یکشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۱

الان دو سه ساله كه تو خونه ما سي دي گوش ميديم. يعني از وقتي كه داداش ناصر اين كامپيوتر رو خريد. تا قبل از اون ما موسيقي رو با كاست گوش ميداديم. بابا يه ضبط قديمي داره كه پنجاه كيلو وزنشه. از اين راديو ضبط گنده ها كه فكر نميكنم ديگه هيچ جاي دنيا شبیه اش باشه. راديوش آنتن داره و خيلي هم قويه.
از وقتي كه اين كامپيوتر اومد تو خونه ما ديگه نوار كاست گوش نميديم. مگه اينكه تو ماشين نوار گوش كنيم. اما داداش ناصر يه نوار داره كه من خيلي دوستش دارم. يه نوار قديمي از خواننده هاي مختلفه. يه آهنگ تو اين نوار هست كه آخرين آهنگ قسمت A نواره. فكر ميكنم خواننده اين آهنگ خانم ليلا فروهر باشه. اين آهنگ يه هو نصفه تموم ميشه. يعني نوار ما تموم ميشه و آهنگ نصفه توش ضبط شده. شعرش رو من نصفه حفظم. اينطوريه.
يه روزي وقتي كه كوه قهوه أي
چشماشو به روي دنيا باز ميكرد
وقتي كه شب سياه
صبح خاكستري رو صدا ميكرد
وقتي كه روز خودشو تو رگ شب رها ميكرد
يه مسافر غريب دل به دريا زد و از جاده گذشت
شهر تنهايي رو زير پا گذاشت
همه پنجره هاي بسته رو
به روي روشنايي روزها گذاشت
رفت و رفت تا كه رسيد به شهر عشق
اما ديد كه آدما سنگي شدن
همه رنگين كمونها اسير بي رنگي شدن.
تن سپرد و جون سپرد و جان سپرد
اما هيچكي به سراغش نيومد
هر چي خوبي كرد جوابش بدي بود
هيچ دلي با خوبي آشنا نبود
ديگه اون مسافر شهر بدي
دل نداشت تا كه به دريا بزنه…

همين. اينجاي نوار كه ميرسه يهو قطع ميشه.
من هيچوقت نفهميدم بقيه اين داستان چي ميشه. اون مسافره با این همه آدم بی عاطفه چکار کرد؟ تونست علاقه اونها رو جلب کنه؟ یا همینطور یخ موندن؟ هيچوقت ديگه اين آهنگ کاملش به دستم نرسيد.
همين پنجشنبه داداش ناصر يه كيف سي دي آورد كه توش چهل تا سي دي ام پي تري بود. خودش ميگه همه آهنگهاي ايراني توش هست. انگار از يكي از رفيقاش همه رو يه جا خريده. من روز جمعه رفتم سراغ اون سي دي كه روش نوشته بود ليلا فروهر.
نشستم همه آهنگها رو گوش دادم. اما اين آهنگ توش نبود. بعد فكر كردم شايد اين برچسبهايي كه روي سي دي زده درست نباشه و اگه من همه چهل تا سي دي رو بگردم بتونم اين آهنگ رو پيدا كنم.
چهل تا سي دي چهارده ساعته ميشه پونصد و شصت ساعت يعني يه چيزي نزديك سي روز بدون استراحت.
بعد فكر كردم يه عالم قصه تو دنيا هست كه من آخرش رو نميدونم. حتي اولش رو هم نميدونم. نه قصه تو كتابها. همين داستان دوستانمون. مثلا شما فكر كنين همين الان اگه ديگه یه وبلاگی بدون خبر دیگه ننويسه چي ميشه؟
همش ما فكر ميكنيم كه نويسنده اون وبلاگ چي شده. هزار جا فكرمون ميره. مريض شده؟ داداش ناصرش فهميده ديگه نميذاره بنويسه؟. ورشكست شده كامپيوترش رو فروخته؟. بهش فحش دادن نوشتن رو ول كرده؟ دستش شكسته نميتونه تايپ كنه.؟ …
يا مثلا فكرش رو بكنين شما چقدر پدر و مادرتونو ميشناسين؟ اصلا ميدونين اونا وقتي بچه بودن چطور زندگي كردن؟ با كي بازي ميكردن؟. رفيق پسر يا دختر داشتن يا نه؟. اونطور كه شما فكر ميكنين هميشه آدمهاي خوبي بودن؟ ما حتي بچه گي خودمون يادمون نيست وقتي مامانمون ميگه تو بچه كه بودي خيلي لجباز بودي فقط از دستشون لجمون ميگيره. راست ميگن؟ اونوقت كه شير خواره بوديم چطور روز و شبمون رو ميگذرونديم؟
يا اصلا اين كتابهايي كه خوندين فكر ميكنين اينها كاملا"؟ مثلا فكر كنين كتاب پيمان دانيل استيل يا كتاب بر باد رفته كامله؟ ما اسكارلت رو از وقتي ميشناسيم كه بين سه تا آقا نشسته از قبل از اون هيچي نميدونيم. رت باتلر رو هم اصلا نميدونيم بچه گيش رو چطور گذرونده. حتي آخر داستان ما نميدونيم رت باتلر كجا رفت؟ اسكارلت چكار كرد.؟ باز هم بچه دار شد؟ الان داره چكار ميكنه؟ رت باتلر رفت زن گرفت؟ خودشو كشت؟
يا مثلا همين كره زمين. از يه طرف ميگن ما نسل ميمونيم از يه طرف ميگن ما نسل ادم حوا هستيم. كدومش درسته؟ راست راستي كره زمين داره نابود ميشه؟ اينهمه بمب اتمي بالاخره منفجر ميشه؟ اگه نميشه براي چي ميسازنش؟ آمريكا هميشه اينطور ابر قدرت ميمونه؟ ایران همیشه اینطور بدبخت میمونه؟
چند روز پيش راديو ميگفت كه ژاپنيها يه كهكشان كشف كردن كه با ما هزار ميليارد سال نوري فاصله داره. حالا تو اون كهكشان هم أدم هست؟ الان اونها هم وبلاگ دارن؟ اينها هم يه كشور دارن كه مردمش حق ندارن با جنس مخالف دوست بشن؟ حق ندارن نوار گوش كنن؟ چطوري حرف ميزنن؟ قیافه اشون چطوره؟ مثل ميمون ميمونن؟ هنوز اينترنت رو كشف كردن؟ ژاپنيهاي اونا هم يه كهكشان كه كهكشان ما باشه كشف كردن كه با اونا يه ميليارد سال نوري فاصله داره؟
من هر چي فكر ميكنم ميبنم يه ميليون داستان نصفه و نيمه دور و بر ما ريخته كه حالا اگه يه دونه اش رو تا آخر ندونستم مگه طوري ميشه؟

چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۱

بچه که بودم عادت داشتم شبها مامانم برام قصه بگه که خوابم ببره. اين عادت پسنديده رو تا شش سالگي با خودم داشتم. وقتي شش سالم شد خاله ام شفق رو به دنيا آورد ( شفق خواهر همون شهره است که امسال دانشگاه آزاد قبول شد)
خاله بعد از زايمان دچار مسموميت شد و حالش اينقدر بد بود که تو بيمارستان بستري شد چون تو تهران هيچکس رو نداشتن مامان من شبها ميرفت بيمارستان پيشش ميموند. اولين شبي که مامان رفت پيش اون حسابي پيش محبوبه سفارش کرد که من رو چطور بخوابونه.
قصه اي که مامان برام تعريف ميکرد داستان يه خاله سوسکه بود که يه روز از مامانش اجازه ميگيره که از خونه اشون بره بيرون که ممه بخوره ببه بخوره بازي کنه و زود برگرده.
مامانش بهش اجازه ميده که بره ممه بخوره ببه بخوره بازي بکنه و زود برگرده خونه. سر راه به آقا خرگوشه برميخوره و آقا خرگوشه ازش ميپرسه کجا ميري و اون هم براش توضيح ميده و آقا خرگوشه ميگه من هم باهات ميام و بعد به خاله سنجابه برميخورن و اون هم از مامانش اجازه ميگيره که با اينها بره و بعد ميرن ممه ميخورن ببه ميخورن بازي ميکنن و موقع برگشتن سر راهشون يه گرگ گنده و زشت مياد و ميخواد اينها رو بخور و يکي از اينها فرار ميکنه و يه کلک سوار ميکنه و با کمک هم گرگه رو ميکشن و صحيح و سالم برميگردن خونه.
اون وقتها تمام اضطراب من اين بود که بالاخره اينها سالم برميگردن خونه يا نه. شش سال اين قصه رو مامانم برام اينقدر به آرامي ميگفت که حداقل نيم ساعت تعريفش طول بکشه و بعد وقتي خيالم راحت ميشد که همه سالم به خونه برگشتن و گرگ بد و بدجنس مرده ميخوابيدم.
محبوبه اصلا توجيه نشده بود که چه قصه اي بايد برام تعريف کنه همينطوري مامان براش گفته بود يه قصه بگو که من خوابم ببره. اون هم برداشت يه قصه اي برام تعريف کرد که من اصلا الان يادم نيست اما وقتی قصه اش تموم شد به قول خودش ديد چشمانی من اندازه يه دوتومنی گنده بازه و اصلا هم خوابم نگرفته. از قصه اش اصلا خوشم نيومد. ازش خواستم که قصه خاله سوسکه رو که ميخواست بره ممه بخوره ببه بخوره بازي بکنه رو برام تعريف کنه. محبوبه گفت که يه روز يه خاله سوسکه ميخواست بره ممه بخوره ببه بخوره بازي بکنه........ بعد همينطور موند من ناچار شدم براش بقيه قصه رو بگم.
خلاصه اون شب اول من قصه رو براش تعريف کردم بعد اون براي من تعريف کرد بعد که خيال هر دومون راحت شد که همه صحيح و سالم به خونه برگشتن و گرگ بد و بدجنس مرده رفتيم خوابيديم.
اون چند روزي که مامان شبها خونه نبود با کمک محبوبه که ديگه اين قصه رو ياد گرفته بود به خير گذشت فقط روز آخر محبوبه خانم سر درد شديد گرفت. ساعت هشت رفت خوابيد و قصه گويي رو سپرد دست داداش ناصر.
داداش ناصر هم مثل محبوبه همينطوري شروع کرد که يه داستان بگه. من بهش گفتم داستان خاله سوسکه رو بگو که ميره ببه بخوره ممه بخوره بازي کنه زود برگرده. و با آقا خرگوشه آشنا ميشه و .... داداش ناصر داستان خاله سوسکه رو گفت که ميخواست ممه بخوره ببه بخوره بازي کنه زود برگرده اما وقتي ميره بيرون يه دل نه صد دل عاشق آقا خرگوشه ميشه. به آقا خرگوشه ميگه سلام مياي با هم رفيق بشيم. دوست بشيم يک دل و همزبون بشيم.
آقا خرگوشه قبول ميکنه هنوز دو دقيقه از بازی اينها نمی گذره که عاشق هم ميشن. با هم قرار ميذارن که برن يه جا زندگي کنن. ماماناشون وقتي با خبر ميشن که اينا ميخوان با هم عروسي کنن داد و بيداد راه مياندازن و اعتراض ميکنن و قبول نمی کنن. اما چون اينها يه دل نه صد دل عاشق هم شده بودند به حرف هيچکي گوش نميدن خودشون ميرن بالاي يه تپه يه خونه درست ميکنن و همون جا با هم زندگي رو شروع ميکنن.
من همون اول که داداش ناصر داستان رو شروع کرد برق از چشام پريد. اولش ميخواستم اعتراض کنم که داستان رو داره غلط غلوط تعريف می کنه. اما بعد پيش خودم گفتم بذار اول اين قصه اش تموم بشه ببينم چی شد بعد مجبورش می کنم همون قصه هميشگی رو برام تعريف کنه. دلم خواست بدونم خاله سوسکه که اين همه مدت با آقا خرگوشه دوست بود حالا که عاشق هم شدن چيکار ميکنن.
بعد داداش ناصر تعريف کرد که اينها زندگي شون رو شروع کردن و براي هم ميمردن و يه روز اگه همديگه رو نميديدن آسمون و زمين رو به هم ميدوختن و روزي هزار بار قربون صدقه هم ميرفتن ....... تا اينکه يواش يواش اختلافا شروع شد.
خاله سوسکه دوست داشت چيزاي شيرين بخوره اما آقا خرگوشه همش براش هويج مياورد. خاله سوسکه يه بار که آقا خرگوشه غلت خورده بود و افتاده بود روش و نزديک بود لهش کنه ديگه اصلا رو يه تخت با آقا خرگوشه نميخوابيد.
خاله سوسکه زياد به فکر تميزي آقا خرگوشه نبود. اما آقا خرگوشه دوست داشت زنش بياد موهاشو براش با زبونش مرتب کنه بعد بفرسدش بيرون. خاله سوسکه دوست داشت شبها بره گردش(يه وقت فکر بد نکنين ها) آقا خرگوشه ميخواست شبها يه چرت بخوابه و خلاصه هزار تا مشکل ديگه باعث شد که اينها به اين نتيجه برسن که مامان و باباشون درست ميگفتن و به درد زندگي با هم نميخورن و بهتره از هم جدا بشن.
اما چون مامان و باباشون اينها رو از خونه اخراج کرده بودن هر چی در زدند در رو براشون باز نکردن. بيچاره ها ديگه هيچ جايي رو نداشتن بخوابن. ناچار رفتن تو جنگل تو فضاي باز خوابيدن تا اينکه خلاصه گرگه اومد و جفتشون رو خورد.
واي منو ميگين همين الان هم که دارم اينها رو براتون مينويسم حالم بد شده.
از اون شب به بعد ديگه نذاشتم کسی قصه اصلی رو برام تعريف کنه.

دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۱

تو دنياي وبلاگ خبر از اين بهتر نميشد.
حالا درسته که زهره خانم هفته پيش ويزاش رو گرفته اما من همين الان با خبر شدم.
ديگه فکر نميکنم اونجا بهش تبريک بگم فايده داشته باشه. همينجا ميگم زهره جون مبارکه.

یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۱

يه سري لغت هست که معنيشون خيلي سخته. منظورم انگليسي به فارسي نيست ها منظورم فارسي به فارسيه. يه لغتهايي که اسم خاص نيستند مثل ريا- خودخواهي- عدالت.
اصلا نميشه اينها رو معني کرد. مثلا همين لغت عدالت. من خيلي در مورد اين لغت فکر کردم. عدالت چيه. شما حساب کنين صد سال قبل زنها حق راي نداشتن و اصلا اين رو ظلم حساب نميکردند. يعني اگه يه زني رو از صد سال قبل بياريم اينجا ببينه چقدر الان زنها آزادتر هستند پيش خودش فکر نميکنه چقدر در حق زنها اونوقتا ظلم ميشده؟
اگه حساب کنين تمام فيلمهايي که ما ديديم توش يه قهرماني هست که ميخواد عدالت رو جاري کنه براي همين هميشه ما طرفدار قهرمان فيلم هستيم. هميشه هم يه سري آدم بد هستند که به نفع خودشون نميخوان عدالت جاري بشه بعد بين اينها دعوا ميشه و معمولا تو فيلمها عدالت پيروزه.
اما اين بيچاره قهرمان فيلم اصلا نميدونه که عدالت معني نداره. من اگه بخوام در مورد يه بچه که بچه آخر خانواده هم هست فيلم بسازم عدالت رو اينجوري براش معني ميکنم که بزرگترين بستني ها مال اون باشه. ( بستني قيفي رو ميگم) خودم وقتي بچه بودم فکر ميکردم که من آخرين بچه خونه هستم و از همه کمتر تو عمرم بستني خوردم پس بايد بزرگترين بستني مال من باشه. بستني فروش اين رو نميدونست من هم نميتونستم براش توضيح بدم. اينطوري ميشد که هميشه فکر ميکردم به من ظلم ميشه.
بدبختي اينجاست که هيچکس معني عدالت رو نميدونه. من که اينطور فکر ميکنم. اصلا حرف از دادگاه نزنين که خودتون بهتر ميدونين اونجا چه خبره. اما حتي مردم هم نميدونن عدالت يعني چي.
اين فيلم مالنا رو نميدونم ديدين يا نه. داستان دو تا خانم فاحشه است تو ايتالياي زمان جنگ دوم که با آلمانها رفيق بودند. بعد که آلمانها شکست ميخورن مردم شهر حمله ميکنن به مالنا. چون خوشگلتر از اون يکي فاحشه بود. کتکش زدند موهاش رو کوتاه کردند و زخمي ولش کردند تو خيابون فقط به خاطر اينکه خوشگلتر از اون يکي بود. تازه اصلا تقصير مالنا نبود که اين کاره شده بود. هم کار گير نميامد هم شوهرش تو جبهه مرده بود هم گرسنه اش بود. اين عدالته؟
تو همين ايران خودمون خوندم که يه نفر چند هزار تن گوشت آلوده وارد کرده و تاحالا حداقل يه نفر از اين گوشت آلوده مرده و اونوقت دادگاه برداشته يه آقايي به نام آقا جري رو به اعدام محکوم کرده بخاطر اينکه تو يه سخنراني گفته (مردم ميمون نيستند)
جالب اينجاست که مردم هم براي اينکه ثابت کنن آقا جري درست گفته تو دانشگاه ها کلي سر و صدا کردن.
حالا من اينجا يه مثلي زدم تو رو خدا باز نگين آقا جري رو چرا با مالنا مقايسه ميکنم. خودم ميدونم مالنا خيلي مظلومتره.

شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۱

آقاي کاپيتان هادوک تو وبلاگشون نوشتند
دقت کردين به علت رفتارهای آشوبناک راستيها در ايران، گفتمان هميشه در سطح بدوی می مونه، هميشه مردم بايد بديهيات رو فرياد بزنن، مثلا ما رو لطفا نکشين، هيچ وقت از اين فراتر نمی ره ؟
امروز همزمان با خوندن اين نوشته نظر خواهي يه آقاي محترم رو تو يکي از نوشته هاي وبلاگم خوندم نوشته بودن:

به نظر من نويسنده از سن خود بسيار عقب تر نشان ميدهد- بسيار مطالب سطحي وپيش پا افتاده اي را مطرح ميكنند.من واقعا براي دنياي كوچك و تنگ شما و ساير هم فكران شما متاسفم. اش خوردن- نمك ابرود رفتن ايا بنظر شما مطالبي هستند كه ميبايستي با پيشرفته ترين تكنورژي باطلاع ديگرا رسانده شود ؟ كمي فكر كنيد- اشكال نسل جوان اين است كه با سطحي نگري به مسايل امكان رشد و فشار حكومت را براي خودشان مهيا و فراهم ميكنند.ايا تمام دنياي شما همين است روسري ! براي شما و ساير همفكران شما بي نهايت متاسف و غمگين هستم - تهران پدر 52 ساله

بعد از خوندن اين نوشته رفتم چند تا وبلاگ رو از ديد ديگه اي خوندم به جز وبلاگهاي آموزشي يعني اينها که خبرهاي کامپيوتري و ادبي و فيلم ميدن بقيه يعني بيشتر وبلاگها حرفشون شده بود عين همين حرفهايي که من اينجا مينويسم. يعني روزمرگيهامون.
من هنوز دانشجو نشدم اما اگه به فرض برم رشته فيزيک اتمي ( به نظر من اين مهمترين چيز تو دنياست) هم بخونم باز فکر نميکنم اينجا از فيزيک اتمي چيزي بنويسم. من فکر ميکنم وبلاگ درست شده براي اينکه خاطرات روزانه امونو توش بنويسيم.
حالا من يه وقتهايي توش مطالبي در مورد سياست يا عقيده خودم از دين مينويسم اما بعدش فحش ميخورم( من هيچوقت از دين بد نگفتم فقط برداشت خودم رو ازش کردم اما خيلي ها دوست دارن که اونطوري که خودشون ميخواد از دين برداشت بشه)
اما در حقيقت وقتي من ميرم تو يه وبلاگ براي اين ميرم که خاطرات روزمره اشو بخونم. در حقيقت اين آقا راست ميگه اين تکنولوژي با اين عظمت ساخته شده که ما بريم توش از اين چيزهاي بي اهميت بنويسيم.
تو شمال اگه بتونين يه عروسي سنتي گير بيارين يه خانمهايي پيري رو ميبينين که يه دونه سيني خيلي گنده برميدارن روش با کف دست ضرب ميگيرن و آهنگ قشنگي ميزنن حالا اين
وبلاگ نويسي ما درست مثل اين ميمونه که يه دونه دستگاه دي وي دي پلير هشت صد دلاري رو بردارين به جاي اينکه باهاش فيلم نگاه کنين روش ضرب بگيرين.

