پنجشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۲

تو همسايگي ما يه خانواده اي هست به اسم آقاي نادعلي. من نميدونم اين اسمشه يا فاميلشه. شايد هم اسمش ناد فاميلش علي ائه. يه آقا و خانم مسن هستند که يکي از پسراش خارجه اون يکي هم تو الهيه ميشينه و اينها هر وقت ميرن مسافرت کليد در خونه اشون رو ميدن به ما.
مسافرت رفتن اينها خيلي زياد پيش مياد. اهل شمال هستن و بعضي وقتها براي دو ماه پشت سر هم ميرن شمال. فکر ميکنم عاشق اونجا هستن. يه ماه پيش هم دوباره کليدشون رو دادن به مامان و گفتند که احتمال زياد تا بعد از تعطيلات عيد بر نميگردن. و رفتن. مامان هر از گاهي ميره به گلاشون آب ميده. و نگاه ميکنه که يه وقت يخچالشون اتصالي نکنه خونه بسوزه.
اولين بار دو هفته قبل بود که صبح تنها تو خونه بودم. کلاس ها تعطيل بود و حوصله هيچ کاري نداشتم. روي يخچال چشمم خورد به کليد در خونه نادعلي. همينطوري يهو هوس کردم برم خونه اشون رو ببينم.
ساعت نزديک ده بود. در خونه اشون رو باز کردم و داخل شدم. تيپ خونه اشون عين خونه ما بود. من تا حالا داخل خونه اينها نرفته بودم فقط مامان رفته بود.
در رو بستم. رفتم داخل آشپزخونه. مدل کابيتنهاي چوبي خونه اشون با ما به کل فرق داشت. همه جا رو خيلي خيلي تميز کرده بود و بعد رفته بود. در يخچال رو باز کردم و سريع يه نگاهي بهش انداختم. تقريبا خالي بود. يه سيب بزرگ قرمز روي کشوي بالاي يخچال درست جلوي چشم بود. همين. در فريزر رو باز کردم. توش يه پاکت سيگار بود. برش داشتم. وينستون بود از اين پاکت سفيدها. توش هم سيگار داشت. گذاشتم سر جاش. درست همون جايي که برداشته بودم. نميدونم سيگار رو براي چه تو فريزرگذاشته بودند.
تو سالنشون رفتم. مبلمانشون خيلي کهنه بود وقتي ميشستين روش فنراي مبل ميرفت تو تن. انگار ابراش هم ريخته بودن. يه تلويزيون بيست و يک اينچ داشتن و يه ويديو. هيچ فيلمي دور و بر ويديو نبود.
روي ديوار يه تابلوي خيلي خيلي بزرگ از يه مهموني فکر ميکنم مربوط به کشور روسيه بود. از اين روستايي ها که لباس قزاق پوشيده بودند و داشتن با هم ميرقصيدن. بار سوم که تابلو رو نگاه کردم خسته شدم. تعجب کردم اينها چطور چند سال اين تابلو رو تحمل ميکنند.
رفتم بالا و عجيبترين چيزي رو که فکر ميکردم ديدم. تو اتاق فقط يه تخت بود. رفتم اتاق خواب بغلي اونجا هم يه تخت بيشتر نبود. فکر کردم شايد خانم نادعلي از صداي خرو پف شوهرش عاصي شده، بعد به اين نتيجه رسيدم که اين دليل منطقي براي جدا شدن يه زن و شوهر بعد از چهل سال زندگي مشترک نيست. باز فکر کردم شايد اصلا اينها از ديدن هم بيزارن و براي حفظ آبرو با هم زندگي ميکنن. اصلا دليل منطقي به نظرم نرسيد. دوست نداشتم فکراي ديگه اي در موردشون بکنم. حتي وجدان درد گرفتم که چرا داخل اتاق خوابشون شدم. خانم نادعلي درست تو همون اتاقي ميخوابند که مامان و بابا ميخوابن. شوهرش تو اون اتاقي ميخوابيد که من و محبوبه ميخوابيم.
رفتم تو سالن يه کم از پنجره اتاقشون بيرون رو نگاه کردم. همون منظره اي بود که از پنجره اتاق خودمون بود فقط يه کم متمايل به چپ تر.
برگشتم.
