دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۷

ما تو اون دوره که دانشگاه درس میخوندیم به واسطه استادی ناچار شدیم یه مدت هم با ادبیات کهن دمخور بشیم. اونوقت ما که تو عمرمون فقط اسم کتابهای شاهنامه و سعدی و اینها رو شنیده بودیم یه خورده هم ناچار خوندیم
حالا از این حرفها که بگذریم یه جمله ای تو کتاب گلستان همون حکایتهای اولش هست که حتما همه اتون خوندین. چون همه ما حتی اگر تو دانشگاه نخونده باشیم. کتاب گلستان رو تو خونه دست گرفتیم و دو حکایت اولش رو خوندیم تو همون حکایت اول یا دومش یه جا یه جمله اس هست که من حفظم

محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند.
حالا این جمله اصلا ربطی به هیچی نداره. مخصوصا به آقای شکیبایی که از وقتی مرده حداقل صد نفر بهم اس ام اس زدن‌ ( همه اهل فامیل و دوستام که میدونن من چقدر مراد بیگ رو دوست داشتم)
همینطوری از روز جمعه همه اش این جمله میاد تو ذهنم

سه‌شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۷

اون قدیمها که من تازه وبلاگ درست کرده بودم اصلا امکان گذاشتن عکس وفیلم نداشت. الان هم اینها برداشتن آخر هوششون رو به کار بردن اونوقت امکان اضافه کردن فیلم رو گذاشتن ولی صدا نمیتونین رو وبلاگتون بذارین.
من یه فایل صوتی دارم که به نظرم جالبه
اسم شاعرش رو ولش کنین اما بشنوین
واقعا شنیدنیه
فقط من این شعر رو اینجا و اینجا آپلود کردم امیدوارم بتونین بشنوین.( تو یکیشون با شماره 776104 مشخص شده)
یه تیکه اش رو اینجا براتون مینویسم

....
تو خواب دیدم محشر کبرا شده# محکمه الهی برپا شده
خدا نشسته مردم از مرد و زن# ردیف ردیف مقابلش ایستادن
......
از توی جمع یکی بلند شد ایستاد# بلند بلند هی صلوات فرستاد
از اون قیافه های حق به جانب# هم از خودی شاکی هم از اجانب
گفت چرا هیشکی روسری سرش نیست# پس چرا هیشکی پیش همسرش نیست
چرا زنها اینجوری بد لباسن؟# مردای غیرتی کجا پلاسن؟
خدا بهش گفت بتمرگ حرف نزن# اینجا که فرقی ندارن مرد و زن
.......
خیام اومد یه بطری هم تو دستش# رفت توی گوشه ای گرفت نشستش
حاجی بلند شد با صدای محکم# گفت این آقا باید بره جهنم
خدا بهش گفت تو دخالت نکن# به اهل معرفت جسارت نکن
بگو چرا به خون این هلاکی؟# این که نه مدعی داره نه شاکی
نه مال این نه مال اونو برده# فقط عرق خریده رفته خورده
آدم خوبیه هواش رو داشتم# اینجا خودم براش شراب گذاشتم
.......
یهو شنیدم ایست خبر دار دادن# نشسته ها بلند شدن ایستادن
دیدم دارن تخت روون میارن#فرشته ها رو دوششون میذارن
مونده بودم این دیگه کیه خدایا#تو محشر اینکارا چیه خدایا
همون که کارش عالی بود اون دیگه#‌بگین بابا توماس ادیسون دیگه
خدا بهش گفت دیگه پایین نیا#یه راست برو بهشت پیش انبیا
از روی پل نری یه وقت میافتی#میگم هوایی ببرند و مفتی
.....