(آدرس نوشته اون آقای محترم اينجاست



چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۱

الان گزارش مربوط به قرار خانمها رو در وبلاگ خورشيد خانم خوندم. من هنوز نميدونم حيف شد که نتونستم برم اونجا يا نه اصلا حيف نشد؟ خيلي دوست دارم اين دوستاني رو که خورشيد خانم اسم برده بود ميديدم.
سه شنبه امتحان ميان ترم داشتم اما اگر هم امتحان نداشتم باز معلوم نبود بتونم برم.
من فکر ميکنم که تا وقتي خودم رو پشت اين اسم دخترک شيطان قايم کردم خيلي راحت ميتونم حرفم رو بزنم. منظورم اينه که اگه شما منو از نزديک ميشناختين ميفهميدين که من هم خيلي کم حرفم هم اصلا اينقدر پر رو نيستم که در هر موردي نظر بدم.
يا مثل اينجا که يه حرفهايي ميزنم که بعد خيلي ها شاکي ميشن که به مملکت يا به دين توهين کردي رو در رو هم بتونم از اين حرفها بزنم.
وقتي با دوستام هستم همين که يه نفر حرف ميزنه و من وسط حرفاش يه جمله ميگم بعد هزار بار پشيمون ميشم که چرا اين جمله رو گفتم شايد بهش بر بخوره. شايد يه جور ديگه برداشت کنه.
اصلا منظورم هم خانواده خودم نيست تو خانواده خودم بيشترين مقدار حرف رو در طول روز ميزنم اونا ديگه به من عادت کردن منظورم دوستاي بيرونمه.
حالا که وبلاگ مينويسم همين حس رو دارم من ميدونم اگه با خورشيد خانم يا مريم گلي يا خانم گل يا خيلي هاي ديگه از نزديک آشنا بشم بعد که ميخوام اينجا وبلاگ بنويسم يهو صورت اين دوستان جلوم مياد و جلوي خودم رو ميگيرم که هر چي دلم ميخواد ننويسم.
شايد اشتباه ميکنم اما فکر ميکنم ديدن اين دوستان همان و تعطيلي اين وبلاگ همان.
من فکر ميکنم خيلي از وبلاگها که اولش خيلي قشنگ و با قدرت مينوشتن و بعد يواش يواش با بقيه دوستان قرار گذاشتن بدون اينکه خودشون متوجه بشن کيفيت مطالبشون اومد پايين دچار همين مشکل شدن. حتي يه جورايي فکر ميکنم ندا خانم اگه از اول عکسش رو نميذاشت تو وبلاگش و خودش رو کامل معرفي نميکرد (‌يعني با اسم مستعار معرفي ميکرد) و ايران هم به ديدن هيچيک از وبلاگ نويسها نميومد الان وبلاگش سالم و سر پا داشت ادامه پيدا ميکرد.
ايندفعه که گذشت اما اگه باز هم قرار وبلاگي بذارن و من موقع درسهام نباشه و عهد کنم که به ديدنشون برم شايد اول بيام اينجا با همه خداحافظي کنم بعد برم به ديدن اونهايي که خيلي دوست دارم ببينمشون.
اگه يه روز سه چهار تا انار شيرين و آبدار دون کردين و بعد هول شدين که حاصل زحمت خودتون رو فقط خودتون بخورين و بعد معلوم نيست براي چي بيست وچهار ساعت سکسکه اومد سراغتون زياد ناراحت نشين
برين فيلم (MM8) رو گير بيارين بشينين تماشا. حواستون باشه اگه بچه آخر خانواده باشين ناچارين وسط اين فيلم برين هفت هشت باري براي بقيه افراد خانواده چاي بيارين اما عيب نداره. فکر ميکنم به ديدن فيلمش بيارزه. همچين اعصابي ازتون خراب ميکنه که وبا هم داشته باشين يادتون ميره سکسکه که جاي خود داره.
اين سکسکه عجب چيز جالبيه. الان نزديک بيست و چهار ساعته که دارم سکسکه ميکنم هر دو ساعت ده دقيقه به من استراحت ميده و باز مياد سراغم. حالا باز خدا رو شکر زياد شديد نيست يه وقت يه سکسکه ميکردم تمام هيکلم تکون ميخوره الان اگه تو اتوبوس باشم در اثر سکسکه همچين آروم ميخورم به بغل دستي که روزي صد بار ميگم خدا رو شکر تو اين مملکت تو اتوبوسها آقايون و خانومها جدا هستن.
يه چيز خيلي جالبه. به محض اينکه ميخوابم سکسکه قطع ميشه. يعني بايد بخوابم ها نه اينکه دراز بکشم. البته خودم مطمئن نيستم شايد هم چون خواب هستم اصلا حاليم نميشه که دارم سکسکه ميکنم.
اما از ديروز تا حالا حسابي منو ترسوندن. اولش مامان ساعت شش وقتي اومد بالا و ديد من درست دو ساعته دارم سکسکه ميکنم رفت بيرون و بعد اومد گفت اين عروسکهات رو انداختم تو شوتينگ. خجالت بکش دختر با اين سنت عروسک بازي ميکني. همچين سکسکه ام قطع شد که انگار هيچوقت نبود اما مامان من اصلا بلد نيست دروغ بگه دو دقيقه بعد که همه چي رو با خنده برام توضيح داد سکسکه برگشت سر جاش.
بعد ساعت هشت شب که هنوز سکسکه من قطع نشد نميدونم چطوري به داداش ناصر آموزش داد که با هيجان اومد تو خونه و گفت ديدين چطور شد؟ پتروشيمي بوشهر رو زدن.
بعد داداش ناصر يه نگاه به من کرد ديد من هنوز سکسکه ميکنم دوباره گفت ميخوان تهرون رو هم بزنن. دو روز فرصت دادن.
سکسکه قطع شد. همه نفس راحت کشيدن. همچين نيم ساعتي درست استراحت کرديم بعد ديگه اصلا يادشون رفت درباره اتفاق به اين مهمي صحبت کنن سکسکه خودش دوباره برگشت.
شب يادم نيست چطور شد اما من تا صبح راحت خوابيدم بعد قبل از اينکه برم مدرسه تمام روشها رو امتحان کردم. هفت قلپ آب خوردم دوباره هفت قلوپ ديگه آب خوردم بعد تو يه کيسه پلاستيکي دم و بازدم کردم. رو يه پا لي لي رفتم معلق زدم. شونزده تا خرما خوردم و پشتش يه ليوان آب رو يه نفس سر کشيدم. تو کلاس معلممون که ديد سکسکه من قطع نميشه يهو برگشت گفت بگو ببينم تو بودي اينکار رو کردي؟
همينطوري اين حرف رو زد. خيلي خوب بود. سکسکه قطع شد اما زنگ بعد معلم بعدي هر کار کرد نتونست يه ذره اين سکسکه رو کم کنه.
اين يکي معلممون خيلي مهربونه اصلا بلد نيست عصباني بشم من بهش توضيح دادم که بيدي نيستم که از يه اخم ساده و کوچولو بترسم براي همين سعي نکنه سنگين تره.
همين دو دقيقه پيش محبوبه زنگ زده داشتيم با هم صحبت ميکرديم چهار کلمه که حرف زد گفت تو چرا اينطوري جواب ميدي مگه نوبرشو آوردي با سکسکه کردن. چرا مثل حواس پرتها حرف ميزني.
وقتي براش توضيح دادم که سکسکه که مياد تمام فکرم منحرف ميشه و حواسم ميره سر سکسکه بعدي که کي ميرسه فکر کرد شوخي ميکنم فقط با خنده گفت گوشي رو بده مامان.
من الان داشتم فکر ميکردم شايد اينها دارن با هم توطئه ميکنن که همچين اصلي اصولي منو بترسونن که تا ده سال ديگه سکسکه سراغم نياد اما خودم که ديگه به کل قطع اميد کردم فقط اگه الان خبر بيارن که تو تهرون بمب اتم ترکوندن ممکنه يه مدت کوچولو اين سکسکه قطع بشه.

