثل اون خانم موافق شواليه بودند و ديدم که موقع پياده شدن با هم رفتند که کلي درد و دل کنند و از شجاعت شواليه تعريف کند.
ولي درست ايستگاه يکي مونده به آخر يه جوون لاغر اندام که در تمام طول دعوا سرش تو کتابش بود و هر از گاهي برميگشت و به دعوا نگاه ميکرد و دوباره سرش ميرفت رو کتاب برگشت روي پله آخر دم دمهاي حرکت اتوبوس به اون آقا گفت
آقا دمت گرم عجب امر به معروفي کردي ريدي به .......
من هم کلمه آخر اون آقا رو درست نشنيدم چي گفت. اما حتي اگه شنيده بودم جرات نميکردم اينجا بنويسم.
سلام
يه هفته است دارم فکر ميکنم چه بهونه ای برای اين همه تنبلی بيارم يهو چشمم خورد به اين نوشته
Silence propagates itself, and the longer talk has been suspended, the more difficult it is to find anything to say."
- Samuel Johnson

یکشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۲

همون اولش که آقای افسر راهنمايی گفت خانمها و آقايون با هم پونزده متر فاصله داشته باشن فکر رفت روی متراژ.
تنها مورد پونزده متری که ميشناختم ممنوعيت پارک تا فاصله پانزده متر از شير آتش نشانی بود. بقيه اش فاصله های پنج متری و سه متری و يک متری است که بايد رعايت بشه.
تهمينه که فقط دو دقيقه از آشنايی ما با هم ميگذره به قدری اضطراب داشت که دلم براش سوخت. وقتی گفتن که اگه دلتون خواست ميتونين برين خونه و نزديک ظهر بيايين و من قصد کردم که برم همچين دستم رو گرفت و التماس کرد که بمونم که قيد رفتن رو زدم. دو گروه بيست و چهار نفره آقا و خانم شديم و با هم به فاصله پونزده متری ايستاديم. و بعد يواش يواش به هم نزديکتر شديم.
امتحان آيين نامه رو خيلی راحت داديم اما شاخ در آوردم وقتی ديدم يه آقايی برای بار نهم اومده بود امتحان بده و رد شد و اينبار سيزده تا غلط داشت. ممتحن بهش گفت آقا شما اوندفعه نه تا غلط داشتين اين نشون ميده که اصلا نميخونين ديگه ازتون امتحان نميگيرم و اون اقا که حداقل همسن بابام بود يه کم التماس کرد که بتونه هفته ديگه باز بياد امتحان.
با تهمينه هم تو همين جلسه امتحان آشنا شدم همچين پاهاش رو ميلرزوند که تمام سالن پر شده بود از صدای صندلی ايشون که تق تق صدا ميداد. تا حالا کسی رو اينقدر عصبی نديده بودم.
سهيلا اومد يه ورقه آورد روش دو تا دعا بود. بالای يکيش نوشته بود اگر هزار بار بخوانيم در جا خدا حاجت ميده. بالای دومی نوشته بود بايد سه شب هر شب هزار بار بخونيم تا خدا حاجت بده. گفت حالا که ما کاری نداريم بياين اينو بخونيم. همون دعا فوريه رو ميگفت. دو جمله بود من يه بار سريع خوندم بعد وقتی برای بار دوم خواستم بخونم تايم گرفتم شد حدود بيست ثانيه. بيست رو ضربدر هزار کردم و تقسيم بر ۶۰ پيش خودم حدودش شد ۳۳۳ دقيقه گردش کردم شد ۳۶۰ دقيقه تقسيم بر ۶۰ کردم شد شش ساعت. يعنی اگر من تمام اين هزار بار دعا رو ميخوندم که از خدا ميخواستم قبولم کنه فقط به شش ساعت وقت احتياج داشتم. مربی ام گفته بود اگه ميتونستي دو جلسه ديگه ميومدی بی بروبرگرد قبول بودی. دو جلسه ميشد چهار ساعت پولش ميشد دوازده هزار تومن. اين مدل عربی اش بهتر بود لااقل مجانی تموم ميشد. فکر کردم کاش اصلا هشتاد هزار تومن پول کلاس نميدادم. کاش زودتر با اين خانم آشنا ميشدم هر دو تا دعا رو ميخوندم هم اونی که سه شب پشت سر هم بايد هزار بار بخونی هم اونی که يه نوبته هزار بار بخونی. بعد هم ميرفتم شهرک آزمايش. حيف اينهمه پول و وقت که با آقای افتخاری حروم کردم. حيف اونهمه وقت محبوبه که بنده خدا ناچار شده بود همراهيم کنه يه خانم چادری هم بين ما بود. تنها خانم چادری که اومده بود امتحان بده. سهيلا دعا رو به اون هم نشون داد. يه نگاهی بهش کرد و دهنش رو همچين جمع کرد که انگار بخواد بگه ما اهل اين خرافات نيستيم. مشکوک شدم که شايد زير لبی حفظش کرده ميخونه. اما هر بار که بهش نگاه کردم دهنش تکون نميخورد. لامذهب بود به گمانم.