سه‌شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۷

یه استاد داشتم که عاشق ادبیات مینیمالیسم بود.اینقدر تو کلاس مینیمالیسم کرد که ما رو هم یه جورایی علاقه مند کرد. تنها مثالی هم که دم دستش بود یک داستان یک جمله ای بود از یه نویسنده نمیدونم کجایی که اینطور بود
وقتی چشمانش را باز کرد دید که هنوز دایناسور آنجاست.
همین.
این را کوتاهترین داستان دنیا میدانست. برامون از تعلیق این داستان میگفت و اینکه هزاران نکته نگفته در همین داستان وجود دارد. من اگر بخواهم الان نصف آن چیزی که ایشون در مورد این داستان کوتاه میگفت براتون بگم خودش میشه به اندازه کل پستهایی که تا حالا اینجا زدم. اما بیشتر تاکیدش به این بود که این داستان ادامه اش تو ذهن ما حیات داره.
حالا اینو گفتم چون تازه گی یک داستان ( جک) بسیار کوتاه دستم رسید که هر طور فکر میکنم کم از این داستان یک جمله ای ندارد.
ممکنه یه خورده داستان(‌جک) اش بی ادبی باشه شما ببخشید.

یارو به دوست دخترش میگه: ترس نداره که، میای خونه امون دوساعت با هم گپ میزنیم بعد لباستو میپوشی میری.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۷

تو غرفه های دارال... نمایشگاه کتاب با سر رفتم تو شکم یه آقایی
هم تقصیر من بود هم تقصیر اون. یارو ایرانی نبود. عرب بود. یه لباس سراسری سفید پوشیده بود. هفتاد و پنج سانت ریش داشت. بر خلاف همه این جور آدمها که فکر میکنی شپش از سرو روشون بالا میره اصلا کثیف نبود. بوی عرق هم نمیداد. بیشتر به نظر میامد بوی یه جور ادکلن پاریسی گرون رو میداد.
با دیدن من همچین یه کم صورتش باز شد و گفت:« سلام العیکم»
مثل ما سلام نمیگفت. یه خورده تاکیدش روی لامها کمتر بود.
من هم حس بدجنسی ام گل کرد بهش گفتم:« سلام طالبان»
خندید. ذوق کرد.
من فحشش دادم اون ذوق کرد.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۷

خب این که دولت ما تو آمارسازی خیلی استاده توش شکی نیست مثلا یکی همین وزارت ارشاد محترم که میگه امسال 54 هزار عنوان کتاب در سال گذشته منتشر شده.
اونوقت نمیگه که 23 هزار عنوان از این کتابها درسی و کمک درسی هستند که نباید اصلا جزو این آمار بیان.( تو آمار گفته نه هزار تا که درستش همینه که من نوشتم)
حالا من همش یه سئوال تو ذهنم همینطوری چرخ میخوره. این که میگن آمار میزان سرانه مطالعه سالانه (‌عجب عبارتی شد) هر ایرانی دو دقیقه است اونوقت این کتابهای درسی رو هم تو آمار میارن؟
یعنی حالا بگیرم یه دانشجو یا یه پشت کنکوری جور پدر و مادر و خواهر و برادر و فامیلها رو خودش یه نفری به دوش بکشه اونوقت کل این آمار که میشه مثلا هر دانشجو با سی و هشت دقیقه مطالعه کتاب؟

بابا یعنی خب به کل بگین که مردم ما کتاب نمیخونن دیگه. اون دو دقیقه هم اون دانشجو و پشت کنکوری بیچاره میخونه که بتونه بره تو دانشگاه.

میدونستین تا همین ده سال قبل میزان سرانه مطالعه سالانه مردم کشور ما چقدر بود؟ بهتون بگم تا به عمق آمار سازی دولت پی ببرین؟
دو ثانیه

دوشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۷

تو شرایط عادی یعنی تصور کنین تو شرایطی که حالا انقلاب شده اما یواش یواش همه چی سرجای خودش قرار گرفته مثل مثلا کشورهای غربی، تو همچین شرایطی اگه من زنگ میزدم به یکی از این بنگاههایی که کارگرهای زحمتکش میفرستن برای مثلا حمل و اسباب کشی. اونوقت اگه این بنگاهی که من بهش زنگ میزدم این مرتیکه رو میفرستاد بلافاصله زنگ میزدم بنگاه و میگفتم آخه مرد حسابی مگه آدم قحطی بود اینو فرستادین؟
اونوقت همچین آدمی دیروز تو نمایشگاه تو غرفه.... (‌باور کنین اسم غرفه یادم رفته وگرنه خودسانسوری نیست) خلاصه این آقا اومده بود یه سری کتاب جمع کنه و ببره. مسئول انتشاراتی که یه خانم جا افتاده و محترم بود گفت:« آقا شما کاش تکلیف مارو مشخص میکردین. مگه خودتون مجوز انتشار این کتاب رو ندادین؟»
کتاب تایتانیک بود. همون آقایی که هنوز من نتونستم شغلی براش پیدا کنم که بتونه یه لقمه نون حلال برای خونه اش ببره گفت:« غلط کرده هر کی مجوز این کتاب رو داده»
زن گفت:« موسسه خودتون مجوز داده»
مرد که امیدوارم تا آخر این نوشته بتونم یه شغل مناسب براش پیدا کنم گفت:« گفتم که غلط کرده. من خودم مگه از روی نعشم رد بشین بذارم از این کتابها بفروشین. این خانمی که اینجا سیگار دستش گرفته رو میبینی؟ میدونین تو عمرش چقدر کثافت کاری کرده؟ اونوقت شما دارین کتابش رو میفروشین؟»
من سیگاری دست کیت بلانشت ندیدم. حالا اون هم سریع کتاب را جمع کرد. گفت همه اش رو میبرم.
نزدیک پنجاه جلد کتاب شد. همه اش رو خودش یه نفری بلند کرد. از در غرفه رفت بیرون به مسئول غرفه هم گفت:« بیاین رسیدش رو بهتون بدم»
شاید اشتباه میکنم ماشاله مثل یه الاغ نر کتابها رو خودش تنهایی حمل کرد

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۷

میگم نوشتن کار سختیه. یعنی درسته که منو کسی نمیشناسه و به جز یکی از دوستای دانشگاهم که اونم از دهنم در رفت هیچکس نمیدونه که من وبلاگ دارم. (‌تازه اون دوستم هم نمیدونه که من یه هفته است دارم مینویسم).
خب اونوقت حساب کنین منو کسی نمیشناسه. اما باز هم من جرات نمیکنم هر چی دلم میخواد اینجا بنویسم. من البته صد در صد به آزادی بیان عقیده دارم. یعنی معتقدم تمام این بحثهایی که تو اینترنت تازه گی در مورد سانسور مطالب اروتیک شده همه اش بی معنی ایه. من معتقدم سانسور به هر شکلی و به هر عنوانی کریه. (این کلمه رو درست نوشتم؟)
اونوقت خودم نمیتونم هر چی دلم میخواد بنویسم.
به نظرم این خیلی بده که من ناچارم برای کلمه به کلمه ای که مینویسم تو ذهنم دلیل پیدا کنم. فکر کنم نوشتن این کلمه باعث ناراحتی کسی نشه؟ یا اینطور برداشت نشه که با یه امل طرفن. یا اینطور برداشت نشه که بابا این دیگه خیلی شوته. یا مثلا اگه یه روز جرات کنم در مورد مطالب سکسی بنویسم بگن بابا این دیگه خیلی فاسده. حالا برداشتهای غیر مجاز سیاسی که جای خودش( من هنوز هم نفهمیدم این وبلاگ برای چی فیلتر شده)
الان تو هارد من پره از مطالبی که نوشتم و پابلیش نکردم. همه اش به خاطر همین فکرا. اونوقت وقتی میبینم وبلاگ یک زن میاد اینطور راحت هرچی دلش میخواد مینویسه حالا بگذریم که این مطالب اگه به درد کسی نخوره خوب میتونه نخوندش چرا باید امر و نهی کنه که این مطلب نوشته نشه؟ اما راستش به نویسنده این وبلاگ حسودیم میشه. که اینطور راحت خودش رو با نوشتن تخلیه میکنه. حتی اگه به قول آقای الف یه مرد سبیل کلفت پشت این وبلاگ باشه.
تو یکی از وبلاگهایی که خیلی دوستش دارم و بهش سر میزنم بعد از اینکه فیلتر شده دیدم اینو نوشته

این وبلاگ تابع قوانین نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران بود

