یه استاد داشتم که عاشق ادبیات مینیمالیسم بود.اینقدر تو کلاس مینیمالیسم کرد که ما رو هم یه جورایی علاقه مند کرد. تنها مثالی هم که دم دستش بود یک داستان یک جمله ای بود از یه نویسنده نمیدونم کجایی که اینطور بود
وقتی چشمانش را باز کرد دید که هنوز دایناسور آنجاست.
همین.
این را کوتاهترین داستان دنیا میدانست. برامون از تعلیق این داستان میگفت و اینکه هزاران نکته نگفته در همین داستان وجود دارد. من اگر بخواهم الان نصف آن چیزی که ایشون در مورد این داستان کوتاه میگفت براتون بگم خودش میشه به اندازه کل پستهایی که تا حالا اینجا زدم. اما بیشتر تاکیدش به این بود که این داستان ادامه اش تو ذهن ما حیات داره.
حالا اینو گفتم چون تازه گی یک داستان ( جک) بسیار کوتاه دستم رسید که هر طور فکر میکنم کم از این داستان یک جمله ای ندارد.
ممکنه یه خورده داستان(جک) اش بی ادبی باشه شما ببخشید.
یارو به دوست دخترش میگه: ترس نداره که، میای خونه امون دوساعت با هم گپ میزنیم بعد لباستو میپوشی میری.
وقتی چشمانش را باز کرد دید که هنوز دایناسور آنجاست.
همین.
این را کوتاهترین داستان دنیا میدانست. برامون از تعلیق این داستان میگفت و اینکه هزاران نکته نگفته در همین داستان وجود دارد. من اگر بخواهم الان نصف آن چیزی که ایشون در مورد این داستان کوتاه میگفت براتون بگم خودش میشه به اندازه کل پستهایی که تا حالا اینجا زدم. اما بیشتر تاکیدش به این بود که این داستان ادامه اش تو ذهن ما حیات داره.
حالا اینو گفتم چون تازه گی یک داستان ( جک) بسیار کوتاه دستم رسید که هر طور فکر میکنم کم از این داستان یک جمله ای ندارد.
ممکنه یه خورده داستان(جک) اش بی ادبی باشه شما ببخشید.
یارو به دوست دخترش میگه: ترس نداره که، میای خونه امون دوساعت با هم گپ میزنیم بعد لباستو میپوشی میری.