تهمينه هر چی به زمان امتحان نزديکتر ميشديم بيشتر ميلرزيد. بنده خدا من موندم چطور ميخواد با اين بدن لرزون کلاچ رو ول کنه.
سهيلا با صلوات شمار شماره ميانداخت. هر بار هم که دعا رو ميخوند از همه ما میپرسيد خوندين شماره بياندازم. براش توضيح دادم امروز پنجشنبه است اينطوری تا روز شنبه دعا خوندش طول میکشه میتونه بره شنبه برای امتحان بده. گفت تو نميخونی گفتم من خودم حسابشو دارم منتظر من نشو. نشد بعد ديدم که تند و تند شماره انداخت خيلی سريعتر از بيست ثانيه. اصلا رفته رفته سرعتش رو زياد ميکرد. اولش پانزده ثانيه بعد ده ثانيه بعد پنج بعد چهار بعد ... به جايی رسيد که ديدم من باختم. اگه باهاش همراهی ميکردم ميتونستم ظرف ده دقيقه دو هزار بار دعا رو بخونم.
چشام رو بستم به خدا گفتم خدايا چه فرقی ميکنه هزار بار يا يک بار؟ من يکبار خوندم از ته دل معنيش رو هم حفظ کردم. همچين خوندم که به صد هزار بار خوندن اين خانم ميارزه. حتی ته دلم گفتم خدايا اگه قراره بين من و اين خانم يکی رو انتخاب کنی منو انتخاب کن که يه بار دقيق و درست خوندم و همه رو حفظ کردم نه اين خانم.
سهیلا رو به چشم رقيب ميديدم. دوباره به خدا گفتم همین دو باری رو که خوندم فعلا حسابش رو داشته باشه به عنوان پیش قسط اگه قبول شدم بقیه رو حتما میخونم.
يواش يواش داشت از سهيلا بدم ميومد. به خدا گفتم خدايا خودت نيگاه کن چقدر اين خانم جينگل وينگله؟ فکر ميکنی اصلا به دعا اعتقاد داره؟ به خدا کارش پيشت گيره. بعد یه کم از خلوص ايمان خودم براش تعريف کردم. فکر میکنم قبول کرد. تهمينه با همه لرزيدنش دعا رو هم ميخوند. آرومتر و شمرده تر. بهم با حيرت گفت تو نميخونی ؟
نه با خدا صحبت کردم. پيش قسط قبول ميکنه.
تهمينه دعا رو ول کرد و دويست بار وسط انگشتش رو گاز گرفت و گفت استغفراله استغفراله.
باز دوباره فکرم رفت پيش خدا. اون يکی نذرم رو که به امام رضا کرده بودم ندادم. دليلش رو اينجا نميگم اما يه خورده به تنبلی خودم هم ربط داشت. اينطوری اعتبارم خراب خراب بود. اگه خدا با امام رضا مشورت ميکرد که ديگه هيچی. رد شدن رو شاخش بود.
ساعت یازده و نيم سهيلا اعلام کرد که هزار بار خوندن دعا رو تموم کرده و اگه فرصت بشه هزار بار دوم رو ميخونه. اينطوری گند زد به همه محاسبات رياضی من. ساعت دوازده لرزيدن تهمينه کم تر شد. خانم چادری از ماشين پياده شد. صورتش خندان بود. خيلی دوست داشتم ازش میپرسيدم اون از چه دعايی استفاده کرده.
با اينکه ما و آقايون پوزنده متر فاصله داشتيم اما موقع سوار کردن دو تا آقا دو تا خانم سوار ميکردن. نوبت ما که رسيد من و تهمينه و سهيلا با هم رفتيم عقب ماشين نشستيم. يه آقا رفت جلو. آقای افسر راهنمايی گفت راه بيافت.
راه افتاد يه کم ماشين لرزيد. توی دور دو فرمون گند زد و موقع پارک دوبل هم نزديک بود بماله. افسر ترمز را گرفت و گفت پياده شه. براش سه جلسه تمرين نوشت.