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۱

اي واي
من يه جوري حسي دارم که اگه اتفاق ناجوري بخواد بيافته اونوقت يه جور استرسي ميگيردم که فقط خودم متوجه اون ميشم. از صبح اين استرس منو کشته.صد بار تا حالا اينجور استرس داشتم بعد يه خبر بد شنيدم يا يه بلايي سر خودم اومده.
اولش که ميخواستم برم مدرسه فکر کردم شايد يه کتاب درسي واجب رو جا گذاشتم. دم آسانسور همه کيفم رو زير و رو کردم حتي برگشتم يه دو تا کتاب که اصلا لازم نبود براي اطمينان گذاشتم تو کيفم. بعد فکر کردم شايد يه سي دي چيزي رفته تو کيفم ما هم که شانس نداريم امروز ميان کيفمون رو ميگردن کار ميده دستم. تو کيفم رو دوباره گشتم هيچي نبود اما براي اطمينان مداد باربي رو گذاشتم خونه بمونه. باز هم استرسم کم نشد.
بعد فکر کردم شايد اتوبوس دير مياد دير به مدرسه ميرسم که البته اصلا مهم نيست صد بار دير رسيدم اما از بد شانسي اتوبوس هم سر وقت رسيد تازه پنج تا اتوبوس با هم تو ايستگاه رسيدند. بعد فکر کردم حتما موقع پياده شدن از اتوبوس پاهام گير ميکنه با مغز ميخورم زمين ضربه مغزي ميشم. همچين آروم و با احتياط پياده شدم که انگار عروس ميبرن.
بعد تو کلاس هم آروم نشستم اصلا داوطلب نشدم هيچ درسي رو جواب بدم با بچه ها زياد بحث نکردم که يه وقت دعوامون نشه بزنم يکي رو ناکار کنم سر از زندون در بيارم. روزه اصلا نخوردم.( يعني جلوي چشم مردم نخوردم)‌ حتي ته خودکار رو هم تو دهنم نکردم (‌واي اونوقتها که بعضي روزا روزه ميگرفتم چقدر ناراحت ميشدم که بي حواس خودکار ميکردم تو دهنم. فکر ميکردم روزه ام باطل شد)
حتي خودم رو سرحال و شنگول نشون ندادم که يه وقت برادران سپاه و بسيج فکر نکنن من روزه خوردم الان هم شنگولم.
رسيدم خونه ديدم اين استرس من يه ذره هم کم نشد.
جون به لب شدم تا مامان رسيد خونه. حالش خوب بود سر حال هم بود بعد زنگ زدم به محبوبه و داداش ناصر هيچ بهونه اي که نداشتم. اصلا من تا حالا تو عمرشون يه بار هم سر کار بهشون زنگ نزده بودم. اما امروز زنگ زدم ببينم حالشون خوبه. حال جفتشون خوب بود اما انگار شک کردن که من قاطي کردم.
بابا خودش زنگ زد. حالش خوب بود.
واي ديگه داشتم ديونه ميشدم. الان نتونستم يه کلمه درس بخونم گفتم بيام اينجا يه کم وبلاگ بنويسم شايد اين استرس براي اينه که وبلاگم دير شده.

شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۱

دو روز پيش اين فيلم روز استقلال رو ديدم.
نميدونم اين فيلم رو ديدين يا نه. فضايي ها به زمين حمله ميکنند و آمريکا هر چي موشک ميفرسته به طرف سفينه اشون اثر نميذاره تا اينکه يه نفر هکر رو پيدا ميکنن با لب تابش ميره سيستم کامپيوتري اونها رو هک ميکنه و سيستم امنيتي سفينه اشون رو از بين ميبره و بعد هم با يه موشک ميزنن پدر صاحب سفينه رو در ميارن.
الان دو روزه دارم فکر ميکنم اين مريخيها اگه اينقدر احمقند که از سيستم عامل ويندوز استفاده ميکردن چطور تونستن تا اينجا خودشونو برسونن؟

چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۱

نميدونم تا حالا اين بيمارهاي الزايمر رو ديدين يا نه. تازه تو يه مقاله ميخوندم که اگه شما يه روز از اتاقتون برين بيرون که يه ليوان آب بخورين و بعد که به آشپزخونه رسيدين اصلا يادتون بره براي چي از اتاقتون خارج شدين و اومدين آشپزخونه ميتونه نشونه ابتدايي بيماري الزايمر باشه. البته اگه از اين نشونه ها تو خودتون ديدين زياد ناراحت نشين چون هم اين بيماري هنوز درمان نداره هم اينکه به احتمال زياد چند دقيقه ديگه اصلا يادتون ميره چه بيماري اي دارين.
امروز اولين روز ماه رمضون من مثل هر روز بلند شدم صبحونه ام رو خوردم و تازه اون جرعه آخر چاي رو که ميخوردم ياد اومد که امروز ماه رمضونه. اما مثل هر سال اصلا وجدانم درد نگرفت.
ما يه معلم ديني داشتيم که همش ميگفت اولين گناه رو که انجام بدين يه نقطه سياه تو قلبتون درست ميشه بعد که هر بار بيشتر گناه بکنين اين نقطه ها بيشتر ميشه تا يه وقتي که ديگه تمام قلبتون سياه ميشه و ديگه اونوقت هيچکي نميتونه براتون کاري بکنه. راست ميرين جهنم. حتي نور افکن هم نميتونه اونجا رو روشن کنه.
امروز از صبح همش دارم به اين قصه معلممون و اينکه چرا من اصلا وجدانم براي اينکه روزه خوردم درد نگرفت فکر ميکنم.
خب تا پارسال هر بار که اين موقع ميشد درست قبل از اينکه روزه ام رو بخورم اولش يه توجيهي براي خودم درست ميکردم بعد روزه رو ميخوردم. اين توجيه رو آماده ميکردم که اون دنيا اگه ازم پرسيدن چرا روزه خوردي جواب داشته باشم. مثلا يه روز بهونه ام اين بود که امروز درسم خيلي سنگينه يه روز بهونه ام اين بود که امتحان دارم. يه روز مثلا ميگفتم معده ام درد ميکنه خدا خودش گفته که نبايد به خودتون سختي بدين. ما خانمها که پنج شش روز در ماه هم بهونه لازم نداريم. اينطوري يه جوري يه ماه رمضون رو روزه ميخورديم اين وجدان درد لعنتی رو هم يه جوری خفه اش ميکرديم. يعني اصلا مطمئنم بودم که اگه بهشت هم نرم براي روزه خوري نيست.
اما درستش که فکر ميکنم رابطه من با خدا يا رابطه من با جهنم و بهشت فقط به نازکي همين فراموشيه. يعني ما هر کاري که ميکنيم يه توجيهي براش درست ميکنيم و اين توجيه براي خودمون صد در صد درسته. اگه درست نباشه که انجامش نميديم بعد هم مطمئنيم که ميريم بهشت چون کار درست انجام داديم.
خب شما فکرش رو بکنين تو روز رستاخيز درست اون موقع که خدا ازتون ميپرسه چرا روزه خوردي اينهمه دلايلي که طي اين سالها درست ميکردين يادتون بره يا اصلا الزايمر بشين نتونين جوابشو بدين. خدا که ظالم نيست ميفرستدتون بهشت.