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۷

من معمولا با ماشین میرم اینور اونور اما بعضی وقتها که باید برم تو طرح با مترو میرم. دیروز اتفاق جالبی افتاد. دو تا پسر داشتند در مورد زناشون صحبت میکردن. البته دوتایی بچه تر از این بودند که زن داشته باشن اما داشتند در مورد زناشون صحبت میکردن. من از اول بحثشون رو نشنیدم یکیشون که لباس سفید پوشیده بود موهای سیخ سیخی داشت و یه خط ریش یه متری روی صورتش کشیده بود انگار به کل غرب زده بود. اون یکی همچین قیافه اش معقول آدمی بود. لباس قهوه ای به تن داشت و به جای یه خط ریش همچین تمام صورتش رو اگه یه هفته دیگه نمیتراشید میشد ژان والژان.
این ژان والژانه به اون یکی گفت: تو خودت اگه یه روز پاش بیافته حاضری با کاترین زتا جونز عروسی کنی اونوقت ببینی همینطور چپ و راست مردا تو سینما ماچش میکنن؟
اون پسر لاغره گفت: خب اره تو فکر میکنی اون حاضر بشه با من عروسی کنه؟
ژان والژان گفت:« الاغ اگه بری خارج خودت یه روز دختر دار بشی حاضری ببینی دخترت یه روز با دوست پسرش بیاد خونه بگه این دوست پسرمه؟
واله من اولش فکر کردم اینها باز یه چند تا دختر دیدن دارن خودشون رو لوس میکنن. اما اصلا اینطور نبود. بحثشون داشت داغ میشد و اصلا به اطراف توجهی نداشتن
اون پسر لاغره بازم گفت :« آره بابا من برم خارج زنم کاترین زتا جونز باشه میزارم دخترم هم هر کی رو میخواد بکنه دوست پسرش؟»
ژان والژان دیگه حسابی کلافه شده بود از بی غیرتی این لاغره بهش گفت:« تو اگه با خواهرت بری خارج تحمل میکنی ببینی اون هم دوست پسر دار میشه؟»
پسر لاغره یه خورده مکث کرد. بعد گفت :« تو چی تو اگه خواهرت بره خارج خواهرت دوست پسر دار بشه چیکار میکنی میزنی میکشیش؟ عمرا بتونی»
ژان والژان گفت:« تاپاله تو چه حقی داری در مورد خواهر من صحبت کنی؟»
بعد هم به همین ساده گی با هم دست به یقه شدن. بیشتر کسانی که اطراف این دو تا بودن و حرفشاون رو میشنیدن خنده اشون گرفت. هیچکس به خودش زحمت نداد که اینها رو از هم جدا کنه. فقط شانس اوردیم قطار رسید به ایستگاه دو تاشون رفتند بیرون که دعواشون رو ادامه بدن.
من اول نشستم سر جاشون بعد ظرف دو ثانیه تمام حرفاشون از یادم رفت تا الان که تو وبلاگهای سرک میکشیدیم دیدم کلا بحث های جنسی بدجوری داغه
اما الان که به موضوع این دو نفر فکر میکردم میدیدم اون یارو ژان والژانه بد جوری میخواست عقیده اش رو به دومیه تحمیل کنه؟ چرا؟
آیا ریشه این بحثی که تو وبلاگها داغ شده برای همین نیست؟ یه نفرایی هستند که دوست ندارن اینترنت آلوده بشه. دوست دارن یه محیط پاستوریزه باشه. من کاری ندارم که منطق این افراد چقدر درسته. اون نفری که فکر میکنه که اینطور نوشتنها باعث از بین رفتن دین و ایمون میشه یا اون مادری که مینویسه که نگران فرزند نوجوانشه که بیاد تو این محیط فاسد بشه ( البته من فقط به اون خانم بگم که نگران این موضوع نباشه. من خودم اولین بار که تو اینترنت اومدم شونزده سالم بود. اونوقتها فیلترینگ سایتها مثل الان نبود و آزادانه همه جا میرفتم. خیلی هم این سایتها به معلوماتم اضافه نکردن. خیلی هم منحرف نشدم)