دوباره با خدا صحبت کردم. گفتم همه حرفهام جديه. جدي جدی. اصلا شروع کردم به خوندن دعا. افسر به سهيلا گفت سوار شه.
سوار شد. دهنش هنوز ميجنبيد. موقع راه افتادن يادش رفت ترمز دستی رو بخوابونه. افسر بهش يادآوری کرد و يه اشتباه براش نوشت. دور دو فرمون رو عالی زد. تو دور يه فرمون گند زد. در حالی که دور يه فرمون خيلی راحت تره. اصلا موقع برگردوند فرمون رفت تو اون يکی لاين. افسر زياد سخت نگرفت. يه پارک دوبل و قبول.
سرعت خوندن دعا رو تندتر کردم. به خودم فحش دادم که چرا سه ساعت وقتم رو تلف کردم و با سهيلا همراهی نکردم. دوباره به خدا قول دادم که بد قولی نکنم فقط قبول بشم. اون که اینطور خانم جينگل وينگل رو قبول ميکنه اون خانم چادری رو هم قبول ميکنه مگه من چمه؟
افسر به تهمينه گفت بياد جلو. تهمينه ملتمسانه نگاهم کرد. من داشتم با سرعت دعا ميخوندم هنوز به سی هم نرسيده بودم. تهمينه رفت جلو دستش واضح ميلرزيد. افسر گفت که سردته؟ بخاری رو روشن کردم باز هم ميلرزيد. بهش گفت شما برو عقب يه کم گرم شو بعد. به من گفت که بيام جلو.
دعا ها رو تندتر کردم. حواسم بود که از عقب ماشين بيام برای همين با اينکه تا نصف جلوی ماشين رفتم دوباره برگشتم از عقب ماشين رد شدم و در رو باز کردم. دهنم درست مثل آدامس خورها تکون ميخورد. افسر بهم گفت ميدونی که موقع رانندگی نبايد چيزی بخوری؟
ميدونستم خودم تو وبلاگم در موردش نوشته بودم. دهنم رو آرومتر تکون دادم. ايينه رو مرتب کردم ترمز دستی رو خوابوندم و استارت زدم. ماشين پريد جلو. نفهميدم کی تهمينه تو دنده گذاشته بود. افسر گفت خلاص نميکنی؟
دعا رو ول کردم. هميشه حواسم بود که بايد خلاصی دنده رو چک کنم دعا داشت حواسم رو پرت ميکرد. دوباره به خدا قول دادم که حتما بقيه اش رو بعد از قبولی بخونم. اصلا دوباره قول دادم که هزار تا رو از اول بخونم که حساب و کتابها قاطی نشه. بعد راه افتادم.
بدون اينکه افسر بگه رفتم دنده دو گفت بره سه گفتم تو شهرک ممنوعه. ديگه گير نداد گفت پارک کن پارک دوبل. عالی پارک کردم. گفت دنده عقب برو. دنده عقبم حرفم نداشت. دور دو فرمون بزن. زدم وسط کار وقتی از خيابون شيب دار دنده عقب ميرفتم خاموش کردم. افسر گفت روشن کن و ادامه بده. ادامه دادم. دور زدن که تموم شد پياده ام کرد.
قبول
تهمينه نشست. هنوز ميلرزيد حتی بيشتر. ماشين عين جهنم شده بود از گرما. راه افتاد اما برای دنده دو رفتن اينقدر طولش داد که خاموش شد. شايد هم رفت دنده چهار نميدونم. ماشين وايستاد. مربی گفت دوباره روشن کن. روشن کرد باز خاموش کرد. گفت روشن کن روشن کرد برای بار سوم خاموش کرد.
رد شد.
آقای افسر راهنمایی گفت سه اشتباه کوچيک ميتونی انجام بدی شما سه اشتباه بزرگ انجام دادی
براش پنج جلسه تمرين نوشت.
برگشتنی تهمينه تمام اعتمادش رو به دعا از دست داده بود من به دست آورده بودم.
الان به محض اينکه انتشار اين مطلب تموم بشه دعا رو ميخونم. يه جمله اش رو يادم رفته. يعنی يادم نيست قلتکم بود يا قتلکم. يا شايد اصلا اين لغت نبود. آدرس سهيلا رو ندارم. اما قولم رو به خدا نميشکنم. حتی اگر شده هزار بار با قتلکم بخونم هزار بار هم با قلتکم