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۱

من نميدونم اگه يه روز يه جنس قيمتي مفت گيرمون بياد بايد باهاش چکار ميکنيم. منظورم هديه نيست ها هديه رو کسي بهتون داده که دوستتون داره. شما هم به خاطر اون قدر اين هديه رو ميدونين. حتي منظورم دزدي هم نيست چون هر چي باشه دزد براي به دست اوردن اون مال دزدي زحمت کشيده و بالاخره ميدونه چکار بايد باهاش بکنه. منظورم همينجوري يه چيز مفته. مخصوصا اگه از دشمنتون به دستتون برسه که ديگه نور علي نوره.
فکر ميکنم اگه حکمش رو بپرسين بهتون بگن ازش استفاده کن اما يه جوري استفاده کن که ظرف کوتاهترين مدت ممکنه به درد آشغالي هم نخوره.
اين داداش ناصر ما زياد آروم رانندگي نميکنه. خب ماشين خودشه خيلي هم دوستش داره مرتب هم خرجش ميکنه براي اينکه هر جور دلش خواست رانندگي کنه. ممکنه سرعت ماشينش بيشتر از ۱۲۰ تا نره اما تو خيابونهاي شلوغ امکان نداره به اين راحتي بتونين مثل اون ويراژ بدين و راه بگيرين.
ديروز به چشم خودم ديدم که پوزش خورده شد. رفته بوديم وزرا من و محبوبه ميخواستيم از يه مغازه اونجا چند تا لباس بخريم. يه خورده بالاتر از ميدون وليعصر يهو ديدم يه آقايي با محاسن و ريش زياد سوار يه پژو ۴۰۵ از يه فضاي يه متري همچين راه گرفت رفت جلو که من مطمئنم اگه تو اون يه تيکه جا يه نفس عميق ميکشيد ميماليد به ماشينهاي بغلي. بعد که چراغ قرمز شد عين برق راه افتاد داداش ناصر و من کنجکاو شديم ببينيم کيه که اينطور رانندگي ميکنه. اونهم تو تهرون غروب يه روز کاري که خيابونها غلغله است. داداش ناصر خيلي سعي کرد مثل اون ويراژ بده نتونست. بنده خدا خيلي جاها از ترس اينکه نمالن بهش آروم ميکرد. ماشن پژو هم هي دورتر و دورتر شد اما چون مسير اون آقا هم وزرا بود بالاخره بهش رسيديم. موقعي رسيديم که صاحبش پارک کرده بود و داشت پياده ميشد. يه آخوند بود که حتي عباش رو هم موقع رانندگي تنش نکرده بود. موقعي که ما به وزرا رسيديم داشت عباش رو تنش ميکرد. باور کنين حتي ماشينش رو قفل هم نکرد. البته اونجور که ايشون رانندگي ميکرد هر کي اين ماشين رو بدزده فقط يه آشغال دزديده.
من هر جور فکر ميکنم اين آقا چطور به اين ماشين رسيده عقلم به جايي نرسيد. مگر اينکه از دشمنش گرفته باشه. چون امکان نداره کسي پول همچين ماشيني بده و بعد اينطور رانندگي کنه.
خب مثل اينکه اون يارو هکره بلاخره دست از لوس بازيش برداشت. اين صفحه دوباره به روز شد. يه نگاه به عکساش بياندازين. مثلا اين عکس رو نگاه کنين ببينين بنده خدا خانمه با اون دستاي قشنگش چطور افتاده تو چاله.
البته از الان بهتون بگم اگه سرعت اينترنتتون کمه يه خورده مشکله که بتونين اين عکسها رو ببينين.