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۷

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۷

من این احمدی نژاد رو خیلی دوست دارم.
هر چی هم میخواین بگین بگین اما خیلی دوست داشتنیه. همه اش هم حرفهای بامزه میزنه کلی میخندیم. شما حالا یه بار به سخنرانی اشون درست بدون غرض و بدون پیش قضاوت گوش کنین کلی حال میکنین. نه جدا میگم یه بار امتحان کنین.
مثلا این آخرین حرفش که من کلی حال کردم. همین که برگشت گفت که مافیا تو همه ارکان دولت نفوذ کرده و بعد هم یکی یکی سازمانها رو اسم برد. از گمرک و بانکها شمرد رسید به ثبت اسناد( ثبت اسناد یا احوال؟)
در هر حال این یکی دیگه خیلی باحال بود.
من هم اولش مثل شما هی فکر میکردم که این سازمان ثبت اسناد (‌یا احوال) مگه چیکار کرده؟ شناسنامه بی خودی صادر کرده باعث گرونی و فساد شده یا مثلا سند بی خودی برای خونه هایی که وجود ندارن زده که باعث گرونی شده یا ....
بعد البته من مشکل رو حل کردم. خیلی ساده است
آقای احمدی نژاد به خاطر اینکه سرشون خیلی شلوغه فرصت نکرده بود این سریال محمود شصت چی رو ببینه. بعد هم دی وی دی هاش دستش رسیده یهو همه رو یه جا شب قبل از سخنرانی دیده بود بعد هم موقعی که رفت رو سن برای سخنرانی دیگه جو گیر شد و اسم سازمانها رو که ردیف کرد ثبت اسناد و احوال رو هم گفت. به همین ساده گی
من یه فامیل دارم یه بچه کوچولو داشت که قبلا در موردش گفتم. الان ماشاله ده سالشه. سوم دبستانه. یه کار آماری تهیه میکرد برای آدمهای بد روی زمین. یه جور نظر خواهی. همین پنجشنبه هفته قبل یه ورق هم به من داد که نظرم رو براش بگم.
میدونین تو لیستش کی بود؟ چارلز ویدمور. بنیامین لاینس. شما اینها رو میشناسین؟

یکشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۷

الان این بحث حریم خصوصی رو تو وبلاگ خوندم
کلی حظ کردم. کلی هم به معلوماتم اضافه شد. مجبورم کرد تنها مورد خاطراتی را که در این مورد دارم امروز تو ورد بنویسم شاید فردا یا پس فردا پابلیشش کنم
اما چیزی که خیلی برام جالب بود این کلمه جنسی یا سکسی بود که ملت به اقلام مختلف نوشتن و من کلی به معلوماتم دیکته ایم اضافه شد.
اینها رو تا حالا کشف کردم
سک.س
سکص
س.ک.س
ثکث
صکث (‌این یکی که منو کشته)
خوش به حال خودم. چون فیلترم، دیگه آب از سرم گذشته برای همین راحت مینویسم سکس

شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۷

خب راستش من الان نزدیک چهار ساله که این وبلاگ را تعطیل کرده بودم
حالا که اومدم سراغش میبینم بیخود در این چهارسال یه ارتباط خوب رو با دوستام از دست دادم. تو این مدت حتی با یک نفر هم رابطه نامه ای نداشتم. راستش میشد که ماه به ماه به صندوق نامه ام سر نمیزدم.
در ثانی هنوز وبلاگ من فیلتر شده و من واقعا دلیلش رو نمیفهمم. زیاد هم دیگه برام مهم نیست.
اما الان خیلی وقته(‌شاید یک ماهه) که دارم فکر میکنم برگردم اینجا چی بنویسم؟ بنویسم وبلاگ دخترک شیطان سیسن(‌فصل) دوم. مثل این سریالهای آمریکایی؟
بعد هم برای اینکه تحرک بیشتری بگیره مثلا توش چندتا عکس و دوستای جدیدم رو بیارم که سیسن جدید نسبت به سیسن قبلی زیاد خسته کننده نشه؟
این روزها زیاد سریال آمریکایی دیدم. ذهنم خراب شده
راستش اینجا میام مینویسم یواشکی. پینگ و از اینکارها هم نمیکنم. اصلا شاید کسی نیاد و من اینجا همینطوری برای خودم بنویسم. خودم هم بشم خواننده اش. حالا مثلا من و اون آقای عزیزی که تو پست قبلی برام پیغام گذاشت. یه وبلاگ دو نفری.
اما از همین الان قول قول قول میدم که هیچوقت دیگه در مورد سیاست ننویسم. اصلا سیسن دو نسبت به فصل قبلی همین تفاوت رو کرده(‌اینو برای اون آقایی که دستور داده این وبلاگ رو فیلتر کنن نوشتم)