موقع برگشتن به تمام نشونه هايي فکر کردم که ممکن بود از خودم به جا گذاشته باشم. حتي يه دستمال برداشتم و دسته يخچال و هر جا رو که دست زده بودم رو پاک کردم. درست مثل يه آدمکش که بخواد اثر انگشتش رو پاک کنه. در خونه رو باز کردم و وقتي ديدم کسي تو راهرو نيست اومدم بيرون در رو قفل کردم و به سرعت برگشتم خونه.
بعد براي مدت سه چهار روز تمام تمرکزم رو از دست دادم. هميشه ميترسيدم نکنه يه آشغالي از دستم افتاده باشه. يا يه شيري رو باز گذاشته باشم يا اصلا از اين بوي عطري که ميزنم تو فضا اينقدر بمونه که وقتي اومدن متوجه بشن من رفتم خونه اشون. همش منتظر بودم مامانم بهم بگه دختر تو رفته بودي خونه آقاي نادعلي چيکار يا اصلا فکر ميکردم همين امشب آقاي نادعلي برميگرده و ميگه ديشب خواب ديدم خونه رو دزد زده دزدش هم اين دختر شماست و من از خجالت آب ميشم ميرم زمين.
شنبه درست همون ساعتي که رفته بودم خونه اشون بلند شدم کليد رو برداشتم و رفتم داخل خونه اشون.
تو اشپزخونه در کابينت رو باز کردم کنار رديف زير دستي ها يه سوسک ريز داشت ميرفت بالا. در رو فوري بستم. در يخچال رو باز کردم. سيب درشت هنوز همونجا بود. برش داشتم. اينقدر گنده بود که حتي نصفش هم تو مشتم جا نميشد. من زياد از سيب خوشم نمياد اما نميدونم چرا بد جوري هوس کردم گازش بزنم.
سيب رو به دهانم نزديک کردم. ليسيدمش. دوبار. دندونم به يه خراش کوچک که روي سيب بود برخورد و يه خراش حسابي روش انداخت. طعم تند سيب رفت تو دهنم.
سيب رو گذاشتم سر جاش. به شکلي که خراش کوچيکش پشت به يخچال باشه. در فريزر رو باز کردم. يه دونه سيگار برداشتم. پاکت رو بدون دقت انداختم اون تو.
دنبال کبريت گشتم. سيگار رو روشن کردم. طعم تند و تلخ دود سيگار رفت تو دهنم. وقتي کبريت رو فوت ميکردم دود ازش بيرون ميامد. خوشم اومد. کبريت خاموش رو انداختم روي اون يه تيکه فرشي که روي کف آشپزخونه انداخته بودند.
با لگد روش فشار دادم.
روي مبل نشستم. يه پک ديگه زدم. اشک تو چشام جمع شد. دود رفته بود توش. چشام رو بستم و گذاشتم درد زود گذرش بره.
بعد رفتم بالا. يه جور احساس سر گيجه خفيف ميکردم که خوشم ميومد اما ناچار بودم دستم رو به يه جايي بگيرم. سيگار هنوز دستم بود. تو راه پله ها پک نزدم اما جلوي در اتاق خواب يه پک ديگه زدم. و زود دودش رو فوت کردم.
رفتم روي تخت آقاي نادعلي. تختش خيلي سفت بود. شايد يه بيماري داشت که اينقدر تختش رو سفت ساخته بودند. نشستم و بعد که حس کردم سرم گيج ميره دراز کشيدم رو تخت. کنار تختش يه پاتختي کوچيک بود روش يه ساعت بود به شکل يه اسب که وسط بدنش ساعت بود و خيلي ساعت زشتي بود. عقربه ثانيه شمارش کار نميکرد اما بقيه عقربه هاش کار ميکردن. پيش خودم فکر کردم ماهها طول کشيده تا برگ توتون اين سيگار عمل بياد بعد تو کارخونه خشکش کردن بعد کاغذ مخصوص و فيلتر مخصوص براش درست کردن بعد بيست بيست تا بسته بندي کردن و از آمريکا و هر جاي ديگه فرستادن ايران که اينطوري حروم بشه؟
ديگه پک نزدم يه سوم سيگار مونده بود که از پنجره پرتش کردم بيرون و تا وقتي که حالم خوب خوب بشه روي تخت موندم.
به نظرم رسيد يه صدايي شنيدم. از جا پريدم. ساعت رو نگاه کردم يازده بود. نزديک يک ساعت بود که اينجا بودم. تخت رو مرتب نکردم برگشتم پايين کسي اونجا نبود شايد صدا از کريدور بود.
دوباره در يخچال رو باز کردم. نگاهي به سيب درشت انداختم و کليد در خونه رو برداشتم و اومدم بيرون و در رو قفل کردم.

دوشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۲

خيلی سعی کردم دو تا عکس بذارم اينجا نشد
خودتون تصور کنين.
دو تا شمع دارن ميسوزند
يه پروانه روی يکی از شمع هاست بالش هم آتيش گرفته
يه يارو هم...
باز يه عکس ديگه تصور کنين همون تصوير قبلی فقط اينبار خيلی بزرگتر که نشون ميده يه آقايی
پروانه رو با يه نخ نامريی گرفته و روی آتيش گرفته و بالش رو سوزونده.
زير لب هم ميخونه
که آن سوخته را جان شد و آواز نيامد....


دليل اصلی که عکس رو اينجا نذاشتم مشکل تکنيکی گذاشتن عکس تو وبلاگ نبود
دليلش اين بود که هنوز عکسش رو نگرفتم.

پنجشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۲

من تازه همين ديروز متوجه شدم که آقای جيمز باند در اصل قهرمان يه کتاب بوده از يه نويسنده به اسم يان يا مان.
انگار اين کتاب تو زمان خودش خيلی گل کرده و بعد برداشتن يه عالم فيلم از اين شخصيت ساختن و اين اواخر هم که فيلمهاش يکی از يکی گندتر و خالی بندتر.
همينطوری به نظرم رسيد که اگه اصل اين اثر کتاب بوده و نويسنده اش هم چند صد ساله مرده پس ما ميتونيم بقيه زندگی جيمز باند رو بنويسيم؟ نميشه؟ همونطور که اون يارو که اسمش يادم نيست برداشت ادامه برباد رفته رو نوشت و اوين يکی که اسم اون هم يادم نيست دنباله بينوايان ..
خب من اينجا آخرين جلد کتاب جيمز باند رو مينويسم فرصت کنم ترجمه اش ميکنم و ميذارمش تو سايت های معروف دنيا همه اينکارها رو هم برای اين ميکنم که اينها ديگه نتونن منطقا ادامه فيلمهای جيمز باند رو بسازن.

جلد آخر کتاب جيمز باند.
جيمز باند وقتی تو رختخوابش از خواب بيدار شد پنج نفر گردن کلفت رو ديد که با هفت تيرهای آماده بالای سرش ايستادن. قبل از اينکه فرصت کند آخ بگويد هر پنج هفت تير با هم شروع به شليک کردن. ظرف مدت کمتر از يک دقيقه چهل گلوله( هفت تيرهاش هشت تير بود) تو تنش نشست. بعد هم رهبر گروه به همه گفت که از اتاق خارج شوند و برای اينکه مطمين شود جيمز باند هرگز از جايش بلند نميشود يک نارنجک روی سينه اش گذاشت.
جيمز باند قيمه شد.



آخيش تموم شد حالا ببينم بازم اين شرکتهای معظم فيلمسازی ميان از اين آشغالها بسازن به خورد مردم بدن.