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۱

اگه فقط فکر رفتن از ايران تو سر يه نفر جدي بشه اونوقت ناخوداگاه به اين فکر هم ميافته که يه سري کارهايي رو که همش ميانداخته عقب حتما انجام بده. قبل از اينکه از ايران خارج بشيم و ديگه فرصت به اين راحتي پيدا نشه.
مثلا يکي از جاهايي که آرزو دارم قبل از خروج از ايران ببينم اصفهانه. ميدونم که حتي بيست درصد هم احتمال گرفتن ويزا نيست اما اين رو هم ميدونم که اگه ويزا درست شه اونوقت ديگه وقت براي اينجور کارها نيست.
در مورد اصفهان من از هم مظلومترم. هم داداش ناصر اين شهر رو ديده هم محبوبه بعد از عروسيش سه روز رفت اين شهر بابا و مامان هم شصت سال پيش يه سفر به اونجا کردن. همشون هم ميگن خيلي شهر قشنگيه همچين از اين شهر تعريف ميکنن انگار ميخوان دهن من رو اب بياندازن. يه بار شهريور پارسال قرار شد بريم اصفهان اما دو روز قبل از سفر به ما خبر دادن که يه سمينار تو اصفهان در مورد ايرانگردي و جهانگردي هست که تمام هتلها رو پر کرده اينطوري شد که رفتيم شمال.
حالا ديدن اصفهان و همدان يه طرف يه سري کارها هم هست که اينجا تو اين خونه بايد انجام بدم و هي امروز فردا ميکنم
فقط اين زبان رو جدي گرفتم چون بدون مدرک امکان ويزا گرفتن زير صفره. باز ميگن بدون حرف زور آدم کارش رو انجام ميده!
مثلا الان مدتيه که هر چي فيلم خوب که اجاره ميکنيم و من فرصت نميکنم ببينم يواشکي رايت ميکنم. تا حالا فکر ميکنم يه پنجاه تا فيلمي شده. به محض اينکه امتحانهام تموم شه بايد يه ماه فقط بشينم اين فيلمها رو ببينم.
يا تبديل اين فيلمهاي خانوادگيمون به سي دي که به داداش ناصر گفتم خودم اين کار رو ميکنم و دوازده تا فيلم سه ساعته رو رديف کردم رو قفسه و منتظرم که فرصت کنم
تازه هيچ کاري نداره ها فقط بايد ويديو رو وصل کنم به کامپيوتر و روي برنامه اش دکمه رکورد رو بزنم و بعد از هفتاد دقيقه بيام خاموشش کنم. همين.
از اين حرفها گذشته دارم يه ليست کوچولو از وسايلي شخصي ام که ميخوام با خودم ببرم تهيه ميکنم. عکس و همين فيلمهاي خانوادگي رو نميگم اينها همش نيم کيلو هم نميشه مثل اينکه هر مسافر حق داره بيست کيلو بار با خودش ببره . اونوقت وقتي ميخواي بين اين همه خرت و پرت که اينجا ريخته بيست کيلو انتخاب کني خيلي سخته. تازه اگه وزن لباسها و وسايل ضروري رو حساب کنيم ديگه اصلا جا نميمونه. اما من دارم ليستم رو تهيه ميکنم تقريبا هيچوقت هم ازش چيزي کم نميکنم فقط دارم به اين ليست اضافه ميکنم.
اما روز جمعه گذشت که ما رفتيم نمک آبرود يه چيزي ديدم که مطمئنم اين يکي هم بايد به کارهايي که قبل از رفتن از ايران انجام بدم اضافه شد.
نمک آبرود زياد شلوغ نبود ما سه تا بليط گرفتم که بريم بالا (‌مامان و بابا نيامدند ميگن از ارتفاع حالمون به هم ميخوره)
تو بين آدمهايي که اومده بودن يه هفت هشت نفر جوون هم بودند که يه سري کارهاشون خيلي عجيب بود مثلا يه آقايي که همراشون بود دوربين فيلمبرداري مخصوص تلويزيون رو آورده بود ازش به جاي هندي کم استفاده ميکرد. از اين دوربينها که فيلم وي اچ اس درسته ميخوره بهش. و يه متر طول داره و پنجاه کيلو وزن. هي هم خسته ميشد ميداد به دست دوستش. يه خانمي همراشون بود که شلوار و مانتو قرمز خيلي تندي پوشيده بود. حالا درسته که ديگه يه مقدار کمتر به اين جور لباسها گير ميدن اما باز هم پوشيدن اين جور لباسها جرات ميخواد.
وقتي رسيديم اون بالا يه محوطه بزرگي بود که پر از درخت بود و اگه يه کم جلو ميرفتي به يه سرازيري ميرسيدي که ديگه جنگل خدا بود و ميشد هر جا که دلت خواست بري و هر کار دلت خواست بکني.
ما سه تا آش خريديم(‌از الان بهتون بگم اگه رفتين اونجا و آش مفتي هم بهتون دادن نگيرين. از ما گفتن)‌ و يه قاشق خورديم و بقيه رو ريختيم تو سطل آشغال. اونجا بعد ديدم که اين خانمي که گفتم مانتو قرمز پوشيده بود به رفيقش که دوربين دستش بود گفت يه خورده از من فيلم بگير به اون يکي رفيقش هم گفت که عکسش رو بياندازه بعد هم دست کرد روسريش رو از سر برداشت همچين با حوصله موهاش رو مرتب کرد و جلوي دو تا دوربين فيگورگرفت.
فکر ميکنم سه چهار تا عکس و پنج دقيقه فيلم حاصل اين کارش بود.
اونجا از بسيجي و اين حرفها خبري نبود هيچ کس هم از مردم عادي هوس امر به معروف به سرش نزده بود. فکر نميکنم حتي هيچ کدوم از آدمهايي که اين صحنه رو ديدن نظر منفي نسبت به اين خانم و کارش داشته باشن. ما سه نفر که نداشتيم تازه خيلي هم از شجاعتش خوشمون اومد.
حالا از اون موقع به بعد افتاده تو سرم که قبل از خروج از ايران حتما يه دونه عکس بي حجابي تو ايران بگيرم. منظور داخل خونه نيست ها. ميخوام برم تو فضاي باز بگيرم. اولش فکر کردم برم محوطه اکباتان بعد ديدم اينجا که کاري نداره. اينجا هم نه بسيجي هست نه کميته و از اين حرفها. حالا به سرم زده برم دربند اينکارو بکنم. يا مثلا تو خيابون وليعصر بالاي ونک نزديک پارک ملت دم غروب که خيابون خلوته.
نميدونم اسم اين چيه. مطمئنما هنر نيست. ابتکار هم نيست چون قبل از من حداقل يه نفر ديگه اينکارو کرده. شجاعت هم نيست چون شما نميدونين من چقدر ترسو ام. خودم که فکر ميکنم يه جور دهن کجيه به اينهاست.